👇🏻✨'
⇦هواگࢪمہ،شالٺوعقݕ ٺࢪمیڪشۍ...
⇦هواگࢪمہ،من چادرموجلوٺرمیڪشم....
⇦هواگࢪمہ،دڪݦہ هامانٺوتوبازمیڪنۍ...
⇦هواگࢪمہ،امآمݩ چادرمومحڪم ٺࢪمیگیرم...
⇦هواگࢪمہ،هࢪروزیہ صندݪ میݐوشۍوپاهاتۅݪاڪےمیزنۍ...
⇦هواگࢪمہ،امامڹ هنوزجـــوࢪاب مشکےݐام میڪنم...
⇦هواگࢪمہ،توݜلوارٺنگِ تومیݐوشۍویہ وجـــب باݪامیزَنیش...
⇦هواگࢪمہ،امامن هنوزشݪواڔراسٺہ ڔاحٺ مشڪیمۅمےݐوشم...
⇦هواگࢪمہ،موهاٺۅبھ دسٺ بادمیسْݐارے...
⇦هواگࢪمہ،ومن ࢪوسریمۅهنوزهم سبڪ ڵبݪانےمۍ بندم...
⇦هواگࢪمہ،امآ...⇩👀
آتݜ جـــہنم سوزناڪ ٺࢪھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part62
با کش موی روی میز، دور موهای بلندم حصار میکشم و به طرف علی میرم.
روبرویش می ایستم و با چشم های درشت شده میگویم:
من_ به ته ریشت دست نزن خب؟
و برای تاثیر بیشتر حرفم، سرم را هم کمی به سمت چپ خم میکنم.
باز هم میخندد...
و با دستش دو طرف صورتم را قاب میگیرد و روی موهایم را میبوسد.
علی_ چشم فقط میشه بپرسم دلیلش چیه؟
لبخند میزنم و ارام زمزمه میکنم:
من_ خب اخه ریش بهت میاد...اونوقت خوشتیپ میشی من دوست ندارم.
ایندفعه صدای خنده اش فضای خانه را پر میکند.
دستم را جلوی دهانش میگذارم:
من_ علی؟ ایلیا بیدار میشه!!
کف دستم را میبوسد و خنده اش را جمع میکند.
علی_ خیلی دوستت دارم خانوم!
با انگشتم به هم ریختگی موهایش را درست میکنم و دکمه اخر پیراهن مردانه اش را میبندم.
کتش را برمیدارم و کمک میکنم بپوشدش.
ایت الکرسی میخوانم و برایش فوت میکنم.
خیره میشوم به چشمانش و آرام زمزمه می کنم:
من_ من بیشتر دوست دارم آقای من!
***********
باز هم نصفه شب شد و باز هم دل من و ریحانه هوس حرم کرد...
زهرا و نیلوفر خواب بودند پس باید دو نفری می رفتیم.
ریحانه سید که زنگ زد، رضایت داد که برویم البته با حضور خودش.
تیپ ساده و مشکی زدم و روسری آبی لاجوردی سر کردم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part63
مثل همیشه لبنانی بستم و چادرم را سر کردم.
با ریحانه از هتل خارج شدیم که کنار گلدان های اطراف حیاط، قامت علی را تشخیص دادیم.
برای آخرین بار می رفتیم حرم و من چقدر دلتنگ این حرم میشدم...!
بعد زیارت، نماز زیارت خواندن و دوباره برگشتم به صحن.
امشب با خودم دوربین آورده بودم.
از چند صحنه فوق العاده عکس گرفتم و چشم دنبال سوژه میگشتم که لحظه ای محو تماشای مردی شدم که دقیقا روبروی من، سرش را به دیوار تکیه داده و اشک می ریزد و خیره است به پنجره فولاد...
علی، با آن چشم های رنگ شبش خیره شده بود به طلایی پنجره فولاد و نور سفیدی که به صورتش می تابید چهره اش را خاص تر از همیشه کرده بود...
ناخواسته نگاهم را به پنجره فولاد دوختم و در دل با خود زمزمه کردم:
" یا امام رضا دلم چشه درمونشو بهش بده اگه صلاح میدونی..."
نگاهم را گرفتم و دوربین را روشن کردم.
به کادر عکس نگاه کردم.
دست علی روی سرش بود و تسبیح یاقوتی اش میان ان انگشتان کشیده و سفیدش خودنمایی میکرد...
چشمم به کبوتری خورد که کمی آن طرف تر از او، نگاهش انگار به پنجره فولاد است...
مکث را جایز ندانستم و فوری عکس گرفتم.
از بالای دوربین به صحنه پیش رویم خیره شدم.
علی؟
سید؟
آقای طباطبایی یا اصلا هر چیز دیگر...
باید اعتراف می کردم که این پسر دلم را ربوده بود...
دوربین را که پایین آوردم دیدم که او هم خیره شده به من...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part64
چشم ندزدیدم.
" علی...؟"
عقبگرد کردم که ریحانه را دیدم.
به سمتش رفتم و تا آخرین لحظه که به هتل برسیم، فقط نگاه دزدیدم از نگاه های علی.
من پیش خودم اعتراف کرده بودم علی که نشنیده بود! شنیده بود؟؟
چرا اینطور نگاهم می کرد؟؟
به اتاق که برگشتیم، وسایلمان را جمع کردیم ریحانه خوابید و باز هم مثل تمام این سه شب، من بیدار ماندم.
روز اول که سردرد داشتم و جایی نرفتم.
روز دوم رفتیم کوه سنگی که تا برگردیم شب شده بود.
آخر شب هم مثل امشب رفتیم حرم.
و روز سوم هم که امروز بود رفتیم حرم و بازار رضا را گشتیم و کمی هم استراحت کردم و باز هم آخر شب حرم.
به ریحانه غرق در خواب نگاه کردم.
بلند شدم و دوربینم را از روی مبل برداشتم.
روشنش کردم و عکس ها را دوره کردم تا رسیدم به عکس علی.
یعنی سرانجام این حس گیج کننده چیست...؟
************
نگاهم را به گنبد طلایی پیش رویم میدوزم.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
آمده بودیم مشهد زیارت...
با یک تصمیم کاملا ناگهانی...!
وارد صحن که شدیم، ایلیا از دیدن آن همه فرش و آن فضای بزرگ به وجد آمد و دست علی را ول کرد و شروع کرد به دویدن و پریدن از این فرش به ان فرش.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
تلنگرانه
❬یِہچیز؎بِھِتمیگَم
خوببِھشفِڪرڪُن . .
اَگرنِمۍتونۍلَبخَنـدبِڪآر؎
رو؎ِلَبـآ؎مَھد؎فآطِمہ
حَداَقلچِشمـآشوگِریوننَڪُن! . . .
#تلنگر
صلوات برای سلامتے آقاامام زمان
#قاصدک_کربلا
مخصوص بچه مذهبیا♥️😂
❤️⃝⃡🍂• #پروفایلعـاشقـانہ💍♥
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چون...🧕🏻
هر وقت دلت گرفت با طعنه ها...💔
قرآن رو باز کن...📖
و سوره مطففین رو نگاه کن...🌱
آنان که آن روز به تو می خندند❗️
فردا گریانند و تو خندان...🙂✌️🏼
-
-💫°~ #دخترانه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🛵🌻»
-
-
بِهشگُفتم:دآیۍجون!
چِرآهَمشمیگۍمۍخوآمشَھیدشَم
توهَممِثلبَقیہجَوونهـٰاتَشکیلخـٰانوادھبِدھ،
حَتمـٰاپِدرخوبۍمیشۍوَبَچہهـٰاۍخوبۍ
تَربیتمیکُنۍ،مِثلِخودِت!
بِهمگُفت:میدونۍچیہدآیۍ
شھدآچِرآغاند!چرآغِرآھدَرتـٰاریکۍِاِمروز
دآیۍمَنمۍخوآهمچِرآغبـٰاشم(:
•شَھيدحُسينولـٰایتۍفَر•
-
-
⸾🛵⸾↫ #شهیدآنھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¤¤
این نبودنت بد بودنم را به رخم میکشد😔
🥀•~ #منتظران
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
1_1207822842.mp3
1.52M
🔴 چگونگی اطلاع امام زمان (عج) از احوال همه مردم در زمان غیبت
🎙#استاد_رفیعی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #نماهنگ «دل آرام جهان»
🔅 دلآرام جهان،آرزوی من یا صاحبالزمان
العجل میخونم بعد از هر اذان...🤲
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بزرگیمیگفت:
همهمردمنسبتبههمدیگهحقالناسدارن!!
پرسیدمینیچیڪهنسبتبههم؟
فرمودنوقتییڪیزارمیزنه
تاامامزمانشروببینه.
یڪیمبیخیالدارهگناهمیڪنه!
اینبزرگترینحقالناسیهڪهباهرگناه..
میفتهبهگردنمون(:💔"
حواسمونهستداریمچیڪارمیڪنیم؟
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
Jan Shie Ahle Sonnat_romanbaz.pdf
4.84M
💌پیدیاف کامل
#رمانجانشیعهاهلسنت🌱✨
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part40
جایی در قلبش با این حرف درد گرفت.
ارمیا: نامزدت ارزش از دست دادن این دختر رو داره؟
_نه! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها، فرق الماس و زغال سنگه.
ارمیا: چرا از جنس اون نمیشی و برای خودت نگه نمیداریش؟
_تو میتونی از جنس سید مهدی بشی؟
ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه!
_منم نمیتونم، به این زندگی عادت کردم؛ سخته خودم و بعد اینهمه سال زندگی آزاد، تو قید و بنِد دست و پا گیر کنم.
ارمیا: اگه عاشق باشی میتونی!
_نه من عاشق رها هستم و نه تو عاشق آیه خانم!
ارمیا: شاید یه روز عاشقش بشی!
_امکان نداره، منم عاشق بشم اون عاشق نمیشه!
ارمیا: خدا رو چه دیدی؟ مسیح میگه خدا هر روز معجزه میکنه... هر بار
که صداش کنی، برات معجزه میکنه!
رها با ظرفی در دست بیرون آمد. ارمیا و صدرا روی رخت خوابشان نشستند. رها ظرف را به سمت صدرا گرفت:
_حاج علی برای آیه یه کم حلوا درست کرده، شما هم یه کم بخورید،خوشمزه ست.
صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان گذاشت. طعمش ناب بود به
سمت ارمیا گرفت:
_این چه طعم خوبی داره.
رها: آخه با آرد کامل و شیره انگور و کره ی محلی درست شده، گلابشم درجه یکه؛ میگن حلوا غمزده است، هم شیرینی داره که قند خون رو تنظیم کنه، هم گلاب داره که سردیه، غم رو از بین ببره.
صدرا: وقتی سینا ُمرد کسی نبود برامون از اینا درست کنه!
صدایش حسرت داشت.
رها سرش را پایین انداخت:
_متاسفم!
صدرا به او لبخند زد:
_نگفتم که بگی متاسفی، گفتم که برای ما هم درست کنی.
رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود را برای سایه و آیه ببرد. آیه ی شکسته ی این روزها...
حاج علی هم آمد و برق ها خاموش شد. آیه با اکراه اندکی حلوا خورد و همه به خواب رفتند؛ شاید هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای هق هق آیه بلند شد. حاج علی سراسیمه شد، رها آیه را در آغوش گرفت و سایه به دنبال لیوان آب از اتاق خارج شد.
رها: چی شده قربونت بشم؟
آیه: امشب مهدی داره چی کار میکنه؟ رها براش میترسم، از فشار قبر مهدی می ترسم؛ از ترسیدن مترسم، از آینده ی خودم و این بچه میَ ترسم! چرا امشب این مهدی داره تو قبر دست و پا میزنه و مادرش برام از رسم و رسوم میگه، شوهرم رفته رها... سایه ی سرم رفته رها... زندگیم رفته رها... به من میگه نباید میذاشتم بره! آخه چطوری جلوی مردی رو می گرفتم که قنوت هر نمازش اللهم الرزقنا توفیق الشهادة بود؟
چطور جلوشو میگرفتم؟ میگفتم نرو! نمیشدم شدم زنجیر پای مردمَ مثل زنای کوفی؟ مردی که اهل این زمین نبود؟ روز قیامت چطور تو روی حضرت زهرا (س) نگاه میکردم؟ جلوشو میگرفتم و
زنجیر پاش میشدم، زن خوبی بودم؟
اون صدای "هل من ناصر ینصرنی"
رو شنیده بود که رفت! اون خواب شهادتشو دیده بود... اون غسل شهادتش رو کرده بود... اون دل از دنیا کنده بود، میخواست به کربلایّ امام حسین(ع)برسه؛ من چیکار میکردم؟ می شدم حوا؟
میشدم زنجیر؟ میشدم ابلیس؟ چطور پایبند میکردم مردی رو که پای موندنش
نبود؟ که بال پرواز داشت ؟ شوق پرکاز داشت ؟مردی رو که روز عاشورا
برای اسیری حضرت زینب (س) گریه میکرد رو چطور پایبند میکردم؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part41
مردی که رگ میزد گردنش برای اسم زینب کبری... که میگفت بی غیرته
کسی که حریم َحرَم علی مرتضی رو شکسته ببینه و بشینه! ببینه َحرَم
دختر غیرت الله رو به خاک و خون میکشن و ساکت بمونه... که میگفت
سه ساله نازدانه ی کربلا دوباره خواب سیلی و شلاق و خار و اسیریَ ببینه... باز داره خون و مرگ می بینه... باز داره جریان گوش و گوشواره تکرار میشه... لب و تشنگی تکرار میشه... میدونی هر شب از خواب بیدار میشد و میگفت "آیه کوتاهی کردم!" میگفت "آیه ازم بگذر تا
شرمنده نشم!" امسال شب عاشورا خواب دید که امام حسین ازش رو برگردوند، نمیدونی چی به روزش اومد! چه گریه ها که نکرد... روزی که گفتم برو، انگار دنیا رو بهش دادن! تمام عشقش به این بود که آقا اجازه داده! غرق لذت بود که رهبرش اذن داده! برای ُمردم نرفت برای آزادی
حرم رفت! میگفت باید آزاد بشه و مثل بیبی جانم حضرت معصومه امن و پر از زائر باشه!میگفت یه روز سه تایی میریم که دل سیر زیارت کنیم! من زنجیر پای مَرَدم نبودم... من نفس َامّاره نبودم... من ابلیس نبودم براش! قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست علمدار کربلا! مگه نمیگن پشت هر َمرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از
دنیا و من تو فشار قبر موندم!
آیه حرف میزد و هق هق میکرد. رها نوازشش میکرد و سایه کنارش اشک میریخت. حاج علی به در تکیه داده بود. ارمیا حسرت به دلش مینشست. صدرا در خود میپیچید! چقدر درد در قلب این زن است!
چقدر حرف های ناگفته دارد این زن! این آیه ی زندگی سید َمهدی است،چرا آیه اش را میشکنند؟
آیه که به خواب رفت، هیچ چشمی روی هم نرفت... حال بدی بود.
حرف های مانده بر دل آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب درد آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه!
اذان که گفتند، حاج علی در سجده هق هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشم ها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره زنی که قلبش درد داشت را ندید!
سید مهدی: سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا َمحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم به گناه یه نگاه ِگره نخوره، حالا نگاه نگیرکه دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو بده به نگاه من!
آیه که سر بلند کرد، سید مهدی نفس گرفت: _خیلی ساله که منتظر این لحظه ام که بانوی قصه ام بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام خواستگاریت!
نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم... که دلم بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو!
آیه دلبری کرد:
_دلم خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی اومد تو کوچه... دلم لرزید برای قدم های محکمش، قدم هایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید برای چشمای خسته اش، چشمایی که نجیب بود و نگاه میدزدید از من!
سید مهدی: آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن دختر حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دیدن تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه...
آیه ریز خندید!
َ آه کشید. جایت خالی است مرد...
روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم
همکاران سید مهدی خود را رساندند. ارمیا اینبار با همکارانش آمده بود.
با آن لباس ها و کلاه سبز کجش... حاج علی متعجب به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد: نمی دونستم همکار سید مهدی هستین
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part42
ارمیا: ما هم تا موقع تشییع نمیدونستیم!
ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکت تر! این یوسف و مسیح را میترساند.
ارمیای این روزها، با همیشه فرق داشت.
**********************************************************
حاج علی چهار پاکت مقابل آیه گذاشت. مراسم هفتم به پایان رسیده بود و پدر و دختر در خانه تنها بودند. رها هم با صدرا به تهران بازگشته بودند.
حاج علی: امانتی های سید مهدی، صحیح و سالم تحویل شما!
آیه نگاه به پاکت ها انداخت. دستخط زیبای سید مهدی بود:
"برای بانوی صبورم" پاکت را باز کرد.
بانوی صبورم سلام!
شاید بتوان نام این چند خط را وصیت گذاشت، باید برایت وصیت کنم؛
باید بدانی که من بدون فکر، تو را رها نکردهام بانو!
چند شب قبل، خوابی دیدم که وارادم کرد به نوشتن این نامه ها... بانو!
من شهادتم را دیده ام! یادت نرود بانو، صبرکن در این فراق! صبرکن که اجر صبر تو برابر با شهادت من است... میدانم چه بر سرم میآید.
میدانم که تقدیرت از من جدا میشود، به تقدیرت پشت نکن بانو! از من بیاد داشته باش که چادرت را به هوای دنیا از سرت بر ندارد! از من داشته باش که تنهایی فقط شایسته ی خداست! از من داشته باش که ایمانت بهترین محافظ تو در این دنیاست!
بانو... من دخترکم را در خواب دیده ام... دخترک زیبایم را که شبیه توست را دیده ام. نگران من نباش! من تمام لالایی هایی که برایش خواهی خواند را شنیدهام! من تمام شب های بی تابی ات را دیدهام... من لحظه ی تولد دخترکم را هم دیدهام!
بانو... من حتی مردی که نیازمند دستان توست را هم دیده
بدون تو توان زندگی کردن ندارد. تو بال پرواز من بودی بانو، اما کسی
هست که ایمانش را از تو خواهد داشت!
بانو.. نکند به ایمانت َغرّه شوی که به مویی بند است! به مالت َغرّه نشو
که به شبی بند است! به دانسته هایت غره نشو که به لحظه ای فراموشی بند است...
آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کرده ام را عاشقانه به خاطر سپرده ام، نترس از تنهایی بانو! نترس از نبود من بانو! کسی هست که نگاهش را به امانتم دوخته و امانتدار خوبی هم هست؛ اگر مادرم غم در دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش بانو، مادر است و دلشکسته، رفتن پدر کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنه اش گذاشته است.
وصیت اموالم را به پدرت سپرده ام. هیچ در دنیا ندارم و داشته هایم برای
توست. بانو... مواظب خودت، دخترکم و مَردی که نیازمند ایمان تو است باش!
حلالم کن که تنهایت گذاشته ام! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم!
بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوباره ات چشم به راه میمانم
.
همسفر نیمه راهت سید مهدی علوی
آیه نامه را خواند و اشک ریخت... نامه را خواند و نفس زد...
"در خوابت چه دیدهای که مرا رها کردی؟ آن َمرد کیست که مرا به دستش سپردی؟
تو که میدانی تا دنیا دنیاستَ تو مرد منی! تو که میدانی بی تو دنیا رانمیخواهم! در آن خواب چه دیده ای مرد؟"
***********************************************************
رها: خودم میومدم، لازم نبود اینهمه راه رو بیای
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part43
صدرا: خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمیدونستم اونا هم از بچه های تیپ شصت و پنجن! انگار همکار سید مهدی بودن، هم دوره و همرزم بودن.
رها در جایش جابهجا شد:
_همکارای سید مهدی برای همه مراسم ها اومدن، فردا هم تو مرکزشون مراسم دارن؛ آیه گفت با حاج علی میاد فردا تا به مراسم برسه.
صدرا سری تکان داد و سکوت کرد. رها در جایش جابه جا شد:
_ببخشید این مدت باعث زحمت شما شدم، نامزدتون خیلی ناراحت شدن؟
صدرا: به خاطر نبودم ناراحت نبود، چون با تو بودم ناراحت شد و قهر کرد؛
شدم مثل این مردای دو زنه، هیچوقت فکر نمیکردم منم بشم مثل اون مردایی که دوتا زن دارن و هیچ جایی تو زندگی هیچکدومشون ندارن.
همه جا متهمم، کلی به خاطر این قهر کردنش پول خرج کردم.
پوزخندی به یاد رویا زد:
_شما زن ها عجیبید، تا وقتی براتون پول خرج کنن، براتون فرق نداره زن چندمید، مهم نیست شوهرتون اخلاق داره یا نه، اصلا مهم نیست آدمه یا نه؛ حالا برعکسش باشه، یه مَرِد خوش اخلاِق مهربوِن عاشق باشه و پول نداشته باش؛ براش تره هم خرد نمیکنن!
رها: اینجوری نیست، شاید بعضی آدما اینجوری باشن که اونم زن و مرد نداره بعضیا ام از زن یا مَرد، مادیات براشون مهمه؛ پول چیز بدی نیست و بودنش تو زندگی لازمه، اما بعضیا پول رو اساس زندگی میدونن! این اشتباه میتونه زندگی ها رو نابود کنه. عده ای هم هستن که
کنار همسرشون کار میکنن و زندگی رو کنار هم با همه سختی هاش میسازن! مهم اینه که ما از کدوم دسته ایم و همسرمون رو از کدوم دسته انتخاب میکنیم.
صدرا: یه عده ی دیگه هستن که جزء دسته ی دوم هستن اما وسط راه خسته میشن و ترجیح میدن برن جزء دسته ی اول!
رها: شاید اینجوری باشه اما زن های زیادی تو کشور ما هستن که با بی پولی و بدی ها و تمام مشکالت همسرشون، باز هم خانواده رو حفظ کردن؛ حتی عشقشون رو هم از خانواده دریغ نمیکنن!
صدرا: تو جزء کدوم دسته ای؟
رها: من در اون شرایط زندگی نمیکنم!
صدرا: تو الان همسر منی، جزء کدوم دسته ای؟
رها دهانش تلخ شد:
_من خدمتکارم، اومدم تو خونه ی شما که زجر بکشم... که دل شما ُخنک
بشه، همسری این نیست، فراتر از این حرفاست؛ از رویا خانم بپرسید جزء
کدوم دسته هست.
تلخی کلام رها، دهان صدرا را هم تلخ کرد. این دختر گاهی چه تلخ میشود!
صدرا: یه کم بخواب، تا برسیم استراحت کن که برسی خونه وحشت میکنی؛ مامان خیلی ناخوشه، منم که بلد نیستم کار خونه رو انجام بدم!
خونه جای قدم برداشتن نداره!
خودت تلخ شدی بانو! خودت دهانم را تلخ کردی بانو! من که از هر دری وارد میشوم تو زهر به جانم میپاشی!
رها که چشم باز کرد، نزدیک خانه ی زند بودند. در خانه انگار جنگ به پا شده بود.
رها: اینجا چه خبر بوده؟
صدرا: رویا و شیدا و امیر و احسان اینجا بودن، احسان که دید تو نیستی شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو به هم ریختن؛ بعدشم به من گفت تو چه جور مردی هستی که میذاری زنت از خونه بره بیرون! این حرف رو که زد رویا شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو پرتاب کردن سمت من؛
البته نگران نشو، من جا خالی دادم!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
از آقا حلالیت میطلبم کہ نتوانستم
سرباز خوبی باشم!
عشق بہ ولایت و تبعیت از ایشان،
سعادتمندی را به همراه دارد
مثل گذشته بدهکارِ انقلابیم نه طلبکار🚶🏿♂-!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجه‼️ توجه‼️
علامتی که هم اکنون میشنوید، اعلام خطر یا وضعیت قرمز است.....🔴
و معنی و مفهوم آن این است که........😔💔
#استوری
#یا_صاحب_الزمان💚🍃
#یا_مهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهریہهمسرانشهداچہبود...؟؟↡
⸽⸽↫ همسر #شهید_مهدی_باکری:
سلاحڪلتڪمــرےشهید.و.یڪ
جلدقرآن.🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_ابراهیم_همت:
بنا.بہ.درخواستهمســرشهید
هیچمهریہاےدرنظرگرفتہنشد.🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_سید_محسن_صفوق:
شهادتسیدمحسنصفوے🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_جهان_آرا:
یڪ سڪه طلا🌱
⸽⸽↫ همسرلبنانی #شهید_مصطفی_چمران:
یڪجلدقرآنڪریم.و.یڪلیرهلبنانے🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_جلال_افشار:
یڪچڪبامبــلغبســیارپاییـن
مبلغچڪپسازازدواجبہفرمانده
سپاهاصفـهانتقـدیمشد.تا.خــرج
رزمنــدگان.درجبــهہهاشود.🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_ناصر_کاظمی:
یڪسڪهطلا...
بہعشقامامخمینے«ره»🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_حسن_غفاری:
زیارتشهرهاےمڪه،مدینه،مشهد،
سامرا،ڪربلا،نجف،ڪاظمین.ڪه
همگےانجامشده.🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_صادق_عدالت_اکبری:
یڪسفرحج🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_محسن_حججی:
۱۲۴هـزارصـلوات،حفظقــرآن،
۵سڪهطلا،۱۴شاخہگلنرگس
بہعشــقامامزمان«؏ـج»🌱
#همسـࢪانشهــداعاشـقتـࢪند.♥️