eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم‌الر زقنا‌‌از‌این‌تابوتا‌و‌لحظه‌ها:) ـٓآبـٰجے‌فاطمـٌھ‌بھٺـون‌حسـودي‌کنم‌ناراحت‌نمیشید؟(:🚶🏻‍♂️🖐🏻 دختر ها هم شھید میشوند . . .(: •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو چه ڪَرده‌ای ڪه خُدا هَمه‌ات را برایِ خودَش خواست و نَصیب ما چیزی نَگذاشت حَتی نامی نِشانی.. . •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍قرارمݪاقاٺ‌ها،آداب دارند! بایدبࢪایشان ازقبݪ آمادھ شد! اولین ادب قرارملاقات،این است کہ... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 نوش جان کردم و فقط نایلون حاوی بسته بندی های خالی را تحویل علی دادم... علی_ ساعت ۱۱ واسه ناهار زوده. نه. من _ناهار رو با هم میخوریم. علی_ آره. من_پس زنگ بزنم به بابا... علی _خودم زنگ زدم به بابا بانو. اگه ضعف نداری این طرف چند تا طلا فروشی داره بریم یه نگاه به حلقه هاش بندازیم. من_ بریم. گشتن داخل بازار کلان جهت تلف کردن وقت بود... ناهار را با علی خوردم و برگشتیم و جواب آزمایش را گرفتیم. جواب آزمایش مثبت بود... بعد از اینکه خبر مثبت بودن آزمایش را به بابا و آقای طباطبایی دادیم، قرار شد فردا شب عاقد بیاید و صیغه محرمیت بخواند. علی میان راه دو جعبه شیرینی، یکی برای ما و یکی برای خودشان گرفت و مرا رساند خانه. شیرینی را روی کانتر گذاشتم و چادرم را برمیداشتم که صدای مامان از پشت سرم بلند شد. مامان _اون پسره مگه پولم داره که ‌بت ناهار داده و شیرینی خریده؟! ولخرجی میکنه! باید قسداشو سر وقت بده. لبخند میزنم و در حالی که یکی از رولت های داخل جعبه را بر می دارم می گویم: من_ سلام مامان! تبریک جواب آزمایش مثبت بود! صدای نفسهای کوتاهش را می شنوم... از آشپزخانه که بیرون می‌رود ماسکم را برمیدارم. ماسک خونسردی. کاش مامان... بی خیال. وارد اتاقم شدم و روی تختم نشستم. به گوشه کاغذی که از کیفم بیرون زده بود خیره شدم. جواب آزمایش مثبت بود...:) ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 بعد از یک دوش کوتاه، کمی استراحت کردم و مشغول آماده کردن لباس هایم برای فردا شدم. پیراهن می‌پوشیدم یا کت و شلوار یا...؟ خواستم بلند شوم و از مامان بپرسم که... دستم به دستگیره نرسیده منصرف شدم. روی میز کامپیوترم نشستم و شماره نیلوفر را گرفتم. نیلوفر_ به به! سلام رفیق شفیق. عروس خانممون چطوره؟! من_ سلام. یه جوری میگی عروس‌خانوم انگار خودت هنوز ور دل مامانتی! می خندد... نیلوفر_ خب... چه خبرا؟ علی خوبه؟ من _سلامتی. قربونت. تو خوبی ؟حسین خوبه؟ نیلوفر_ سلام داره خدمتتون. من_نیلو؟ فردا شب میخوان عاقد بیارن برای خواندن صیغه. چی بپوشم؟ نیلوفر_اوممممم... من که کت و شلوار پوشیدم سرم چادر بود. من_ اکن کت و شلوار صورتی خوبه بپوشم؟ نیلو_نههه صورتی خوب نیست. سفید نداری؟ من_ چرا ولی خیلی رسمیه. نیلوفر_ خب مراسم شما هم رسمیه دیگه! همون سفید و بپوش با چادر سفید.داری دیگه؟ من_ واااای نیلو من چادر سفید ندارم. نیلو_ پس خواستگاریت... من_ نه... اون تکراریه‌... نیلوفر_ بهار! با شنیدن صدای بوق پشت خطی" فعلاً" کوتاهی گفتم و جواب دادم. من_ بله؟ علی_ سلام بانو. خوبی؟ من_ سلام. ممنون. شما خوبی؟ علی_ میتونی بیا یه لحظه دم در؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من_ دم در؟ علی_ اره بیا. چادر نمازم را از کمد بیرون کشیدم پسر کردم. داخل آینه به خودم نگاه کردم. خوب بود... سریع خودم را به حیاط رساندم. دروازه را که باز کردم علی را روبه روی در دیدم... علی_ دوباره سلام. من_ سلام! علی اینجا چیکار می کنی؟ علی_ اومدم اینو بهت بدم. امروز یادمون رفت بخریم. به جعبه سفید میان دستانش نگاه کردم. من_ این چیه؟ علی_ بازش کن. در جعبه را که بر میدارم. اول عطر گل محمدی بلند میشود و بعد... چادر سفیدی که با گلبرگ های محمدی پوشیده شده... نگاه اشک آلودم را به علی میدوزم... این پسر، از آن چیزی که فکرش را می کردم بهتر بود... **************** روی ایلیا محلفه می کشم و روی کاناپه بغل دستش می نشینم. ریحانه_ نمایشگاه جمع شد راحت شدی. من_ آره خیلی خسته شدم. همش سرپا بودم. مامان با سینی چای وارد حال شد و بین من و ریحانه نشست. مامان_ ریحانه مادر پاشو برو قند و بردار بیار. ریحانه که از ما دور شد مامان ارام گفت: مامان_ بهار جان مادر امروز پدرت زنگ زد گفت میان واسه امر خیر. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 ریحانه زیر بار نمیره یعنی من بهش نگفتم واسه برادر تو میان. قانع کردنش کار خودته. من_ باشه من خودم درستش می کنم. و سرم را که بالا میبرم با ریحانه مواجه می شوم... یعنی همه چیز را شنید؟!... ریحانه_ چی؟! خواستگار بهآمینه؟؟! من_ آره نظرت چیه؟ ریحانه_ داداش تو؟!! من_ اره. ریحانه_ نمیدونم والله. من_ الان این یعنی بیان یا نه؟ سکوتش را که دیدم گفتم: من_ الان این سکوت نشانه رضاست دیگه؟ لبخند کوچکش را که دیدم رو به مامان گفتم: من_ این خودش راضی بود... الکی داشت ناز میکرد! *********** بعد خواندن خطبه صیغه توسط عاقد و بله دادن من وعلی، به تعارف بابا همه دور میز شام جمع شدیم و شام را دور هم خوردیم... البته باز هم جای خالی مامان توی ذوق می زد... مهمان ها که رفتن، از خستگی دیگر نمی‌توانستم سرا پا وایسم.... به اتاقم پناه بردم و خواب... از فردا که همان روز مشغله هایم شروع شدند... من و ریحانه و مامان عطیه هر روز برای خرید می رفتیم و علی هم دنبال خانه بود... از طرفی درس دانشگاه و از طرفی هم مشغله ام برای عروسی باعث می شد حتی وقت سر خاراندنم نداشته باشم... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
`•❀• ِ ● ❗️❗️ . چند ساعتی واتس اپ، فیسبوک و...از زندگی قطع و مخفی شدند در جهان چنان آشوبی به پا شد که همه را آشفته کرد...😔🔥 اما مدت هاست که از زندگی ما مخفی است و هیچ سر و صدایی به پا نمی شود.😭 .❀ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••《✨🕯》••• صاحب... باشگاه یوونتوس... کارخانه مازاراتی،فراری و.... درآمد ماهانه ی ۶۰ میلیار دلار یعنی سه برابر درآمد نفتی ایران در چندین سال پیش... و... از همه ی این ها گذشت او...!!! ⁉️مگر "‌ادواردو" به چی رسید...؟! ◇سالروز شهادت ادواردو آنیلی، پسر سناتور ایتالیا◇ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یعنی اینقدر این رمان رو دوست دارید؟ رمان از روزی که رفتید قشنگ تر هست که😁
متاستفانه داره تموم میشه😁 ولی بعدش باید رمان من رو بخونید🌱 البته اگه قابل بدونید
🤨😶
بله🤧 پایانش غم انگیزه😩😭
ای بابا ترسیدم😨🔪
اگه بهتون بگم رمان از روزی که رفتی هم داره تموم میشه چیکار میکنید؟🤔
ممنون🌱✨
بله چشم ولی دهه فاطمیه میزارم🌸
رمانی که دارم مینویسم هم پلیسی هست هم مذهبی✍
وقتی اسم داستانمون دو مدافع هست مشخصه🌱 یکی مدافع حرم حضرت زینب ویکی هم مدافع چادر زینبی میشه
رمان از روزی که رفتی هنوز مونده تا تموم بشه😁 البته این که گفتم داره تموم میشه دروغ نگفتم فصل اولش داره تموم میشه😉
از روزی که رفتی، فصل دوم داره هنوز مونده تا تموم بشه🙂
دو فصل هست چون اکثرا دانش اموز هستید که خودمم شامل میشم و امتاحانای میان ترم داره شروع میشه و بعدش امتحانای ترم یکم فعالیت کم میشه ولی فصل اول رمان رو ادامه میدم ولی برای شروع فصل دوم چند روزی استراحت میکنیم😁
سلام ممنون🌱✨ اینکه میگید ادامه داره درسته من خودمم دو فصلش رو خوندم ولی چشم من برم داخل اینترنت بگردم اگه پیدا کردم ادامه میدم اخه ندیده بودم بیشتر از دو فصل باشه باید اسماشون رو پیدا کنم. ممنون🌸