eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی من جا خالی دادم! رها سری به افسوس برایش تکان داد و بدون تامل مشغول کار شد. فکر کردن به رویا و کارهایش برای او خوب نبود! کارهایش که تمام شد، نیمه شب شده بود. شام را آماده کرد. خانم زند که پشت میز نشست رها را خطاب قرار داد: _چرا اینقدر دیر برگشتی؟ اینجا خونه ی بابات نیست که هر وقت میخوای میری و میای! صدرا وارد آشپزخانه شد: _من که بهتون گفتم، اونجا شرایط خوب نبود، من گذاشتم باشه. خانم زند: اینجا هم شرایط خوب نبود! صدرا: مادر جان، تمومش کن! اون با اجازه ی من رفته، اگه کسی رو میخواید که سرزنشش کنید، اون منم، چون هر بار از من خودم بهش گفتم بمونه اونجا، رها... بشین با ما شام بخور! خانم زند اعتراضی کرد: _صدرا! چی میگی؟ من با قاتل پسرم سر یه سفره؟! صدرا توضیح داد: _برادر رها باعث مرگ سینا شده، رها قربانی تصمیم اشتباهه عموئه، از معصومه چه خبر؟ نمیخواد برگرده خونه؟ رها هنوز ایستاده بود. خانم زند: نزدیک وضع حملشه، پیش مادرش باشه بهتره! صدرا: آره خب! حالا کی برمیگرده؟ تصمیمش چیه؟ همینجا زندگی میکنه؟ رها... تو چرا هنوز ننشستی؟ خانم زند: اون سر میز نمیشینه! هنوز تصمیم نگرفته کجا زندگی کنه، میگه اینجا پر از خاطراته و نمیتونه تحمل کنه، حالش بد میشه! در ذهن صدرا و رها نام آیه نقش بست. آیه که همه جا دنبال خاطره ای از مردش بود و این خاطرات آرامش میکردند! صدرا بلند شد و بشقابی برای رها روی میز گذاشت. صندلی برایش عقب کشید و منتظر نشستنش شد. رها که نشست، خانم زند قاشقش را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز گفت: _صدرا؟! صدرا روی صندلیاش نشست: _عمو تصمیم گرفت خونبس بگیره و شما قبول کردید، حالا من تصمیم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این خونه است! ******************************************** صبح که رها به کلینیک رسید، دلش هوای آیه را کرد. زن تنها شده ی این روزها... زن همیشه ایستاده ی شکست خورده ی این روزها! روز سختی بود، شاید توانش کم شده که این ساعت از روز خسته است! ساعت 2 بعدازظهر بود. پایش را که بیرون از کلنیک گذاشت، دو صدا همزمان خطابش کرد: -رها! -رها! چقدر حس این صداها متفاوت بود. یکی با دلتنگی و دیگری... حس دیگری را نفهمید. هر دو صدا را شناخت، هر دو به او نزدیک شدند... نگاهشان به رها نبود. دوئلی بود بین نگاه ها! صدرا: شما؟ -نامزد رها، من باید از شما بپرسم، شما؟ صدرا: شوهر رها! _پس حقیقته؟ حقیقته که زن یه بچه پولدار شدی؟ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی چه داشت بگوید به این مَرد که از نامَ رها هیچ نا مردی روزگار بسیار چشیده بود. صدرا: هر جور دوست داری فکر کن، فقط فکر زن منو از سرت بیرون کن. _این رسمش نبود رها، رسمش نبود منو تنها بذاری! اونم بعد از اینهمه سال که رفتم و اومدم تا پدرت راضی شد، حالا که شرایط رو آماده کردم و اومدم قرار عقد بذارم!رها تنش سنگین شده بود. قدم هایش سنگین شده بود و پاهایش برخالف آرزوهایش میرفت. ِدلش را افسار زد و قدم به طرفَ مرد این روزهایش برداشت... مَردی که غیرتی می شد، با او غذا میخورد، به دنبالش میآمد، شاید عاشق نبودند اما تعهد را که بلد بودند! احسان: کجا میری رها؟ تو هم مثل اسمتی، رهایی از هر قید و بند، از چی رهایی رها؟ از عشق؟ تعهد؟ از چی؟ تو هم بهش دل نبند آقا، تو رو هم ول میکنه و میره! رها که رها نبود! رها که تعهد میدانست. رها که پایبند تعهد بود! رها که افسار بر دلش زده بود که پا در رکاب عشق نگذارد! از چه رها بود این رهای در بند؟ _حرفاتو زدی پسر جون، دیگه برو! دیگه نبینم سر راه زنم قرار بگیری! سایه ت هم از کنار سایه ی رها رد بشه با من طرفی؛ بریم رها! دست رها را گرفت و به سمت ماشین کشاند. با خودش غرغر میکرد.رهاَ با این دست ها غریبه بود. دست مردی که رقیب به دو ماه مردش بود. _ اگه بازم سرِ راهت قرار گرفت، به من زنگ می زنی، فهمیدی؟ رها سر تکان داد. صدرا عصبی بود، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند... با عشق صدا کند. کاری که تو یکبار هم انجامش نداده ای؛ کنار آمدن با رقیبی که حق رقابت ندارد سخت است. گوشه ای از ذهنش نجوا کرد "همون رقابتی که رویا با رها میکنه! رویایی که حقی برای رقابت ندارد؛ شاید هر دو عاشق بودند؛ شاید زندگی هایشان فرق داشت؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت؛ اما دست تقدیر گرهه ایی به زندگیشان زده بودند را گشود و صدرا را به رها گره زد... ********************************************** ارمیا روزها کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ خواب هایش کابوس بود. تمام خواب هایش آیه بود و کودکش... سیدمهدی بود و پلبخندش... وقتی داستان آن عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود؟! امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی برای شهدای عملیات گرفته شود. از خانواده ی شهدا دعوت به عمل آمده بود؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباس های یک دست... گروه موزیک مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوش ها رسید: شهید... شهید... شهید... ای تجلی ایمان... شهید... شهید... شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود... زنان سیاه پوش! نمیدانست کدامشان است اما حضور سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با آیه اش بود. همه جوان بودند... بچه های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همه شان دو سه بچه داشتند، بچه هایی که تا همیشه محروم از پدر شدند... مراسم برگزار شد و لوح های تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند، زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛ شاید اینهمه سال هم نفسی با یک ارتشی سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدارخانواده ی شهدای ایران را! آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد. آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت: _ممنون! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشده اش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مَرد! آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرف ها تمام شده بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود: _خانم علوی... خانم علوی! صدای فرمانده نیروی زمینی بود. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد: _ببخشید. -حالتون خوبه؟ آیه لبخند تلخی زد: _خوب؟ معنای خوب رو ُگم کردم. آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه مَردی که نگاهش غمگین بود. روز بعد همکاران سیدمهدی برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان همراه شد. تا چند روِز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچ یک از همکارانش نبود. "چه کرده ای با این مَرد سید؟" تمام کسانی که آمده بودند، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند. هنوز َگرِد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار خانواده ی شهدای رفتند. آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلوا و خرما... حاج علی از مهمان ها تشکر میکرد، از َمردانی که هنوز خانواده ی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند... _شما تو عملیات با هم بودید؟ باوی که فرمانده عملیات آن روز بود، جواب داد: _بله؛ برای یه عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم. یه حمله همه جانبه بود که منطقه ی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم، برای پیشروی بیشتر و عملیات بعدی آماده میشدن. ما بودیم و بچه هایی که شهید شدن. سر جمع چهل نفر هم نمیشدیم، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم منطقه ی مهمی بود... هم برای ما هم برای داعش! حمله ی شدیدی به ما شد. درخواست نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود. یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی میرسن. روز سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه تیر خورد تو پهلوش... اون لحظه نزدیک من بود، فقط شنیدم که گفت یا زهرا! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد. دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه! آرپیچی رو برداشت... بایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچه ها کنارمون مقاومت کرد. وقتی بچه ها رسیدن، افتاد رو زمین، رفتم کنارش... سخت حرف میزد. گفت میخواد یه چیزی به همسرش بگه، ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظه های آخر هم ذکر یا زهرا (س) روی لباش بود. سرش را پایین انداخت و اشک ریخت. درد دارد همرزمت جلوی چشمانت جان دهد... آیه لبخند زد"یعنی می تونم ببینمت مرِد من؟"... _الان همراهتون هست؟ میتونم ببینمش؟ نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود. چه میدانستند از آیه؟ چه می دانستند که دیدن آخرین لحظه های مردش لذت بخش است؛ آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛ قرارشان بود که لحظه ی آخر هم با هم باشند. "چه خوب یادت بود مَرد! چه خوب به َعهدت وفا کردی!" _بله. گوشی اش را از جیبش درآورد و فیلم را آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای باوی گرفت، وقتی نشست، فیلم را پخش کرد ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی مردش رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد و خاک بود... لب هایش خشک و ترک خورده بود. "برایت بمیرم مَرد! چقدر درد داری که رنگ زندگی از چشمانت رفته است؟" لبهایش را به سختی تکان داد: _سلام بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر با هم باشیم، انگار لحظه های آخره! به آرزوم رسیدم و مثل بابام شدم... دعا کن که به مقام شهادت برسم... نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی! ببخش که بار زندگی روی شونه های تو گذاشتم... سرفه کرد. چندبار پشت سِر هم: _... تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهاییته! نگرانی من، بی همنفس شدنته! آیه... زندگی کن... به خاطر من... به خاطر دخترمون... زندگی کن! حالام کن اگه بهت بد کردم... به سرفه افتاد. یا زهرا یا زهرا (س) ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش به خاموشی گرایید. آیه اشک هایش را پاک کرد. دوباره فیلم را نگاه کرد. فیلم را که در گوشی اش ریخت، تشکر کرد. ارمیا متاثر شده بود... برای خودش متأسف بود که سالها با او همکار بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی! این مرد قلبش به وسعت دنیا بود! َمرد لیاقت بهترین زندگی بود. این نیمه های شب بود و ارمیا هنوز در خیابان قدم میزد. "آه سید... سید... سید! چه کردی با این جماعت! کجایی سید؟ خوب شد رفتی و ندیدی زنت روی خاک قبرت افتاد! خوب شد نبودی و ندیدی آیه ات شکست! خوب شد نبودی ببینی زنت زانوی غم بغل گرفت! آه سید... رنگ پریده ی آیه ات را ندیدی؟ آن لحظه که لحظه ی جان کندنت را برایش به تصویر کشیدی یادت به قول قرار آخرت بود و یادت نبود آیه ات میشکند؟ یادت بود به قرارهایت اما یادت نبود آیه ات میمیرد؟ آیه ات رنگ بر رخ نداشت! آیه ات گویی بالای سرت بود که عاشقانه نگاه در چشمانت میانداخت و صورتت را می کاوید! سید... سید... سید! چه کردی با آیه ات! چه کردی با دخترکت! چه کردی با من! من که چند روز است زندگی ات را دیده ام، همسرت را دیده ام، تو رادیده ام، از فریادهای خاموش همسرت جان دادم! تو که همه چیز داشتی! چرا رفتی؟ چرا درکت نمیکنم؟ چرا تو و زنت را نمیفهمم؟ چرا حرف هایش را نمیفهمم؟ َ اصلا تو چه دیدی که بی رگ شدی؟ چه دیدی که از آیه ات گذشتی؟ چه گفتی که از تو گذشت! آیه ات چه میداند که من عاجز شده ام از درک آن؟ چه دیدی که دنیایی را رها کردی که من با همه ی نداشته هایم دودستی به آن چسبیدهام!" "این چه داستانیه که منو توش انداختید؟ چرا من باید تو ماشین پدرزن تو بشینم!؟" کار و زندگی اش به هم خورده بود. روزهایش را گم کرده بود. گاهی تا اذان صبح بیدار بود و به سجاده مسیح نگاه میکرد. گاهی قرآن روی طاقچه ی یوسف را نگاه میکرد. نمیدانست چه میخواهد اما چیزی او را به سمت خود میکشید. خودش را روی نقطه ی صفر میدید و سیدمهدی را روی نقطه ی صد! سیدمهدی شده بود درد و درمانش! شده بود گمشده ی این سال هایش... شده بود برادر! "تو که سال ها کنارم بودی و نگاهم نکردی! شاید هم این من بودم که از تو رو برگرداندم! و تو از روزی که رفتی مرا به سمت خود کشیدی! درست از روزی که رفتی، دنیایم را عوض کردی! منی که از جنس تو و آیه ات فراری بودم، منی که از جنس تو نبودم، از دنیای تو نبودم! سید... سید... سید! تو لبخند خدا را داشتی سید! تو نگاه خدا را داشتی! مثل آیه ات! آیه ای که شیبه لبخند خداست!" به خانه که رسید، مسیح و یوسف در خواب بودند. در جایش دراز کشید. اذان صبح را میگفتند که از خواب پرید. لبخند زد... سیدمهدی با او حرف زده بود. خدا معجزه کرده بود. ارمیا دوباره متولد شد... ************************************************به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید ...🌱
سلام دوستان امشب نمیتونم رمان دو مدافع رو بزارم چون واقعا فرصتش نیست و باید بنویسم و نوشتن رمان زمان میبره و من امتحان دارم دعا کنید خوب بگیرم 🤲 ولی فردا حتما حتما جبرانی میزارم، شایدم بیشتر😉 البته اگه مقدور بود 🌱✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکبار هم که شده در عمرتان نماز شب را بخوانید 💔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🔗🐻» - هَمیشھ‌مـٰاندَن‌دَلیـل‌ِعـٰاشِق‌بـودَن‌نِیسـت شھَـدارَفتنـد‌ڪِھ‌ثـٰابِـت‌ڪُنَندعـٰاشِقنـد...!シ ‌- - •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❖گِله‌ازدست‌ڪسی‌نیست، مقصر،دلِ‌دیوانہ‌ی‌ماست . . . 💛'
طرف‌اومده‌میگه‌چتونه‌شماها؟! مگه‌‌با‌آمریکا‌پدر‌کشتگی‌‌دارید؟! گفتم:‌ما‌چیزیمون‌نیست، غیرت‌بعضی‌هامثل‌تو ‌برای‌‌نگه‌داشتن‌مملکت‌از‌بین‌رفته..😒 آره‌ما‌با‌آمریکا‌پدر‌کشتگی‌داریم، کسی‌رو‌کشتن‌که‌ مثل‌توو‌امثال‌تو‌نبود؛ حاج‌قاسممون‌و‌کشتن..💔 پس‌اگر‌حرفی‌میزنی‌قبلش‌فکر‌کن👊🏻
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد (:♥️ صبحتون بخیر💖💜🌹🍂🌟 روز خوشی داشته باشید🌟
حدیث_کساء-علی‌فانی﷽۩.mp3
7.58M
💠حدیث کسا 🌱 ✨💓 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----] وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ... سلامـ به صُبح و به همه‌ی پـرنده‌ هـایی که وقت آمدنش تسبیح می‌کنند .. ♥✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••{🥀♥️}••• یادے میکنێم از ۰(شهیدروح‌الله‌قربانی) 🥀🕊 : شهیدروح‌الله‌قربانی شہادت⇦ ¹³⁹⁴.⁸.¹³ محل‌شهادت‌ ⇦ سوریه‌حلب وضعیت‌تاهل ⇦ متاهل‌ آدرس‌مزار ⇦ بهشت‌زهراے‌تهران • • • شهید روح الله قربانی در اولین روز خرداد ماه ۱۳۶۸ در خانواده ای مومن و مجاهد به دنیا آمد. پدرش از سرداران سپاه و از مجاهدان ۸ سال دفاع مقدس است. مادر او فرهنگی بود و زمانی که روح الله۱۵ ساله بود از مهر و محبتش محروم شد. مادر روح الله آرزو داشت که پسرش طلبه یا شهید شود و روح الله با نشان شجاعت مدافع حرم در ۱۳ آبان ۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب کبری(س) آرزوی مادرش را محقق کرد. روح‌الله در زندگی برنامه‌ریزی دقیقی داشت. یک دفترچه کوچک داشت که کارهای هفتگی، ماهانه و گاهی سالانه را در آن می‌نوشت. بسیار به درس، تحصیل و خواندن کتاب علاقه داشت. مسلط به زبان عربی و انگلیسی بود و تصمیم داشت زبان سوم را هم شروع کند. اگر شهید شدم یک کلام حاج آقا مجتبی به نقل از علی علیه‌السلام می‌گفتند منتهی فضل الهی تقوی است، شهادت خوب است اما تقوا بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می‌کند فکر نکنم مال یک روز باشد شاید یک روزه هم باشد ولی حاج آقا می‌گفت پی ساختمان فنداسیون آهن است. ࢪوح اللهـ قربانے •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹❤📕› خوشونو نجس کردن برگشتن:))) ❤⃟🖇⇢ # اسـتورێ🎥⃟❤️⃟ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
- یِہ‌چِࢪیڪ‌! قَبل‌اَزاینڪِہ‌؏ـآشِق‌ِمُبآࢪِزه‌بآاِسࢪآئیل‌‌بآشِد؛بآیَد‌؏ـآشِق‌ِمُبآࢪِزه‌بآنَفسَش‌بآشَد...!- ‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیت المــال خیلی مشکله🙂 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢چرا بچه‌مون نماز نمی‌خونه⁉️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸پیشنهاد دانلود 👌👌 اون کسایی که نمازرو سبک میشمارن حتما نگاه کنن🌸 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ روز ✅چرا زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی ثواب زیارت امام حسین علیه السلام را دارد⁉️ 🍃🍂🍁🌾🌷🌹🌺🌸🌼🌻 🎤 استاد شجاعی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
3308118.mp3
10.35M
عشق من از قدیمی...👏😁 نه که تهرونیا ،تموم ایرونیا میگن اصفونیا تو سید الکریمی🎊🎉 میلاد حضرت عبدالعظیم حسنی رو به تمام دوستان تبریک میگم😃 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی امروز فخرالسادات با قهر از خانه ی آیه رفت. سیدمحمد بعد از عذرخواهی بابت حرف های مادرش، همراه او به قم بازگشت. حاج علی بعد از تماسی که داشت، مجبور شد، برای مراسم شهدای مدافع حرم به قم بازگردد. آیه تصمیم داشت به سرکارش بازگردد. از امروز او بود و کودکش؛ مسئول این زندگی بود. مسئول کودکش بود، باید شروع کند. غم را در دلش نگاه دارد و یا علی بگوید... روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون را برداشت... سیدمهدی: آیه بانو! بیا فیلمت شروع شدا، نگی نگفتم! کلافه از روی مبل بلند شد، به سمت یخچال رفت... _درِ یخچالو باز نذار بانو، اسرافه! گناهه بانو جان! اول فکر کن اون تو چی میخوای، بعد درشو باز کن جاَنَکم! بی آنکه در یخچال را باز کند، به سمت اتاق خوابش رفت: _بانو برقا خاموشه؟ نخوری زمین یه وقت! َ خودش را روی تخت پرت کرد... _خودتو اونجوری روی تخت ننداز، مواظب باش بانو! هم خودت درد میکشی هم اون بچه ی زبون بسته! آرام روی تخت دراز کشید و خود را سر جای همیشگِی مَردش مچاله کرد: _هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟! گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب او را در آغوش کشید... -آیه بانو... بانو! آیه لبخند زد: _برگشتی مَهدی؟ _جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا حرف گوش نکن شدی بانو!، واسه همینه که تنها موندی بانو! آیه لب ورچید: _نخیرم! من تنها نیستم، خیلی ام دختر خوب و حرف گوش کنی ام! _تو همیشه بهترین بودی بانو! َ مردش لبخند میزد زمین تکان خورد... آیه نگاهی به اطراف کرد، انگار روی ِکشتی بودند. مَهدی به او نزدیک شد. چادرش را از سرش برداشت وچادر دیگری روی سرش کشید. باز لبخند زد و آیه به عقب کشیده شد. َ مهدی وارد آب شد. خود را روی لنگرگاه دید... َکشتیِ ها آزاد شد و از تمام َکشتی های اطراف جدا شد، دور و دورتر شد... آیه فریاد زد: _مَهدی! از خواب پرید... نفس گرفت؛ رو به عکس مَردش کرد."کجایی مَرِد من؟ چرا چادرم را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من است؟ تو که آیه ات را میشناسی!" از پدر تعبیر خواب را یاد گرفته بود. حداقل این ساده اش را خوب میفهمید،عوض کردن چادر، عوض کردن همسر است و سید مهدی همسری اش را از سرِ آیه برداشت. َِ از جایش بلند شد، سرش گیج رفت. روی تخت نشست... صدای زنگ خانه درآمد، از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید. صاحب خانه پشت در بود! -سلام خانم علوی! _سلام آقای کلانی! کلانی: تسلیت عرض میکنم خدمتتون! _ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا سر ماه مونده! _به خاطر کرایه خونه نیست؛ حقیقتش میخواستم بدونم شما کی بلند میشید! حالا که همسرتون فوت کردن، دیگه باید خونه رو تخلیه کنید! آیه ابرو درهم کشید: _منظورتون چیه؟ ما قرارداد داریم! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی _همسرم دوست نداره حالا که همسرتون فوت کردن اینجا باشید، اگه امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید! آیه محکم و جدی گفت: _با اینکه حق این کار رو نداری و حق با منه اما من نماز میخونم، جای َشکدار نماز نمیخونم! خونه پیدا کردم باهاتون تماس میگیرم؛ پول پیش منو آماده کنید لطفا، خدانگهدار! در را بست... پشت در نشست. "رفتی و مرا خانه به دوش کردی؟ گناهم چیست که تو رفته ای؟" به پدر که زنگ زد، صدایش میلرزید. شب پدر رسید... آیه بی قراری میکرد برای خاطراتی که باید آنقدر زود دل بکند. به جای جای خانه نگاه میکرد... این آخرین خانه ی ایه و مردش بود؛ چگونه دل بکند از این خاطرات؟ سه روز گذشته بود. خانه برای یک زن تنها با کودکی در شکم، پیدا نمیشد، حتی با وجود حاج علی که پدر بود. زندگی یک زن تنها هنوز هم عجیب است... هنوز هم سوال دارد؛ اگر کسی هم اجاره میداد آیه و حاج علی یا خانه را نمیپسندیدند یا صاحبخانه را! رها که زنگ در خانه را زد، آیه چشمانش سرخ بود. رها و صدرا وارد خانه شدند. بعد از تعارفات معمول رها پرسید: از کی میای سرکار؟ جات خالیه! _میخواستم بیام، اما اتفاقی افتاده که یه کم درگیرم کرده! صدرا: چی شده؟ کمکی از دست ما برمیاد؟ حاج علی آهی کشید: _صاحبخونه جوابش کرده، دنبال خونه ایم! رها دستش را روی دهانش گذاشت: _خدای من... هنوز که 6 ماه از قراردادتون مونده! چای بهارنارنج را به لب برد: _میگه شوهرت ُمرده، زنم راضی نیست، منم گفتم بلند میشم. _قانوناً نمیتونه این کارو بکنه! میخواید ازش شکایت کنید؟ من میتونم کاراشو انجام بدم! آیه لیوان را روی میز گذاشت: _مهم نیست! وقتی زنش راضی نیست، یعنی َشک داره! نمیخوام باعث آُشفته شدن زندگی یه خانواده بشم؛ به قول مهدی "هیچی مهم تر از یک خانواده نیست." صدرا: حالا جایی رو پیدا کردید؟ حاج علی: نه! پیدا کردن یه خونه برای زنی با شرایط آیه سخته! صدرا فکر کرد و بعد از چند دقیقه نگاهی به رها انداخت. حرفش را مزمزه کرد: _راستش حاج آقا خونه ی ما دو واحدیه! یه واحد برای برادرم بود که الان خالیه و واحد بغلیش هم برای منه که تا ساِل دیگه خالیه! فردا بیاید خونه رو ببینید، اگه موردپسند بود، تا خونه ی بهتری پیدا کنید اونجا بمونن! حاج علی: نه! حالا بازم میگردیم! اونجا ماِل شماست، شاید رها خانم بخوان زودتر مستقل بشن! رها سرش را پایین انداخته بود. "رویا بانوی آن خانه است! من که حقی در این زندگی ندارم حاجی!" صدرا نگاهی به رها انداخت: _رها هم اینجوری راحتتره، بودن آیه خانم هم برای رهاخوبه، هم آیه خانم با این وضع تنها نیستن لطفا قبول کنید! من با مادرم هم صحبت میکنم. حاج علی نگاهی به آیه انداخت و آیه نگاه به رها. چشمان رها مطمئنش کرد که بودنش خواسته ی او هم هست! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿