eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
611 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2هزار ویدیو
47 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
•••••۰۰۰ ⁉️ یڪ رآهکآرخیلےسآده وعملےبرآےآفزایش‌تمرکز توےنماز!• 👌🏻👇🏻 •----------------------------• ¹-تونمآز آول‌از همہ‌بھ چیزےڪھ میگےسعےڪن توجه ڪآفۍ داشتھ باشۍ حتۍ اگھ معنۍ چیزایۍڪھ مۍخونۍرو نمیدونۍ حتمآ برو بھ معانیشون یڪ نگاهۍ بنداز ... خیلۍزشتھ‌آدم ندونھ چۍ داره میگھ ها!• • --------------------------• ²-راهڪآردوُم اینڪھ‌تو نمآز فقط‌بہ‌مهرتــــ‌نگاھ ڪن ... و سعۍ ڪن تحتــ‌هیچ شرایطۍ نگاهتو از مُهر برندارۍ.. این کآر بھ شدتــ باعثــ‌افزآیش تمرکزتــ میشھ 🍂 تازه ... یڪ فایده دیگم داره اونم اینکه براۍ کنترل نگاه خیلۍ‌قوی میشۍ! ••۰ . •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
…→ . شڪـــــر خــــــدا ڪــهــ نامــــ••• ••• در اذآن ماستـــ.... 🤩 ما ••• ••• و عشق علــــــے هم از آڹ ماست.😌💕 . ♥️☘️ 🌸🍃 💞 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اتاقش را به قطعه ای از گلزار شهدا تبدیل کرده بود هر طرف را که نگاه می کردی یا عکس امام و حضرت آقا را میدیدی یا عکس شهدا یک عکس در اتاقش بود که زیرش این جمله حک شده بود «رهسپاریم با ولایت تا شهادت» همیشه این جمله را زمزمه می کرد می گفت عکس من هم باید یک روز در کنار این شهدا قرار بگیرد و آنقدر از شهادت خود اطمینان داشت که اسم خودش را در کنار اسم شهدا می نوشت! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🌸 ‏+یہ‌اسـتاد‌ی،مۍ‌گفت: _اگہ‌‌درس‌مۍ‌خونید‌بگین‌برا‌ امام‌زمان‌(؏ــج) اگہ‌مہارٺ‌ڪسب‌مۍ‌ڪنید‌نیتـتوݩ باشہ‌براۍ‌مفیـد‌بودن‌تـ‌و‌دولـت‌ "امام‌زماݩ‌(عج)" اگہ‌ورزش‌مۍڪنید‌آمادگـے‌براۍ دوییـدݩ‌توحڪومت‌‌ڪریمہ‌آقابآشہ... اینجورۍ‌میـشـیـم‌‌ ↴ ســ‌رباز‌قبل‌از‌ظہور‌ 💚 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️🖇• وَلاخَرَجَ‌حُبُّڪ‌مِن‌قَلبِی و‌ نَرَوَد‌ بیرون‌ مھرت‌ از‌ دلم🕊 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔺️ هشت چیز برای حفاظت از عذاب قبر⚰️🔥 🔴فقیه ابواللیث(رح) می فرماید: برای حفاظت از عذاب قبر ⚰️🔥عمل بر چهار چیز و☑️ پرهیز از چهار چیز❌ دیگرضروری است. آن چیزهایی که عمل برآنها ضروری است عبارتند از: 1.پایبندی به نماز📿 2.کثرت صدقه📦 3.تلاوت قرآن📖 4.کثرت تسبیحات📿 این چیزها قبر را روشن و وسیع می کنند.⚡ 🔺️آن چیزهایی که پرهیز از آنها ضرورت دارد عبارتند از: 1.بازی و لغویات در نماز❌ 2.هنگام تلاوت قرآن حرفهای بیهوده زدن 3.جماع کردن در حالت روزه❌ 4. خندیدن در قبرستان😏⚰️ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نشر این پست ثواب جاریه در پی دارد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب ایمانش باشه، اما براش میترسم! گفتم: _چرا؟ اونکه خیلی با ایمان و معتقده! گفت: _از روزی که اشتباه کنه میترسم، روزی که با اشتباهش ایمانشو باد ببره. گفتم: _مواظبش باش! گفت: _من دیگه نمیتونم؛ تو مواظبش باش! همینجا بود که سقوط کردم و از خواب پریدم. دستم هنوز از گرمای دستای سید مهدی گرم بود. آقا سید... مواظب خانوم سید مهدی باشید! سید مهدی نگرانشه. سید محمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد: _دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه! آیه روی تختش دراز کشید و به حرفهای رها و سایه و سید محمد فکر کرد. آنهایی که خود را محق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند... ********************************************* مریم نگاهی به خانه انداخت. از خانه بی‌بی و سید بهتر بود. همه‌ی خانه بوی تازگی میداد. محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین منتقل کرده‌اند. از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش همان دو تا اتاق بی‌بی را میخواست... پدری‌های سید... دلش تنگ بود برای حاج‌یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختن‌هایش... دلش کمی نقش زدن بر روی آن کیک‌های نرم و لطیف را میخواست... دلش درس و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛ درس‌های محمدصادقش را دوره کرد. ملاقات مادر در بیمارستان رفتند. غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی مادرش‌عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسه‌های پدر که هنوز حس میکرد. به روزهایی که گذشت فکر کرد. به مسیحی که پابه‌پایش می‌آمد. به مسیحی که سایه‌اش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛ مَرد بود و مردانگی خرِج مسیحی تنهاییهایشان میکرد. برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق‌قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمیفهمیدشان، کمی درِک این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از جانشان مایه میگذارند هم از اموالشان؛ اصلا چرا اینگونه‌اند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هر کس‌میخواهد از دیگری بکند برای خودش، این جماعت چرا وصله‌شی ناجور شده‌اند؟ چرا از خود میکنند و زخم‌ها را التیام میدهند؟ صورتش میسوخت و نمیدانست زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش کردند حقیقت این جهان‌اند یا این جماعت وصله‌ی ناجور زمانه؟ َ سایه را دوست داشت... پا به پای آن مرد، همان دکتری که شوهرش بود، می‌آمد؛ پا به پای تنهایی‌های مریم می‌آمد... برای دردهایش گریه میکرد و برای غصه‌هایش دل میسوزاند؛ سایه دوستداشتنی‌تر از دیگران بود؛ شاید چون همسن‌وسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و دارد جبران میکند؛ سایه میگفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پا به پایش آمده... میگفت آیه‌ی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با سید مهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش چینی‌بند زنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچه‌ها نمی‌آید؛ همانکه روزگاری در کوچه‌ها با ارابه اش می‌آمد و میگفت چینی‌بند زنه... چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛ کاش آیه دلش را دست چینی‌بندزن بدهد تا دوباره آیه‌ی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد مثل آیه‌ی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده و گفته بود: ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی _که بعد از رفتن منم توئم دختر شهر اشوب بشی؟ همون آیه برای هفت پشت همه‌ی ما بسه! به آیه میگفت دختر شهر اشوب و مریم به آشوبی که در این خانه دیدمیاندیشید. ارمیایی که رفت... رهایی که فریاد زد... آیه‌ای که عصبانی بود... زینب‌سادات بغض کرده... حاج علی کلافه... زهراخانم بی‌قرار... محبوبه خانم پریشان... مسیح هم که گویی چیزی را گم کرده... نه ارمیا را درک میکرد و نه آیه و نه مسیح را... این خانه عجیب بود؛ بهتر بود دنباِل‌کاری باشد تا زودتر از دست این عجیب‌ها راحت شود... ************************************ شب دیر زمانی از راه رسیده بود. ارمیا هنوز روی شن‌زار دراز کشیده و خیره به آسمان سیاهپوش ستاره‌باران بود. دلتنگی برای کسی که دوستت ندارد عجیب است؟ ارمیا دلتنگ زنش بود. هرچند که هنوز آیه را امانت سیدمهدی میدید؛ هرچند که هنوز آیه دل میشکست و دل میسوزاند و دل میلرزاند. تلفن همراهش زنگ خورد... تلفنی که هیچگاه نام آیه زینت‌بخش آن‌ نشد. و چقدر حسرت های کوچک دارد دل این مرد! با بی‌حوصلگی تلفن را نگاه کرد... باز هم سیدمحمد بود که زنگ میزد. این چند روز از دست او و صدرا کلافه شده بود؛ از تکرار حرف هایشان خسته نمیشدند؟ چرا نمیفهمیدند ارمیا به سیدمهدی قول داده؟ چرا نمیفهمیدند آیه امانت سیدمهدی است؟ تماس که وصل شد صدای بلند سیدمحمد پیچید: _چرا جواب نمیدی؟ خوشت میادگوشیت زنگ بخوره؟ خوب آدمو دق میدی تا جواب بدی؛ حالا چرا ساکتی؟ الو... الو... ارمیا: تو به آدم امون میدی که حرف بزنه؟ صدای خنده آمد: _سلام برادر! ارمیا: سلام؛ چیکار داری هی هرشب هرشب مزاحم خلوت من و آسمون میشی؟ سیدمحمد: میترسم زیاد غرق آسمون شی و تو هم آسمونی بشی، اونوقت دوتا حسرت تا ابد تو دل آیه میمونه. ارمیا: فعلا که بیخ ریش زمینم؛ کارتو بگو! سیدمحمد: برگرد! ارمیا: نه! سیدمحمد: با رفتت چیزی درست نمیشه؛ آیه باید بفهمه شوهر داره! ارمیا: مجبور به قبول چیزی که نمیخواد نیست، اونا دستم امانتن. سیدمحمد: پس چرا نیستی؟! اینه امانت‌داریت؟ ارمیا: بودنم عذابشون میده؛ رفتم که راحت باشن؛ فکر کنه. سیدمحمد: آیه نیاز به تلنگر داره تا بیدار بشه. ارمیا: من اون تلنگر نیستم. سیدمحمد: میترسم از اینکه خوابت تعبیر بشه و ایمان آیه رو باد ببره! ارمیا: به حاج‌علی بگو مواظب زندگیم باشه. سیدمحمد: چرا شبیه وصیت کردن حرف میزنی؟ ارمیا: کی از فرداش خبر داره؟ شاید حرفای آخرم باشه! سیدمحمد: اینجوری نگو! ارمیا: چطوری بگم؟ سیدمحمد: بگو میام... بگو زندگیمو میسازم! ارمیا: میام و میسازم! سیدمحمد: میترسم ارمیا: از چی؟ سیدمحمد: از نبودت... از رفتنت... مامان دلتنگته؛ بیا دیدنش! ارمیا: میام؛ منم دلم تنگه. سیدمحمد: خداحافظ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی ارمیا: خداحافظت. ارمیا این روزها را دوست نداشت، اما چقدر از روزهای عمرش دوستداشتنی بودند؟ دلش برای تنهایی دلش سوخت. "خدایا... چرا پدر مادر ندارم؟! چرا تنهام؟! چرا دوستم نداره؟! به خوبی سیدمهدی نیستم؟! مزاحمم؟! از قیافه‌ام خوشش نمیاد؟! خدایا... چیکار کنم؟!" ارمیا مانده بود و هزاران خیال و حرف‌هایی برای سیدمهدی... یاد آن روزها و کمک‌های سید مهدی افتاد. خنده‌دار است ولی رفاقتش با سیدمهدی واقعی و دوستداشتنی بود. یوسف آن روزها مجنون صدایش میزد و مسیح کمی بیشتر درکش میکرد. آن شب‌هایی که تا سحر بر سِر خاکش قرآن میخواند، آن روزهایی که سید مهدی خدا را به او نشان میداد؛ وقتی که پایش را جای پای اویی که خدایی شده بود میگذاشت. روزی که نمازهایش همه با عشق شد و صورتش را دیگر سه تیغ نکرد. حاج علی هم آن روزها پدری میکرد. آن روزهای پر از شک و تردید، آن روزهایی که ارمیا استخوان ترکاند. آن روزها که پیله را پاره کرد و پروانه شد و اوج گرفت تا... شاید تا سید مهدی! چه کسی میداند ارمیا تا کجا اوج گفت؟ ********************************** مسیح رو به یوسف که مشغول اتو کردن لباسهایش بود گفت: _پس چرا ارمیا نمیاد؟ الان که بهش نیاز دارم کجا رفته؟ یوسف زیر چشمی نگاهش کرد: _حالا چیکارش داری؟ مسیح: الاقل به بهونه دیدن ارمیا میرفتم اونجا. یوسف دست از اتو کردن کشید: _درکت نمیکنم؛ داری چیکار میکنی؟ازدواج تو با اون دختر مسخره‌تر از ازدواج ارمیاست! تو اصلا چقدر میشناسیش؟ با یه نگاه؟ مسیح: نجیبه، محکمه، خانواده‌داره، تحصیل کرده‌ست! چی کم داره؟! شاید اون منو به‌خاطر شرایطم نخواد؛ اما من همه جوره پسندیدمش. یوسف: چی رو پسندیدی؟ مسیح: خودشو، خانواده‌شو. یوسف: میدونی اگه با اون ازدواج کنی باید دوتا بچه بزرگ کنی؟ بدتر از ارمیا!اون الاقل یکی داره! مسیح: من که راضی‌ام! تو چته؟ اون خانواده‌ای داره که نیاز به حامی دارن، منم خانواده‌ای میخوام که حمایتشون کنم! روز اولی که دیدمش فهمیدم کسیه که سال‌ها منتظر بودم پیداش کنم. یوسف: تو و ارمیا دیوونه شدید! عاقبت ارمیا رو ببین! چند روز تو اون خونه کنار زنش زندگی کرده؟ از روزی که به اون سفر رفت دیگه رنگ زندگی رو ندید؛ یادت رفته چه شب‌ها که تا صبح مثل بچه‌ها گریه کرد؟ مسیح: از ارمیای قبل هم راضی نبودی. اون روزا بهش گیر میدادی که کاراش از روی اجبار و ریاست. حالا گیرت به گریه‌های از سر توبه و استغاثه‌ی اونه؟ارمیای الان ُپر از آرامشه؛ مگه بده؟زندگی شم درست‌میشه. یوسف: الان بحث ارمیا نیست. این دختر کلی مشکل داره، میفهمی؟ چرا از داشتن یه ازدواج آسون فراری شدید؟ سرتون درد میکنه برای دردسر؟ مسیح: میرم یک زنگی به صدرا بزنم؛ شاید فرجی بشه امشب دعوتمون کنه اونجا! یوسف اتو را به دست گرفت: _با فرار کردن از واقعیت به جایی نمیرسی. مسیح: جایی نمیرم که برسم؛ من میخوام با مریم ازدواج کنم! یوسف: حتی با اون وضع صورتش؟ مسیح: سرت به کار خودت باشه؛ الان خیلی خوب شده و سید محمد میگه بهترم میشه. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨