eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂 🥀🍂🥀 🥀🍂 🥀 ♡﷽♡ رمان مگه آدم بدا عاشق نمیشن لیال:پس من هیچ هزینه ای نمیگیرم پولشو خرج بچه ها کنید مدیر:خدا خیرت بده دخترم این بچه هارو از بال تکلیفی نجات دادی بلند شدم وایسادم _من میرم بیرون لیال یه لحظه میای؟ لیال:فعال با اجازه رفتم پشت ماشین منتظر لیال شدم لیال:بله عزیزم _من باید برم فردا منتظرم باش میام دنبالت بریم پیش دکتر خب لیال:االن کجا میخوای بری _میخوام برم سر به شرکت بزنم خیلی وقته رسیدگی نکردم لیال:باشه پس فعال با بچه ها خداحافظی سوار ماشین شدم البته ماشین لیال بود ماشین خودم خونه بود ضبط ماشین و روشن کردم اولین باری بود همچین آهنگهایی گوش میدادم صداشو یکم زیاد کردم .... فصل هفت صدای طبل و سنج و بوی اسفند همه یکرنگن و چه خوبه حسم همه چشم انتظارن یه نگاه کن ببین با بوی هیئت خو گرفتن هنوزم کوچه هامون تکیه داره تو نذری هامون هرکی فکر کاره هنوزم عاشقت خیلی زیاده فداته زندگی با یک اشاره منم اشک ِ چشام خون ِ دلم آقا کمک کن میخوام دردا از این خونه برن آقا کمک کن منم محتاجمو غرق گناهم میخوام یه قول مردونه بدم آقا کمک کن آقا کمک کن من از این زمزمه غافل نمیشم همون دیوونمو عاقل نمیشم منم خب این دلم آروم نداره مگه آدم بدا عاشق نمیشن منم دل دارمو دلشوره دارم میدونم رو سیاهم دوره راهم مگه بعد خدا جز تو کسی هست به دستش باشه گره ی کور کارم منم اشک ِ چشام خون ِ دلم آقا کمک کن میخوام دردا از این خونه برن آقا کمک کن منم محتاجمو غرق گناهم میخوام یه قول مردونه بدم آقا کمک کن آقا کمک کن رو راست باشیم خیلی باخودم کلنجار رفتم تا آهنگو بدم بیرون اعتقاد قلبی که بود اما میگفتن بهت نمیاد ولی نمیدونم یه سری چیزا تو سیرت آدماست نه تو صورتشون اینه که حرف دلم سند شد خدایا تورو به حق همین شبا عشق بدون قید و شرط رو به این سرزمین برگردون الهی آمین ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @azshoghshahadat ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ 🥀 🥀🍂 🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂 🥀🍂🥀🍂🥀
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 با برگشتن به سمت بچه‌های ایکیپ صدای خنده هایشان بلند شد ... هر کسی یک چیزی میگفت و خنده دار تر از همه در این میان حرف احسان، دلقک گروه بود. نگاهش را مثلا به دوردست ها دوخت و با لحنی آرام و مسخره گفت: احسان_ فکر کنید بچه ها.. بهار با حاج آقا میره مراسم... یوهو از همنشینی با یارو و جو عرفانی متحول برمیگرده و از هفته بعد با چادر و چاقچور میاد دانشگاه... حرفش تمام نشده بود که کیفم را محکم به پسرش کوبیدم و گفتم: من_ یک درصد فکر کن...! و با ارغوان نیلو از کلاس خارج شدیم. **** آلبوم عکس هایم را ورق می زدم و تجدید خاطره می کردم... عکسهایی که همان روز با علی گرفتم... تصویر دختری که پوشیه زده بود و در حالی که تابوت شهید را روی شانه اش نگه می‌داشت گریه میکرد... تصویر ازدحام جمعیت بیرون آمدن تابوت مزین با پرچم سه رنگ ایران فرزند کوچک شهید که گریه میکرد و پدرش را صدا می زد... همه خاطرات مرور شد... اشکی که از روی صورتم راه پیدا کرده بود را پس زدم. با شنیدن صدای ایلیا، صورتم را داخل آشپزخانه شستم و بعد بستن آلبوم به اتاقش رفتم. پسر وروجکم تازه از خواب بیدار شده بود... چشمان پف کرده اش را بوسیدم و او را در آغوش گرفتم. من_ پسر مامان؟ کی حاضره بریم دست و روشو بشوریم و بعد بریم یه پیتزای خوشمزه درست کنیم و بعد اونم منتظر بمونیم تا بابا بیاد؟؟ با شنیدن صدای جیغ های سرخوشانه ایلیا، لپ های آویزان پسرکم را غرق بوسه کردم و او را در آغوش فشردم... **** نگاهی به ساعتم انداختم و داشتم بدو بدو مردم را کنار می زدم که با دیدن آینه بزرگی که روی در پاساژ نصب بود، لحظه‌ای مکث کردم. ال استار های مشکی، شلوار لوله تفنگی مشکی ،مانتو ساده مشکی که تقریباً قد نسبتا بلندی داشت و مقنعه مشکی و دوربینی که دور گردن آویزان بود. به خاطر جمع امروز کمی مراعات کردند و آرایش نداشتم اما موهایم عین قبل بیرون بود... دوباره راه افتادم که بعله... دقیقا نبش فلکه آب ،برادر سید را دیدم. تقریباً خودم را پرت کردم رو به رویش و به ساعتم نگاه کردم. نفس زنان گفتم: ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت: _تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت! وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونه ی عموی پسره! قراره بشی زن عموش! همه که مثل مادرت خوش شانس نیستن با پسر مقتول ازدواج کنن! رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش نگاه میکرد. "غّصه نخور مادر! اشک هایت را حرامم نکن! من به این سختی ها عادت دارم! من به این دردهای سینه ام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها قد کشیدهام! گریه نکن مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!" لباسهایش را جمع کرد. مادر مناسب ترین لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خونبس بودن مادر نداشتند! اگر میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خونبس داده اند، هرگز نمیپذیرفتند! این دختر که جان پدر نبود... این دختر که نفس پدر نبود! این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ... رها مادرش را در آغوش کشید: _گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من خونبس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟ زهرا خانم: چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توئم! خونبس نشو رها! رها بوسه ای روی صورت مادر نشاند: _اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن! هم خودش، هم عمه ها! من طاقت درد کشیدن دوباره ی تو رو ندارم مامان! زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه کرد: _تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم! رها بغض کرده، پوزخندی زد: _یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به این لب های قشنگت میارم مادرم! وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز گریه میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟ رها به احسان فکر کرد! چند سال بود که خواستگارش بود. احسان، مرد خوبی بود. بعد از سال ها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟ هفتاد روز؟ امروز اصالا چه روزی بود؟ باید امروز را در خاطرش ثبت میکرد و هر سال جشن میگرفت؟ باید این روز را شادی میکرد؟ روز اسارت و بردگی اش را؟ چرا رها نمیکنند این رهای خسته از دنیای تیرگی ها را؟ چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده بود ُپشت باشد ُپشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟ پدر ماشینش را پارک کرد. رها چشم هایش را محکم بست و زمزمه کرد: _محکم باش رها! تو میتونی! نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی میخواست و سیاهی. آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین تصاویر پر اشک و آه را نمیخواست. گوش هایش را فرمان نشنیدن داد؛ اما هنوز صدای بوق ماشین ها را میشنید. نگاهش را خیره ی کفش های پدر کرد... ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿