... ....:
ابوفاضل:
این که بی سر نشسته حقیقتا به ثمر نشسته. قصه ی او به سر رسید به گونه ای که میوه ی عقلش رسید سرش را خمپاره چید میوه داد گل داد وقتی گلو شکافت گل فریادش شکفت. چه گفت گل گفت گلبرگی در جیبش بود رویش نوشته بود بی سر و سامان تو ام یا حسین ع برگ داد ثمر داد واین برگ ثمره ی رویشی برای ما بود گلبرگی برای یاد شد. سرش خاک شد و آن را باد برد اما برگ نوشته اش را چگونه از یاد برد. یادی که در سرش میوزیده را هیچ بادی نمیبرد وتو از داغ او آه بکش شاید نسیمی از حیات به دلت بوزد.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
tanha_masir_14.mp3
10.41M
#تنها مسیر
#جلسه چهاردهم
#واعظ استاد پناهیان
#پیشنهاد ویژه دنبال کردن جلسات 👌👇
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
#کمی_مثل_شهدا 💖
می گفـت :
حضرت آقـا یا نماینده ایشان
امر ڪنند ڪه برو رفتگر محلہ باش ؛
نظام بـہ جارو ڪردن نیاز دارد
مــن می روم ...✌️
مهدی #مطیع_امر_ولایـت بود
و همیشہ وسط میدان معرڪہ بود ...
#پاسدار_مـدافـع_حـرم
#شهیدمـهـدی_نـوروزی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
*❣️شهدا❣*
خواستیم بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، با کمال حیرت دیدیم که *در انگشت دست راست او یک انگشتر عقیق است*.ولی چیزی که عجیبتر بود، تمام بدنش اسکلت شده بود ولی انگشتی که انگشتر در آن بود کاملا سالم و گوشتی باقی مانده بود.
همه بچه ها دورش جمع شدند، خاک ها رو که از انگشتر پاک کردیم، اشک همه در اومد
روی انگشتر نوشته بود: *💕جانم حسین*💞
🔸شهادت روزیمون🔸
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
مرامهای خاص زیاد داشت اما بعضی چیز ها برایش قانون بود و خط قرمز داشت و یکی از آن خط قرمزها این بود: محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشمخورش از بقیه جاها بیشتر بود را به عکس شهدا تعلق میداد و تو باید قبول میکردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا را در خانه رعایت کنی
قرارداد که تمام میشد و خانه را که میخواستیم عوض کنیم بعضأ عکسها هم نو میشد، یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد که عکسهای بیشتری را میتواند در خانه جا بدهد.
🌷شهید #محمدحسین_محمدخانی🌷
راوی: همسر شهید
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#برگی_از_خاطرات
#شهید_دکتر_سیدمحمد_شکری🌹
خیره شده بود به آسمان
حسابی رفته بود توی لاک خودش...
بهش گفتم: «چی شده محمد؟» 🤔
انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدم ارباً اربا یعنی چی؟😔 میگن آدم مثل گوشت کوبیده میشه یا باید بعد از عملیات کربلای ۵ برم کتاب بخونم یا همین جا توی خط مقدم بهش برسم»
توی بهشت زهرا که میخواستند دفنش کنند، دیدمش؛ جواب سؤالش رو گرفته بود با گلوله💥 توپی که خورده بود به سنگرش، "ارباً اربا" شده بود مثل مولایش حسین (علیهالسلام).
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
👌خاطرات جبهه
کربلایچهاربود...
وقتیمنافقینلعنتیعملیاتولودادن...مجبور شدیمعقبنشینیکنیم...
نتونستیمزخمیاروبیاریم...
بچههایزخمیهغواصتونیزارهایامالرصاص جاموندن...
چوننهزمانداشتیمونهشرایطنیزارهامیذاشت برشونگردونیم...❗️
هنوزخیلیدورنشدهبودیمازنیزاراکهیهوصدای
نالهیزخمیابلندوبلندترشد...
آخ ...
نمیدونمچنتابودن...
سگایشکاری ...🐾
ریختهبودنتونیزار...
بعثیابهسگهایشکاریشونیهچیزیتزریقکرده بودنکهسگاروهارکردهبود ...
هنوزصداینالههایبچههاتوگوشمه...💔
زندهزندهرفیقاموکهدیگهپایفرارکردن
نداشتنرو...
داشتنتیکهتیکـه....
کاریازدستمابرنمیومد ...
.
شنیدیرفیق؟
انقدراحتپارویخونشوننذاریم...🩸
امنیتیکهالانداریمفقطبهخاطرهخونشهداست
معذرتبابتتلخیروایت...
حرمتاینقطرهقطرهخونشونرونگهدارین خواهرانوبرادران...
✅حرمت خون شهداروباحفظ حجاب ، حفظ نگاه،و... نگهداریم
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش امین هست🥰✋
*عاشقانهای زیبا*🍃
*شهید امین کریمی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۳۰ / ۷ / ۱۳۹۴
محل تولد: مراغه/ساکن تهران
محل شهادت: سوریه
*🌹همسرش← هر خواستگاری که می آمد به دلم نمی نشست🍂 تصمیم گرفتم چله زیارت عاشورا بردارم🍃به نیت یک همسفر که ایمان و اعتقاداتش واقعی باشد نه در حرف و ظاهر🍃چله زیارت عاشورا که تمام شد چند روز بعد خواب دیدم، شهیدی بر روی سنگ مزار خود نشسته و لباس سبز پوشیده🍃یک تسبیح سبز به من داد و گفت: شما حاجت روا شدهاید📿من چهره شهید را ندیدم. و یک هفته بعد از اتمام چله مادر امین به خواستگاری من آمد💐 از خواستگاری تا جشن نامزدی من و امین فقط 14 روز طول کشید🎊 چون امین از همه نظر عالی بود و من هیچ مخالفتی نتوانستم بکنم🍃تاریخ عروسی و رفتن امین به سوریه یک روز شد🥀دلم راضی نبود🥀امین تمام زندگی ام بود💞 فقط به احترام امین که به عشقش برسد ساکت شدم🥀اما راضی نشدم که برود و خطری او را تهدید کند🥀قبل از بحث سوریه خواب دیدم یک نفر نامهای برایم آورد📄که در آن نوشته بود "جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است" 💛و پایین آن امضا شده بود✨ امین خیلی از شنیدن این خواب خوشحال شد🍃خلاصه او در هجدهمین روز از دومین اعزامش🥀آسمانی شد🕊️🕋*
*شهید امین کریمی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
tanha_masir_15.mp3
13.11M
#تنها مسیر
#جلسه پانزدهم
#واعظ استاد پناهیان
#پیشنهاد ویژه دنبال کردن جلسات 👌👇
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
#عنایات_بانوی_آب_و_آینه_
شهید حاج احمد کریمی، که هم اکنون در گلزار شهدای علی بن جعفر قم مدفون است در عملیات کربلای 5 در شلمچه به شهادت رسید؛ برای شهید شدن به هر دری زده بود، امّا شهادت قسمتش
نمی شد. بعد از عملیّات کربلای 4 حسابی رفته بود تو هم؛
شب عملیّات کربلای 5 مصادف شده بود با شهادت حضرت فاطمه (س) حاجی نشسته بود توی سنگر فرماندهی.
توی اون اوضاع و احوال که همه تو تب و تاب عملیّات بودند سراغ مدّاح رو گرفت .
راضیش کرده بود تا براش روضه بخونه ، روضه حضرت زهرا (س) ، مدّاح میخوند و حاجی گریه میکرد:
وقتی که باغ میسوخت صیّاد بی مروّت/مرغ شکسته پر را در آشیانه میزد/گردیده بود قنفذ همدست با مغیره/
او با غلاف شمشیر این تازیانه میزد…
همون شب بی بی شهادتش رو امضا کرد، صبح عملیّات که اومده بود برای سرکشی خط ، خمپاره خورد کنارش. فقط دو تا ساق پاش سالم ماند.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگوید:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست وخبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.
خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم.
اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست!
🔷افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده.
☑️ هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
✳️من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.
به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم.
🔳 اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم.
🔆 چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد.
🍃خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم.
✔️... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است!
اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
❄️پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده.
وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم.
💥 بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخوای.
🌹 اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم.
🔵قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
⚫️شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای ما ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ...
🌹خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون،جایی برای تو باز نکردیم...
📗 منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada