🌷ازشوقشھادٺ🌷
واقعا شرمنده نظرتون رو بگید سوال های شرعی پاسخگو نیستم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16310064172
اگه سوال شرعی دارید باید از مراجع تقلیدتون بپرسید نظر هر کس فرق میکنه شرمنده نمیخوام واقعا مدیونتون بشم🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم رو ذخیره کن و هر وقت ناامید و خسته شدی ببین!
✧✧
#کلیپ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
#سرگذشت_ارواح در عالم برزخ (قسمت اول) 💠مقدمه: نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی
#اینداستانعاالےهسبخونید
🌸 #سرگذشت_ارواح
در عالم برزخ
(قسمت ۲)
#قسمت_دوم
◾️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود.
همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند...
💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم میخواست از این وضع رنج آور نجات مییافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ ✨ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهرههای ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهرهام باز و سبک شده، لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. ✅انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم .. ✳️حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را میدیدم و گفتارشان را میشنیدم. 🔆در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه میخواهی؟ همه اطرافیانم را میشناسم جز تو. 🔰گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. ⚜ خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیدهام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه میخواهی؟ ♦️فرشته مرگ در حالی که لبخند میزد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بندهای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفتهای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. 🔷به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود.
جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازهام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون میکنند؟!
🌷 ادامه دارد..
نشر دهید.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
#سرگذشت_ارواح در عالم برزخ (قسمت اول) 💠مقدمه: نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی
سرگذشت ارواح در عالم برزخ، روایت اتفاق هایی هست که در اون دنیا از زمانی که داخل قبر هستیم تا به مقصد اصلیمون برسیم رو باز گو میکنه داستان واقعا زیباییه، میتونیم خودمون و اعمالمون رو با اتفاق هایی که توی این داستان میفته مقایسه کنیم نترسید مرگ ترس نداره اتفاقا یک نعمت بزرگیم هست ما اگه میترسیم برای اینه که اعمال خودمون بده، خودم این داستان رو خوندم پایانش خوشه پیشنهاد میکنم بخونید و نشر دهید.🌱✨
البته فروارد قشنگ تره😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی چرا به اینجا میگن قفسه سینه؟
#پیشنهاد_دانلود🌱✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💙!“•••
«وَلَسَوْفَيُعْطِيكَرَبُّكَفَتَرْضَىٰ»
وخـدابہزود؎بـہتـوچیـز؎
میبخشدڪہراضۍمیشو؎....˘˘𐇵!
سورھضحۍٰآیھ⁵
∞∞∞∞∞∞∞∞ღ∞∞∞∞∞∞∞∞
🌿⃟😍┊← #خدا
🌿⃟😍┊← #تکست
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[🕊️💚]
شهادت فقط در جبهہهاۍ جنگ نیست!
اگـر انسانے براۍ خدا ڪار ڪند
و بہ یـادِ او باشد و بمیرد،
شهـید است :)🍃
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
👤_ استاد #دانشمند
⭕️ #اشتباهکردمگفتمنگیدسگامامحسینم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#کسی_رو_تحقیر_نکنیم
💬امام صادق (ع)میفرمایند:
هر که مومن بینوایی را تحقیر کند⛔️
خداوند پیوسته او را تحقیر کند...
💫°~ #حدیث_گرافی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🚨 داستان عجیب ازدواج با جنّ
#ازدواج_با_جن
💠 سید ابوالحسن کروندی از شاگردان آیتالله نخودکی اصفهانی آمده بود تهران تا منبر برود ایشان نقل میکند بعد از نماز عشاء رفتم مسجد سید عزیزالله تا نماز بخوانم دیدم شلوغ است از در دیگر مسجد رفتم بیرون از یه نفر پرسیدم اینجا مسجد دیگهای هست یا نه؟؟
گفت: بله داخل این کوچه است.
رفتم دیدم مسجد کوچکی است چند تا پله میخوره میره پایین رفتم پایین و وضو گرفتم همینکه مشغول نماز شدم دیدم سروصدای عجیبی میاد انگار افرادی دارند به یکدیگر آب میپاشند سریع نمازم را خواندم تا ببینم چه خبره دیدم کسی نیست و آب حوض داره تکان میخوره قدری ترسیدم.
باز مشغول نماز شدم همون سروصدا شروع شد نمازم را سریع تمام کردم و سریع آمدم بالا
از پیرمردی که داخل مغازه بود پرسیدم اینجا چرا اینجوریه؟
گفت :اینجا اجنّه میآیند و بخاطر همین کسی داخل این مسجد نمیشه.
فردای اون روز یکی از دوستان رو دیدم و جریان رو گفتم،
رفیقم گفت :من هم اونجا رفتم و بلایی به سرم آوردند.
گفتم: چه بلایی؟
گفت: یه روز رفتم اونجا نماز بخونم دیدم یه خانم محجّبهای گوشهای نشسته بود.
به من گفت: من منزل ندارم پدر و مادر و شوهر هم ندارم میشه مرا پناه بدید؟
من تنها هستم.
منم گفتم :مادرم تنهاست شما هم بیا با مادرم باش بردمش منزل و بعدها به مادرم گفتم :این خانم خوبیه اگه میشه همسر من بشه.
مادرم قبول کرد و بالاخره ازدواج کردیم.
بعضی مواقع کارهای خلاف متعارف از او میدیدم اما اعتنایی نمیکردم، حاصل این ازدواج دو تا بچّه بود.
یه روز همسرم گفت :میخوام برم فلانجا
منم گفتم: نباید بری و قدری بینمون ناراحتی پیش اومد.
گفت: من باید برم
منم با عصبانیت گفتم: نباید بری!
یکدفعه همسرم رفت داخل بخاری دیواری و غیب شد و دیگه اثری ازش پیدا نشد و الان هم بچّههاش با من هستند و اونجا متوجّه شدم که این خانم جنّ بوده است.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
و خوشا آنـان کھ از عشق خداوند عاشقانھ
از روۍ خاک هاۍ شلمچھ پرواز کردند و
خاطرھ و یادشان را براۍ دل هاۍ کوچک
ما بھ جاۍ گذاشتند، شھداۍ ما با خون خود
از ما دفا؏ کردند| شھداشرمندھایم🌱؛
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part52
این زن رو آوردی... این یعنی چی؟! این یعنی فقط تو یه...
صورت رویا سوخت و حرفش نیمه کاره ماند. رها بود که زد تا بشکند کلاِم زنی را که داشت ُحرمت می شکست... حرمت مردش را... ُحرمت این خانه را!
رویا شوکه گفت: تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست بلند کردی؟! صدرا؟!
صدرا: به همون حقی که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی چی گفتی؟ ُحرمت همه رو شکستی!
رویا خواست چیزی بگوید که صدای مادر صدرا بلند شد:
_بسه رویا! به من زنگ زدی که خبرِ صدرا رو بگیری، بهت گفتم؛ پا شدی اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونه ی من داری به پسرم توهین میکنی؟ برگرد برو خونه تون، دیگه ادامه نده! الان هم تو عصبانی هستی هم صدرا! بعدا درباره ش صحبت میکنیم!
کلمه ی بعدًا رویا را شیر کرد:
_چرا بعدًا؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه
بره! هم خودش و هم اون دوست پاپتیش!
صدرا از میان دندان های کلید شدهاش ُغرید:
_خفه شو رویا... خفه شو!
کسی به در کوبید، رها یخ کرد. صدرا دست روی َسرَش گذاشت. محبوبه
خانم لب َگزید.
"شد آنچه نباید میشد!"
در را خود رویا باز کرد، آمده بود
حقش را بگیرد... پا پس نمیکشید... آیه که وارد شد، حاج علی یا الله گفت.
صدرا: بفرمایید حاجی! شرمنده سر و صدا کردیم، شب اولی آرامش شما
به هم خورد!
صدرا دست پاچه بود. حرف های رویا واقعا شرمسارش کرده بود، اما آیه
آرام بود. مثل همیشه آرام بود:
_فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید.
_با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟
_شنیدم به رها گفتی با دوست پاپتیت باید از این خونه بری، اومدم ببینم مشکل کجاست!
_حقته! هر چی گفتم حقته! شوهرت ُمرده؟ خب به َدرَک! به من چه؟ چرا
پاتو توی زندگی من گذاشتی؟ چرا تو هم عین این دختره هوارِ زندگی من
شدی؟
_این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟
این بارِ آخرت بود! شوهر من ُمرد؟ آره! ُمرده و به تو ربطی نداره!
همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه زندگی میکنم!
من با محبوبه خانم صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم آقای صدرا!
شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟
رویا جیغ زد:
_من قراره توی اون خونه زندگی کنم!
آیه ابرویی بالا انداخت:
_اما به من گفتن که اون خونه مال آقا صدرا و همسرشه که میشه رها!
رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی... شما برای چی
باید اونجا زندگی کنید؟
رها سر به زیر انداخت و لب گزید. صدرا نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به زندگی با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش مالش رفت برای مظلومیت همسرش! مجبوبه خانم نگاهش خریدارانه شد. دخترک
سبزه روی سیاه چشم، با آن قیافه ی جنوبی اش، دلنشینی خاصی داشت...
دخترکی که سیاه بخت شده بود!
رویا رنگ باخت... به صدرا نگاه کرد. صدرایی که نگاهش درگیر رها شده
بود:
_این زندگی مال من بود!
آیه: خودت میگی که بود؛ یعنی الان نیست!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part53
_شما با نقشه زندگی منو ازم گرفتید!
آیه: کدوم نقشه؟ رها رو به زور عقد کردن که اگه نقشه ای هم باشه از
اینطرفه نه اونطرف!
_این دختره قرار بود...
آیه میان حرفش دوید:
_رها!
_هرچی! اون قرار بود زن عموی صدرا بشه، نه خود صدرا؛ من فقط دو روز
با دوستام رفتم دماوند، وقتی برگشتم، این دوست شما، همین که همه ش خودشو ساکت و مظلوم نشون میده شده بود زِن نامزد من... شده بود
هووی من!
آیه: اگه بحث هوو باشه که شما میشید هووی رها! آخه شما زن دوم میشید، با اخلاقی که از شما دیدم خدا به داِد همسرتون برسه!
صدرا فکر کرد "رها گفته بود آیه جزو بهترین مشاوران مرکز صدر است؟
پس آیه بهتر میداند چه میگوید!"
رویا پوزخندی زد:
_شما هم میخواید به جمع این هووها بپیوندید؟
صدرا اخم کرد و محبوبه خانم سرش را از خجالت پایین انداخت. چه میگفت این دختر ک سبک سر؟ شرمنده ی این پدر و دختر شده بودند، شرمنده ی َمرِد شهیدش!
آیه سرخ شد و لب گزید. اشک چشمانش را ُپر کرد. رها سکوت را
شکست تا قلب آیه اش نشکند. این بغض فروخورده مقابل این دخترک نشکند:
_پاتو از گلیمت درازتر نکن! هرچی به من گفتی، سکوت کردم، با اینکه حق با تو نبوده و نیست، بازم گفتم من مداخله نکنم؛ اما وقتی به آیه میرسی اول دهنتو آب بکش! اگه تو به هر قیمتی دنبال شوهری و برات مهم نیست اون زن داره یا نه، تو ما رسم و آیین بعضی زندگی ها ادب و نجابت هنوز هست! آیه با رضایت صاحب اونه که اینجاست، پس رفع زحمت کن!
_صدرا! این دختره داره منو بیرون میکنه!
صدرا رو از رویا برگرداند:
_اونقدر امشب منو شرمنده کردی که دلم میخواد خودم از این خونه بیرونت کنم!
_مامان جون... شما یه چیزی بگید! صدرا حِق منه، من اومدم حقمو
بگیرم!
محبوبه خانم: اومدی حقتو بگیری یا آبروی منو ببری؟ فکر میکردم خانم تر از این حرفا باشی!
رویا با عصبانیت رو برگرداند سمت در:
_من میرم، اما منتظر تماس پدرم باشید!
صدرا: هستم!
رویا رفت و آیه دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم به سمت در
برمیداشت که صدایی مانعش شد:
_من شرمندهی شما و حاج آقا شدم، روم سیاه!
صدرا ادامه ی حرِف مادرش را گرفت:
_به خدا شرمنده ام حاجی!
حاج علی: شرمنده ی ما نباش! دختر من برای حق خودش نیومده بود، برای مظلومیت رها خانم بود که اومد!
حاج علی که با آیه اش رفت، صدرا نگاهش به رها افتاد:
_تو هم وکیل خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم آیه خانم که
میاد وسط مثل یه ماده شیر میجنگی!
محبوبه خانم: حتما دکتر خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما
پای دلش که وسط بیاد میتونه قیامت کنه، مثل خاله همدمته!
رها: شرمنده که صدام بالا رفت، ببخشید!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
این پنجشنبه آبان ماه و ياد درگذشتگان😔
🥀 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🥀
🙏التماس دعا 🙏
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🥀در این پنجشنبه ابان ماه
یادی کنیم از همه اموات و درگذشتگان 😔
با نثار شاخه 🥀 گلی و فاتحه ای...
باشد تا روحشون قرین رحمت و
آرامش الهی گردد 🥀🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•.
پیشنهاد دانلود..シ!💙
•.
‹🦋͜͡📸› #یڪدقیقہمنبر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍥 #استوری
وقتی دلت گرفت این آیه رو به یاد خودت بیار☺
🍀فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ
#صبــر_زیـباست، و تنها #الله است که باید از او #یــاری خواســت.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|🔗📔|•
گُفتَماۍعِشقمَـرادَستِنیازاست...
درازطَلبِخویشبهنَـزدِکهبِــرَم؟
گفت؛ حُسیـن..👀🔗
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
#اتفاقیعجیبدرپارتیمختلطلواسان
از زبانحجتالاسلاممؤمنی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part74
چند دقیقه ای فقط در سکوت نگاهم کرد و با این حرکت نمیدانست چه استرسی را به جانم انداخته...
اگر با علی مخالفت کند...
با صدای تک سرفه اش، حواسم جمعش شد.
بابا_ مادرت با علی مخالفه. منم بیشتر به نظر تو اهمیت میدم تا مادرت چون تو باید باهاش زندگی کنی نه مامانت. خانواده پسره رو از قدیم و ندیم میشناسم. مطمئن باش پدرش اگه منو ببینه میشناسدم و به خاطر همین دارم رضایت میدم. چون از خانوادشون مطمئنم. بهار دارم از همین الان باهات طی میکنم. اگه رفتی سر زندگیت و منو ندیدی فکر نکن به یادت نیستم. خودت وضعیت مادرت رو بهتر میدونی. بعد فوت خاله ات تعداد قرص اعصابش از دستمون در رفته. نمیتونم ریسک کنم. میذارم به کسی که دوست داری برسی اما انتظار نداشته باش منو مامانت پشتت باشیم.
اشک جمع شده داخل چشمم را پس زدم.
من_یعنی یا علی یا شما؟
بابا_ من اینو گفتم؟ میدونی من دیکتاتور نیستم. اگه بودم یه بلایی سر پسره می اوردم که خودش راهی رو که اومده برگرده و تورم میدادم به فربد که میدونم از بچگی خاطر خواهته و میدونی بران سختم نبود اما بهار... چون خودم عشقو تجربه کردم دوست دارم تو ام تجربه اش کنی. با همه چیز علی باید بسازی. تو توی خانواده ای بزرگ شدی که...
من_ بابا جز سطح مالی من و علی همه چیزمون به هم میخوره.
بابا_ میتونی بسازی با این مشکل؟
من_اره.
بابا_ مطمئنی.
من_ بله.
بابا _من اتمام حجتمو کردم. اینم بدون... اگه مشکلی تو زندگی با علی برات پیش اومد، من نیستم.
چشم هایم را ارام روی هم فشردم و گفتم:
من_بابا من علی رو دوست دارم. به خاطرش همه چیو تحمل میکنم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋