🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂
🥀
♡﷽♡
رمان مگه آدم بدا عاشق نمیشن
#Part7
لیال یه فرشته بود بعد مادرم این فرشته
رو خدا بهم داد واسه دومین بار خدارو
شکر میکردم اولین بار مادرم سر اخرین
سفره ای که باهام بود گفت بگو
خداروشکر که خدا بیشترش کنه من از
وقتی دست چپ و راستمو فهمیدم انگلیس
بودم سه ساله که اومدم اینجا لیال رو مبل
خوابش برده بود بلندش کردم بردمش تو
اتاق پتورو کشیدم روش:خوب بخوابی
فرشته کوچولو ...
از اینکه سردردم تمام شده بود تعجب
کرده بودم شاید بخاطر دارو ها باشه
صبح روز بعد با لیال به بیمارستان رفتم
آزمایشهای قبل عمل رو انجام دادم بعد
به پرورشگاه رفتیم لیال :من همیشه به
اینجا میام همیشه از تو واسشون گفتم
بچه ها خوشحال میشن تورو ببینن
_بریم ببینیم این بچهارو....
وارد پرورشگاه شدیم چندتا بچه ریختن
دور لیال
لیال:اروم باشید خوشگال آروم
یکی از دختربچه ها گفت:خاله کجایی دو
هفته نیستی دلم واست تنگ شده
لیال:کار داشتم عزیزم
حواسم رفت پی دختر بچه ای که به
درخت تکیه داده بود رفتم سمتش:چی
شده دختر کوچولو بغض کرده
دختر بچه:امروز یکی از دوستام پدر
مادر پیدا کرد منم دلم پدر مادر میخواد
عمو
_اسمت چیه خوشگله
دختر:سارینا
_چه اسم قشنگی توام پدر مادر پیدا
میکنی عزیزم مگه میشه دختر به این
خوشگلی بدون پدر مادر بمونه
صدایی لیال از پشت سرم اومد:به به
سارینا خانم چی شده
سارینا:هیچی خاله
لیال: من این عموتو قرض میگیرم فعال
رو به من گفت:بریم عزیزم؟
_بریم
رفتیم داخل پیش مدیر پرورشگاه این بچه
ها جایی بدی بودن لیال داشت با مدیر
حرف میزد پریدم وسط حرفشون:ببخشید
این بچه ها جای دیگه ای ندارن
برن؟اینجا جایی مناسبی نیست واسه
زندگی بچه ها
مدیر:اقای راد همینجا هم قرار ازمون
بگیرن باید بچه هارو انتقال بدیم
_چندتا بچه هستن؟
مدیر:۲۰تا
_من یه خونه ی قدیمی دارم میشه
تمیزش کرد بچه هارو برد اونجا
چشمای مدیر برق زد :راست میگید اقا
راد
_بله من بهش نیازی ندارم میتونه مال
این بچه ها باشه خانه رو بنام لیال میکنم
اون به شما اجازه میده شاید من ....
لیال:امیرخواهش میکنم
_باشه باشه. اون خانه پنج تا اتاق داره
حیاطشم مناسبه چطوره؟بدرد میخوره؟
مدیر:عالیه فقد راجب هزینش و....
_من دیگه صاحب اونجا نیستم قرار بنام
لیال بشه با ایشون حرف بزنید
لیال:اما امیر...
_اما نداره
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@azshoghshahadat
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
🥀
🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part7
من و ان پسره یقه ریشوی تسبیح به دست و انگشتر عقیق در انگشت باید فردا در مراسم تشییع جنازه شهید مدافع حرم میرفتیم...
جنگ تمام شده بود !شهید از کجا می آمد؟!
اولش حس این که دلم میخواهد بزنم جلوبندی تیغه استاد را فرش کنم بهم دست داد اما وقتی یادم آمد چقدر میتوانم کمال سوء استفاده را کنم و این پسر یقه ریشو را اذیتت کنم و بخندم بی خیال شد غر زدن به استاد و پایین آوردن فک و چانه مبارکش شدم.
استاد_ سید هم واسه دفاعش نیاز به این عکسا داره اینجوری با یه تیر چندتا نشون می زنیم...
با بلند شدن صدای زنگ ماندم من و سید و سوژهای که نمی دانستم اصلاً از کجا آمده...!
با گوشه پا لگدی به صندلی جلویم زدم که محکم با پای سید برخورد کرد اما پسره ریقو آخ هم نگفت...!
" این تازه اولیش بود خوشتیپ"
روبرویم با سه متر فاصله ایستاده بود فکر کنم مولکول های خاک مانده روی زمین را می شمرد که نگاهش به زمین تمامی نداشت...!
دیگر اعصابم طاقت این بچه و پاستوریزه بازی هایش را نداشت...
با چشمهای ریز شده از حرص به او چشم دوختم و گفتم:
من_ اهه!! شرم وحیات و سید! نگاه مونم که نمیکنی! برادر یه سوال بپرسم؟؟
تسبیح را داخل جیبش گذاشت و گفت:
سید_ بفرمایید.
من_ این شهدا از کجا میان؟؟
لحظه با چشمان گرد شده نگاهم کرد اما لعنتی، باز هم نگاه براقش را دزدید...
سید_ واقعاً نمی دونید؟!!
من_نه! می دونستم که از تو نمی پرسیدم!!
سید_ ببین خواهرم... حرم حضرت زینب و یه سری بی وجدان بمب گذاری کردن و یه سری سرباز عاشق بی بی به اسم مدافعین حرم اولا برای دفاع از حرم زینب و دوماً برای دفاع از کشورمون میرن.
من که چیزی از این حرف ها سرم نمی شد "اوکی "سرسری گفتم و خواستم از کلاس خارج شوم که یادم آمد نمیدانم اصلاً کجا باید بروم و این شد که بی هوا برگشتم که استغفرالله!! سینه به سینه برادر محترم شدم...
برادر سید فوری خودش را کنار کشید و باز ان فاصله ۳ مترش را رعایت کرد.
سرش را پایین انداخت و با آرامش اعصاب خورد کن اش حداقل برای من، گفت:
سید_ خواهرم حواستون کجاست؟!!
"برو بابای" زیر لبی نثارش کردم و گفتم:
من_ برادرم کجا باید ببینمت فردا؟؟
سید_ نبش فلکه آب کنار گلدونهای بارین.
گوشی ابروی چشم را خواندم و گفتم:
من_ خوب چه ساعتی؟
سید_ ۹ صبح.
من_ خوب برادرم شمارتم لطف کن که راحت پیدات کنم حوصله گشتن ندارم.
سید_ من سر ساعت اونجام و تا شما نیاین جایی نمیرم .با اجازه.
و از کنارم رد شد که داد کشیدم:
من_ فی امان الله برادر سید!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part7
_خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟
تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد:
_شما مادرش هستید؟
_بله!
مامور: آخرین بار کی دیدینش؟
شهاب به جای همسرش جواب داد:
_منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش!
اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد.
مامور: شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم!
رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید:
_شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید؟
زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. شهاب تهدید وار گفت:
_بگو از صبح که رفته خونه نیومده!
رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در
کاسه اش گذاشت...
چهل روز گذشته... رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر میبرد.
شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد.
رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها... رها گوشه ی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود.
صدای پدرش که با خوشحالی سخن
میگفت را میشنید:
_بالاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن! بالاخره این دختره به یه
دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن! مثل اینکه
عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خونبس،
از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خونبس رو قبول کنن؛
عقد همون عموئه میشه، بالاخره تموم شد!
هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد... خدایا! این مرد معنای پدر را
میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری میداند؟
خدایا! مگر دختر دردانه ی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟!
رها لباس های مشکی اش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش بست.
اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن!
رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکیاش به چشمان
غرق شادی پدر نگاه کرد:
_بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس
احسان چی؟ شما بهش قول دادید!
شهاب ابرو در هم کشید:
_حرف نشنوم؛ اصالا دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم!
رها التماس کرد:
_تو رو خدا بابا...
شهاب فریاد زد:
_خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه
بزنی من میدونم و تو و مادرت!
رها: اما منم حق زندگی دارم!
شهاب پوزخندی زد:
_اون روز که مادرت شد خونبس و اومد تو خونه ی ما، حق زندگی رو از دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛
حالا هم باید تاوانش و بدی!
_شما با احسان و خانواده ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید!
شهاب: مهم پسر منه... مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی!
شرایط بدی بود.
نه دکتر "صدر" در ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش خواهرانه های آیه را میخواست.
پدرانه های دکتر صدر را میخواست. این جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانه های سنگی را دوست نداشت!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿