「🚛 ⃝📟」
.
قلبزمـینگرفتہ
زمـٰانراقـرارنیست!
اِۍبُـغضِمـٰاندھدردلِ
هفـتآسمـٰانبیـٰا...シ!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید🥀 #پارت_1 ترس همه وج
رمان تلنگر شهید 🥀
دوستانی که از طریق بنر اومدن توی کانال این رمان هست
•|🌹🍂|•
شهاـدٺ ـبارانـي ـاسٺ ـڪه
بر ســر ـهر ـڪسی ـنمیبارد••❥
برایشادیروحشهداصلواٺ🕊
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part7
من و ان پسره یقه ریشوی تسبیح به دست و انگشتر عقیق در انگشت باید فردا در مراسم تشییع جنازه شهید مدافع حرم میرفتیم...
جنگ تمام شده بود !شهید از کجا می آمد؟!
اولش حس این که دلم میخواهد بزنم جلوبندی تیغه استاد را فرش کنم بهم دست داد اما وقتی یادم آمد چقدر میتوانم کمال سوء استفاده را کنم و این پسر یقه ریشو را اذیتت کنم و بخندم بی خیال شد غر زدن به استاد و پایین آوردن فک و چانه مبارکش شدم.
استاد_ سید هم واسه دفاعش نیاز به این عکسا داره اینجوری با یه تیر چندتا نشون می زنیم...
با بلند شدن صدای زنگ ماندم من و سید و سوژهای که نمی دانستم اصلاً از کجا آمده...!
با گوشه پا لگدی به صندلی جلویم زدم که محکم با پای سید برخورد کرد اما پسره ریقو آخ هم نگفت...!
" این تازه اولیش بود خوشتیپ"
روبرویم با سه متر فاصله ایستاده بود فکر کنم مولکول های خاک مانده روی زمین را می شمرد که نگاهش به زمین تمامی نداشت...!
دیگر اعصابم طاقت این بچه و پاستوریزه بازی هایش را نداشت...
با چشمهای ریز شده از حرص به او چشم دوختم و گفتم:
من_ اهه!! شرم وحیات و سید! نگاه مونم که نمیکنی! برادر یه سوال بپرسم؟؟
تسبیح را داخل جیبش گذاشت و گفت:
سید_ بفرمایید.
من_ این شهدا از کجا میان؟؟
لحظه با چشمان گرد شده نگاهم کرد اما لعنتی، باز هم نگاه براقش را دزدید...
سید_ واقعاً نمی دونید؟!!
من_نه! می دونستم که از تو نمی پرسیدم!!
سید_ ببین خواهرم... حرم حضرت زینب و یه سری بی وجدان بمب گذاری کردن و یه سری سرباز عاشق بی بی به اسم مدافعین حرم اولا برای دفاع از حرم زینب و دوماً برای دفاع از کشورمون میرن.
من که چیزی از این حرف ها سرم نمی شد "اوکی "سرسری گفتم و خواستم از کلاس خارج شوم که یادم آمد نمیدانم اصلاً کجا باید بروم و این شد که بی هوا برگشتم که استغفرالله!! سینه به سینه برادر محترم شدم...
برادر سید فوری خودش را کنار کشید و باز ان فاصله ۳ مترش را رعایت کرد.
سرش را پایین انداخت و با آرامش اعصاب خورد کن اش حداقل برای من، گفت:
سید_ خواهرم حواستون کجاست؟!!
"برو بابای" زیر لبی نثارش کردم و گفتم:
من_ برادرم کجا باید ببینمت فردا؟؟
سید_ نبش فلکه آب کنار گلدونهای بارین.
گوشی ابروی چشم را خواندم و گفتم:
من_ خوب چه ساعتی؟
سید_ ۹ صبح.
من_ خوب برادرم شمارتم لطف کن که راحت پیدات کنم حوصله گشتن ندارم.
سید_ من سر ساعت اونجام و تا شما نیاین جایی نمیرم .با اجازه.
و از کنارم رد شد که داد کشیدم:
من_ فی امان الله برادر سید!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part8
با برگشتن به سمت بچههای ایکیپ صدای خنده هایشان بلند شد ...
هر کسی یک چیزی میگفت و خنده دار تر از همه در این میان حرف احسان، دلقک گروه بود.
نگاهش را مثلا به دوردست ها دوخت و با لحنی آرام و مسخره گفت:
احسان_ فکر کنید بچه ها.. بهار با حاج آقا میره مراسم... یوهو از همنشینی با یارو و جو عرفانی متحول برمیگرده و از هفته بعد با چادر و چاقچور میاد دانشگاه...
حرفش تمام نشده بود که کیفم را محکم به پسرش کوبیدم و گفتم:
من_ یک درصد فکر کن...!
و با ارغوان نیلو از کلاس خارج شدیم.
****
آلبوم عکس هایم را ورق می زدم و تجدید خاطره می کردم...
عکسهایی که همان روز با علی گرفتم...
تصویر دختری که پوشیه زده بود و در حالی که تابوت شهید را روی شانه اش نگه میداشت گریه میکرد...
تصویر ازدحام جمعیت بیرون آمدن تابوت مزین با پرچم سه رنگ ایران فرزند کوچک شهید که گریه میکرد و پدرش را صدا می زد...
همه خاطرات مرور شد...
اشکی که از روی صورتم راه پیدا کرده بود را پس زدم. با شنیدن صدای ایلیا، صورتم را داخل آشپزخانه شستم و بعد بستن آلبوم به اتاقش رفتم.
پسر وروجکم تازه از خواب بیدار شده بود...
چشمان پف کرده اش را بوسیدم و او را در آغوش گرفتم.
من_ پسر مامان؟ کی حاضره بریم دست و روشو بشوریم و بعد بریم یه پیتزای خوشمزه درست کنیم و بعد اونم منتظر بمونیم تا بابا بیاد؟؟
با شنیدن صدای جیغ های سرخوشانه ایلیا، لپ های آویزان پسرکم را غرق بوسه کردم و او را در آغوش فشردم...
****
نگاهی به ساعتم انداختم و داشتم بدو بدو مردم را کنار می زدم که با دیدن آینه بزرگی که روی در پاساژ نصب بود، لحظهای مکث کردم.
ال استار های مشکی، شلوار لوله تفنگی مشکی ،مانتو ساده مشکی که تقریباً قد نسبتا بلندی داشت و مقنعه مشکی و دوربینی که دور گردن آویزان بود.
به خاطر جمع امروز کمی مراعات کردند و آرایش نداشتم اما موهایم عین قبل بیرون بود...
دوباره راه افتادم که بعله...
دقیقا نبش فلکه آب ،برادر سید را دیدم.
تقریباً خودم را پرت کردم رو به رویش و به ساعتم نگاه کردم.
نفس زنان گفتم:
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید
مکالمه جالب شهید باکری با احمد کاظمی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«📼⛓»↯
.
اِقࢪاࢪمۍڪُنَمڪِہجہـٰانبےتۅ؛
یِڪاِزدِحـٰامتۅخـٰالیست!
.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💙🦋
امروزبہفضلهمینشهادتهاوبہ
برڪتخونشهداملتما،ملت
سربلندوآبرومند؎استوملتها
آبرووعزترااینگونہبایدپیداڪنند..
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج شرط گناه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part9
من_ ببخشید برادر... خواب موندم... راه ... بیوفت... بریم.
سید_ علیکم السلام!
من_و رحمة البرکاته! راه بیوفت سید.
با هم راهی شدیم و میان جمعیت رفتیم.
من هر جا صحنه زیبا گیر می اوردم دست به دوربین میشدم اما برادر از صحنه های خاص عکس میگرفت و برخلاف تصورم عکاس ماهری بود...
صحنه هایی پیدا میکرد که من دوست داشتم کتکش بزنم و خودم با زور گویی از انها عکس بگیرم...
سید_ خانم شریفی اگه مشکلی نیست من چند لحظه ازتون جدا شم... ده چهل و پنج دقیقه نبش فلکه اب منتظرم. اگه هم نبودم...
من_ سید جون جدت گیر نباش شمارتو بده من خودم همینجوری ردم با تو این جمعیت میزنم گم میشم جواب بابامو تو باید بدیااااا !
دستی به ته ریشش کشید و خودکاری از جیبش بیرون کشید!
سید_ کاغذ همراهتونه؟
من_اورع.
پوست ادامس خرسی که داخل جیبم بود را بیرون کشیدم و ان را به سمتش گرفتم .
ادامسم را باد کردم و سریع نزدیک صورتش با صدای بلند ترکاندمش.
باز هم نگاه هاج و واج کوتاه سید نصیبم شد و خنده های خفه من...
کاغذ ادامس را که کف دستم گذاشت انرا داخل جیبم فرو کردم و برایش دستی تکان دادم.
من_ من رفتم .بای بای...راستی سید ...
شیطون دم گوشت زمزمه نکن یهو به یکی از این خواهرا زیر زیرکی نگاه کنیو...
با شنیدن استغفر الله گفتنش دوباره خندیدم و از او دور شدم .
چند جایی ایستادم و عکس گرفتم و با حس خفگی ام میان اینهمه پیرزن چاغ و بوی بد عرق،از انها جدا شدم و وارد پیاده رو که خلوت بود شدم .
کله ام داخل دوربین بود که با شنیدن صدای مخملی زنانه ای، سر بالا بردم...
اع اینکه همسر خود شهید است !
روی زمین نشسته بودو اشک میریخت...
عکسی بی هوا از صحنه روبرویم گرفتم که این تصویر غم انگیز بیش از حد بی نظیر و ...
کلمه ای برای وصفش پیدا نکردم...!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
«📼⛓»↯
.
اِقࢪاࢪمۍڪُنَمڪِہجہـٰانبےتۅ؛
یِڪاِزدِحـٰامتۅخـٰالیست!
.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای شب زدگان
از صف خرشید بترسید!
#استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•🎊🎈🎉•|
#استوری🎥
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
|•🎊🎈🎉•| #استوری🎥 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ساݪگرد ازدواج حضرت محــمد و حضرت خدیجه🎊🎉🌷
«🕊✨»
-
ازخدآپرسیدم:
چرآفآسدهآخوشگلترن؟
چرآآدمآیالکیوسیگآریبآحآلترن؟
چرآاونآییکهدیگرآنرومسخرهمیکنن...
بیشترتودلمردممیرن؟
چرآاونآییکهخیآنتمیکنن،
تهمتمیزنن،غیبتمیکنن،
دروغمیگنموفقترن؟
چرآهمیشهبدآبهترن😄؟
پرسید:
#پیشمنیآمردم💔؟
دیگهچیزینگفتم🖐🏽
ماجرای شهیدی که با توسل به حضرت زهرا(س) کوسه را در اروند، دور کرد
اگه کوچکترین صدایی درمیاومد با تیر عراقیها سوراخ سوراخ میشدیم و اگه کاری نمیکردیم با دندونهای کوسه تیکه تیکه میشدیم.
من بودم و *شهید امیر فرهادیانفرد و شهید عباس رضایی. یک چیزی خورد به تنهام، به خودم اومدم. قد یه کُنده بزرگ نخل بود. فکر کردم تنه درخته، هیچی نگفتم، دُم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود. گفتم همه چیز تمام شد».
◇ آروم گفتم: «امیر، کوسه!»
◇گفت: هیس!... دارم میبینمش...
دیدم داره ذکر میخونه. من هم شروع کردم. همینطور داشت حرکت میکرد. اگه کوچکترین صدایی در میاومد با تیر عراقیها سوراخ سوراخ میشدیم و اگه کاری نمیکردیم با دندونهای کوسه تیکه تیکه میشدیم.
امیر ذکر میگفت؛ من هم همینطور. کوسه برگشت ودوباره نزدیک نزدیکتر شد.
◇با خودم گفتم لعنتی! یا شروع کن، یا برو، انگار گرسنه نیستی...
◇ کوسه شروع کرد دورمون چرخید. میگفتن کوسه قبل از حمله، دو دور، دور شکارش میچرخه، بعد حمله میکنه و دیگه تمومه.
نزدیک نزدیک که رسید، صدای امیر آروم بلند شد، صداش هیچوقت یادم نمیره:
- یا مادر، یا فاطمه زهرا(س)، #خودت_کمکمون_کن...
کوسه داشت همینطور نزدیک و نزدیکتر میشد. کوسه از کنارمون رد شد. اون طرفتر ایستاد. صدای امیر یک بار دیگه به گوشم رسید:
- یا مادر...
◇ کوسه از ما دور شد و رفت. امیر توی آب گریهاش گرفت.
باورمون نمیشد که هنوز زنده هستیم. پاش به خاک که رسید، عجیب عوض شده بود. اینقدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگهاس.
بیشتر وقتها غیبش میزد. پیداش که میکردن یه پناهی پیدا کرده بود، چشماش خیس بود و قرآن زیپی کوچیکش دستش بود. این اتفاق هفت شب قبل از عملیات والفجر هشت افتاده بود.
توی این مدت اگه امیر اسم *حضرت فاطمه زهرا(س)* رو میشنید، گریه امونش نمیداد.
#کتاب_شهداواهل_بیت #ناصرکاوه
حاج قاسم و خیلی از فرمانده ها وبچه های جنگ
به کمک و حمایت و هدایت حضرت فاطمه سلام الله معترف هستند
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🖤📓»↯
.
.
بآیـَدچِہڪُنَمبآغـَموتَنهـآیۍودور؎
وَقتـیهَمہدادَندبِہهَـمدَسـتِتبـٰآنۍシ..!
.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•