🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂
🥀
♡﷽♡
رمان مگه آدم بدا عاشق نمیشن
#Part3
از اتاق زدم بیرون به لیال پیام دادم بیاد
خونه حاال که امیدی به زنده بودنم نبود
باید همه چیرو تمام میکردم
سوار ماشین شدم حرکت کردم سمت
شرکت اول باید کارای اونجارو هم
درست کنم بعد کارهای دیگه...
فصل سوم
لیال:یعنی چی نامزدی رو بهم بزنیم هیچ
میفهمی چی داری میگی؟؟؟!!
_اره خوب میفهمم چی میگم این نامزدی
از امروز دیگه واسه ی من معنی
نداره فردا میریم محضر و تمومش
میکنیم
لیال:من اینکارو نمیکنم
_مجبوری
لیال:امیر خب دلیلشو بگو بهم...امیر ببین
منو چرا سرتو انداختی پایین امیر دلیلتو
بگو تا برم
_قول میدی
لیال:آره میرم
_دیگه نمیخوامت ازت زده شدم یکی
دیگه رو میخوام
یهو یه طرف صورتم داغ شد
لیال:این کشیده رو زدم تا بفهمی من نفهم
نیستم تو نمیتونی یکی دیگه رو دوست
داشته باشی حاال که میخوای جدا بشیم
باشه حرفی نیست ،قبول،ولی امیر نگو
دوستم نداری میسپارمت دست خدا دست
همونی که تورو بهم رسوند
هنوز تو شک حرفاش بودم این خدا کیه
که همه راجبش حرف میزنن خدا خدا
خدا
صدا بسته شدن در اومد
پس چرا من خدارو نمیبینم چرا من
حسش نمیکنم؟!
بلند شدم رفتم حمام یه دوش گرفتم اومدم
بیرون داروهایی که دکتر گفته بود
خوردم لباسهامو پوشیدم رفتم بیرون
ساعت نزدیکهای ۱۰ شب بود بازم
خیابونا شلوغ شده بود ماشین رو پارک
کردم پیاده شدم چند نفر داشتن اون وسط
دمام میزدن رو کردم سمت یه پسری که
لباس بیمارستان تنش بود ازش پرسیدم
_اقا پسر
پسر:بله
_امروز چه خبره که دارن دمام میزنن؟
پسر:برو پیش یکی واست تعریف کنه
اون صبر و حوصله این چیزارو خیلی
داره
_پیش کی برم؟
پسر: برو تو اون مسجد بپرس حاج مجید
کجاست بهت میگن از اون هر سوالی
داری بپرس فقط اونه که میتونه جواب
سوالهاتو بده بگو منو حاج حسین
فرستاده دیدش سالم منم خیلی بهش
برسون بگو جام اونجا راحته ولی
بزودی میام پیشت صبرداشته باش فعال
قسمت نیست
_حتما
رفتم سمت مسجد چند نفر لباس مشکی
پوشیده بودن
_ببخشید حاج مجید کجا میشه پیدا کرد
یکی از پسرا جواب داد:داخل اتاقشه ولی
سرش خیلی شلوغه
_منو حاج حسین فرستاده
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@azshoghshahadat
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
🥀
🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part3
****
با صدای علی به خودم امدم.
علی_بهار بانو؟بهار خانوم ؟
من_ جانم؟
علی_وروجکمون بستنی میخواد.
از جایم بلند میشوم و چادرم را مرتب می کنم علی دست دراز میکند و جلوی روسریم را درست میکند.
لبخند میزنم.
کیف ایلیا را برمیدارم و هم قدم با علی و در حالی که هر دو دست های ایلیا را گرفتهایم، قسمت بستنی فروشی اول پارک می رویم.
****
تمام تابستان را با ارغوان و نیلو ول چرخیده ایم...
یا خواب بودیم یا دور دور دم غروب یا خرید یا شام و ناهار مهمان فربد...
فقط اخر تابستان بخاطر فعالیت زیادمان و خستگی حاصل از ان ،مسافرت چهار نفره ی کوتاهی با نیلو و ارغوان و باده( خواهرکوچکترم) رفتیم که عالی بود...
شمال بودو دریا و ما دریا ندیده ها...
دقیقا فردای ان روزی که از رامسر برگشتیم شد روز امدن جواب کنکور.
دور لبتاب ارغوان جمع شده بودیم و خود ارغوان هم برای دیدن جواب پیش قدم شد...
باورمان نمی شد...
هر سه تایمان دانشگاه تهران قبول شده بودیم...
من و نیلو گرافیک،رشته ای که عاشقش بودیم و ارغوان هم هوشبری...
هر سه خوشحال از رسیدن به چیزی که خواسته بودیم ، به قول ارغوان تیپ های خفن زده بودیم و برای دادن شیرینی به فربد که کل نمره ریاضیمان را به او مدیون بودیم ، از خانه بیرون زدیم .
****
پارچ شیشه ای رنگی رنگی محبوبم را با دوغ پر کردم و روی میز گذاشتم .
من_ علی...ایلیا... ناهار حاضره.
صدای "الله الکبر"علی نشان میداد هنوز مشغول نماز است ...
برنج را داخل دیس ریختم و خورشت قیمه خوش عطرم را هم داخل بشقاب ریختم و کنارش هم از سیب زمینی های سرخ کرده محبوب علی ریختم .
راه اتاق ایلیا را در پیش گرفتم که با دیدنش در جایم متوقف شدم ...
به چهار چوب در تکیه دادم .
ایلیا کنار علی سجده کرده بود کلمات نامفهومی به منظور خواندن نماز میگفت...
علی بهترین همسر دنیا و ایلیا هم ثمره عشق ما بود.
****
موهای لخت و بلندم را دمب اسبی بستم و رژ صورتی ام را پرنگ تر کردم.
با ان مانتو کوتاه و تنگ ارغوانی ، شلوار کتان جذب مشکی و مقنعه مشکی که کلا یک سوم سرم را هم نمی پوشاند و کیف و کالجهای ست چرم مشکی، عالی شده بودم .
هر چند خوب میدانستم حراست گیر میدهد اما من و ارغوان پرو تر از این حرف ها بودیم...
در این میان فقط نیلوفر ساز مخالف میزد...
با ان مانتوی بلند ساده و موهایی که به هوای کم بیرون ماندن از مقنعه هوایی بسته شده بود بین من و ارغوان با ان تیپهای مفصل کمی مضحک بود...
اما کمی بدتر فهمیدیم اشتباه کرده بودم...
تیپ نیلوفر مضحک نبود بلکه تیپ منو ارغوان چند درجه پایین تر از مضحک بود ...
رژ لبم را داخل کیفم انداختم و تک زنگی به فربد زدم که بیاید به دنبالمان ...
ارغوان درحالی که ریمل را روی مژه های بلند و فرش خالی میکرد گفت:
ارغوان_ بد نباشه هی مزاحم فربد میشیم...!
من_ به ماچه !خودش زنگ زد گفت روز اول می خوام خودم منم گفتم ارغوانی رو همراهمن گفت فردا سرم !حالا هم
" یا الله"! زود باشید که فربد زود میرسه.
آن روز بیشتر کلاس ها تشکیل نشدند و ما بیشتر مشغول لودگی و دوست یابی بودیم و در همان روز اول هم یک اکیپ گسترده ۱۸ نفره تشکیل دادیم ده نفر دختر و بقیه پسر بودند...
یک ماهی از دانشگاه میگذشت و فردا بود قرار بود تصاویری از سوژه های انتخابیمان به دانشگاه ببریم.
من_ نیلو تو میگی چیکار کنیم؟
نیلوفر_ به خدا منم موندم!
من_ ببین این استاده که هوا مذهبی میزنه... آمارش که میگه خانواده شهید و از این بحثاست
من_آقا بیا بریم بهشت زهرای خودمون مزار شهدا یه چهار تا عکس ردیف میگیریم نمره ام میده بهمون حل دیگه!
نیلو_ عکسامون باید عالی باشه که جای حرف نذاره. خیلی اذیت می کنیم نمره نمیده بدبخت میشیم.
من_ تو به حرف من گوش کن بیسته رو شاخته!
و به این ترتیب برنامه چیدیم تا غروب به بهشت زهرا برویم و کار عکس ها را تمام کنیم.
رانندگی تا بهشت زهرا...؟ حوصله اش را نداشتم.
بعد ناهار آماده شدیم آژانس گرفتیم و تا بهشت زهرا رفتیم.
به مزار شهدا که رسیدیم، حس کردم کمی بدنم مور مور شد...
این روزها زیاد روی در و دیوار اعلامیه شهدای غواص را میدیدیم...
چندتا عکس محشر گرفتیم چه گرمای تیز آفتاب نگذاشت بیشتر از این به کارمان ادامه دهیم...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part3
_بخور، بهتر از هیچیه! وقت نشد وسایل سفر رو حاضر کنم؛ برگشتمون عجله ای شد.
حال دخترمم خوب نیست، زنها بهتر این کارا رو بلدن!
ارمیا: این حرفا چیه حاج علی، من مهمون ناخوانده شدم!
حاج علی لبخندی زد و نگاهش مات جاده شد:
_انگار این راه حالاحالا ها باز نمیشه.
چند ساعت پیش بود که بهمون خبر
دادن دامادم شهید شده، سریع حرکت کردیم بریم ببینیم چی شده؛ هنوز
نمی دونیم چیشده؛ اصال خبر شهادتش قطعی هست یا نه؟
نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود؛ ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی مقابلش بود:
_یک سال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه! میگفت آیه راضی شده، اومده بود ازم اجازه بگیره؛ میدونست این راهی که میره احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه!
ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت و ُمرد و زن جوانش را بیوه کرد...
پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده... زنی که حکم مرگ
همسرش را داده بود دستش!
آیه آرام آب جوش را مینوشید.
کودک در بطنش تکانی خورد. کمرش
درد گرفته بود از این همه نشستن! کودکش هم خسته بود و این خستگیاش از تکانهای مداومش مشخص بود.
دستش را روی شکم برجسته اش گذاشت:
"آرام باش جان مادر! آرام باش نفس پدر! آرام باش که خبر آوردهاند پدرت
بینفس شده! تو آرام باش آرام جانم!"
چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند شد... صدای دلنشین اذان که پیچید، آیه چشمانش را از هم باز کرد. حاج
علی از داشبورد بسته ای درآورد و در آن را گشود. تیمم کرد و بعد خاک را
به دست آیه داد.
داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد به زنی که شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز میخواند! به مردی که پناهش داده و آرام نماز میخواند! فشاری در قلبش حس کرد، فشاری که
هر بار صدای اذان را میشنید احساس میکرد...
فشاری که این نمازهای بی ریا به قلبش میآورد.
خورشید در حال خودنمایی بود که راهداری و هلال احمر و راهنمایی و
رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه خود ادامه دهند.
ارمیا از صمیم قلب تشکر کرد:
_واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید! اگه نبودین من تو این سرما می مردم.
حاج علی: این چه حرفیه پسرم؟! خدا هواتو داره. تا تهران هم مسیریم،
پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی!
_بیشتر از این شرمندهام نکنید حاج آقا!
حاج علی: این حرفا رو نزن؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه!
ارمیا لبخندی بر لب نشاند:
_چشم! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم!
✍به قلم سنیه منصوری
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿