eitaa logo
بنیاد چهارم خرداد
410 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
43 فایل
اخبار و گزارش ها از مقاومت در جهان و ایران با محوریت مردم پایتخت مقاومت و شهر نمونه دزفول مدیر کانال: @b4khordad_asli
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 چهلمین نفر ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آن شب مجيد احساس عجیبی داشت خوابش نمی برد؛ دفترچه اش را باز کرد و اشک در چشمش حلقه بست. اسم سی و نه نفر از شهدا را در این دفترچه یادداشت کرده بود. همه از دوستانش بودند؛ هر وقت دلتنگ میشد به دفترچه نگاه میکرد و با آنها حرف میزد خودکارش را برداشت و ناخوداگاه شماره چهل را در انتهای صفحه دفترچه نوشت. با رسیدن صبح وضو گرفت و نمازش را خواند. هنوز آفتاب بهمن ماه روي تپه ماهورها نتابیده بود که شش فرمانده به راه افتادند. مهم براي ما قسمت بالايي منطقه فکه است. دو ماشین جیپ با سرعت در پیچ و خم جاده میرفتند مجید به بیابان چشم دوخته بود. قلاوند وقتي او را غرق در افکارش ،دید :گفت بالاخره سورة والفجر را از حفظ کردی یا نه؟ مجید چشم از بیابان برداشت؛ بله فکر میکنم امروز کاملا میتوانم سوره را از حفظ بخوانم. صدای غرش توپها از جايي دور به گوش میرسید؛ دو جیب همچنان پر شتاب می رفتند و توفانی از خاک را پشت سر میگذاشتند. خورشید رنگ پریده‌تر از روزهای گذشته در سینه آسمان دیده می شد. وقتی ماشینها از نفس افتادند، فرماندهان به طرف ديدگاه حرکت کردند. ثبت و شناسایی موقعیت دشمن ساعتی طول کشید با شنیدن اذان ظهر، مجید آستین بالا زد؛ برویم سنگرهاي عقب نمازمان را بخوانیم. ناگهان صداي انفجار مهيبي شنيده شد همه چیز در ابري از گرد و غبار فرو رفت. کسی فریاد میزد و همه را به اسم میخواند. برادرا همه سالمند؟ وقتی گرد و غبار فروکش کرد لبها به لبخند گشوده شد. همه سالم بودند. گلوله توپ در کمترین فاصله به آنها منفجر شده بود. اینجا ماندن خطرناک است. بهتر است برویم. حسن باقري رو به محمد کرد و گفت: به سنگر خمپاره ارتشيها برو و مختصات این تپه را بگیر تا شناساییمان کامل شود. محمد به سرعت دوید. گلوله هاي توپ پي در پي در اطراف آنها منفجر میشد. اینجا بمانیم بهتر است نباید بلند بشویم تا دشمن فکر کند ما رفته ایم. طولي نکشید که محمد مختصات را گرفت و به طرف سنگر فرماندهان به راه افتاد. با صدای سوت کوتاه و ناگهانی گلوله توپ سر خم کرد صداي انفجار زمین را لرزاند. دوباره همه جا در ابري از دود و غبار فرو رفت محمد دويد. صداي ناله و شهادتین از هر طرف بلند بود. مرتضی در حالی که خون سر و صورتش را گرفته بود، از جا بلند شد مجید را دید که به زمین افتاده, لنگ لنگان به طرفش رفت. سرش را بالا گرفت تا بهتر نفس بکشد از دو پاي قطع شده، خون بیرون میزد. فریاد کشید بیسیم بزنید آمبولانس بفرستند ! همه غرق در خون بودند لبهاي رنگ پريدة مجيد آرام تكان ميخورد. ده دقیقه بعد خون ردیف چهلم دفترچه را قرمز کرده بود. 🍂 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ زندگینامه داستانی شهید مجید بقایی، فرمانده قرارگاه یکم کربلا نویسنده: اصغر فکور @defae_moghadas 🇮🇷به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/join/YjI1YjdhN2 سایت: http://www.b4khordad.com
هدایت شده از روشنا
کتاب نقطه وصل.pdf
3.07M
💠 کتاب "نقطه وصل" با موضوع شبهات انتخاباتی 🇮🇷 📝 eitaa.com/roshana_ir rubika.ir/roshana_ir •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍂 توسل به امام زمان در عملیات رمضان ✾࿐༅◉༅࿐✾ در عملیات رمضان روی دژ ایران بودیم و بر نیروهای عراقی مسلط. فرمانده شان با هلی کوپتر آمد و از مواضع ما و کمی نیروهای مان اطلاع پیدا کرد. اندکی بعد، با ستون تانک ها به ما حمله کردند و در مدت ۲۰ دقیقه تمام خاکریز ما را کوبیدند. هر چه خمپاره داشتیم، استفاده کردیم و تیرهای اسلحه های انفرادی دیگر کارگر نبود. چاره ای جز توسل نداشتیم. به امام زمان (عج) توسل کردیم. بچه ها پیراهن های شان را در آورده بودند و سینه می زندند: مهدی بیا مهدی بیا. اسرای عراقی هم با ما سینه می زدند. نمی دانم این توسل با دشمن چه کرد که از همانجا پیشروی را متوقف کردند و همه عقب نشینی کردند و رفتند. ¤ از کتاب "رندان جرعه نوش" خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی تدوین: محمد دانشی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 خمسه آلاف یوم فی عالم البرزخ ...در این بخش دکتر ضرار ابوسیسی (مدیر بخش فنی نیروگاه تولید برق غزه) نیز حضور داشت که موساد وی را در اوکراین ربوده بود و بعد از تحقیقات وی را به سلول انفرادی عسقلان منتقل کردند. ما او را شناختیم و سلام علیک کردیم و او گفت از صحبت با ما بسیار خوشحال است. یک اسیر امنیتی دیگر به نام «مازن علی» نیز در این بخش بود که او را خوب می‌شناختم اما این بار حال خوبی نداشت و دچار مشکل روانی شده بود؛ به طوری که دائم در خیالات خود با صدای بلند با یک نفر صحبت می‌کرد و ناگهان می‌خندید و سپس به گریه می‌افتاد. من خیلی تلاش کردم با مازن علی صبحت کنم اما نتوانستم. دلم می‌خواست به او کمک کنم اما چگونه؟ زندانبانان به سلول مازن حمله می‌کردند و بدون هیچ رحم و مروتی دست و پایش را می‌بستند و کتکش می‌زدند. ما از اداره زندان خواستیم که او را برای مداوا به بیمارستان ببرند اما نپذیرفتند. یک اسیر امنیتی دیگر به نام محمد نیز در کنار ما بود که او هم بیمار بود و با ما درباره ارتباط با فرشتگان و یک دنیای دیگر صحبت می‌کرد. همه این اسرا قربانی جنایت‌های رژیم اشغالگر هستند و اداره جنایتکار زندان به هیچ کس رحم نمی‌کند و تو تنها به جرم فلسطینی بودن باید شکنجه شوی. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ از کتاب: ۵ هزار روز در برزخ خاطرات حسن سلامه که در سال ۱۹۹۶ به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیاش» فرمانده گردان‌های عزالدین القسام بازداشت شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 امدادگری در مسجد نرگس بندری‌زاده نوشته: رومزی پور •┈••✾○✾••┈• ۳۱ شهریور ماه بود که عراق حمله خود را به شهر آغاز کرد. آن روز در خانه بودیم و استراحت می‌کردیم. ساعت ۵ عصر بود که رادیو اعلام کرد نیاز به امدادگر هست. من و خواهرم فاطمه به استادیوم رفتیم و آنجا منتظر ماندیم تا فرمانده سپاه بیاید و کارها را به ما محول کند.... من وقتی برای اولین بار وارد جنگ شدم برایم خیلی ترسناک بود. اتفاقات برایم تازگی داشت. همه فرش‌های مسجد جامع را برداشته بودند. گوشه‌ای از مسجد برادرانی با سر و دست‌های پانسمان شده در حال نماز بودند. ابتدای جنگ فعالیت‌ها و امدادگری‌های خطوط مرزی از درون همین مساجد انجام می‌شد. مسجد گاهی بعد نظامی بودنش بیشتر نمود پیدا می‌کرد. از کتاب "شهرم در امان نیست" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 مردان کوچک سرزمینم ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸شهریور ۵۹ وقتی شایعه حمله عراق به خرمشهر رنگ واقعیت به خودش گرفت مردان خانواده‌ها ماندند و زن ها و بچه‌ها را به شهر دیگر فرستادند. خانواده بهنام محمدی هم جزو همان خیلی‌ها بودند اما بهنام ۱۲ ساله می‌خواست بماند. از مادر اصرار به رفتن و از بهنام اصرار به ماندن. مادر می‌گفت مگه تو چند سالته که می خوای بمونی خرمشهر وسط توپ و تانک! اما مرغ بهنام یک پا داشت و می‌گفت:"مثلاً پسر کشتی گیر داری ها!‌" بهنام ماند. آن اوایل و شب‌های بمباران که خرمشهر در تاریکی فرو می‌رفت، مسئولیت تقسیم فانوس‌ها را به او دادند و کمی که گذشت دیدند این پسر بچه با آن قد و قواره، یلی هست برای خودش. بهنام زبر و زرنگ بود. از طرفی هم ریزه میزه بود و اصلاً بهش نمی‌خورد که بخواهد رزمنده باشد. مدافعان خرمشهر از این ویژگی بهنام استفاده کردند و اینطور شد که او شد مأمور شناسایی. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 🔻 نوشتم تا بماند روزنوشت‌های آیت الله جمی امام جمعه فقید آبادان ┄┅═✼✼═┅┄ ۵۹/۷/۲۶ ✍ امروز حدود یک ماه است که ارتش بعث عراق به کشور ما تجاوز کرده؛ اول، تجاوز هوایی به فرودگاه های ما در تهران، بوشهر و خیلی جاهای دیگر؛ [بعد همزمان از راه زمین و دریا هم به ما حمله ور شد.... ✍ متأسفانه در اثر گرفتاری فوق العاده در جریان جنگ، موفق به یادداشت روزانه تا این تاریخ نشده ام. اما آنچه از حدود ۳۰ روز گذشته که در ذهن مانده: بعد از این حمله ناجوانمردانه و ناگهانی صدام، آقای بنی صدر، رئیس جمهور، پیام رادیو تلویزیونی داد و اعلام کرد که ما ملت مسلمان ایران، زندگی را در صحنه نبرد آموخته ایم و در این معرکه درسی به صدام و اربابانش خواهیم داد که فراموششان نشود...... ✍ رژیم صدام با فشار شدید از راه مرز شلمچه وارد شد؛ اما تلفاتش چنان سنگین بود که فرصت بردن اجساد خود را هم نکرد و خیلی از اجساد در بیابان خوزستان طعمه حیوانات درنده گردید. او که با دادن تلفات فراوان پس از حدود ده روز خود را نزدیک خرمشهر رسانده بود، فشار شدیدی برای اشغال خرمشهر داشت که با مقاومت وصف ناپذیر نیروهای مسلح و مردم قهرمان خرمشهر و آبادان مواجه گردید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ -جمی کانال رزمندگان دفاع مقدس 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad سروش: http://splus.ir/b_4khordad بله: http://ble.ir/b_4khordad سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 🔻 "آدم باش" خاطرات مسعود ده نمکی ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻گزیده ای از کتاب ...شب که شد بنده خدا سید به قدری خسته بود که پای بی سیم خوابش برد. ما هم باید می خوابیدیم تا فردا شب دوباره به خط مقدم اعزام شویم. اما همین که همه خوابیدند، صدای بی سیم بلند شد. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. دلم نیامد سید محمود را بیدار کنم. گوشی بی سیم را برداشتم، اما نمی دانستم چطور باید جواب طرف را بدهم. انگار طرف آن سوی خط هم متوجه شده بود که من سید محمود نیستم، برای همین پرسید: سید کجاست؟ گفتم: سید چیزه. تو موقعیت خر و پفه. اولش ذوق کردم که توانسته بودم با زبان رمز حرف بزنم، اما بعد نرسیدم نکند مترجم های شنود دشمن، ناشیگری مرا به تمسخر بگیرند، برای همین سعی کردم سید را بیدار کنم، اما انگار که بیهوش شده بود، چون اصلاً جوابم را نداد. آهسته و طوری که بقیه بچه ها بیدار نشوند، گفتم: برادر ببخشید سید خوابه. جواب نمیده. طرف هم برای اینکه بیشتر از این خرابکاری نشود با رمزهای محاورهای بیسیم چی ها گفت: برادر می خواستم بپرسم خرِ بابابزرگ اونجاست؟ فکر کردم طرف دارد سر به سر من می گذارد. آخر مگر کسی در جبهه خر نگه می دارد؟ کمی فکر کردم و با خودم گفتم: «اگه منظورش از بابابزرگ همان مسئول گروهانمون باشه، حتما منظورش از خر هم چیز دیگه ایه اما چی؟ نمی دونم.» طرف که دید من حسابی ناشی هستم، گفت: برادر جان! نمیخواد با رمز جواب بدی. بیا توی جاده خاکی با هم حرف بزنیم. خوشحالی شدم و گفتم: چشم ! از سنگر بیرون آمدم و به محوطه ی اطراف نگاه کردم، اما در آن نزدیکی ها هیچ جاده خاکی ندیدم، برای همین رفتم بیرون محوطه ی سنگرهای عقبه و در دل تاریکی شب و زیر نور ماه، آن قدر رفتم تا به یک جاده ی خاکی رسیدم. به سمت آن دویدم تا زودتر از طرف مقابل سر قرار برسم، ده دقیقه ای آنجا ایستادم و وقتی مطمئن شدم کسی آنجا منتظر من نیست، و طرف نیامده به سنگر برگشتم. باز تلاش کردم سید محمود را از خواب بیدار کنم، اما انگار نه انگار. تعجب کردم که چرا بقیه با این همه سر و صدا تا حالا از خواب بیدار نشده اند. دوباره گوشی بی سیم را برداشتم و گفتم: برادر! من کلی توی جاده خاکی منتظر شما موندم. مگه شما دنبال خر بابابزرگ نبودی؟ چرا سر قرار نیومدی؟ طرف پشت بی سیم زد زیر خنده. به دنبال او خنده همه بچه ها از زیر پتوهایشان بلند شد. تازه فهمیدم از اولش هم این نامردها بیدار بودند و زیر پتو داشتند به کارهای من می خندیدند. تازه در این موقع بود که سید هم سرش را از زیر پتو بیرون آورد. بهتم زده بود. او هم داشت می خندید، یعنی که او از اولش هم خواب نبود. سید بعد از اینکه کلی خندید، گفت: برادر! منظور طرف از جاده خاکی یعنی تلفن قورباغه ای. وقتی کسی رمز بلد نباشه و یا کار محرمانه ای باشه، برای اینکه حرفها لو نره با اون تلفن حرف میزنن. در بین توضیحات سید محمود صدای خنده جمع قطع نمی شد. من هم بدون اینکه خود را ببازم گفتم: خودم از اول می دونستم. می خواستم یه خردہ بخندیم خستگی بچه ها در برہ!اما خودم می دانستم که سوتی داده ام. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: سروش: روبیکا: بله: سایت:www.b4khordad.com
🍂 «ملاصالح» در ارتش عراق ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ سپهبد راعد حمدانی: «ما مبادله اسرای ایران و عراق را شروع کردیم که اغلب بچه‌هایی مجروح بودند. یکی از اسرای ایرانی از نظر ارتش بسیار با ارزش بود، به حدی که صدام چند بار با او ملاقات کرده بود. وفیق السامرایی بدون اطلاع صدام یا رئیس بخش اطلاعات، این اسیر را به ایران بازگرداند... وقتی خبر این کار به صدام رسید، آنچنان عصبانی و خشمگین شد که السامرایی را از نفر دومی در اطلاعات ارتش عراق خلع و به عنوان افسر اطلاعات سپاه هفتم تنزل مقام داد. به خاطر دارم که برای ماموریت شناسایی به منطقه عملیاتی سپاه هفتم رفته بودم و مجبور بودم در ستاد این سپاه توقف کنم وقتی فرمانده سپاه وارد شد از او پرسیدم که ژنرال سامرایی اینجا چه می‌کند، جواب داد که السامرایی به خاطر اشتباه فاحشی که کرده، مستحق اعدام است. اما به خاطر علاقه صدام به او با تنزل مقام به اینجا منتقل شده است.» خاطرات این آزاده قهرمان هم اکنون با عنوان (ملاصالح، سرگذشت ملاصالح قاری مترجم اسرای ایرانی) به نگارش رضیه غبیشی در ۲۸۰ صفحه و توسط انتشارات شهید کاظمی در دسترس علاقه‌مندان به خاطرات جنگ قرار گرفته است. 🔻 این کتاب با هشتک ⃣ در کانال حماسه جنوب به اشتراک گذاشته شده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com
يک روز جمعه، وارد اين اتاق شدم. راديو، قصّۀ ظهر جمعه را پخش می‌کرد. حاج اسماعیل علاقۀ زيادی به شنیدن اين قصّه داشت. ديدم يک جوان، با لباس پلنگی ، خیلی مؤدّب، اين طور (اشاره به جمع نشستن)، خودش را جمع کرده بود و کنار حاج اسماعیل نشسته است. بدن لاغر و محکمی داشت. حاج اسماعیل در حال ارزيابی او بود. نشستم و از سیّد مجید پرسیدم که اين کی هست؟ گفت: فعلا ً صبر کن! می‌گويم. صحبتها طولانی شد. بعد، خود حاج اسماعیل، معرّفی کرد و گفت: ايشان آقای داود علی‌پناه هستند. ايشان را لشکر، معرّفی کرده و قرار است با مجموعۀ گردان همکاری کند.از بچّه‌های لرستان بود. از نیروهای سپاه که تازه جـذب شده و دوره اش را تمام کرده بود. اين اوّلین ديداری بود که با داود علی پناه داشتم. حاج اسماعیل در حال تصمیم گیری برای انتخاب فرماندۀ گروهانها بود. بعضی از نیروها يا شهید و يا از گردان رفته‌بودند. حاج اسماعیل با شک و تر ديد، تصمیم گرفته بود برادرمان علی پناه را فرماندۀ گروهان نجف اشرف بگذارد. پیگیر باشید.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas 👈 عضویت 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
يک روز جمعه، وارد اين اتاق شدم. راديو، قصّۀ ظهر جمعه را پخش می‌کرد. حاج اسماعیل علاقۀ زيادی به شنیدن اين قصّه داشت. ديدم يک جوان، با لباس پلنگی ، خیلی مؤدّب، اين طور (اشاره به جمع نشستن)، خودش را جمع کرده بود و کنار حاج اسماعیل نشسته است. بدن لاغر و محکمی داشت. حاج اسماعیل در حال ارزيابی او بود. نشستم و از سیّد مجید پرسیدم که اين کی هست؟ گفت: فعلا ً صبر کن! می‌گويم. صحبتها طولانی شد. بعد، خود حاج اسماعیل، معرّفی کرد و گفت: ايشان آقای داود علی‌پناه هستند. ايشان را لشکر، معرّفی کرده و قرار است با مجموعۀ گردان همکاری کند.از بچّه‌های لرستان بود. از نیروهای سپاه که تازه جـذب شده و دوره اش را تمام کرده بود. اين اوّلین ديداری بود که با داود علی پناه داشتم. حاج اسماعیل در حال تصمیم گیری برای انتخاب فرماندۀ گروهانها بود. بعضی از نیروها يا شهید و يا از گردان رفته‌بودند. حاج اسماعیل با شک و تر ديد، تصمیم گرفته بود برادرمان علی پناه را فرماندۀ گروهان نجف اشرف بگذارد. پیگیر باشید.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas 👈 عضویت 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
🍂 ستاد گردان / ۸ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات بدر تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 در آن اثنايی که نیروها برای آموزش به تهران رفته بودند، من و عبدالله محمّديان هم، با توجّه به اهمّیّت بالای آموزش، در آن قسمت، فعّال شديم. برای همۀ آن مواردی که در مقدّمه گفتم، می‌بايست برنامهريزیِ رزمی و فرهنگی فشرده‌ای انجام می‌داديم. آموزش‌های مختلف و مفصّلی هم در آن ايّامی که پشت پادگان بوديم، برنامه‌ريزی و اجرا کرديم. از جمله، آموزشهای ش.م. ر ، بهداری، کالاس اخلاق و آموزش های ديگر. مثلا ً در آموزش های عقیدتی نوار ويدئوی اخلاق ِ آيت الله مظاهری و اساتید ديگر پخش می‌شد. گاهی کسی از لشکر می‌آمد و اين جلسات به صورت حضوری برگزار می‌شد. جالب بود؛ در شرايطی که ويدئو در شهر ممنوع بود، ما از همین دستگاه برای آموزش نیروهای رزمنده استفاده می‌کرديم. اين آموزشها را چند هفته‌ای پشت پادگان برگزار کرديم. يکی از ويژگیهای بسیار بارزی که در روزهای آموزش داشتیم، نظمِ گروهان نجف اشرف بود. برادرمان، داود علی‌پناه با اينکه تجربه و حضور اوّلش در گردان بود، نظم خوبی به گروهان داده بود. به.طوریکه وقتی گروهانشان به چادر آموزش می‌آمد، پوتین‌ها عینِ نظمِ خودشان که در ستون می‌ايستادند، منظّم، دمِ در، چیده می شد. موقع برگشت هم، هر کس سرِ جای خودش می‌رفت و پوتینش را می‌پوشید. به هر صورت، بقیۀ آموزشها را بايد در پلاژ انديمشک اجرا می‌کرديم. اوّلین باری بود که برای آموزش به پلاژ می‌رفتیم. پشت سدِ تنظیمی دزفول، مکان بسیار زيبا و مناسبی برای آموزش بود. وجود چنین مکان خوب و مناسبی در شمال استان خوزستان، برای ما خیلی جالب و ديدنی بود. بعد از اين که به پلاژ آمديم، آموزش های مرتبط با آب را شروع کرديم. آموزشهای آبی کارهای جديدی بود که بايد به نیروها می‌داديم. در اصل، همان کارهايی بود که از قبل، به عنوان اولويّتها و ضرورتها، رفته و ديده بوديم. همان بحث‌های قايقرانی، پاروکشی، سکّانی و بحث‌های مختلفی که در آب به آنها نیاز داشتیم. می‌بايستی يک گروه برای غوّاصی آماده می‌شد. تعدادی از بچّه‌های گروهان نجف اشرف که اين مأموريّت را به عهده داشتند، کار آموزش را شروع کردند. اين بچّه‌ها مسئولیت سختی را به عهده گرفته بودند و آموزش های سخت و مهمّی را بايد طی می کردند. به ياد دارم، در بسیاری از مواقع، چه شب و چه در روز، به طور مدام، در حال تمرين و آموزش بودند. روزهای اوّل، خیلی از نیروها با قايق‌سواری، پاروکشی و کارهای اين شکلی آشنا نبودند، ولی عملا ً راه افتادند و مقداری مسلّط شدند. برای گردان، يک سری بلم، مشابه بلم‌هايی که بايد با آنها عملیّات انجام می‌داديم، آوردند. يکی از آموزشهايی که داده می‌شد، اين بود که نیروها بايستی بعد از پوشیدن لايف ژاکتها، در آب می رفتند و در حالی که پاها روی زمین نبود، بلم را واژگون می کردند. دوباره همان جا دو طرف بلم را می‌گرفتند، برمی گرداندند و آب آن را خالی می کردند. بلم که خالی می شد، يک نفر از پايین، بلم را می‌گرفت و يکی يکی سوار می شدند. اين کارِ خیلی سختی بود و خیلی هم، تمرين بايد می شد. به هر صورت، اگر در عملیّات، بلمی غرق می‌شد، بايد می دانستند که چه‌کار کنند. بچّه‌ها ابتکاری به خرج داده و دو سرِ بلم را يونولیت گذاشته بودند تا موقع وارونه کردن، بلم غرق نشود. پاروکشی در شب هم، يکی از تمريناتی بود که انجام می‌داديم. آموزشها در آذرماه بود و هوا فوق‌العاده سرد. آذر، عملا ً زمستان محسوب می شود. اين آموزشها در آب دزفول داده می‌شد. بعضاً بچّه‌ها، از فرط سرما، بی‌حس می‌شدند. خیلی سرد بود. شما تصوّر کنید در آن سرمای زمستان، با لباس، داخل آب رودخانه باشید. بعضی آموزشها شبانه انجام می‌شد. بالأخره عملیّات، شب انجام می شد و نیروها بايد آمادگی برای شب را پیدا می کردند.کسی نبايد در شب، راه را گم می کرد و قايقها بايستی با همديگر و گروهی حرکت می‌کردند تا مشکلی برای عملیّات ايجاد نشود. اين، خیلی نیاز به آموزش داشت. ترس نیروها در شب و از آب بايد ريخته می‌شد. در تمام شرايطی که احساس نیاز می‌کرديم، آموزش داده می‌شد. زندگی کردن در آب، ارتباط با آب، حرکت در آب، عمق آب و چیزهای ديگر، بايد تمرين می‌شد. نیروها را با اسلحه و تجهیزات کامل در آب رها می‌کرديم تا با شنا، خودشان را به ساحل برسانند. پیگیر باشید.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas 👈 عضویت 🇮🇷 به مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید: ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad