eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
613 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
47 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 با یک عالم حس خوب به خانه برگشتم و حتی عهد و لحن تند مامان هم نتوانست حال خوشم را خراب کند... دیگر در دانشگاه اکیپ گسترده نداشتیم اما همین گروه کوچک چهار نفره بهترین گروه دنیا بود... باورم نمیشد من در عرض سه ماه این همه عوض شده باشم! قصد کردم فردا به مزار همان شهیدی بروم که باعث شد مسیر زندگیم عوض شود. دوست داشتم تنها بروم پس چیزی به بچه‌ها نگفتم. بعد از خوردن شام که به لطف مامان و باده یک لقمه خوشش هم از گلویم پایین نرفت، به اتاقم، تنها مکان آرام خانه برگشتم و بیکار به سقف خیره شدم و آنقدر درگیر فکر و خیال شدن که نفهمیدم کی خوابم برد... ****** وارد خانه شدم و در را باز گذاشتم که بقیه هم بیایند داخل. روی اولین کاناپه نشستم و با دست کمی گردن دردناکم را مالیدم که صدای علی را پشت سرم شنیدم و پشت بندش گرمای دستان آرامش بخشش روی گردنم. علی_ باز گردن دردت پیش اومد؟ گفتم بیخود چای تعارف نزن دیگه! ریحانه چی کاره بود پس؟ من_ اشکال نداره .زود خوب میشم. بوسه علی که روی موهایم نشست لبخندم پررنگتر شد. صدای در اتاق ریحانه که بلند شد خنده علی به هوا رفت... من_ چیه ؟چرا میخندی؟ علی_ بهار به خدا هیچ وقت فکر نمیکردم ریحانه بخواد از من خجالت بکشه! یادته قبل از ماجرای خواستگاری چقدر ریلکس بود ؟ لبخند زدن و قیافه ریحانه که الان به احتمال زیاد به در پشت داده بود و نفس های عمیق می کشید جلوی چشمم نقش بست. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی صدای لا اله الا الله که بلند شد، بوی اسپند دوباره پیچید، بوی گالب و حلوا، صدای عبدالباسط که اذالشمس ُکورت را تکرا می کرد: "این بوی الرحمن ِّ را است؟" آمبولانس را تا قم موتورسواران اسکورت می کردند. آیه در کنار مردشَ نشست. حاج علی توان رانندگی نداشت. ارمیا را کنارش دید: _میتونی تا قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم! ارمیا دلش سوخت، انگار همین چند ساعت سالها پیرش کرده است: _من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم! _شرمنده، مزاحمت شدم! _دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو بذارم تو پارکینگتون؟ کمی آنسوتر رها مقابل صدرا ایستاد: _میشه منم باهاشون برم قم؟ صدرا: آره، منم دارم میام. نگاه رها رنگ تعجب گرفت. نگاه به چهره ی مردی دوخت که تا امروز دانسته نگاه به چهره اش ندوخته بود. لحظه ای از گوشهدی ذهنش گذشت یعنی میشه تو هم مثل سیدمهدی مَرد باشی؟ تو هم مَرد هستی صدرا زند؟" صدرا وسط افکار رها آمد: _چرا تعجب کردی؟ حاج علی مَرد خوبیه! آیه خانم هم تنهاست و بهت نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیه گاه سخته؛ اول پدرم، حالا هم سینا! خوبه کسی باشه که مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو تا هفتم بمون پیشش! رها لبخند زد به صدرایی که سعی میکرد مرد باشد برای همسرش... کنار آیه جای گرفت. ارمیا پشت ماشین حاج علی میراند. فردا جمعه بود، یوسف و مسیح هم راهی قم شدند... ساعت سه بعدازظهر بود که به قم رسیدند. صدا گلزار شهدا را پر کرده بود: از شام بال، شهید آوردند / با شور و نوا، شهید آوردند... جمعیت زیادی آمدند... ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد قلب ها میلرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا میرفت. صدای ضجه های زنی میآمد... فخرالسادات طاقت از کف داده بود، فقط چند سنگ قبر آنطرف مردش را به خاک سپرده بودند. حالا پسرش را، پاره ی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با فاصله ی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟ تمام طول راه را با آیه سخت راه میرفت. مردش بود. دلش سبک شده بود، اما پاهایش سنگین بود. تمام بار زندگی را روی دوشش احساس میکرد؛ کاش میشد همینطور سرد هم شده، کنارم بمانی! توان در خاک گذاشتنت را ندارم!" رها سمت راستش بود و دست در بازوی آیه داشت. دستی نزدیک شد و زیر بازوی دیگرش را گرفت. آیه نگاه گرداند. سایه بود: _توئم اومدی؟ _تسلیت میگم! به محض اینکه فهمیدیم اومدیم، با دکتر صدر و دکتر مشفق اومدیم. آیه لبخند غمگینی روی لبانش نشست. "نگاه کن مَرد من! ببین هنوز مردم خوبی کردن را بلدند! ببین مَردم هنوز دل به دل هم می دهند و دل میسوزانند!" به قبر که رسیدند، پایین قبر بر زمین افتاد. به درون قبر سیاه و تاریک نگاه کرد. قبری که سرد بود... قبری که تنگ بود... قبری که همه از سرازیری اش میگفتند و حشت ُمرده! آیه به وحشت افتاد! "خدایا... َمردم را کجای این زمین بگذارم؟! خدایا... امان! خدایا... امانم بده! امانم بده! خدایا درد دارد این دانسته ها از قبر... ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿