🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part4
سایه ای پیدا کردیم و نشستیم.
دستی به لبه مقنعه ام که به طور مسخره ای جلو کشیده بود کشیدم و رو به نیلوفر گفتم:
من_نیلو؟ اینجا بالای چند صد تا شهیده!! اینا واسه چی رفتن؟
نیلوفر نفس عمیقی کشید و خیره به مزار روبرویمان گفت:
نیلوفر_بنظر من اگه اونا الان میدونستن الان مردم اینقدر بی خیال و بی بندو بار میشن هیچوقت نمیرفتن یا نمیدونم شاید بازم میرفتن ...! بهار میدونی؟ اونا رفتن تا اولا ناموساشون به خطر نیوفتن و دوما کشورشون نیوفته دست بیگانه ها
پیر جوون بچه همه رفتن تا امروز ما با ارامش زندگی کنیم ... بهار بانو خیلی سخته اونا زن و بچه داشتن ،مادر و پدر داشتن و کلی چیز که میتونستند بمونن و ازش لذت ببرن و زندگی راحتی داشته باشن اما از جونشون مایه گذاشتن تا ما امروز راحت باشیم.
هنوز گردو غبار جنگ روی طاقچه خیلی ها نشسته... میگی سهمیه و این بحثا ولی بهار تو حاضر بودی یه سهمیه ی ناچیزی واسه دانشگات بدن و یه حقوق نا چیز تر و بسلامت درصورتی که مردن و زنده شدن پدرتو هر روز تو خونه به چشم میبینی ؟؟
نگاهی به نیلوفر غرق در حس انداختم و زدم زیر خنده...
من_دیوونه ! قیافشو ! چجورم رفته توی حس!
تکان کوچکی خورد و از جایش بلند شد .
نیلو_بریم یهدو سه تا عکس دیگم بگیریم برگردیم. هوا داره تاریک میشه.
از بهشت زهرا که بگشتیم فکرم مشغول حرف های نیلوفر بود ، خودم را قانع میکردم اما باز هم باور ها اعتقاداتی که از بچه گی داشتم ،غالب باور های تازه و نوپایم میشد ...
استاد که عکس ها را دید خوشش امد ...
میگفت من و نیلوفر پتانسیل عکاسی مذهبی را داریم !
هہ چه حرف ها !
حرف های استاد را با خودم دوره میکردم که صدای ارغوان چرت فکریم را پاره کرد...
ارغوان _ خنگول خان ما الان دقیقا از کجا فضای معنوی و کتاب مذهبی گیر بیاریم ؟؟؟
من پدرم روحانی بود یا پدر جدم که توی خونمون کلکسیون کتاب مذهبی داشته باشیم ؟
هندونه خوری پای لرزشم بشین بهار خانم!
من_ ارغوان خانوم من هیچکدوم از فامیلا عابد و زابد نبودن ولی پروژمه دیگه !!
میشه اینقدر غر نزنی ؟ اصلا تو نمیخواد واسه عکس بیای! منو نیلو میریم.
بابا یک هفته وقت داریم دیگه !!
خدا نمیکرد من تنها باشم و از ارغوان چیزی بخواهم ...!
انقدر غرغر میکرد که خودم با احترام حرفم را پس بگیرم و یک غلط کردم هم بزنم تنگش !
از دانشگاه که برگشتم با دیدن میز گرد سه نفره مامان و باده و بارین ،من هم به انها اضافه شدم و مشغول حرف زدن شدیم .
امشب به خانه مادر شوهر بارین دعوت شده بودیم و بحث درمورد برادر شوهر از دماغ فیل افتاده او بود.
"ایش ایش پسره ی پودر خورده هیکل گولدونی !!"
از پسر هایی که با پول پدرشان خوش بودند تازه ادعا هم داشتند و فکر میکردند میتوانند دنیا را هم با پول پدرشان بخرند بیزار بودم !
کت و شلوار خوش دخت صورتی رنگی انتخاب کردم و اماده شدم.
ارایش ملایم هماهنگ با تناژ لباسم انجام دادم و موهایم را ساده بالای سرم بستم .
به چهره جذاب دختر داخل ایینه لبخند زدم و با صدای مامان، همراه باده از خانه خارج شدیم.
از جو عمارت خانواده انوش(خانواده شوهر خواهرم بارین ) خوشم نمیامد !
من و باده مجبور بودیم بنشینیم جلوی پسر فیس و افاده ای خاندان انوش و این مرا که نه اما باده را کمی معذب میکرد .
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part5
مشغول حرف زدن بودیم که نفهمیدم کی بحث خانواده شهدا و شهدای غواص و سهمیه وسط امد ومن کی چاک دهانم باز شد و عین ضبط صوت تمام حرف های نیلوفر را تکرار کردم .
انقدر جدی و عصبی جواب گستاخی پسر را میدادم که اگر یکی نمیدانست فکر میکرد من هم یکی از خانواده شهدا هستم !!
به خودم که امدم از عصبانیت سرخ شده بودم و طرفداری شهدا و جانبازها را میکردم به گونه ای که خودم هم تعجب کرده بودم !!
ان پسره گلدانی هم که انگار از حرص خوردن من خوشش می امد هی بحث را کش میداد ...
به خانه که برگشتیم باده با دهانی باز از من میپرسید این حرف ها را از کجا اورده ام و برای خودم هم مجهولی شده بود !!
بعد از عوض کردن لباس هایمروی تخت دراز کشیدم اما خوابم نمی برد ...
اهنگ ارامی را روی پخش گذاشتم و پنجره اتاقم را باز کردم.
نسیم خنک از کنارم رد می شد ،میان موهایم میپیچید و صورتم را نوازش میکرد ...
"هرگز دستم به تو نرسد ماه بلندم ..."
ماه من که بود ...؟
یادم می اید چند وقت پیش در شبکه های مجازی خوانده بودم ماه من مهدی (عج)...
براستی این مهدی که بود که این روز ها همه حرف غیبتش را میزدند ؟
صبح فردا قرار شد به همراه نیلوفر برویم به مسجد برای عکس از کتاب مذهبی .
ترجیح دادم راجب شب قبل و هم جبهه شدنم با امثال نیلوفر حرفی نزنم چون اگر میفهمید مخم را تلیت می کرد ...
وارد مسجد که شدیم، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بوی عطر گلاب بود...
"قران کریم به خط عثمان طه"
دستم را روی جلدش کشیدم .
جلد سفید و براق که با طرح گل و بلبل های رنگ وارنگ مزین شده بود .
لحظه ای باز کردن این کتاب به سرم زد ...
چشم هایم را بستم و شانسکی کتاب را باز کردم .
چشم هایم را که باز کردم بادیدن تیتر سوره لحظه ای نفسم حبس شد ...
"سوره التوبه"
صدای نیلوفر را که شنیدم کتاب را بستم و برگشتم پیشش .
نیلو قران را روی تکه چوبی که اسمش را رحل میگفت گذاشت.
خودش هم چادر سر کرد و جلوی کتاب نشست و در حالی که تسبیح داخل دستش بود
ژست گریه کردن گرفت و با دستانش جلوی صورتش را پوشاند و من عکس گرفتم ...
از بالای دوربین خیره شدم به صحنه روبروم ...
مسجد، قران ، نماز ، دعا ، خدا ...
اینها چه بودند ؟
برای که بودند ؟
فلسفه ی وجود این قران و این دعا کردنها چیست ؟
با صدای نیلوفر که میگفت:(خشک شدم عکس گرفتنت تمام نشد؟)،دربین را بدستش دادم و بدون اینکه حرفی بزنم از مسجد بیرون رفتم و برگشتم خانه .
تا بحال نمیدانستم چی به چی و چی برای چیست ،بگذار از این به بعد هم همین بمانم ...
آنقدر درگیر درس و دانشگاه شده بودند که خودم را هم فراموش می کردم ، چه برسد به فکر های بیهوده ...
روز های تکراری به سزعت سپری می شدند و همه چیز خوب بود تا روزی که با دیدن ان دو تیله مشکی همه چیز به هم ریخت ...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمتی از وصیت نامه :
خــــدایا
ایـن بنــده کـوچـک و خطاکارت
را با همه این بدی ها و ناتوانیم
بپذیر
و بر سـرم منت گذار
و شهادت راهت را
نصیب من بگردان
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part6
با غرغر دستمال را روی لبهای سرخم کشیدم و رو به زن چادری حراست گفتم :
من_ خوبه ؟!!
اخم کرد .
_ کمرنگ ترش کن .
رو برگرداند که صدای احوال پرسیش بلند شد .
صدای بم مردی که حرف میزد زیادی دلنشین بود !
رو برگرداندم که ببینم کدام انسان جنگلی با این شامپانزه ی پشمالو حرف می زند که با دیدن مجدد ان سر پایین افتاده و ان تسبیح یاقوتی اخمهایم دهم رفت و رو به ارغوان طوری که انها هم بشنوند گفتم :
من_ معلوم نیست با سهمیه کی وارد دانشگاه شدند اونقدرم فهم ندارن که خیابونو دانشگاهو بقیه جاها هم براشون فرقی با حسینیه و مسجد نداره !!
با دیدن پسری که با سرعت از کنارم رد میشد پوزخند زدم که صدای معاون حراست را شنیدم .
_سید...علی اقا...علی پسرم یک لحظه صبر کن ...
و پسر با همان سر پایین افتاده، راهش را گرفت و رفت.
با ابرو های در هم گره خورده مقتعه ام را جلو کشیدم و راه دانشگاه را در پیش گرفتم ...
وارد کلاس که شدیم چند دقیقه ای میشد که استاد امده بود اما چون اولین تاخیرمان بود بدون جر و بحص وارد کلاس شدیم .
امروز باید برای هر گروه عکاسی سوژه سوژه می داد و هر دو نفر را گروه بندی میکرد.
همه اسم ها را خواند و فقط ماندم منه بخت برگشته ...!!
از جا بلند شدم و با لحنی حق به جانب گفتم:
من_استاد؟خیلی ممنون ! من الان تنها تنها کجا برم ؟!
استاد_ خانم شریفی شما مجبوری با استاد یار من بری واسه عکاسی از سوژه ات . سید؟
شما و این خانم هم گروهین .
سید...؟
جان؟ در کلاس سید نداشتیم که!!
روبرگرداندم سمت عقب که از دیدن حاج اقاااا ماتم برد...
شوک اول انقدر زیاد نبود که شوک دوم وارد شد و کلا زحمت جمع کردن دهان بازم افتاد به گردن حضرت فیل ...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
پ.mp3
2.5M
#مجردها_بدانند☝️🏻
◀️سنتهای الهی در امر ازدواج
🎤 #استاد_پناهیان👌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌موانع دیدار امام زمان ❌
ایة الله ناصری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
『🖤🌿』
🌱شنبه دریچه رحمت خدا با نام محمد مصطفی بر من بازمی شود...
•.
🦋یکشنبه پدرم علی و مادرم فاطمه را با جان و دل سلام و درود میفرستم...
•.
☀️دوشنبه همراه مولایم حسن سلام بر اباعبدالله میدهم...
•.
✨سه شنبه ها از بقیع دل نمیکنم...
•.
🌾چهارشنبه ها از کاظمین تا مشهد و سامرا دل را پرواز میدهم...
•.
🍃﴿و اما پنجشنبه!
پنجشنبهها تنها متعلق به پدر امام زمان است...﴾🍃
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••<🥀🖤>••
سالروز شهادت امام حسن عسکری😔😔
🥀⃟🖤|↣ #استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸 #دعای_فرج
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
🦋الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
🦋اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
🦋السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
🦋الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
🦋یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ
🦋مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌸 #دعای_غریق
« یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِک َ»
✨ #اللهمعجللویکالفرج✨
#ترک_هر_گناه_قدمی_برای_ظهور
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|💙🌎|•
🥀 بیمارگشتہاستقݪۅبازعیۅبما
داݩیمگشتہسددعاهاذݩۅبما.. 🍃
🥀 یاغافراݪذنۅب،گݩاهانماببخش
ۅاݩگہرساݩظہۅرطبیبقݪۅبما.. 😍
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•