eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
646 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
بــــسم رب العشق•°❤️
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『🌱』 باآب‌خوردن‌به‌بهشت‌برو استادعالی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💚🌿» میگُفٺ‌ڪِہ‌؛ عظمت‌ِنوڪَرۍ‌ِدَرخونِہ‌ۍ امـٰام‌حُسین‌‌رو،زمـٰانۍ‌میفَهمۍ.. کِہ‌شب‌اول‌‌قَبر، وَقتۍ‌زَبونِت‌‌بَند‌اومَد یِہ‌وَقت‌‌میبینۍ‌یِہ‌صِدایۍ‌میـٰاد میگِہ‌نَترس‌،مَن‌‌هَستَم..!(:♥️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خواهرم... - [• این همه جوان از جوانےشان گذشتند🖤🖐🏽 ۅ جان دادند براے تو... - و از تو خواسته اند که فقط در سنگرت بمانےزیر چادرت همین و بس.. باور کن تو برگزیده‌ای👌🏻 •] ♡ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ قسمت هفدهم سرانجام از آن تاریکی وحشتناک عبور کردیم و وارد بیابانی ب
🌸 در عالم برزخ ✍ قسمت هجدهم چند قدمی که از ماموران دور شدیم، به پشت سرم نگاهی کردم و در کمال حیرت ماموران را دیدم که چهار دست و پای شخصی را گرفته بودند و به زور قطعه ای از به او . با دیدن این صحنه از ناراحتی بر جای ایستادم، صحنه بسیار زجر دهنده و ناله های او جانسوز بود... سپس رهایش کردن و او در حالیکه از درون میسوخت مسیر جاده را افتان و خیزان ادامه داد. در یک لحظه دست نیک را روی شانه ام احساس کردم، نگاهی به او انداختم و گفتم: چه شده بود؟ نیک جواب داد: افرادی که مال مردم را به ناحق تصاحب میکنند گرفتار این ماموران میشوند و اینها موظفند قطعه ی گداخته شده آهن را به آنها بخورانند. نیک سپس ادامه داد: البته اینها در گذرگاه متوقف خواهند شد.... پس از شنیدن حرفهای نیک مقداری دلم آرام گرفت و سپس با نیک از آنجا دور شدیم. رفتیم تا به شخصی رسیدیم که دستانش را جلو گرفته و با احتیاط قدمهای کوتاه برمیداشت.. نیک به او اشاره کرد و گفت: این شخص از وقتی از غار بیرون آمده کور شده. آنگاه به یک جاده انحرافی اشاره کرد و گفت: این جاده دنیا پرستان است که او به زودی وارد آن میشود. پرسیدم چرا؟ گفت چون دنیا را به آخرت و دنیا پرستان را به مومنین ترجیح میداده است.. این افراد بزرگترین ضرر و زیان را برای خود خریده اند ... دوباره به راه افتادیم. راه مستقیم را به خوبی طی کردیم. گاهی از کسی جلو میزدیم و گاهی دیگران از ما سبقت میگرفتند.. در مسیر خود آدمهای گوناگونی میدیدیم. آدمهایی که داشتند که از دهانشان بیرون زده بود و آتش از آنها زبانه میکشید و میسوزاندشان که به گفته ی نیک اینها دورو و منافق صفت بودند. همچنین افرادی که اعمال منافی عفت و لذتهای نامشروع را مرتکب شده بودند را در حالی مشاهده کردیم که لگامی از آتش بر دهان آنها زده شده بود و میسوختند. اما از همه زجرآورتر جاده انحرافی زنان بود. این مسیر به بیابانی ختم میشد که زنان بسیاری در آن عذاب میشدند. عده ای به موهایشان آویزان شده بودند که نتیجه نشان دادن موها به نامحرم بود. گروهی دیگر از زنان زیر فشار ماموران مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند چون اینها در دنیا خود را برای نامحرمان زینت کرده بودند و باعث از هم پاشیدن زندگی های بسیاری شده بودند. برخی نیز سرشان به شکل خوک و بدنشان به شکل الاغ بود چرا که در دنیا به سخن چینی عادت داشتند. آنچه شگفتی مرا در تمام این صحنه ها بر انگیخته بود این بود که نیک های آنان همگی صدها متر دورتر بودند و از هدایت و کمک به صاحب خود عاجز بودند... براحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا به یک گردنه رسیدیم. در پشت تپه سرو صداهای زیادی می آمد. وقتی به بالای تپه رسیدیم از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضطراب وجودم را فرا گرفت. جاده و بیابانهای اطراف آن پر بود از ماموران الهی و اشخاصی که گیر افتاده بودند. هرکس قصد عبور از جاده را داشت شدیدا کنترل میشد. آهسته به نیک گفتم : اینجا چه خبر است؟ نیک گفت: اینجا گذرگاه است. گفتم: گذرگاه مرصاد چیست؟ گفت: محل رسیدگی به ... اینجا اگر کوچکترین حقی از مردم بر گردنت باشد از کشتن انسان گرفته تا سیلی و بدهکاری، همه ی اینها باعث گرفتاری تو می شود... بار دیگر بیابان را زیر نظر گرفتم. گروهی در حالیکه زانوی غم بغل گرفته بودند روی زمین نشسته بودند و به واسطه ی سنگینی زنجیری که بر گردن آنها بود قدرت حرکت نداشتند. عده ای هم پایشان زنجیر شده بود و قدرت حرکت نداشتند. عده ای نیز بلاتکلیف در بیابان میچرخیدند و حق عبور از جاده را نداشتند. هر از گاهی صدای ماموران بلند میشد: فلان کس آزاد شد، میتواند برود. آن شخص از شنیدن نامش بسیار خوشحال میشد و بعد از مدتها گرفتاری عبور میکرد. نیک صورتش را سمت من چرخاند و گفت برویم. با ترس و دلهره گفتم نمیشود از راه دیگری برویم؟ نیک گفت: هیچ راه فراری نیست همه جا توسط ماموران به دقت کنترل میشود زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خداوند از حق مردم نمیگذرد... ادامه دارد... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🙂☝️🏻 🥀خانه ات که اجاره‌ای باشد دائم به کودکت می گویی میــخ نکوب، روی دیوارها نقاشی نکش و مراقب خانه باش... اما اینهمه مـراقبت برای چـیست؟! 👌🏻چــون خانه مال تــو نیست مال صاحبخانه ست! چون این خانه دست تو امانت ‌است. 👈🏻خانه ی دلت چطور !؟ خانه ی دل تمامش مـــال خداست. در خانه ی خدا نقش گناه کشیدن و میخ گـــــناه کوبیدن ممنـــوع اســت!!!❌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ✔️ زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است 👈 با نوای میثم مطیعی 🌹 🌹 ‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃چہ‌ڪسےدرقیامت‌حسرت‌نمے‌خورد؟ از‌امام‌صادق‌علیه‌السلام‌پرسیدند: روز‌حسرت،‌ڪدام‌روز‌است‌کہ‌خدا‌ مےفرماید: -{بترسان‌ایشان‌راازروزحسرت}-سوره‌مریم‌آیہ³⁹ حضرت‌جواب‌دادند: آن‌روزقیامت‌است‌کہ‌حتےنیڪوڪاران‌هم حسرت‌مےخوردندکہ‌چرا‌بیشتر‌نیڪے‌نڪردند. پرسیدند:‌آیا‌ڪسےهست‌که‌درآن‌روز حسرت‌نداشتہ‌باشد؟ حضرت‌فرمودند: آرۍ،ڪسےکہ‌دراین‌دنیا‌مدام‌بر‌رسول‌خدا صلوات‌فرستاده‌باشد. "♥️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️⃟🌱¦°•° |•📱•| همیـٰشہ یہ نـفر هسـت تو بۍ ڪسے ڪنارم... اگہ همہ ولم ڪنن امام رضا رو دارم(:💛 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی رها: داشتم میرفتم که دیدم حاج خانم، آقا ارمیا رو کشید کنار و یه چیزی بهش گفت. نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل مَهدی منی! ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید! آیه: گوش وایستادی؟ رها: نه... داشتم از کنارشون رد میشدم! اونا هم بلند حرف میزدن! همه ی حرفاشونو که نشنیدم! آیه: حالا کی مرخص میشم؟ رها: حالا استراحت کن، تا فردا! ********************************************* یک هفته از آن روز گذشته بود. دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود. سایه را چندباری دیده بود و دلش از دستش ُسر خورده بود وقتی فخر السادات فهمید لبخند زد. مهیای خواستگاری شده بودند؛ شاید برک ت قدم های کوچک زینب بود که خانه رنگ زندگی گرفت. حاج علی هم شاد بود. بعد از مر ِگ همسرش، این دلخوشِی کوچک برایش خیلی بزرگ بود؛ انگار این دختر جان دوباره به تمام خانواده اش داده است ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاج علی در را گشود و از ارمیا استقبال کرد: _خوش اومدی پسرم! ارمیا: مزاحم شدم حاج آقا، شرمنده! صدای فخر السادات بلند شد: _بالاخره تصمیم گرفتی بیای؟ ارمیا: امروز رفتم قم، سر خاک سید مهدی، من جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج علی به داخل تعارفش کرد. صدرا و رها هم بودند. همه که نشستند، فخر السادات گفت: _یه پسر از دست دادم و خدا یه پسر دیگه به من داد تا براش خواستگاری برم! حاج علی: مبارکه انشاءالله، امشب قراره برای سیدمحمد برید خواستگاری؟ فخرالسادات: نه؛ قراره برای ارمیا برم خواستگاری! حاج علی: به سلامتی... خیلی هم عالی! دیگه دیر شده بود، حالا کی هست؟ آیه از اتاق بیرون آمد و بعد از سلام و خیر مقدم کنار رها نشست. فخرالسادات: یه روزی اومدم خونه تون با دسته گل و شیرینی برای پسر بزرگم. یه بار با حرفام دل دخترمو شکستم... حالا اومدم برای ارمیا، که جای مهدی رو برام گرفته از آیه خواستگاری کنم! آیه از جا برخاست: _مادر! این چه حرفیه؟ هنوز حتی سال ِ مهدی هم نشده، سال هم بگذره من هرگز ازدواج نمیکنم! حاج علی: آیه جان بابا... بشین! آیه سر به زیر انداخت و نشست. فخرالسادات: چند شب پیش خواب مهدی رو دیدم! دست این پسر رو گذاشت تو دستم و گفت: "بیا مادر، اینم پسرت! خدا یکی رو ازت گرفت و یکی دیگه رو به جاش بهت داد. بعد نگاهشو به تو دوخت و گفت مامان مواظب امانتم نیستید، امانتم تو غربت داره دق میکنه!" دخترم، تنهایی از آن خداست، خودتو حروم نکن! آیه: پس چرا شما تنها زندگی میکنید؟ فخرالسادات: از من ِسنی گذشته بود. به من نگاه کن... تنها، بی هم زبون! این ده سال که همسرم فوت کرده، به عشق پسرام و بچه هاشون زندگی کردم، اما الان میبینم کسی دور و برم نیست! تنها موندم گوشه ی اون خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه، یه روزی دخترت میره پِی سرنوشتش و تو تنها میمونی، تو حامی میخوای، پشت و پناه میخوای! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی آیه: بعد از مهدی نمیتونم! حاج علی: اول با ارمیا صحبت کن، بعد تصمیم بگیر، عجله نکن! آیه: اما... بابا! حاج علی: اما نداره دختر! این خواسته‌ی شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بی احترامی نمیشه! آیه: بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته! ارمیا: تا هر زمان که بخواید فرصت دارید، حتی شده سال‌ها! اگه امروز اومدم به‌خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج خانم گفتن، رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم! الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده کنید من درخدمتم! جسارتم رو ببخشید! فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد. آیه ماند و حرف‌های ارمیا... آیه های آخرِ مَردش... آیه ماند و حرف ها فخرالسادات... آیه ماند و بی تابی های زینبش! بعد از آن شب، تک تک مهمان ها رفتند. زندگی روی روال همیشگی اش افتاده بود. آیه بود و دخترکش.. ایه بودو قاب عکس مردش! نام ارمیا انقدر در خاطرش کمرنگ بود که یادی هم از آن نمی کرد. از مردی که چشم به راهش مانده بود. آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی را در زمینهحرم حضرت زینب گذاشته بودند َ مردش چه با غرور ایستاده بود. سر بالا گرفته و سینه ی ستبرش را به نمایش گذاشته بود. نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد... تصویر رهبری... همان لحظه صدای آقا آمد. نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با خانواده های شهدای مدافع حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرف هایش گوش میداد.آیه هم سخن گفت: _آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم بی پدر شد... الان فقط خدا رو داریم! هیچکسو ندارم! آقا! شما یتیم نوازی میکنی؟ برای دخترکم پدری میکنی؟ آقا دلت آروم باشه ها... ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته! دیدی تا اذن دادی با سر رفت؟ دیدی ارتش سوال نمیکنه؟ دیدی چه عاشقانه تحت فرمان شمان؟ آقا! دلت قرص باشه! آیه سخن میگفت... از دل پر دردش! از کودک یتیمش! از یتیم داری اش! از نفسهایی که سخت شده بود این روزها! رها که به خانه لباس اش رفته بود برای آوردِن لباس های مهدی آیه را که در آن حال دید، با گوشی اش فیلم گرفت و همراه او اشک ریخت.آیه که به هق هق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین را قطع کرد و آیه را در آغوش گرفت... خواهرانه آرامش کرد. پنج شنبه که رسید، آیه بارِ سفر بست! زمان زیادی بود که مَردش را ندیده بود باید دخترکش را به دیدار پدر میبرد. با اصرارهای فراوان رها، همراه صدرا و مهدی، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سید مهدی ایستاده بود. بی خبر از مردی که قصد نزدیک شدن به قبر را داشته و با دیدن او پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست. آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت: _سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر! پدر شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود! از داغی که روی دلم گذاشتی این بچه سهم بیشتری داشت! خیلی آسیب دید و رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه! دستی روی صورت دخترکش کشید: ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿