🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part49
ریحانه_بعلــــــــه
متوجه تغییری در صورت ریحانه شدم...
کمی که دقت کردم، متوجه شدم روسری اش را لبنانی نبسته...
فقط دسته اش را دور گردنش پیچانده و گوشه ای گره زده.
چقدر با این مدل روسری زیبا میشد!
به خاطر فرم خاص و کشیدگی صورتش این مدل خیلی بیشتر از لبنانی به چهره اش می امد.
من_ریحان! روسری تو این مدلی بسته خیلی ماه شدیا!
گونه های مخملی اش گل انداختند...
ریحانه_واقعا؟
من_اره
کوله اش را کشان کشان روی ایوان اورد و کنار کوله من گذاشت.
مشغول چک کردن لبه روسری بودم صدای عطیه خانوم بلند شد...
عطیه خانم_ سلام دختر خوشگلم. خوبی مادر؟ خوش اومدی. ریحانه تو نباید یه تعارف بزنی بهار بیاد بالا؟ طفلکی مونده زیر آفتاب! بیا بالا مادر بیا بالا .
من_ سلام عطیه خانم. خوب هستین. قربونتون برم ممنون من همینجا راحتم.
ساعت نزدیک هفته. داره دیر میشه. شما نمیاین؟
عطیه خانم_ نه قربونت. این اردو مال جووناست.
چشمم به ویلچری خورد که از در خانه بیرون می آمد.
حس کردن موجی از سرما از بدنم رد شد.
حس عجیبی بود...
اولین بار بود که یک مجروح جنگی را از نزدیک میدیدم...
همیشه فکر میکردم جانبازها باید صورتی ترسناک و سوخته یا مچاله شده داشته باشند اما پدر علی و ریحانه تمام تصوراتم را به هم ریخته بود...
مردی چهارشانه با موهای یک دست و پر پشت و مرتب چوگندمی و ریش کوتاه و مرتب.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part49
_همسرم دوست نداره حالا که همسرتون فوت کردن اینجا باشید، اگه امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید!
آیه محکم و جدی گفت:
_با اینکه حق این کار رو نداری و حق با منه اما من نماز میخونم، جای َشکدار نماز نمیخونم! خونه پیدا کردم باهاتون تماس میگیرم؛ پول پیش منو آماده کنید لطفا، خدانگهدار!
در را بست... پشت در نشست. "رفتی و مرا خانه به دوش کردی؟ گناهم چیست که تو رفته ای؟"
به پدر که زنگ زد، صدایش میلرزید. شب پدر رسید... آیه بی قراری میکرد برای خاطراتی که باید آنقدر زود دل بکند. به جای جای خانه نگاه میکرد... این آخرین خانه ی ایه و مردش بود؛ چگونه دل بکند از این
خاطرات؟
سه روز گذشته بود. خانه برای یک زن تنها با کودکی در شکم، پیدا نمیشد، حتی با وجود حاج علی که پدر بود. زندگی یک زن تنها هنوز هم عجیب است... هنوز هم سوال دارد؛ اگر کسی هم اجاره میداد آیه و حاج علی یا خانه را نمیپسندیدند یا صاحبخانه را!
رها که زنگ در خانه را زد، آیه چشمانش سرخ بود. رها و صدرا وارد خانه شدند. بعد از تعارفات معمول رها پرسید: از کی میای سرکار؟ جات خالیه!
_میخواستم بیام، اما اتفاقی افتاده که یه کم درگیرم کرده!
صدرا: چی شده؟ کمکی از دست ما برمیاد؟
حاج علی آهی کشید:
_صاحبخونه جوابش کرده، دنبال خونه ایم!
رها دستش را روی دهانش گذاشت:
_خدای من... هنوز که 6 ماه از قراردادتون مونده!
چای بهارنارنج را به لب برد:
_میگه شوهرت ُمرده، زنم راضی نیست، منم گفتم بلند میشم.
_قانوناً نمیتونه این کارو بکنه! میخواید ازش شکایت کنید؟ من میتونم کاراشو انجام بدم!
آیه لیوان را روی میز گذاشت:
_مهم نیست! وقتی زنش راضی نیست، یعنی َشک داره! نمیخوام باعث آُشفته شدن زندگی یه خانواده بشم؛ به قول مهدی "هیچی مهم تر از
یک خانواده نیست."
صدرا: حالا جایی رو پیدا کردید؟
حاج علی: نه! پیدا کردن یه خونه برای زنی با شرایط آیه سخته!
صدرا فکر کرد و بعد از چند دقیقه نگاهی به رها انداخت. حرفش را مزمزه کرد:
_راستش حاج آقا خونه ی ما دو واحدیه! یه واحد برای برادرم بود که الان خالیه و واحد بغلیش هم برای منه که تا ساِل دیگه خالیه! فردا بیاید خونه رو ببینید، اگه موردپسند بود، تا خونه ی بهتری پیدا کنید اونجا بمونن!
حاج علی: نه! حالا بازم میگردیم! اونجا ماِل شماست، شاید رها خانم بخوان زودتر مستقل بشن!
رها سرش را پایین انداخته بود. "رویا بانوی آن خانه است! من که حقی
در این زندگی ندارم حاجی!"
صدرا نگاهی به رها انداخت:
_رها هم اینجوری راحتتره، بودن آیه خانم هم برای رهاخوبه، هم آیه
خانم با این وضع تنها نیستن لطفا قبول کنید! من با مادرم هم صحبت میکنم.
حاج علی نگاهی به آیه انداخت و آیه نگاه به رها. چشمان رها مطمئنش
کرد که بودنش خواسته ی او هم هست!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿