رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت هفدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) مادرم با فهمیه و محس
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت هجدهم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
شهادت های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما می رسد و موشک باران تهران، افسرده ام کرده بود. می نشستم یک گوشه. نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کاری می رفت. منوچهر نبود. تلفنی بهش گفتم می ترسم. گفت: این هم یک مبارزه است. فکر کرده ای من نمی ترسم؟ منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یک قهرمان بود. گفت: آدم هر چقدر طالب شهادت باشد، زندگی دنیا را هم دوست دارد. همین باعث ترس می شود. فقط چیزی که هست، ما دل مان را می سپاریم به خدا. حرف هایش آن قدر آرامش داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه ی خودمان.
🌹🌹🌹
دو، سه روز بعد دوباره زنگ زد. گفت: فرشته، با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده ند، ببینید. چرا باید این کار را می کردم؟ گفت: برای این که ببینی چقدر آدم خودخواه است. دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. نه این که ناراحت شده باشم. خجالت می کشیدم از خودم.
🌹🌹🌹
با علی و هدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود. یک عده نشسته بودند روی خاک ها. یک بچه مادرش را صدا می زد که زیر آوار مانده بود. اما کمی آن طرف تر، مردم سبزه می خریدند و تنگ ماهی دست شان بود. انگار هیچ غمی نبود. من دیدم که دوست ندارم جز هیچ کدام از این آدم ها باشم؛ نه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خودخواهی است. منوچهر می خواست این را به من بگوید. همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من را به خودم می آورد.
منوچهر سال 67 مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد می آمد تهران و می ماند. وقتی تهران بود، صبح ها می رفت پادگان و شب می آمد.
🌹🌹🌹
نگاهش کرد. آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روزها بیش تر عادت کرده بود به بودنش. وقتی می خواست برود منطقه، دلش پر از غم می شد. انگار تحملش کم شده بود. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش می خواست در نمازها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد.
🌹🌹🌹
چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت. به حی علی خیرالعمل که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش. منوچهر لا اله الا الله گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد: عزیز من،این چه کاری است، می گوید بشتابید به سوی بهترین عمل، آن وقت تو می آیی شیطان می شوی؟ فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت: به نظر خودم که بهترین کار را می کنم.
🌹🌹🌹
شاید شش ماه اول بعد ازدواج مان که منوچهر رفت جبهه، برایم راحت تر گذشت. ولی از سال 67 دیگر طاقت نداشتم. هر روز که می گذشت، وابسته تر می شدم. دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه.
🌹🌹🌹
جنگ که تمام شد، گاهی برای پاک سازی و مرزداری می رفت منطقه. هر بار که می آمد، لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمی توانست بخورد. می گفت: دل و روده ام را می سوزاند. همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد. دکترها هم تشخیص نمی دادند. هر دفعه می بردیمش بیمارستان، یک سرم می زدند، دو روز استراحت می دادند و می آمدیم خانه.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون مهندس علی هست🥰✋
*یکی از شهداے قهرمان حادثه پلاسکو*🕊️
*مهندس شهید علی امینی*🌹
تاریخ تولد: ۱۰ / ۱۱ / ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۳۰ / ۱۰ / ۱۳۹۵
محل تولد: هشترورد،مراغه
محل شهادت: حادثه پلاسکو،تهران
*🌹صبح پنجشنبه ۳۰ دی، دختر کوچولو همراه پدر و مادرش راهی بهشت زهرا(س) شدند🍂تا بر مزار پدر بزرگ و مادربزرگ حاضر شوند اما مثل همیشه بیسیم پدر روشن بود.📞با این که شیفت کاریاش نبود ولی همیشه آماده کمک بود.🌙اما زهرا کوچولو نمیدانست این بار آخری است که پدرش را میبیند و او را در آغوش میکشد.🥀با این که همیشه از پدر شنیده بود هر بار که از خانه میرود شاید برگشتی وجود نداشته باشد🥀ولی باور این واقعیت برای دخترک بابایی خیلی سخت بود.🥀آن روز سر مزار بودند که از بیسیم خبر رسید ساختمان پلاسکو آتش گرفته🔥علی امینی با شنیدن این خبر نمیتوانست بیتفاوت از کنار حادثه بگذرد.🕊️اصرارهای همسر و دخترش برای نرفتن بیفایده بود.🌙اما او قول داد برود و خیلی زود برگردد.🕊️اما افسوس که این مأموریت بیبازگشت بود🥀او و همکارانش رفتند برای خاموش کردن آتش🔥که حدود سه ساعت و نیم بعد ساختمان ریزش کرد و تمامی آنها به زیر آوار رفتند🥀دخترک گریه میکرد و بهانه پدرش را میگرفت.🥀و زن جوان هم بیقراری میکرد🥀لحظات به کندی میگذشت. منتظر خبری از علی بودند🍂تا این که با گذشت 3 روز از حادثه «پلاسکو» انتظار به پایان رسید🥀و نیمهشب پیکر نخستین آتشنشان فداکار از زیر آوار بیرون کشیده شد🥀و او کسی نبود جز فرمانده «علی امینی»*🕊️🕋
*مدافع مردم شهید علی امینی*
*شادی روحش صلوات*🌹💙
*zeynab_roos31
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5856993493636877441.mp3
19.04M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «دشمنان فرهنگ و تمدن ایران»
🗓 ۲۱ خرداد ماه ۱۴۰۱ - شیراز، باغ جنت
🎧 کیفیت 48kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @atakhooda ✨
💟#زندگی_به_سبک_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #کمال_شیرخانی
📀راوے: همسر شهید
💜آقا کمال، تبریک و هدیهی مناسبتهای مهم را هیچگاه فراموش نمیکرد. حتی زمانی که مأموریت بود، با ارسال پیامک تبریک میگفت. از هر ماموریتی که برمیگشت، سوغات میآورد.
🌼کمال از علاقهی من به گل رز اطلاع داشت و همیشه برایم گُل میخرید. دورهی پیوند گُل را گذرانده بود و راهروی منزلمان را به گفته خود، تبدیل به یک بهشت کوچک کرده بود. همیشه میگفت، «هر گُلی را که شما دوست داشته باشی، قلَمه میزنم تا با دیدن آن، جان تازه بگیری و لذّت ببری.»
💜شهید شیرخانی تمام تلاش خود را میکرد تا خانوادهاش در آرامش کامل زندگی کنند. اگر در منزل بود، حتما خود را برای انجام فعالیتی سرگرم میکرد. یا با بچهها بازی میکرد و یا در کارهای منزل کمک میکرد. گاهی ظرف میشست و گاهی هم خانه را جارو میکشید. بچهها نیز سرگرم بازی با پدر میشدند و وقتی پدر نبود، بهانهگیری آنها بیشتر میشد.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*☀️اینم یکی دیگه از سربازهای کوچک اقا امام زمان (عج ) ومعجزه ذی دیگه ی سرود زیبا ی سلام فرمانده ،این سرباز کوچک که هنوز نمی تونه خوب حرف بزنه داره به زبان خودش می خونه ودعا ،می کنه خدایا ،به حق این دستهای کوچک قسمت میدهیم از بقیه ی غیبت ولییت اقا امام زمان (عج) صرف نظر فرما.. آمین یا رب العالمین 🤲😭💔❣️🌹*
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨