eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 حجاب وصیت شـهـــــدا 🌷 دلم هوای شهادت ڪہ مے ڪند پناه میبرم بہ چادرم که تا آسمان راه دارد... چادر من بوی شـهــــادت میدهد چرا ڪہ چشم شهدا بہ اوست ڪہ مبادا چون چادر مادر شان فاطمه(سلام الله علیها) خاکی شود. 🍃🌸
هرشب به یاد مولا دعای فرج و سلامتی آقا صاحب الزمان عج بخوانیم دعای الهی عظم البلاء ☄«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ» ☄إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاَءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الأَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ خدايا گرفتاري بزرگ شد، و پوشيده بر ملا گشت، و پرده كنار رفت، و اميد بريده گشت، و زمين تنگ شد، و خيرات آسمان دريغ شد ☄وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إلَيْكَ الْمُشْتَكَي وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ و پشتيبان تويي، و شكايت تنها به جانب تو است، در سختي و آساني تنها بر تو اعتماد است ☄اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الأَْمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ خدايا! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست آن صاحبان فرماني كه اطاعتشان را بر ما فرض نمودي، و به اين سبب مقامشان را به ما شناساندي، ☄فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ پس به حق ايشان به ما گشايش ده، گشايشي زود و نزديك همچون چشم بر هم نهادن يا زودتر ☄يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اِكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ اي محمّد و اي علي، اي علي و اي محمّد، مرا كفايت كنيد، كه تنها شما كفايت كنندگان منيد، و ياري ام دهيد كه تنها شما ياري كنندگان منید ☄يَا مَوْلاَنَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ اَلْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي اي مولاي ما اي صاحب زمان، فريادرس، فريادرس، فريادرس، مرا درياب، مرا درياب، مرا درياب، ☄اَلسَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِين َاكنون، اكنون، اكنون، با شتاب، با شتاب، با شتاب، اي مهربان ترين مهربانان به حق محمّد و خاندان پاك او. "اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن  صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ  فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ  وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً  حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا"  ✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖇⃟ ⃟📷 ‌‌ •. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نمۍ‌گذاشت‌ساڪش‌ࢪا‌ببندم‌بالاخࢪه‌یڪ‌ باࢪ‌بستم‌..دعا‌گذاشتم‌تو؎ساڪش‌،یڪ‌بستہ تخمہ‌ڪہ‌بعدشھادتش‌بازنشده.. باساڪ‌بࢪایم‌آوࢪدند.. یڪ‌جفت‌جوࢪاب‌هم‌گذاشتم‌از‌آنھا‌خوشش‌آمد.. گفتم:میخوا؎دوسہ‌جفت‌دیگہ‌بࢪات‌بخࢪم؟ گفت:بذاࢪ‌این‌ها‌پاࢪه‌بشن‌!بعد وقتۍ‌جنازه‌اش‌بࢪگشت! همان‌جوࢪاب‌ها‌پاش‌بود.. ‌•|شھیدمحمدابࢪاهیم‌همت|• •. ¦📷⃟ ⃟🖇¦ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دَراین‌شَب . . . دِلت‌رآبِہ‌هَمـٰان‌خُدآیۍ‌بِسپـٰارکِہ یِک‌کَهکِشـٰان‌رآمُعلَق‌نِگَہ‌دآشتِہ تـٰاتو‌آرام‌بِخوآبۍ‌..シ!
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد (:️❤️صبحتون بخیر🌱✨
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋
فـࢪاز؎‌ازوَصیت‌نـٰامہ‌ۍحـٰاجے(: عزٺ‌دستِ‌خداست‌؛ وبدانیداگـࢪگمنـٰام‌تࢪین‌هم‌باشید ولے... نیتِ‌شمایاࢪ؎مࢪدم‌باشدمے‌بینیدخدٰاوند؛ چقدࢪبـٰاعزت‌وعظمت‌شمآࢪا دࢪآغوش‌مےگیࢪد...🙂♥️ (:
❮📓🖇❯ • هر‌وقت‌‌مۍخ‌ـواست‌‌بـراے بچہ‌ھا‌یادگارے‌بنویسہ... - مینوشت : "من‌ڪان‌للہ‌ڪآن‌اللہ‌لہ‌" هـر‌ڪہ‌‌با‌خ‌ـدا‌باشـد‌... خ‌ـدا‌‌با‌اوست... شھید‌ابرآھیم‌ھمت💚 • •❮📓🖇❯• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱عـلامه حسن زاده آملی.. دو چیز باعث قلب❤️ و بےحالے در عبادت می شود: ۱- زیاد حرف زدن ۲- زیاد خــــوردن •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️سخنرانی حاج آقا دانشمند 🎬موضوع: شعور اسب ‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚠️ ‌‌ ‌بہ‌خاطر‌یہ‌فیلم،نمازتو‌سریع‌میخونۍ یا‌اصلا‌نمیخونۍتابہ‌اون‌فیلم‌برسۍ!💔 فقط،فڪر‌نمیکنۍ‌رو‌زقیامت‌‌اونۍ‌کہ ‌بہ‌دادت‌میرسہ‌نمازه‌،نہ‌‌دیدن‌فیلم🙂؟ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟! 🌱✨👌 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨یکۍازشاه ڪلیدهای آمدن برکات به زندگـــــی👌🏻 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‏بہشت.خانہ.ی.استغفار.ڪنندگان.اسټ ⌒✯🍃🌹استعفرالله🌹🍃✯⌒ ⌒✯🍃🌹استغفرالله 🌹🍃✯⌒ ⌒✯🍃🌹استغفرالله🌹🍃✯⌒ ⌒✯🍃🌹استغفرالله🌹🍃✯⌒ ⌒✯🍃🌹استغفرالله 🌹🍃✯⌒ ⌒✯🍃🌹استعفرالله🌹🍃✯⌒ ⌒✯🍃🌹استغفرالله 🌹🍃✯⌒ ⌒✯🍃🌹استغفرالله🌹🍃✯⌒ ⌒✯🍃🌹استغفرالله🌹🍃✯⌒ ⌒✯🍃🌹استغفرالله 🌹🍃✯⌒ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
👌در لب های فردی که قلبش سرشار از❤️ محبت❤️ است، نام ❤️اللهﷻ❤️ خود به خود نقش می بندد. 👌این بدین معنا نیست که شما مجبور باشید مرتبا نام 👈اللهﷻ را تکرار کنید،بلکه به این معناست که دهان شما،لب هاوزبانتان رایحه طعم ومزه پنهان در نام او راخوهد داشت. ذائقه انسان هیچ مزه ایی را تا این حد نمی پسندد. طعم نام دائما روی زبان شما می چرخد،درست مثل آب شدن یک آب نبات در دهانتان، در حالی که شیرینی اش را در سرتاسر بدنتان احساس میکنید. نام 🌸 اللهﷻ🌸یک نوع شیرینی مخصوصی دارد،طعم خاص خودش را دارد. لازم نیست که صرفاً نام ✅اللهﷻ✅ را تکرار کنید ویا روی ملافه رختخوابتان نام اورا بنویسید که همه بخوانند،این کارها نتیجه ای ندارد. نام ❤️اللهﷻ ❤️ بایستی👌لرزه به اندامتان بیاندازد. ‌‌‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آرزوی_مـرگ_نڪنیـد❌ پیـــــامبر ﷺ فرمـــــودند: هيچ يک از شما آرزوے مرگ نڪند زيرا يا فرد نيڪوڪارے است ڪه اگر زنده بماند، شايد به نيڪے هايش بيفزايد...😍👌 و يا شخص بد ڪارے است ڪه اگر زنده بماند، شايد توبه ڪند.🤲 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی آیه: سلام! شما؟ اینجا؟ ارمیا: اومده بودم دنبال جواب یه سواِل قدیمی! زینب سادات چقدر بزرگ شده! سه سالش شده؟ آیه: فردا تولدشه! سه ساله میشه! زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد. زینب که بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد. نگاه ارمیا را که دید گفت: _بغل! لبخند زد به دخترِک شیرین آرزوهایش: _بیا بغلم عزیزم! آیه مداخله کرد: _لباستون رو کثیف میکنه! ارمیا: پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم یا زینب سادات بازی کنم؟ زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصِد جداشدن نداشت. آیه اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود و پدری کردن های ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود. وقت رفتن ارمیا پرسید: _ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟ آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت: _فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید! ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه خانه آیه رو به ز ینبش کرد و گفت: _امروز دخترِ من با عمو چه بازیایی کرد؟ زینب: عمو نبود که، بابا مهدی بود! زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه ی مادر گذاشت. ********************************************* روز تولد بود و فخرالسادات هم آمده بود. صدرا و رهایش با مهدی کوچکشان. سیدمحمد و سایه ی این روزهایش. حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانه اش شده بود. آن هم با اصرارهای آیه و رها! محبوبه خانم بود و خانه ای که دوباره روح در آن دمیده شده! زینب شادی میکرد و میخندید. از روی مبل ها میپرید. مهدی هم به دنبالش بدون جیغ و داد میدوید! صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و از مبل بالا رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد. از روی مبل پایین پرید و به سمت درِ ورودی رفت. آیه: کی بود در رو باز کردی؟ زینب: بابا اومده! اشاره اش به عکس روی دیوار بود. سید مهدی را نشان میداد: _از اونجا اومده! سکوت برقرار شد. همه با تعجب به آیه نگاه میکردند. آیه هم به علامت ندانستن سر تکان داد. صدای ارمیا پیچید: _سالم خانم کوچولو، تولدت مبارک! زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او چسباند. " چرا اینگونه بیتاب پدر داشتن شده ای؟چه میخواهی این جا حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت گردد!" همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از دیدش خارج شد. "فرار میکنی بانو؟ از من فرار میکنی یا از خودت؟ بمان بانو! بمان که سال هاست که مرا از خودم فراری کرده ای!" سوال بزرگ هنوز در ذهن آنها بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از کجا میدانست از سوریه آمده است؟ تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنند. آخر جشن بود که آیه طوری که کسی نشنود از ارمیا پرسید: _شما بهش گفتید که پدرش هستید؟ ارمیا ابرو در هم کشید: _من هنوز از شما جواب مثبت نگرفتم، درثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمیکنم! قرار نیست بعد از اینهمه سال که صبر کردم، با بازی با احساس این بچه ی شما رو تحت فشار بذارم، چطور مگه! زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی میکرد. مهدی اسباب بازی جدید زینب را میخواست و زینب حاضر نبود به او بدهد. زینب لب ورچید و با دست های کوچکش صورت ارمیا را به سمت خود کشید: _بابا... مهدی اذیت میکنه! نمیخوام اسباب بازیمو بهش بدم! چیزی در دِل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعوایش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینه ی ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه به این صحنه بود. زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود! تا زینب به خواب رود، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند. عزم رفتن کردن سخت بود. ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود. بلند شد و خداحافظی کرد. دِم رفتن به آیه گفت: _من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعه ی بعد... ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی آیه پاکت نامه ای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد. آیه: چندتا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مَردی که قراره پدرِ دخترکش بشه! آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! حجب و حیا به این میگویند دیگر؟ صدای دست زدن بلند شد... ارمیا خندید و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد: سالم! امروز تو توانستی دِل ایه را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو میکردم! تمام هستی ام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به دستت امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای خالی ام را ُپر کن! آیه ام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم... ارمیا نامه را در پاکت گذاشت و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک صورتش شده بود. انگار زینب پدر دار شده بود! صدرا: گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا! ارمیا: خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد! آیه گونه هایش رنگ گرفت. رها: یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زن ذلیله! ارمیا: دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟ آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت! زهرا خانم: دخترمو اذیت نکن پسرم! فخرالسادات: پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته! ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذت بخش بود. محمد: داداشم داره داماد میشه! ِکل کشید و صدرا ادامه داد: _پیر پسر ما هم داماد شد! ارمیا به سمت حاج علی رفت: _حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟ حاج علی: وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، خوشبخت بشید! ارمیا دست پدر را بوسیده بود. این هم آرزوی آخرش حاج علی پدرش شده بود. ساعت 9 شب بود و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند. تلفن خانه زنگ خورد. حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع کرد و رو به آیه کرد: _آیه بابا به آرزوت رسیدی! آقا داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک ساعت دیگه میان! ارمیا به چهره ی بانویش نگاه کرد. یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشانش دادند. هق هق هایش را شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت! ارمیا که از موهای سپید شده ی بانویش نمیدانست! نمیدانست که غم ها پیرش کرده اند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد! آیه دستپاچه بود! همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد! "به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..." صدای زنگ در که آمد، آیه جان گرفت... اذنی بده، روی ارتش ما هم حساب کن بِی‌بی شاِم بلایم شتاب کن این سیل کوفه پیمان شکن که نیست باخوِن این جماعت اشقی حضاب کن ارتش که خواب ندارد برای تو روی سه ساله دختر ما هم حساب کن این رو سیاهِی دنیا به آخر است کاخ تمام بی صفتان را خراب کن پـــــایـــــان‌فصـــل‌یــــڪ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿
ان‌شاالله‌ از فردا فصل دوم رو شروع میکنیم🌱✨ لطفا همراهیمون کنید🙂🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا