eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی سینا یه جشن براتون میگیریم زندگیتون رو شروع میکنید؛ اگه نه که بازم خونه ی بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید. معصومه تا چند روز دیگه برای بردن جهازش میاد و اونجا خالی میشه، فکراتو بکن، عروسم میشی؟ چراغ خونه ی پسرم میشی؟ صدرا خیلی دوستت داره! اول فکر کردم به خاطر بچه هست، اما دیدم نه... صدرا با دیدن تو لبخند میزنه، برای دیدن تو زود میاد خونه؛ پسرم بهت دل بسته، امیدوارم دلش نشکنه! رها سرش را پایین انداخت. قند در دل صدرا آب میکردند! " چه خوب راز دلم را دانستی مادر! نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل خاتوِن من بود؟" رها بلند شد و به سمت اتاقش رفت. زهرا خانم وسط را گفت: _بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن! برای هردوشون ناگهانی بود این ازدواج. محبوبه خانم: عجله ای نیست. تا هر وقت لازم میدونه فکر کنه، اونقدر خانم و نجیب هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم! "فکر دل مرا نکردی مادر؟ چگونه دوری خاتونم را تاب بیاورم مادر؟" صدرا نفس کم آورده بود، حتی زمان خواستگاری از رویا هم حالش اینگونه نبود! "چه کرده ای با این دلم خاتون؟ چه کرده ای که خود رهایی و من دربند تو!" رها کودکش را در آغوش داشت و نوازشش میکرد. به هر اتفاقی در زندگی اش فکر میکرد جز همسر شدن برای صدرا! عروس خانواده ی صدر شدن! مهدی را مقابلش قرار داد." بزرگ شوی چه میشود طفلک من؟ چه میشود بدانی کسی برایت مادری کرده که برادرش پدرت را از تو گرفته است؟ چه بر سرت می آید وقتی بدانی مادرت تو نخواست؟ من تو را میخواهم! مادرانه هایم را آن روز هم خواهی دید؟ دلنگرانی هایم را میریزی؟ من عاشقانه هایم را خرجت میکنم! تو فرزند میشوی برایم؟ گمانم بود مادری برایت میاید که مادری را خوب بلد است، ُگمانم نبود که تا همیشه در این خانه باشم! نه چون من که میترسم از فرداهایم! دل زدنم هایم را برای دیر آمدن هایت را میبینی؟بزرگ که شوی پسر میشوی برای مادرانه هایم؟ به این پدرت چه بگویم؟ به این پدر که گاهی پشت میشد و پناه، که توجه کردن را بلد است، که محبت هایش زیرَ پوستی ست! چه بگویم به مردی کخ می خواهد یک شبه شوهر شود، پدر شود! دست کوچک پسرش را بوسه میزد که در باز شد. رها از گوشه ی چشم َ قامِت مرِد خانه را دید. برای چه آمده ای مرد؟ به دنبال چه آمده ای؟ طلب چه داری از من که دنبالم می آیی؟ صدرا: خوابید؟ رها: آره، خیلی ناز میخوابه، از نگاه کردن بهش سیر نمیشم! صدرا: شبیه پدرشه! رها: نه! شبیه تو نیست! صدرا لبخندی زد. "پدر بودنم را برای طفلت باور کردی خاتون؟ همسر بودنم را چه؟ همسر بودنم برای خودت را هم قبول داری؟" صدرا: منظورم سینا بود. رها آهی کشید و بعد از چند دقیقه سکوت گفت: _شما ازدواج کنید آیه باید بره؟! ِ "به بودِن من و تو در آن خانه می اندیشی عزیزم میتوانم دل خوش کنم به بله گفتنت از سر عشق؟ میتوانم دل خوش کنم که تو بله بگویی و بانوی خانه ام شوی؟" صدرا: نه؛ میمونن! خونه ی معصومه که خالی بشه، تمیزش میکنم و جوری که دوست داری آماده ش میکنیم! آیه خانم هم میشه همسایه ی دیوار به دیوارت، تا هر وقت خودش و تو بخواید هم میمونه! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی رها: با خونبس بودن من چیکار میکنید؟ جواِب فامیلتون رو چی میدی؟ صدرا: فعلا فقط به جواب تو فکر میکنم! جواب مثبت گرفتن از تو سخت تر ازروبه رو شدن با اوناست! رها: رویا چی؟! صدرا: رویا تموم شده رها، باورکن! از وقتی اومدی به این خونه، همه رو کمرنگ کردی، تو رنگ زندگی من شدی، تو با اون قلب مهربونت! رها منو ببخش و قبولم کن، به این فکر کن اگه این اتفاقات نمی افتاد، هیچ وقت سر راه هم قرار نگرفته بودیم؛ خدا بهم نگاه کرده که تو رو برام فرستاده! رها: شما، چطور بگم... نماز، روزه، محرم، نامحرم! صدرا: یه روزی گفتم از جنس تو نیستم و بهت فکر نمیکنم اما دروغ گفتم، همون موقع هم میخواستم شبیه تو باشم و تو رو برای خودم داشته باشم. رها: فرصت بدید باورتون کنم! صدرا: تو فرصت نمیخوای، آیه میخوای! تا آیه خانم بهت نگه، تو راضی نمیشی! "چقدر خوب ناگفته های قلبم را می دانی مرد!" صدرا تلفنش را به سمت رها گرفت: _بهش زنگ بزن! الان دل میزنی برای بودنش! رها تلفن را گرفت و شماره گرفت. صدرا از اتاق بیرون رفت. خاتونش و خواهرانه های آیه اش را میخواست. رها: آیه! سلام! آیه: سلام! چی شده تو هی یاِد من میکنی؟ رها: کی میای؟ آیه: چی شده که اینجوری بی تاب شدی؟ به خاطر آقا صدراست؟ رها: تو از کجا میدونی؟ آیه: فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش، رفتارش، اصلا از اون بچه ای که به تو سپرد معلوم بود که یک ِدله شده، تو هم که میدونم هنوز بهش َشک داری! رها: من نمیشناسمش! آیه: بشناسش، اما بدون اون شوهرته؛ تو قلب مهربونی داری، شوهرتو ببخش برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا زندگی کنی! اون مَرِد خوبیه... به تو نیاز داره تا بهترین آدم دنیا بشه! کمکش کن رها! تو مهربون ترینی! رها: کاش بودی آیه! آیه: هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس شدی و من باید از اون خونه برم! رها: نه؛ معصومه داره جهازشو میبره! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی! آیه: پس تمومه دیگه، تصمیماتون رو گرفتین؟ رها: نه آیه، گفتن که اگه نخوام میتونم طلاق بگیرم و با مادرم تو همون واحد زندگی کنم! آیه: رهاط فکر طلاق رو نکن، می دونی طلاق منفور ترین حلال خداست! رها: ما خیلی با هم فرق داریم! آیه: فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید مکمل هم باشن! رها: اعتقاداتمون چی؟ آیه: اون داره شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با بابام حرف زد. فهمیدم که داره تغییر عقیده میده پسر مردم از دست رفت.. هر دو خندیدند. رها دلش آرام شده بود... خوب است که آیه را دارد! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
. . آیت‌الله‌بحجت‌میگن: اگرغیبت‌کردیمو‌دسترسی‌به‌اون‌کسۍ که‌غیبت‌کردیم‌ندآریم‌بآیدبه‌جآیِ‌اون استغفآرکنیم . ! فکرکنم‌بآیدکل‌عمرمونواستغفـٰآرکنیم . ! . 🚶🏾‍♂!
تواین‌زمونہ‌چشم‌پاڪ‌‌‌ڪہ‌سھلہ!!! گوشے‌پاڪ‌ڪم‌‌‌‌پیدا‌میشہ‌ چشمے‌ڪہ‌قراره‌یوسـف‌زهـرا‌رو‌ببینہ حیف‌نیست‌حـرا‌م‌ببینہ‌🙃 ولے‌بعضیامون‌دمشو‌ن‌گرم‌با‌گوشے‌ هم‌چشمشون‌رو‌پاڪ‌نگہ‌میدارن ✌️🏽🌱
دوستان‌خدا‌هیچ‌ترسۍ‌از‌حوادث‌آینده وهیچ‌اندوهۍ‌از‌وقایع‌گذشته‌ندارند 🌿'
• . توانِ ما بھ اندازه؎ امکانات در دست ما نیست ، توانِ ما بھ اندازه؎ اتصال ما با خداست . . . شهید‌عبدللّٰھ‌میثمـے🌱
تڪہ نان خشڪی را رویہ زمین دید خم شد و ان را برداشت. در ڪنار ڪوچہ نشست و با اجر بہ ان نان ڪوبید و خرده هایه ان را مقابل پـرندگان ریخت تا نان اسراف نشود . . . • شهـید ابراهـیم هـادی :)
• . تو؎ نماز جماعت‌ همیشھ صف‌ اول‌ می‌ایستاد ! همیشھ تو؎ جیبش‌ مهر و تسبیح‌ تربت‌ داشت . . گاهی‌ وقت‌ها‌ کھ بھ هر‌ دلیلۍ تو؎ جیبش‌ نبود ، موقع‌ نماز در حسینیھ پادگان‌ د‌نبال‌ مهر‌ِ تربت‌ مـےگشت ؛ وقتۍ کھ پیدا‌ می‌کرد ، این‌ شعر رو زمزمھ می‌کرد : - تا تو زمین‌ سجده‌ا؎ ، سر بھ هوا‌ نمی‌شوم :)) ☁️ . شهیدمحسن‌حججـے !'
شهرِمن‌پرشده‌ازخَنده‌هآیَت ‌میدانم‌که‌نگآهت‌ جوابِ‌دِلتَنگی‌های‌مارامیدهد💔(: ♡         ♡ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 بابت تاخیر عذر میخوام🌹 دسته ماکارونی داخل دستم را می شکنم و داخل آب جوش می ریزم. داخل مایع اش رب می ریزیم و هم می زنم. نمی فهمم چه کار می کنم... داخل پیاز خالی رب ریخته ام! گاز را خاموش می کنم و صندلی میز غذاخوری را عقب می کشم و می نشینم. تمام حرف های علی مو به مو در سرم تکرار میشود. علی_ کی باعث شد الان اینجا باشی؟ من_ شهید مدافع حرم... علی کی منو بهت داد؟ من_شهید مدافع حرم. علی_ اگه همین مقام، منو ازت بگیره... از آغوشش بیرون می‌آیم و خیره نگاهش می کنم. من_ چی؟! من... من منظورتو نفهمیدم. علی_ تو راضی هستین من واسه مدافعین حرم برم؟ ناباورانه نگاهش می کنم... سوالش را بی‌جواب می‌گذارم قصد خواب به اتاق خوابمان پناه میبرم اما نه... تا صبح بیدارم الانم که... با دستانم رطوبت چشمانم را می‌گیرم که دست های ایلیا دور پای راستم حلقه می شود. ایلیا_ ماما؟ گریه؟! شوری اشک را روی لبم حس می کنم اما باز لبخند میزنم. او می شوم و در آغوش می گیرمش... عطر تنش را که به ریه هایم می فرستم، باز هم اشکم سرازیر می شود... یعنی علی واقع می خواهد برود؟! سه سال هم نمی شود که ازدواج کرده ایم... چطور قانع شوند به همین دو سال و نصفی زندگی و بگذارم برود...؟! صدای گریه ایلیا هم بلند می‌شود. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 انگار نا آرامی ام را حس کرده... موهایش را نوازش می کنم اما ساکت نمی شود. گریه ام شدت می‌گیرد وقتی یادم می آید ایلیا گریه میکند تنها با نوازش دست علی روی موهایش آرام میگیرد... مگر من اصلا می توانم بدون علی زنده بمانم که او قصد رفتن دارد...؟ نیلوفر می‌آید. ایلیا که سها را می‌بیند کمی آرام می‌شود و با هم سرگرم بازی می شوند. چای بی رنگ و رو را که جلوی نیلوفر می‌گذارم، دستم را می گیرد و مرا کنار خودش می‌نشاند. نیلوفر_ چته بهار؟! چرا چشمات پف کردن؟! با علی دعوت شده؟! من _کاش دعوا بود... نیلوفر... میخواد بره. نیلوفر _کجا؟! باباعلی این مدلی نبود یه دعوا کنین... من_ نیلوفر دعوا نبود. همه چی خوب بود. داشتیم حرف میزدیم. یهو... یهو گفت... و گریه امانم را برید... و داخل آغوش نیلوفر که جای گرفتم، یاد آغوش علی افتادم... اگر علی برود، وقت نا آرامی در آغوش که آرام بگیرم؟ چه کسی وقتی آشوبم دستم را بگیرد بر روی موهایم بوسه بزند؟ زمان را فراموش کرده بودم و زار میزدم... کمی که سبک شدم، اصرار نیلوفر به دست و صورتم آبی زدم و دوباره به هال برگشتم. نیلوفر_ دختر تو که جون به لبم کردی، بگو چته؟ من‌_ نیلوفر... واسه... میخواد واسه مدافعین حرم بره. انگار او هم مثل من سخت باورش می شود... چند دقیقه ای میشود تا به حرف می اید. نیلوفر_ خودش بهت گفت؟ من_ آره. فقط به کسی نگو فعلاً. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 نیلوفر هم می رود و باز می مانم من و این خانه و فکر نبودن علی... وقتی می آید خانه، لحظه به لحظه حضورش را ثبت می کنم. دوباره آخر شب می رسد و بحث را وسط می کشد. علی_ خانمم؟ فکر کردی؟ من_ در مورد؟ علی_ رفتنم. من_ علی... کی ثبت نام کردی؟ علی_ ۱ سال میشه. من_ چرا موقع ثبت نام به من نگفتی؟ علی_ بهار؟ راضی هستی برم یا نه. دل کندن سخت بود اما لحظه‌ای یادم رفت سمت حضرت زینب(س)... عباسش را از دست داد، علی اکبرش وارد میدان شد و برنگشت، سر بریده برادرش را دید و دم نزد... آن همه زجر کشید و دم نزد... سردرگم بودند اما باید تصمیم می گرفتم. من مدافع حجاب بودم مگر نه؟ پایش و وسط می آمد سرم را می دادم اما حجابم را نه مگر نه؟ علی... مردم نمی‌خواست جانش را برای بی بی زینبش فدا کند می توانستم مانع شوم؟ صدایی در گوشم می پیچید... لبیک یا زینب... " عاشقت هستم شدیداً دوستت دارم ولی، دلبری هایت بماند بعد از فتح سوریه" ********* چشم میدوزم به جاده رو به رو... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 نمی دانم راهی که می رود بازگشت دارد یا نه... ایلیا بیقرار است... انگار می داند شاید رفتن پدرش بی بازگشت باشد. علی شاید برای آخرین بار مرا در آغوش می گیرد. شاید برای آخرین بار پیشانیم را می بوسد. شاید برای آخرین بار صدایش را میشنوم... علی_ خانومم... بهارم... بانو... اگر رفتم بدون برگشت بود، اگه سعادت داشتم و شهید شدم فقط اینو بدون خیلی دوست دارم. دوست دارم یه وصیتی هم بکنم. اشک میریزم. علی_ خانومم چادرتو هیچ وقت از سرت برندار. ارثیه بانو فاطمه زهرا(س) و بانو زینب(س) رو هیچ وقت ول نکن. من_ علی مراقب خودت باش... دستم را می بوسد و روی دو زانو می نشیند، ایلیا را بغل می گیرد و برای شاید آخرین بار او را به هوا پرت میکند اما پسرکم نمی خندد... پیشانی اش را می بوسد و می گوید: علی_ایلیا، بابا... از این به بعد تو مرد خونه ای، مواظب مادرت باش پسر بابا. واسه بابا دعای شهادت کن باشه پسرم؟ یه لبخند نمیزنی بابا داره میره؟ با چشم‌های اشک‌آلود لبخند می‌زند... علی خم می شود و روی زمین می گذاردش. لبه چادرم را میگیرد، می بوید و می بوسد. علی_ کنا عباسک یا زینب. خانومم دارم میرم. مواظب پسرمون باش. مواظب امانتی مادرمون باش... مواظب چادرت باش. خداحافظ. لحظه خداحافظیست... تو باید بروی و من بمانم و یادگاری ات... وارد جاده ای می شوید که شاید آخرش برسد به خدا. دلم آرام و قرار ندارد.. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 فکر اینکه شاید برنگردی، روانم را به هم می‌ریزد اما امانت خدا، برو به امان خدا... بلند می‌شود و می‌رود... خیره ام به جاده... به مسیر رفتنش... اشک دیدم را تار کرده... خدایا... مرد من مدافع حرم زینبت شد... ما دو مدافعیم... من مدافع حجاب... او مدافع حرم... "خدایا، مراقب علی من باش" شیعه زیر بیرق علی سازش کند یک دل و واحد سپاهی خوب آرایش کند با عنایت ولیمان صاحب الزمان(عج) ضربه شستی را نثار لشکر داعش کند... 1395/3/22 پــــــــــایـــــــــان ✍به قلم بهار بانو سردار 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خــدااااا...💔😭 مدیون فرزندان شهداییم😔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎🌱‌...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حدیث_کساء-علی‌فانی﷽۩.mp3
7.58M
💠حدیث کسا 🌱 ✨💓 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----] وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ... سلامـ به صُبح و به همه‌ی پـرنده‌ هـایی که وقت آمدنش تسبیح می‌کنند .. ♥✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•