«🕊✨»
-
ازخدآپرسیدم:
چرآفآسدهآخوشگلترن؟
چرآآدمآیالکیوسیگآریبآحآلترن؟
چرآاونآییکهدیگرآنرومسخرهمیکنن...
بیشترتودلمردممیرن؟
چرآاونآییکهخیآنتمیکنن،
تهمتمیزنن،غیبتمیکنن،
دروغمیگنموفقترن؟
چرآهمیشهبدآبهترن😄؟
پرسید:
#پیشمنیآمردم💔؟
دیگهچیزینگفتم🖐🏽
ماجرای شهیدی که با توسل به حضرت زهرا(س) کوسه را در اروند، دور کرد
اگه کوچکترین صدایی درمیاومد با تیر عراقیها سوراخ سوراخ میشدیم و اگه کاری نمیکردیم با دندونهای کوسه تیکه تیکه میشدیم.
من بودم و *شهید امیر فرهادیانفرد و شهید عباس رضایی. یک چیزی خورد به تنهام، به خودم اومدم. قد یه کُنده بزرگ نخل بود. فکر کردم تنه درخته، هیچی نگفتم، دُم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود. گفتم همه چیز تمام شد».
◇ آروم گفتم: «امیر، کوسه!»
◇گفت: هیس!... دارم میبینمش...
دیدم داره ذکر میخونه. من هم شروع کردم. همینطور داشت حرکت میکرد. اگه کوچکترین صدایی در میاومد با تیر عراقیها سوراخ سوراخ میشدیم و اگه کاری نمیکردیم با دندونهای کوسه تیکه تیکه میشدیم.
امیر ذکر میگفت؛ من هم همینطور. کوسه برگشت ودوباره نزدیک نزدیکتر شد.
◇با خودم گفتم لعنتی! یا شروع کن، یا برو، انگار گرسنه نیستی...
◇ کوسه شروع کرد دورمون چرخید. میگفتن کوسه قبل از حمله، دو دور، دور شکارش میچرخه، بعد حمله میکنه و دیگه تمومه.
نزدیک نزدیک که رسید، صدای امیر آروم بلند شد، صداش هیچوقت یادم نمیره:
- یا مادر، یا فاطمه زهرا(س)، #خودت_کمکمون_کن...
کوسه داشت همینطور نزدیک و نزدیکتر میشد. کوسه از کنارمون رد شد. اون طرفتر ایستاد. صدای امیر یک بار دیگه به گوشم رسید:
- یا مادر...
◇ کوسه از ما دور شد و رفت. امیر توی آب گریهاش گرفت.
باورمون نمیشد که هنوز زنده هستیم. پاش به خاک که رسید، عجیب عوض شده بود. اینقدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگهاس.
بیشتر وقتها غیبش میزد. پیداش که میکردن یه پناهی پیدا کرده بود، چشماش خیس بود و قرآن زیپی کوچیکش دستش بود. این اتفاق هفت شب قبل از عملیات والفجر هشت افتاده بود.
توی این مدت اگه امیر اسم *حضرت فاطمه زهرا(س)* رو میشنید، گریه امونش نمیداد.
#کتاب_شهداواهل_بیت #ناصرکاوه
حاج قاسم و خیلی از فرمانده ها وبچه های جنگ
به کمک و حمایت و هدایت حضرت فاطمه سلام الله معترف هستند
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🖤📓»↯
.
.
بآیـَدچِہڪُنَمبآغـَموتَنهـآیۍودور؎
وَقتـیهَمہدادَندبِہهَـمدَسـتِتبـٰآنۍシ..!
.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🖤🔗›
-
درعـشق'
گرچہمنزلآخـرشـہادتاست..
تڪلیفاوّلاست،شــهیدانــہزیستن🖇
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🕊✨»
-
ازخدآپرسیدم:
چرآفآسدهآخوشگلترن؟
چرآآدمآیالکیوسیگآریبآحآلترن؟
چرآاونآییکهدیگرآنرومسخرهمیکنن...
بیشترتودلمردممیرن؟
چرآاونآییکهخیآنتمیکنن،
تهمتمیزنن،غیبتمیکنن،
دروغمیگنموفقترن؟
چرآهمیشهبدآبهترن😄؟
پرسید:
#پیشمنیآمردم💔؟
دیگهچیزینگفتم🖐🏽
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part10
ناخودآگاه با دیدن نگاه زن به خودم، دستی به لبه مقنعه کشیدم و آن را جلوتر بردم.
" بهار بانو تو چه شده؟!! مقنعه تو درست کن ببینم..!دیوانه! حجاب گرفته برای من اینجا.."
اما انگار دستم برای عقب کشیدن مقنعه لمس شده بود و حرکت نمی کرد...
با دیدن پسرک کوچکی که به سمت مادرش می دویدو مادر، دستانش را برای آغوش کشیدن پسرش باز کرده بود ملتهب تر از قبل شدن...
این مرد زیادی برای شهید شدن جوان بود...
برای همسرش زود بود بیوه شود و همینطور برای فرزند کوچکش که طعمه یتیمی بچشد...
بی اراده خودم هم به دیوار گوشه پیاده رو تکیه دادم و روی زمین نشستم.
این چه حسی بود؟! انگار کسی قلبم را چنگ می زد...
اشک هایم صورتم را پوشاند.
گوش تیز کردن و دل سپردم به روضه ای که مداح می خواند اما از اسمهایی که میبرد حتی یک نفرشان را نمیشناختم...!
به خودم که آمدم، من هم قاطی جمعیت به مزار شهدا آمده بودم و بالا سر مزار شهید بودم.
به ساعتم نگاه کردم.
"۱۰:۳۰"
سید کمی منتظر می ماند.
سرم را که بالا بردم از دیدن صحنه پیش روی ماتم برد پاهایم سست شد...
حس و حالم خوش نبود...
چیزی بین سردرگمی و...
خودم برای خودم شده بودم مجهولی بزرگتر از تمام ایکس و ایگرگ های مبهم ریاضی...
من کجا ایستاده بودم...؟
چه اتفاقی داشت می افتاد؟
این حس تازه چه بود که حتی عجیب تر از بلوغ، مسئله بیخاصیت فیزیک و معادلات در هم شیمی تاریخ های در هم ادبیات بود...!
این غلیان احساس های جدید چیست...؟!
نیازمند تلنگری بودم تا به خود بیایم...
تمام این حس و حال ها با دیدن پسرکی که روی جسم و کفن پوش و بی جان پدرش در میزد و عطر تلخ کافور پدر را به مشام می کشید به من دست داد...
روی زمین سرد و نم قبرستان شستم.
" من چم شده...؟!"
لحظه چشمم به قبرهای خالی گورستان افتاد...
روزی من هم تک عروس سفید پوش این قبرستان خواهم شد اما آن کیست که جان مرا از بدنم می ستاند...؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part11
همانیست که روزی به من جان داد...
"خدا"
چه کلمه غریبی است!
چند وقت است که این اسم را به زبان نیاورد ام؟؟
چند وقت است که همه چیز را به شوخی گرفته ام و بی خیال از همه چیز جوک میسازم؟
چند وقت است که با طعم تلخ دری بری میخندم...؟
من به کجا رسیده ام؟
خدایا من تا به حال بنده ای که بودم که حتی اسم تو را هم صدا نزدم...!
من با خودم چه کردم؟!
خدایا! می خواهم به حرمت همین شهید هم که شده، دست دوستی ام را قبول کنی.
میدانم روسیاهم... میدانم مدتهاست که فقط... که فقط همه چیز را مضحکه کرده ام میخندم اما ببخش...
این بنده رو سیاه و فقیر ات را ببخش...
این همه مدت دست دوستی گرفته بودی و نمی دید...
اما حالا باز شدن آن چشمهای کورش...
"خدایا توبه..."
با همان حال خراب آژانس گرفتم و مستقیم به خانه برگشتم.
مهم نبود سید منتظر بماند...
مهم بود که با ورود به خانه باد مسخره میکردند که مگر تشییع جنازه شوهرم بود که چشمانم اینگونه کبود و پف دار است و مهم نبود که قیافه ام بد شده بود...
الان مهمتر از همه دل ناآرام بود...
مهمتر از همه بهاری بود که باید پاک میشد...
لپتاپ را باز کردم و با همان لباس های خاکی روی تخت نشستم.
وارد گوگل شدم و سرچ کردم "توبه"
با دیدن تیتر "غسل توبه " فوری کلیک کردم که در اتاق باز شد و باده وارد شد.
سریع لپ تاپ را بستم.
اگر می دید حتی زودتر از شبکههای گسترده خبری خبر را به گوش مامان و بارین "خواهر بزرگم" میرساند...
لباسی را که می خواست با غر غر های همیشگی اش برداشت و بیرون رفت.
" نیت می کنیم... غسل می کنم غسل توبه قربت الی الله..."
من که غسل بلد بودم... مهم نیت بود که فهمیدم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹
🌹
✨«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
استادی میگفت:(این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا آرام میگیرد؛ ✨
این جمله یعنی خدا می گوید: جوری ساختهام تو را، که جز با یادِ من آرام نگیری💚)
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج💚
⠀⠀
گࢪچہیڪعمࢪمنازدلبـࢪخودبۍخبـࢪم لحظہا؎نیستڪہیادشبـࢪودازنظࢪم
¦🌼🖇¦➜ #منتظࢪانه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋⃟🖇 اذان به افق تهران ✨
#اذانمغرب بهافققلــبــم♥️🕊
هیچچیزتودنیا
جزتڪرارنمازقشنگنیست🌱
رفیقبیاباهمبریمبغلمعبودجان💕
الله اکبر
الله اکبر ......
-----------------🌻------------------
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•