سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر معراج هست🥰✋
*مُهلـتـــ آقا امام زمان (عج) براے شهادتــــ*🕊️
*شهید معراج آئینی*🌹
تاریخ تولد: ۷ / ۶ / ۱۳۶۶
تاریخ شهادت: ۱۱ / ۸ / ۱۳۹۱
محل تولد: قروه،کردستان
محل شهادت: پاسگاه دلارزن بانه
*🌹شهید معراج آئینی از پرسنل نیروی انتظامی کردستان است که در یک خانواده مذهبی و کشاورز متولد شد🌾و در سال ۷۲ به همدان مهاجرت کردند، عروسی خواهرش نزدیک بود🎊 یک روز با قاچاقچیان درگیر میشود و میخواستند او را بکشند🥀 مادرش میگفت: روی گردنش دیدم و پرسیدم: معراج این جای چیه؟⁉️بعد از کلی اصرار گفت: دیشب توی یه روستا نزدیکهای سردشت با قاچاقچیان درگیر شدیم،💥منو گرفتن و میخواستن با قمه شاهرگم رو قطع کنن🥀 همونجا اسم امام زمان رو صدا زدم🌙 و قسمش دادم که عروسی خواهرم نزدیکه،🥀بخاطر مادرم فقط بیست روز دیگه به من وقت بده تا با شهادتم عروسیش به عزا تبدیل نشه🥀عروسی خواهرش انجام شد🍬هنوز سه روز از مرخصی معراج باقی مانده بود كه از طریق رییس پاسگاه محل خدمت خود🍃متوجه شد كه عده ای قاچاقچی در منطقه مرزی بانه قصد خارج كردن مقدار زیادی مواد منفجره و مشروبات الكلی را دارند❌ كه بلافاصله خود را به محل خدمت رساند.🕊️او بعد از بازگشت به محل خدمت بدون معطلی به كمین قاچاقچیان رفت 💥و در یک تعقیب و گریز با آنان درست بعد از ۲۰ روز دیگر، بعد از عروسی خواهرش🍬 او را به شهادت رساندند*🕊️🕋
*استوار دوم*
*شهید معراج آئینی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
#زندگی_به_رنگ_شهدا
✍همسرش میگہ:
یہ روز اومدم خونہ، چشماش سرخ
شده بود. نگاه ڪردم دیدم کتاب گناهان
ڪبیره شهید دستغیب توے دستاش گرفتہ.
بهش گفتم:
گریه کردے؟ یه نگاهے به من ڪرد و
گفت:راستے اگہ خدا اینطورے کہ توی این ڪتاب نوشتہ با ما معاملہ ڪنه عاقبت ما چے میشه؟
مدتے بعد براے گروه خودشون یہ
صندوق درست ڪرده بود و بہ دوستاش
گفته بود:هرکے غیبت کنہ باید پنجاه تومن بندازه توے صندوق. باید جریمہ بدیم تا گناه تڪرار نشه.
📚منبع:ڪتاب ڪوله پشتےبه نقل از افلاڪیان
#شهید محمدحسن فایده
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💟#زندگی_به_سبک_شهدا
🟢شهیدمدافعحرم #مجتبی_ذوالفقار_نسب
💜همسر شهید نقل میکند: آقا مجتبی همیشه به دو فرزندمان میگفت: «شما دوتا مثل طفلان مسلم هستید.» عاشقانه و خالصانه بچهها را دوست داشت. از وقتی بچهها کوچکتر بودند، حفظ حریم و غیرت را به بچهها آموزش میداد و صحبتهای مردانه با آنها میکرد. مجتبی میگفت میخواهم تا وقتی که خودم هستم، اینها را به فرزندانم آموزش بدهم.
💚شهید ذوالفقارنسب روحیهی خیلی خوبی داشت. تکاور و سرهنگ ارتش بود ولی هرگاه به خانه میآمد، ۱۸۰درجه اخلاقش عوض میشد. تمام درگیریهای ذهنی را پشت در میگذاشت و با یک سلام گرم وارد منزل میشد.
💜با وجود اینکه یک ارتشی بود و همه از شخص نظامی، یک فرد خشک را تصوّر میکنند ولی مجتبی اینگونه نبود. او هر ماه برای بچهها کادو میخرید. گاهی ماشین، هلیکوپتر، تفنگ و... . هر وقت به خانه میآمد، آنقدر در شور و هیجان بازی بود که صدای او از بچهها بالاتر میرفت. کودکِ درون او زنده بود و همبازیِ خوبی برای بچهها بود.
📡 #انتشار_حداکثری_با_شما👇
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_هفتم
آموزش چند روز دیگر شروع می شد. باید راهی تهران می شدند؛ پادگان "21 حمزه سیدالشهداء علیه السلام". آن قدر ذوق و شوق داشت که همان شب وسایلش را آماده کرد و توی ساک گذاشت؛ یک دست بلوز و شلوار، یک جفت جوراب، حوله، مسواک، یک چاقو و چند کتاب.
فکر پادگان و آموزش یک لحظه رهایش نمی کرد. تصویرها یکی یکی توی ذهنش نقش می بستند و پاک می شدند.
بالاخره روز اعزام فرارسید. دل توی دلش نبود. با غرور خاصی از اهل خانه خداحافظی کرد، روی مادر را بوسید و گفت: "غصه نخوری ها مادر؟! زود برمی گردم. فقط می روم تهران، آموزش."
مادر قرآن را بالا آورد:
- به خدا سپردمت پسرم!
محمدرضا از زیر قرآن رد شد. سر بلند کرد، آن را بوسید و به پیشانی چسباند.
- یادت نرود دعایم کنی مادر.
این را گفت و راه افتاد.
پای اتوبوس ها شلوغ بود. با آن سن و سال و قدوقواره توی چشم بود، اما به روی خودش نمی آورد. هنوز دل شوره داشت. وقتی اتوبوس راه افتاد و صدای صلوات جمعیت بلند شد، آرام گرفت.
تا تهران ساکت بود و چشمش به بیابان. انگار راه کش آمده بود و تمام نمی شد. از شوق خوابش نمی برد. بچه ها می گفتند و می خندیدند و از سروکول اتوبوس بالا می رفتند، ولی چشم محمدرضا به جاده بود. بالاخره رسیدند. وقتی تابلوی پادگان 21 حمزه سیدالشهداء علیه السلام را دید، گُل از گُلش شکفت.
پادگان حمزه با آن درختان صنوبر و چنار و زمین وسیعش، دست راست هم ساختمانی قرار داشت که محل استقرار آن ها بود. زمین صبحگاه تا انتهای پادگان کشیده شده بود. همه با کنجکاوی اطراف را نگاه می کردند.
کسی با لباس پلنگی جلو آمد، همه به ترتیب ایستادند و با اجازه ی او نشستند. فرمانده خود را معرفی و شروع به صحبت کرد. از مدت آموزش گفت که 45 روز است و از برنامه هایی که باید در آن مدت پشت سر می گذاشتند. از قوانین و مقررات پادگان گفت و از عنایت خدا که شامل حال آن ها شده بود و از این که آن ها انتخاب شده بودند تا نامشان در پرونده ی درخشان مجاهدان فی سبیل الله ثبت شود.
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5978578859530915254.mp3
40.55M
🌹 مسئول ڪاروان شهدا بود ؛ مےگفت :
پیڪر شهدا رو واسه تشییع مےبردن ؛
نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده ، اومدم جلو دیدم یه دختر 14 ، 15 ساله جلو تریلے دراز ڪشیده ، گفتم : چے شده ؟!! گفتن : هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشید ... بهش گفتم : صبر ڪن دو روز دیگه میرسه تهران معراج شهدا ، بعد برمیگردوننشون ... گفت : نه من حالیم نمیشه ، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده ، باید بابامو ببینم . تابوت ها رو گذاشتم زمین . پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردم ... سه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش ؛ هی میمالید به چشماش ، هے مےگفت : بابا ، بابا ، بابا ... دیدم این دختر داره جون میده ؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم ... گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟ گفتم : بگو ... گفت : حالا ڪه میخواید ببرید ، به من بگید استخوان دست بابام ڪدومه ؟!!! همه مات و مبهوت مونده بودن ڪه میخواد چیڪار ڪنه این دختر !!! اما ... ڪاری ڪرد ڪه زمین و زمانو به لرزه درآورد ...
استخوان دست باباشو دادم دستش ؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش
می گفت : "آرزو داشتم یه روز بابام دست بڪشه رو سرم"
شما بگید ما چقدر به شهدامون مدیونیم ؟؟؟!!!....
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
#دلنوشته
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
#حافظ
جمعه ها بيشتر دلتنگتان مى شوم 😔
تازه يادم مى افتد از روى ماهِ چه انيس و مونسى محرومم ... بهتر بگويم خودم را محروم كرده ام ...
گاهى با خود مى گويم خوشا به حال آنها كه امامشان ظاهر بود تا دلشان پر مى كشيد، بار سفر مى بستند و به كويتان راه مى جستند
ولى چاره ى ما چيست كه حتى از موانست با شما هم دريغ مى ورزيم و بعد داد تنهايى و غربت سر مى دهيم ...
اى واى بر من كه نديدن را پاى نبودن گذاشتم و حرف زدن هاى وقت و بى وقت با شما را فراموش كرده ام ...
حالا كه به جمعه رسيدم، فاصله ى ماه و خورشيد را اندازه مى گيرم، قدم هايم را مى شمارم تا با پاىِ دل به سويتان رهسپار شوم ... در هوايى كه معطر به نرگس است ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یاامام_انس_و_جان
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
ازحاج احمد متوسلیان سؤال شد
چرااسم تیپۍکه تشکیل دادہ رامحمدرسول اللہﷺگذاشته؟
درجواب گفت:به این دلیل
هروقت اسم لشکر۲۷بردہ مۍشود
ذکرصلوات رابه همراہ داشته باشد
🌷فرماندهان لشکرﷴرسول ﷲﷺ
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💐 بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_هشتم
وارد ساختمان شدند؛ 150 نفری می شدند. ساختمان چهار طبقه بود و در هر طبقه، اتاق های بزرگ پر از تخت های دوطبقه بودند. محمدرضا ساکش را روی یکی از تخت ها گذاشت، نشست و نفس عمیقی کشید. دیگر خبری از اضطراب آن چند روز نبود.
صبح با صدای اذانی که از بلندگو می آمد بیدار شد. نمازش را که خواند، سریع لباس پوشید و به میدان صبحگاه رفت. چهار نفر چهار نفر توی یک ردیف ایستادند و تا طلوع آفتاب، پشت سر هم دویدند. فرمانده همراه با چهار ضرب، دم گرفت و بچه ها جواب دادند. فرمانده مسافتی را نشان داد و گفت: "باید تا آن جا روی زمین غلت بزنید!"
کار سختی بود و تقریباً همه ی بچه ها حالت تهوع گرفتند. فرمانده گفت: "این صفراست که بیرون می ریزد. برای سلامتی مفید است."
رنگ محمدرضا زرد شده بود و حال خوشی نداشت، اما تصمیمش را گرفته بود؛ میدان جنگ شوخی بردار نبود.
رفتند برای صبحانه. نان و پنیر یا کره و مربا با چایی که توی لیوان های پلاستیکی ریخته بودند. بعد از صبحانه نوبت کلاس ها بود؛ کلاس های آموزش نظامی و عقیدتی.
اولین بار که یک ژِسه را توی دست گرفت، احساس خاصی تمام وجودش را پر کرد. توی آن 45 روز با باز و بسته کردن اسلحه، تنظیم و تیراندازی؛ کار با انواع مین؛ کار با بی سیم، تنظیم فرکانس، کدگذاری و رمزگذاری؛ و عبور از موانع آشنا شدند. کلاس های ش.م.ر آموزش های رزمی و بدن سازی را پشت سر گذاشتند و تا می توانستند سینه خیز و کلاغ پر رفتند. گاهی هم به پیاده روی می رفتند. پشت پادگان تا چشم کار می کرد، بیابان بود. صبح که راه می افتادند، کوله هاشان را پر از سنگ می کردند، قمقمه هاشان را خالی می کردند و هفت هشت ساعت در بیابان آموزش می دیدند تا بدن هایشان به سختی عادت کند و آماده ی جنگیدن شود.
#ادامه دارد....
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر محمدرضا هست🥰✋
*دسترنج نمڪ فروشے...*🌙
*شهید محمدرضا دستواره*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۳۸
تاریخ شهادت: ۱۳ / ۴ / ۱۳۶۵
محل تولد: تهران
محل شهادت: مهران،ایلام
*🌹پدر مرحوم شهید← سه فرزندم، سید حسین،سید محمدرضا و سید محمد شهید شدند🕊️من بارها از خداوند متعال خواهش کردم که حاصل دسترنج و زحمتکشی من، بی نتیجه نباشد،🌙زیرا که شغلم کارگر نمک فروشی بوده🥀و شهدای من با عرق ریختن و کارگری و دسترنج من پرورش یافته اند و به اینجا رسیده اند🥀و خدا را شکر میکنم که سعادت شهادت لقاء اش را به فرزندانم عطا کرد،🌙همسرشهید← محمدرضا وقتی به خانه میرسید، گویی جنگ را میگذاشت پشت در و می آمد تو.🍃دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من👩❤️👨 و یک پدر خوب برای مهدی👨👦 با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه ای قلبی به هم داشتیم.💞 اغلب اوقات که می رسید خانه، خسته بود و درب و داغون.🥀چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز میگشت.🥀با این حال سعی میکرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی اش را نسبت به خانه صورت دهد.💫 به محض ورود میپرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمیخواهید؟⁉️بعد آستین بالا می زد و پا به پای من در آشپزخانه کار می کرد، غذا میپخت.🍛ظرف میشست.🍽️حتی لباسهایش را نمی گذاشت من بشویم،میگفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمیتوانی چنگ بزنی.🌙 در کمترین فرصتی که به دست می آورد، ما را میبرد گردش.🍃محمدرضا قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) بود🌙که ۱۳ تیرماه ۱۳۶۵، در عملیات کربلای ۱ بر اثر اصابت گلوله خمپاره ۱۲۰ در کنارش،💥به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید محمدرضا دستواره*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*