🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part33
بلند شدم و خواستم پیش دستی های میوه را جمع کنم که صدای گریه ایلیا بلند شد...
من_ علی برو بخوابونش من اینا رو جمع کنم.
علی بلند شد و ایستاد.
علی_ بانو شما گردنت درد میکنه برو به پسرمون برس که صدای گریه هاش همسایه هارم بیدار کرد! من اینارو ردیف می کنم.
به اتاقی که ایلیا داخلش خواب بود رفتم.
پسرکم گرمش بود...
پنجره اتاق را کمی باز کردم و کنارش دراز کشیدم و مشغول نوازش موهای لخت و مشکیش شدم تا بخوابد.
ایلیا کپی کوچکتری از علی بود.
*****
به عکس روی مزار خیره شدم.
" شهید مدافع حرم امیر لطفی"
گل داخل دستم را روی سنگ قبر گذاشتم بر روی دو زانو نشستم و فاتحه فرستادم.
" سلام آقای لطفی .اومدم ازتون تشکر کنم. ممنونم که سبب برگشتنم به راه درست شدین. بعضی وقتا که با خودم فکر می کنم میگم کاش منم ایمان و شجاعت شما رو داشتم. خیلی حرف دل کندن از خانواده. اینو قبلا در کرده بودم اما وقتی خانم بچه تو دیدم تازه فهمیدم چقدر سخته ...آقای لطفی شما که به خدا نزدیک ترین برام دعا کنید دعا کنین همینجوری بمونم و هیچ وقت پامو کج نذارم. انشالله خدا همه رو به راه راست هدایت کنه.خدایا... ممنونم که نگاهتو ازم نگرفتی. خدا می خوام ازت انقدر به من شهامت و ایمان بدید که تموم دنیام فقط بشه خودت و آنقدر خالص بشم که مثل همین شهدا، بتونم حتی جونمم با افتخار فدات کنم..."
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part33
نماز میت را خواندند.
هرکس میشنید شهید آورده اند، سراسیمه خود را میرساند. میآمد تا ادای دین کند! میآمد که بگوید قدر میدانم این از جان گذشتنت را!
وقتی سیدمهدی را درون قبر میگذاشتند، فخرالسادات از حال رفت، آیه رنگ باخت و نزدیک بود که درون قبر بیفتد. رها و سایه او را گرفتند.
زمزمه میکرد "یا حسین... یا حسین! به فریادش برس... تنهاش نذار! یا حسین!"
سرازیری قبر بود و رنگ پریده ی آیه، سرازیری قبر بود و نگاه وحشتزده ی ارمیا! سرازیری قبر بود و صدرایی که معصومه را میدید که از حال رفته بود و آیه ای که زیر لب تلقین میخواند برای مردش... عشقش فرق داشت یا مرگش؟!
حاج علی خودش نماز خواند بر جنازه ی دامادش. خودش درون قبر رفت و هم نفس دخترش را در قبر خواباند... خودش تلقین خواند، َلَحد گذاشت و خاک ریخت... ترمه را که کشیدند، عکس روی قبر گذاشتند.
آیه نگاه به عکس خیره ماند و به یاد آورد:
_این عکسو امروز گرفتم، قشنگه؟
آیه نگاهی به عکس انداخت:
_این عکس وقتی شهید شدی به درد میخوره! خوب افتادی توش، اصلا
تو لباس نظامی میپوشی خیلی خوشتیپ تر میشی!
سید مهدی خندید:
_یعنی اجازه دادی شهید بشم؟
آیه اخم کرد:
_نخیرم! بعد از صد و بیست ساِل من، خواستی شهید شو!
و پشت چشمی نازک کرد.
آیه: "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..."
ارمیا چشم میچرخاند.
یوسف: دنبال کی میگردی؟
_دنبال حاج علی!
مسیح: همین شیخ روبه روته دیگه!
نشناختیش؟
ارمیا متعجب به چهره شیخِ مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس
روحانیت؟
_یعنی آخونده؟!
یوسف: منم تعجب کردم. وقتی رسیدیم اون پسره این لباسا رو بهش داد اونم پوشید.
به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود.
زنی به آیه نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه
مالید:
_خاک ُمرده سرده، داغ رو سرد می
کنه آیه به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر گرما و سرما معنا داشت؟
رها میخواست بلندش کند. آیه ممانعت کرد. سایه زیر گوش آیه گفت:
_پاشو بریم، همه رفتن!
_من میمونم، همه برید! میخوام تلقین بخونم براش!
_تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما نشین!
_نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیش مهدی ام خوبم.
نگاهی میان رها و سایه رد و بدل شد، نگران بودند برای این مادر و کودک. حاج علی نزدیک شد:
_آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام بدیم.
_من میمونم، شما برید!
حاج علی کنارش نشست:
_پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو صاحب عزایی.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿