🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part20
داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش آرامش میخواست.
دقایقی بیشتر نگذشته بود که رها از خواب بیدار شد:
_وای خوابم برد؟ ببخشید!
صدرا چشم هایش را باز کرد و با لبخند پر دردی گفت:
_اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. احسان بهانه تو میگیره. دلش میخواد با تو غذا بخوره؛ شیدا و امیر رو کلافه کرده. زنگ زدن که شام میان اینجا؛
البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکالتی با شیرکاکائو میخواد. شام هم زرشکپلو میخوام دستپخت خودت!
رها لبخندی زد به یاد احسان کوچکش! دلش برای کودکی که تنها بود میلرزید... رها تنهایی را خوب میفهمید.
صدرا به لبخند رها نگاه کرد. چه ساده این دختر شاد میشود؛ چه ساده میگذرد از حرف های او. چه ساده به خوشی های کوچک عمیق لبخند میزند. این دختر کیست؟ چرا با همه ی اطرافیانش فرق دارد؟
_باشه. برای شام دستور دیگه ای هم هست؟
صدرا فکر کرد "هم میتوانم غذایی بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش
برای من اجبار تلخ است؟"
_دلم از اون کشک بادمجون هات میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید،
میتونی؟
_بله آقا!
رها نمیدانست این کشک بادمجان چیست که این خاندان علاقه شدیدی به آن دارند؟
کارهای این خانه فراتر از توانش بود. در خانه پدری اش، مادر بود و او کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد.
پدری که برای عذاب آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از خستگی و شکستگی همسرش لذت میبرد. پدری که تنها یک فرزند داشت، رامین
-رهایی! رهایی! کجایی؟
احسان خود را در آشپزخانه انداخت:
_سلام رهایی! دلم برات تنگ شده بود.
رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید.
_چطوری مَرد کوچولو؟
_حالا که اینجائم خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم.
_رها روزا خونه نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟
رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی
چای به همراه شیرشکلات احسان و کیک سفارشی مرد کوچکش! ظرف میوه هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند.
سینی در دستش میلرزید. صدرا سینی را از او گرفت:
_حالت خوبه؟
_بله آقا خوبم.
_تو کیک رو بیار، همونجا بشین به احسان برس.
_اما آقا... مادرتون هستن، ناراحت میشن.
_گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک نیستیم.
_نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی!
رها لبخند زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک به سمت پذیرایی رفت.
_چرا احسان رو بغل کردی، برات سنگینه!
به سختی راه میرفت؛ اما به این تکیه گاه نیاز داشت. بودن احسان باعث میشد محکم باشد.
سلام کرد و از همه پذیرایی کرد. سپس در گوشه ای از نشیمن با احسان سرگرم شد.
او از مهدکودکش میگفت و رها به کودکان مرکز کودکان
توانبخشی فکر میکرد. ندیدن آنها درد داشت... میتوانست از سایه
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
از پیامبرانی که عرب.زبان بودند:
- حضرت هود(ع)
- حضرت صالح(ع)
- حضرت شعیب(ع)
- حضرت محمد(ص)
.● پیامبرانی که هرگز ازدواج نکردند:
- حضرت عیسی(ع)
- حضرت یحیی(ع)
.● پیامبرانی که با هم برادر بودند:
- حضرت موسی(ع) و حضرت هارون(ع)
- حضرت اسمائیل(ع) و حضرت اسحاق(ع)
.● پیامبرانی که پدر و پسر بودند:
- حضرت ابراهیم(ع) و حضرت اسماعیل(ع)
- حضرت ابراهیم(ع) و حضرت اسحاق(ع)
- حضرت یعقوب(ع) و حضرت یوسف(ع)
.● تعداد پیامبرانی که در بنی.اسرائیل مبعوث شدند:
- 600 پیامبر
.● پیامبرانی که پادشاه روی زمین بودند:
- حضرت سلیمان(ع)
- حضرت ذوالقرنین .
.● پیامبرانی که با هم، هم.عصر بودند؟
- حضرت خضر(ع)
حضرت موسی(ع)
حضرت شعیب(ع)
- حضرت ابراهیم(ع)
حضرت لوط(ع)
حضرت یعقوب(ع)
حضرت یوسف(ع)
.● پیامبرانی که مقام امامت هم داشتند؟
- حضرت محمد(ص)
- حضرت ابراهیم(ع)
.● کدام پیامبر(ع) در کشور ایران مدفون است؟
- حضرت دانیال نبی(ع) در شهر شوش دانیال
.● کدام یک از پیامبران را سر بریدند؟
- حضرت یحیی(ع)
.● قبر حضرت موسی(ع) توسط چه کسی کنده شد؟
- حضرت عزرائیل(ع)
.● کدام پیامبر(ع) داماد یکی دیگر از پیامبران(ع) بود؟
- حضرت موسی(ع) داماد حضرت شعیب(ع) بود!
دعا براي يك بار در عمر
روايت شده از حضرت محمد(ص)
هركس اين دعا را در هر وقت که بخواند گويا:
360 حج ادا نموده
360 قرآن ختم كرده
360 غلام آزاد نموده
360 دينار صدقه داده
در همان حال حضرت جبرائیل(ع) نیز خطاب به حضرت محمد(ص) فرمودند:
يارسول الله:
هربنده ای از بندگان خدا اين دعارا بخواند
«اگر چه يك بار در عمر»
خداوند به عظمت و حرمت و جلال خود قسم خورده که برای او هفت چيز ضامن ميشوم:
1-از او فقر و تنگ دستی رفع ميشود
2-از سوال منكر و نكير در امان ميماند
3- او را به سهولت از پل صراط عبور ميدهم
4-اورا از مرگ ناگهانی محفاظت ميكنم
5- داخل شدن در جهنم را برای او حرام ميكنم
6-از تنگی قبر او را حفاظت ميكنم
7- از خشم وغَضَبْ پادشاه ظالم او را امان ميدارم؛
و اين است دعا:
بِسمِاللّٰهِ الْرَّحمٰنِالْرَّحیم
لا اله إلا اللهُ الجليلُ الجبّار
لا اله إلا اللهُ الواحدُ القهّار
لا اله إلا اللهُ الكريمُ الستّار
لا اله إلا الله الكبيرُ المُتَعالْ
لا اله إلا الله وَحْدَهُ لا شريكَ لهُ إلَهاً واحداً، ربَّاً و شاهداً، اَحَداً و صمداً و نحنُ لهُ مُسْلِمونْ
لا اله إلا اللهُ وحدهُ لا شريك لهُ إلهاً واحداً ربَّا و شاهداً احداً و صمداً و نحنُ لهُ عابدونْ
لا اله إلا اللهُ وحدهُ لا شريكَ لهُ إلهاً واحداً ربَّاً و شاهداً احداً و صمداً و نحنُ لهُ قانِتونْ
لا اله إلا الله وحدهُ لا شريك لهُ إلهاً واحداً ربَّا و شاهداً احداً و صمداً و نحن له صابرونْ
لا اله إلا اللهُ مُحَّمدٌ رسولُ الله
اللهُمَ إليكَ فَوَّضْتُ أمريْ و عليكَ تَوَكَلتُ يا أرحمَ الراحمينْ
«صدق الله و صدق رسول الله الكريم»
این پیام رو در حد توانت منتشركن ؛ الان یه دست میذاری رو دکمه میفرستی و فراموشش میکنی ولی روز قیامت چنان ثوابی برات داره که غافلگیرت میکنه .
مطمين باش
( و خداوند هرگز خلاف وعده نمیکند) قرآن کریم
: آيا مي دانيد فايده گفتن
(بسم الله الرحمن الرحيم)
در آغاز هر كاري چيست؟
اگر شما عادت كنيد كه در ابتداي هر كاري بسم الله الرحمن الرحيم بگوييد ، فردا در روز قيامت وقتي نامه اعمالتان بدستتان داده مي شود
قبل از آنكه آن را بخوانيد
بسم الله الرحمن الرحيم مي گوييد
و ناگهان مي بينيد كه همه گناهانتان
از نامه اعمالتان پاك شده است
مي پرسيد چه شد ؟
در اين زمان ازطرف خداوند
ندايي مي آيد
كه اي بنده ، تو ما را
با نام رحمن و رحيم فراخوانده اي
پس ماهم باتو مقابله به مثل كرده ايم
و گنا هانت را بخشيده ايم
حالا اگر مي خواهي
اين را براي كسي بفرستي
اول بسم الله الرحمن الرحيم بگو .
یک نکتــــه مهم : نگو که دستم بنده ... همجوره پخشش کن.بسم الله
💪💪💪💪
🌷ازشوقشھادٺ🌷
از پیامبرانی که عرب.زبان بودند: - حضرت هود(ع) - حضرت صالح(ع) - حضرت شعیب(ع) - حضرت محمد(ص) .● پیام
حتما حتما بخونیدش خیلی زیباست👌🌹
『💚🍀』
◌
مَراجُزبۍقَرارۍ
دَرهـوآۍتوقَرارۍنیست
بہِجُزخاکتوهَرخاکۍ
بہسرکَردمضررکَردم!
◌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🍓🎡»↯
.
.
بـٰا''ط''اَزمَـࢪگنَداࢪمبِہخُداواهِمہاے
جـٰانِمـٰانپیشڪِشسِیّدنـٰاخـٰامِـنہاےツ
.
.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part48
تا خانه ریحانه کمی چرت زدم.
با توقف ماشین، چشم هایم را باز کردم و بعد خداحافظی مجدد با بابا و فربد پیاده شدم که فربد اصرار کرد که خودش کوله ام را میاورد.
کوله ام را روی دوشش گذاشت و دم در ایستاد.
دست دراز کردم که زنگ بزنم که در مثل دفعه پیش زودتر از زنگ زدن من باز شد.
سید با سری پایین مبلغی را داخل کیف پولش میگذاشت.
انگار سایه فربد را حس کرد.
کیف را داخل جیبش گذاشت و سرش را بالا آورد.
سید_ سلام علیکم. بفرمایید؟
فربد_سلام
من_سلام
مرا که دید انگار تازه فهمید فربد کیست.
سید_ بفرمایید داخل.
فربد_نه مرسی.
و در یک حرکت کوله ام را انداخت بقل سید و رو برگرداند.
فربد_ دیگه سفارش نکنم. مراقب خودت باش.
من_ باشه. خداحافظ.
و خواستم کوله ام را از سید بگیرم که دیدم کوله را روی ایوان گذاشته.
لبخند محوم را سریع پاک کردم و وارد حیاط شدم.
خواستم ریحانه را صدا کنم که صدای علی زودتر از من بلند شد.
سید_ ریحانه؟ آبجی؟ خانم شریفی اومدن.
و باز هم با همان فاصله معین همیشگیش از کنارم گذشت و در آخرین لحظه، خدانگهدار آرامی هم گفت که گمان می کنم خودش هم نشنید اما من چرا...
ریحانه در حالی که با کش چادرش درگیر بود، وارد ایوان شد و سلام داد.
ریحانه_ سلام بهاری. صبحت بخیر.
من_ سلام عزیزم. صبح تو هم بخیر. آمادهای؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part49
ریحانه_بعلــــــــه
متوجه تغییری در صورت ریحانه شدم...
کمی که دقت کردم، متوجه شدم روسری اش را لبنانی نبسته...
فقط دسته اش را دور گردنش پیچانده و گوشه ای گره زده.
چقدر با این مدل روسری زیبا میشد!
به خاطر فرم خاص و کشیدگی صورتش این مدل خیلی بیشتر از لبنانی به چهره اش می امد.
من_ریحان! روسری تو این مدلی بسته خیلی ماه شدیا!
گونه های مخملی اش گل انداختند...
ریحانه_واقعا؟
من_اره
کوله اش را کشان کشان روی ایوان اورد و کنار کوله من گذاشت.
مشغول چک کردن لبه روسری بودم صدای عطیه خانوم بلند شد...
عطیه خانم_ سلام دختر خوشگلم. خوبی مادر؟ خوش اومدی. ریحانه تو نباید یه تعارف بزنی بهار بیاد بالا؟ طفلکی مونده زیر آفتاب! بیا بالا مادر بیا بالا .
من_ سلام عطیه خانم. خوب هستین. قربونتون برم ممنون من همینجا راحتم.
ساعت نزدیک هفته. داره دیر میشه. شما نمیاین؟
عطیه خانم_ نه قربونت. این اردو مال جووناست.
چشمم به ویلچری خورد که از در خانه بیرون می آمد.
حس کردن موجی از سرما از بدنم رد شد.
حس عجیبی بود...
اولین بار بود که یک مجروح جنگی را از نزدیک میدیدم...
همیشه فکر میکردم جانبازها باید صورتی ترسناک و سوخته یا مچاله شده داشته باشند اما پدر علی و ریحانه تمام تصوراتم را به هم ریخته بود...
مردی چهارشانه با موهای یک دست و پر پشت و مرتب چوگندمی و ریش کوتاه و مرتب.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part50
عجیب شبیه علی بود!
چشمش که به من خورد لبخند زد...
_ سلام دخترم. خوبی بابا؟ خوش اومدی.
آب دهانم را قورت دادم تا گلوی خشکم کمی تر شود...
به این مرد چه باید می گفتم؟
سجده هم برایش کم بود نه؟
من_ سلام آقای طباطبایی.
حرفم نمی آمد... نکنه لال شده ام؟!
آقای طباطبایی_ ریحانه جان بابا...
و سرفه امانش را برید...
عطیه خانم دوید و رفت داخل خانه و چند ثانیه بعد با اسپری آبی رنگ برگشت.
سید که از هوای اسپری تنفس کرد انگار نفسش برگشت.
سرفه ای کوتاه کرد و گفت:
آقای طباطبایی_ بابای مراقب خودتو دوستت و داداشت باش. باشه بابا؟
ریحانه خم شد و خودش را در آغوش پدرش پنهان کرد.
ریحانه_ بابا نبینم مامانمو اذیت کنیا. میدونی که تک سرفتم مامان و میکشه و زنده میکنه... حواست به خودت باشه.
خندید و ارام گفت:
آقای طباطبایی_ ما که هر روز عطیه بانو رو زحمت میدیم ولی خب...
ریحانه از آغوش پدرش بیرون آمد و گونه اش را بوسید.
ریحانه_ دوستت دارم بابا.
و بعد خداحافظی با مادر و پدرش هر دو کوله به دوش به سمت مسجد به راه افتادیم.
از دور که مناره های بلند مسجد را دیدم، لحظه چشمم پر و خالی شد...
" خدایا من چه جوری تونستم این همه عظمتتو اون همه سال فراموش کنم؟
خدا خیلی دوستت دارم..."
داخل هیئت مسجد که رفتیم زهرا و نیلوفر را دیدیم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🌸آیت الله مجتهدی تهرانی (ره):
مردم سه دسته هستند:
1⃣کسی که ظاهرش با باطنش فرق داره،این آدم دشمن خداست، مثلا مثل کسی که وانمود میکنه نماز شب میخونه در حالیکه نماز صبحشم قضاست!
2⃣کسی که ظاهرش و باطنش یکی است،مثل مومنین که در ظاهر و باطن یکی هستن.
3⃣کسی که باطنش از ظاهرش بهتر است که این شخص ولیّ خداست.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
◜🍒❤️◞-----------------------
سَـروَسـٰآمـآنِبِدَهـۍیـٰابِبِـر؎ِ؛
قَلـبِمـٰاسُـو؎ِشُمـٰآمِیِـلتَپِـیِدَندآرَدシ....!
◜🍒❤️◞
𖦸
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•