🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂
🥀
♡﷽♡
رمان مگه آدم بدا عاشق نمیشن
#Part6
_لیال آروم باش کجایی االن بیام دنبالت
حرف بزنیم
لیال:بیمارستان
_کدوم بیمارستان
لیال:بیمارستان خودت
_تو اونجا چیکار میکنی؟!
لیال:خودم میام خونت
گوشی رو قطع کرد نکنه منظورش این
بود همه چی رو فهمیده؟نه امکان نداره
اخه چطور ممکنه
سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه ماشین
لیال دم در بود پس رسیده
پیاده شدم با کلید درو باز کردم رو مبل
نشسته بود منو ک دید اومد سمتم یه برگه
پرت کرد تو صورتم:امیر من تو این دنیا
فقط تورو داشتم چجور دلت اومد بهم
نگی
برگه افتاد رو زمین بلندش کردم توش
ایمیلی از بیمارستان بود وایی اصال یادم
نبود ایمیل هامو لیال چک میکنه وقت
عملمو نوشته بودن توش
_من واست توضیح میدم
لیال:تو داری میمیری االن میخوای
توضیح بدی؟؟؟!
زد زیر گریه
_گریه نکن لیال گریه نکن ببین احتمال
خوب شدنم هست گریه نکن
لیال:اگه احتمال خوب شدنت بود منو
نمیخواستی طالق بدی وایی امیر وایی
نشست رو مبل چادرش از سرش افتاد
بلندش کردم گرفتمش بغلم:به همین
چادرت قسم واسه خوب شدنم تالش
میکنم خب؟؟ فقط گریه نکن قسم خوردم
همین چادر باعث شد من عاشقت بشم به
همین چادر قسم به همین دهه قسم به
همین خدایی که تازه بهش ایمان آوردم و
شناختمش قسم.تو فقط گریه نکن
لیال داشت با تعجب نگام میکرد بلند شد
اومد سمتم دستشو کشید رو صورتم
لیال:تو ..تو... داری گریه میکنی؟
دستمو کشیدم رو صورتم خیس خیس بود
_اشک توئه که اشک منو در میاره.گریه
نکن
لیال:قول دادی امیر قول دادی
_قول دادم لیال
لیال:از فردا میریم دنبال درمانت امروز
میشینی واسم تعریف میکنی چطور شد
تو رفتی دنبال این چیزا خب؟؟!
_هرچی تو بگی ....
_خب همینا بود
لیال:یعنی تو اون پسرو دیدی؟
_آره واقعا من اونو دیدم
لیال:خدا خیلی دوستت داره امیر خیلی
خوش بحالته همچین کسابی خیلی کمن
که بتونن خبری از یه روح به خانوادش
بگه امیر تو خیلی عزیزی پیش خدا
_حاج مجیدم همینو میگفت
لیال:میخوای نماز یادت بدم؟
_میتونم از پسش بر میام؟
لیال:چرا که نه خودم یادت میدم
لیال تا خود شب با صبوری از وضو
گرفتن گفت تا نماز خوندن و اصول دین
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@azshoghshahadat
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
🥀
🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part6
با غرغر دستمال را روی لبهای سرخم کشیدم و رو به زن چادری حراست گفتم :
من_ خوبه ؟!!
اخم کرد .
_ کمرنگ ترش کن .
رو برگرداند که صدای احوال پرسیش بلند شد .
صدای بم مردی که حرف میزد زیادی دلنشین بود !
رو برگرداندم که ببینم کدام انسان جنگلی با این شامپانزه ی پشمالو حرف می زند که با دیدن مجدد ان سر پایین افتاده و ان تسبیح یاقوتی اخمهایم دهم رفت و رو به ارغوان طوری که انها هم بشنوند گفتم :
من_ معلوم نیست با سهمیه کی وارد دانشگاه شدند اونقدرم فهم ندارن که خیابونو دانشگاهو بقیه جاها هم براشون فرقی با حسینیه و مسجد نداره !!
با دیدن پسری که با سرعت از کنارم رد میشد پوزخند زدم که صدای معاون حراست را شنیدم .
_سید...علی اقا...علی پسرم یک لحظه صبر کن ...
و پسر با همان سر پایین افتاده، راهش را گرفت و رفت.
با ابرو های در هم گره خورده مقتعه ام را جلو کشیدم و راه دانشگاه را در پیش گرفتم ...
وارد کلاس که شدیم چند دقیقه ای میشد که استاد امده بود اما چون اولین تاخیرمان بود بدون جر و بحص وارد کلاس شدیم .
امروز باید برای هر گروه عکاسی سوژه سوژه می داد و هر دو نفر را گروه بندی میکرد.
همه اسم ها را خواند و فقط ماندم منه بخت برگشته ...!!
از جا بلند شدم و با لحنی حق به جانب گفتم:
من_استاد؟خیلی ممنون ! من الان تنها تنها کجا برم ؟!
استاد_ خانم شریفی شما مجبوری با استاد یار من بری واسه عکاسی از سوژه ات . سید؟
شما و این خانم هم گروهین .
سید...؟
جان؟ در کلاس سید نداشتیم که!!
روبرگرداندم سمت عقب که از دیدن حاج اقاااا ماتم برد...
شوک اول انقدر زیاد نبود که شوک دوم وارد شد و کلا زحمت جمع کردن دهان بازم افتاد به گردن حضرت فیل ...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part6
به خانه رسید؛ خانه ی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه
برای او و مادرش نبود.
زنگ را فشرد...
کسی در را باز نکرد.
میدانست مادرش اجازه ی باز کردن در را هم ندارد؛ هیچوقت این حق را نداشت.
این مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود قّصه زندگی رها و
مادرش...
امروز کلیدش را جا گذاشته بود و باید پشت در میماند تا پدر دلش بسوزد و در را باز کند.
ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود.
ماشین برادرش رامین را دید که باسرعت نزدیک میشود.
ترمز سخت مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد خانه شد...
در را باز گذاشت و رفت.
رها وارد شد، رامین همیشه عجیب
رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود!
وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست
مادرش را پیدا کند.
رها: سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی!
_سالم عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونه هست، نشد در رو برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بیحواسی؟
رها مادر را در آغوش گرفت:
_فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم!
صدای فریاد پدرش بلند شد:
_پسره ی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا
برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی!
رامین: اما بابا...
-خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان اینجاست!
رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر
و پسر نگاه میکردند.
رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد:
_ماشینت رو نبری ها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم
پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت!
رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت.
دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد...
پدرش هراسان بود.
با اضطراب به سمت آیفون رفت و از
صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد.
با کمی مکث گوشی آیفون را برداشت:
_بفرمایید! بله الان میام دم در...
گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد.
رها از پنجره به کوچه نگاه کرد.
ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه دردسرساز بود! صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید:
_از آقای رامین مرادی خبر دارید؟
_نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟!
مامور: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
-من پدرش هستم، شهاب مرادی!
مامور: پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو
داریم!
_این حرفا چیه؟ قتل کی؟!
مامور: اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن!
این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر
گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت:
_باز چی شده که مامور اومده؟!
رها: رامین یکی رو کشته!
خودش با بهت این جمله را گفت. زهرا خانم به صورتش زد:
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿