🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part44
من_کیه؟
فربد_منم.
روسری ام را روی سرم گذاشتم و اجازه برودش را صادر کردم.
در را باز کرد و داخل شد.
فربد_ نخوابیدی؟
من_نه.
فربد_ فردا باید زود بیدارشی. خواب میمونی.
من_ نه بابا انقدر ذوق دارم که فکر کنم تا صبح خوابم ببره چه برسه به اینکه خواب بمونم!!
لبخند زد.
فربد_ واست یه سری آهنگ دانلود کردم که با عقایدت جور در میاد. فکر کنم خودشت بیاد.
من_اهنگ؟! خوانندش کیه؟
فربد_ حامد زمانی.
من_ا اره ریحانه ام میگفت.
رم کوچکش را سمتم گرفت و گفت:
فربد_ فکر کنم سیزده چهار ده تایی میشه. بیا بگیرش.
رم را برداشتم و داخل گوشی گذاشتم.
من_ممنون
فربد_بهار؟
من_بله؟
فربد یعنی هیچوقت اون بهار قدیمی برنمیگرده؟
من_ فربد اون بهار رو فراموش کن. باشه؟
فربد_ بهارت اگه ازدواج کنی و همسرت ازت بخواد این مدلی نباشی چی؟
یک لحظه فکرم رفت سمت سوالش...
با چند ثانیه تاخیر جواب دادم:
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part44
من جا خالی دادم!
رها سری به افسوس برایش تکان داد و بدون تامل مشغول کار شد.
فکر کردن به رویا و کارهایش برای او خوب نبود!
کارهایش که تمام شد، نیمه شب شده بود. شام را آماده کرد. خانم زند که پشت میز نشست رها را خطاب قرار داد:
_چرا اینقدر دیر برگشتی؟ اینجا خونه ی بابات نیست که هر وقت میخوای میری و میای!
صدرا وارد آشپزخانه شد:
_من که بهتون گفتم، اونجا شرایط خوب نبود، من گذاشتم باشه.
خانم زند: اینجا هم شرایط خوب نبود!
صدرا: مادر جان، تمومش کن! اون با اجازه ی من رفته، اگه کسی رو میخواید که سرزنشش کنید، اون منم، چون هر بار از من خودم بهش گفتم بمونه اونجا، رها... بشین با ما شام بخور!
خانم زند اعتراضی کرد:
_صدرا! چی میگی؟ من با قاتل پسرم سر یه سفره؟!
صدرا توضیح داد:
_برادر رها باعث مرگ سینا شده، رها قربانی تصمیم اشتباهه عموئه، از
معصومه چه خبر؟ نمیخواد برگرده خونه؟
رها هنوز ایستاده بود.
خانم زند: نزدیک وضع حملشه، پیش مادرش باشه بهتره!
صدرا: آره خب! حالا کی برمیگرده؟ تصمیمش چیه؟ همینجا زندگی میکنه؟ رها... تو چرا هنوز ننشستی؟
خانم زند: اون سر میز نمیشینه! هنوز تصمیم نگرفته کجا زندگی کنه، میگه اینجا پر از خاطراته و نمیتونه تحمل کنه، حالش بد میشه!
در ذهن صدرا و رها نام آیه نقش بست. آیه که همه جا دنبال خاطره ای از مردش بود و این خاطرات آرامش میکردند!
صدرا بلند شد و بشقابی برای رها روی میز گذاشت. صندلی برایش عقب
کشید و منتظر نشستنش شد.
رها که نشست، خانم زند قاشقش را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز گفت:
_صدرا؟!
صدرا روی صندلیاش نشست:
_عمو تصمیم گرفت خونبس بگیره و شما قبول کردید، حالا من تصمیم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این خونه است!
********************************************
صبح که رها به کلینیک رسید، دلش هوای آیه را کرد. زن تنها شده ی این روزها... زن همیشه ایستاده ی شکست خورده ی این روزها!
روز سختی بود، شاید توانش کم شده که این ساعت از روز خسته است!
ساعت 2 بعدازظهر بود. پایش را که بیرون از کلنیک گذاشت، دو صدا همزمان خطابش کرد:
-رها!
-رها!
چقدر حس این صداها متفاوت بود. یکی با دلتنگی و دیگری... حس دیگری را نفهمید. هر دو صدا را شناخت، هر دو به او نزدیک شدند...
نگاهشان به رها نبود. دوئلی بود بین نگاه ها!
صدرا: شما؟
-نامزد رها، من باید از شما بپرسم، شما؟
صدرا: شوهر رها!
_پس حقیقته؟ حقیقته که زن یه بچه پولدار شدی؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿