#تباهیات
تواینزمونہچشمپاڪڪہسھلہ!!!
گوشےپاڪڪمپیدامیشہ
چشمےڪہقرارهیوسـفزهـراروببینہ
حیفنیستحـرامببینہ🙃
ولےبعضیاموندمشونگرمباگوشے
همچشمشونروپاڪنگہمیدارن
#گوشےتوپاڪنگہداررفیق✌️🏽🌱
•
.
توانِ ما بھ اندازه؎ امکانات در دست ما نیست ،
توانِ ما بھ اندازه؎ اتصال ما با خداست . . .
شهیدعبدللّٰھمیثمـے🌱
تڪہ نان خشڪی را رویہ زمین دید
خم شد و ان را برداشت.
در ڪنار ڪوچہ نشست و با اجر بہ ان
نان ڪوبید و خرده هایه ان را مقابل
پـرندگان ریخت تا نان اسراف نشود . . .
• شهـید ابراهـیم هـادی :)
•
.
تو؎ نماز جماعت همیشھ صف اول میایستاد !
همیشھ تو؎ جیبش مهر و تسبیح تربت داشت . .
گاهی وقتها کھ بھ هر دلیلۍ تو؎ جیبش نبود ،
موقع نماز در حسینیھ پادگان دنبال مهرِ تربت مـےگشت ؛
وقتۍ کھ پیدا میکرد ، این شعر رو زمزمھ میکرد :
- تا تو زمین سجدها؎ ، سر بھ هوا نمیشوم :)) ☁️
.
شهیدمحسنحججـے !'
شهرِمنپرشدهازخَندههآیَت
میدانمکهنگآهت
جوابِدِلتَنگیهایمارامیدهد💔(:
#حاج_قاسم
♡
♡
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part95
بابت تاخیر عذر میخوام🌹
دسته ماکارونی داخل دستم را می شکنم و داخل آب جوش می ریزم.
داخل مایع اش رب می ریزیم و هم می زنم.
نمی فهمم چه کار می کنم...
داخل پیاز خالی رب ریخته ام!
گاز را خاموش می کنم و صندلی میز غذاخوری را عقب می کشم و می نشینم.
تمام حرف های علی مو به مو در سرم تکرار میشود.
علی_ کی باعث شد الان اینجا باشی؟
من_ شهید مدافع حرم...
علی کی منو بهت داد؟
من_شهید مدافع حرم.
علی_ اگه همین مقام، منو ازت بگیره...
از آغوشش بیرون میآیم و خیره نگاهش می کنم.
من_ چی؟! من... من منظورتو نفهمیدم.
علی_ تو راضی هستین من واسه مدافعین حرم برم؟
ناباورانه نگاهش می کنم...
سوالش را بیجواب میگذارم قصد خواب به اتاق خوابمان پناه میبرم اما نه...
تا صبح بیدارم الانم که...
با دستانم رطوبت چشمانم را میگیرم که دست های ایلیا دور پای راستم حلقه می شود.
ایلیا_ ماما؟ گریه؟!
شوری اشک را روی لبم حس می کنم اما باز لبخند میزنم.
او می شوم و در آغوش می گیرمش...
عطر تنش را که به ریه هایم می فرستم، باز هم اشکم سرازیر می شود...
یعنی علی واقع می خواهد برود؟!
سه سال هم نمی شود که ازدواج کرده ایم...
چطور قانع شوند به همین دو سال و نصفی زندگی و بگذارم برود...؟!
صدای گریه ایلیا هم بلند میشود.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part96
انگار نا آرامی ام را حس کرده...
موهایش را نوازش می کنم اما ساکت نمی شود.
گریه ام شدت میگیرد وقتی یادم می آید ایلیا گریه میکند تنها با نوازش دست علی روی موهایش آرام میگیرد...
مگر من اصلا می توانم بدون علی زنده بمانم که او قصد رفتن دارد...؟
نیلوفر میآید.
ایلیا که سها را میبیند کمی آرام میشود و با هم سرگرم بازی می شوند.
چای بی رنگ و رو را که جلوی نیلوفر میگذارم، دستم را می گیرد و مرا کنار خودش مینشاند.
نیلوفر_ چته بهار؟! چرا چشمات پف کردن؟! با علی دعوت شده؟!
من _کاش دعوا بود... نیلوفر... میخواد بره.
نیلوفر _کجا؟! باباعلی این مدلی نبود یه دعوا کنین...
من_ نیلوفر دعوا نبود. همه چی خوب بود. داشتیم حرف میزدیم. یهو... یهو گفت...
و گریه امانم را برید...
و داخل آغوش نیلوفر که جای گرفتم، یاد آغوش علی افتادم...
اگر علی برود، وقت نا آرامی در آغوش که آرام بگیرم؟
چه کسی وقتی آشوبم دستم را بگیرد بر روی موهایم بوسه بزند؟
زمان را فراموش کرده بودم و زار میزدم...
کمی که سبک شدم، اصرار نیلوفر به دست و صورتم آبی زدم و دوباره به هال برگشتم.
نیلوفر_ دختر تو که جون به لبم کردی، بگو چته؟
من_ نیلوفر... واسه... میخواد واسه مدافعین حرم بره.
انگار او هم مثل من سخت باورش می شود...
چند دقیقه ای میشود تا به حرف می اید.
نیلوفر_ خودش بهت گفت؟
من_ آره. فقط به کسی نگو فعلاً.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part97
نیلوفر هم می رود و باز می مانم من و این خانه و فکر نبودن علی...
وقتی می آید خانه، لحظه به لحظه حضورش را ثبت می کنم.
دوباره آخر شب می رسد و بحث را وسط می کشد.
علی_ خانمم؟ فکر کردی؟
من_ در مورد؟
علی_ رفتنم.
من_ علی... کی ثبت نام کردی؟
علی_ ۱ سال میشه.
من_ چرا موقع ثبت نام به من نگفتی؟
علی_ بهار؟ راضی هستی برم یا نه.
دل کندن سخت بود اما لحظهای یادم رفت سمت حضرت زینب(س)...
عباسش را از دست داد، علی اکبرش وارد میدان شد و برنگشت، سر بریده برادرش را دید و دم نزد...
آن همه زجر کشید و دم نزد...
سردرگم بودند اما باید تصمیم می گرفتم.
من مدافع حجاب بودم مگر نه؟
پایش و وسط می آمد سرم را می دادم اما حجابم را نه مگر نه؟
علی...
مردم نمیخواست جانش را برای بی بی زینبش فدا کند می توانستم مانع شوم؟
صدایی در گوشم می پیچید...
لبیک یا زینب...
" عاشقت هستم شدیداً دوستت دارم ولی، دلبری هایت بماند بعد از فتح سوریه"
*********
چشم میدوزم به جاده رو به رو...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part98
نمی دانم راهی که می رود بازگشت دارد یا نه...
ایلیا بیقرار است...
انگار می داند شاید رفتن پدرش بی بازگشت باشد.
علی شاید برای آخرین بار مرا در آغوش می گیرد.
شاید برای آخرین بار پیشانیم را می بوسد.
شاید برای آخرین بار صدایش را میشنوم...
علی_ خانومم... بهارم... بانو... اگر رفتم بدون برگشت بود، اگه سعادت داشتم و شهید شدم فقط اینو بدون خیلی دوست دارم. دوست دارم یه وصیتی هم بکنم.
اشک میریزم.
علی_ خانومم چادرتو هیچ وقت از سرت برندار. ارثیه بانو فاطمه زهرا(س) و بانو زینب(س) رو هیچ وقت ول نکن.
من_ علی مراقب خودت باش...
دستم را می بوسد و روی دو زانو می نشیند، ایلیا را بغل می گیرد و برای شاید آخرین بار او را به هوا پرت میکند اما پسرکم نمی خندد...
پیشانی اش را می بوسد و می گوید:
علی_ایلیا، بابا... از این به بعد تو مرد خونه ای، مواظب مادرت باش پسر بابا.
واسه بابا دعای شهادت کن باشه پسرم؟
یه لبخند نمیزنی بابا داره میره؟
با چشمهای اشکآلود لبخند میزند...
علی خم می شود و روی زمین می گذاردش.
لبه چادرم را میگیرد، می بوید و می بوسد.
علی_ کنا عباسک یا زینب. خانومم دارم میرم. مواظب پسرمون باش. مواظب امانتی مادرمون باش... مواظب چادرت باش. خداحافظ.
لحظه خداحافظیست...
تو باید بروی و من بمانم و یادگاری ات...
وارد جاده ای می شوید که شاید آخرش برسد به خدا.
دلم آرام و قرار ندارد..
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part99
فکر اینکه شاید برنگردی، روانم را به هم میریزد اما
امانت خدا، برو به امان خدا...
بلند میشود و میرود...
خیره ام به جاده...
به مسیر رفتنش...
اشک دیدم را تار کرده...
خدایا...
مرد من مدافع حرم زینبت شد...
ما دو مدافعیم...
من مدافع حجاب...
او مدافع حرم...
"خدایا، مراقب علی من باش"
شیعه زیر بیرق علی سازش کند
یک دل و واحد سپاهی خوب آرایش کند
با عنایت ولیمان صاحب الزمان(عج)
ضربه شستی را نثار لشکر داعش کند...
1395/3/22
پــــــــــایـــــــــان
✍به قلم بهار بانو سردار
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋