🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part35
باید وارث خوبی باشم...
من که نمیتوانم مدافع حرم باشم پس واجب است که بشوم مدافع حجاب!
مدافع حجاب و چادری که از تنهایی های مادرم فاطمه به من رسیده...
با دیدن دست فربد که چند میلی متری شانه ام است مثل جن زده ها ۳ متر پریدم.
من_ چیکار می کنی؟!!!
فربد کلافه دستش را میان موهایش برد.
فربد_ هیچی هیچی... چرا گریه می کنی بهار؟! چته! کسی چیزی بهت گفته؟ زمین خوردی؟
من_نه. نشسته بودم روی زمین اینطوری شد.
و راه افتادم سمت اتاقم.
نماز ظهرم را که خواندم خاک چادرم را پاک کردم و برگشتم به هال.
فرهاد انگار به عادت قبل آمده بود تا برای ناهار بماند...
چقدر منو نیلوفر و ارغوان را میهمان میکرد و همیشه ما را میبرد دور دور...
بعضی وقتا فکر می کردم فربد به ارغوان علاقه دارد همش می گوید برو بیرون اما وقتی به ارغوان نیلوفر میگفتم میزدن توی سر و کله ام و برعکس می گفتند اون به من علاقه مند است اما این حرف ها در گوشم فرو نمی رفت...
فربد فقط پسر عمو شاید بعضی وقت ها هم برادرم بود.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم از روی میز برداشتمش و به صفحه اش نگاه کردم.
ریحانه؟
من_جانم؟
ریحانه_سلام عزیزم. چطوری؟
من_ خوبم الحمدالله. تو خوبی؟
ریحانه_عااااالی. میگم بهاری... هفته بعد شنبه از طرف هیئت می برنمون مشهد.
مسئول کاروان علی رفیقشن گفته می تونم دوستامو ببرم. میایی؟
من_مشهد؟؟؟
ریحانه_ بابا همین که هی میگفتی دوست دارم بیام. حرم امام رضا...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part35
_اذانو گفتن، آیه داره کنار قبر نمازشو میخونه! منم میخوام برم این امامزاده نماز بخونم، گفتم بهت بگم که یهو منو جا نذارین!
رها نگاه به آیه انداخت که نشسته نماز میخواند. "چه بر سرت آمده جان خواهر؟ چه بر سرت آمده که این گونه نمازت را نشسته میخوانی؟"
_منم باهات میام...
رو به صدرا آرام گفت:
_با اجازه!
_صبر کن، باهاتون میام که تنها نباشید!
دخترها که وارد امامزاده شدند. صدرا همانجا ماند. نگاهش به ارمیا افتاد:
_تو هنوز نرفتی؟
_حاج علی با سیدمحمد رفت. گفت بمونم دخترا رو برسونم.
_اون گفت یا تو گفتی؟
_میخواستم بدونم میخواد چیکار کنه؛ این روزا چیزای عجیبی میبینم.
از ُمردن خیلی میترسم، نمیدونم این زن چطور میتونه تو قبرستون بمونه! خیلی ترس داره قبر و قبرستون!
ارمیا خیره ی نماز خواندن آیه بود... آیه ای که دیگر جان در بدن نداشت...
آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجله ای سر کوچه گذاشته بودند... عکسش را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دسته ی مهمان ها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد...
برای آنها سفره انداختند. آیه تا بوی مرغ در بینی اش پیچید، معده اش پیچید و به سمت دستشویی دوید... رها دنبالش روان شد میدانست که ویار دارد به مرغ! میدانست که معده ی ضعیف شده ی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود.
آیه عق زد خاطراتش را... عق زد درد و غم هایش را... عق زد دردهایشَ را... عق زد نبودن مردش را..
عق زد بوی مرگ پیچیده شده در جانش را...
رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
سید مهدی: آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو... درو باز کن!
آیه لبخند زد و در را باز کرد. رنگش پریده بود اما لبخندش اضطراب های سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوع هام شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت خواباندش:
_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی...
آه... خدایا! چه کسی نازش را میکشد حالا؟
نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه!
رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را داشته باشی در زمان رسیدن به بنبست های زندگی ات.
شام میخوردند که رها آیه را آورد. برایش برنج و قیمه کشید. بشقاب را مقابلش گذاشت و قاشق قاشق بر دهان میگذاشت. شام را که خوردند، رها و سایه مشغول جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات از اتاقش بیرون آمد.
فخرالسادات که نشست همه به احترامش نیمخیز شدند. آیه در خود جمع شده بود. این همان لحظه ای بود که از آن میترسید.
_بچه چطوره آیه؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿