eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
647 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
• حق ماموریت ‌ • از مأموریت که برگشته بود برای خودش چهارده روز مأموریت ثبت کرده بود. می دانستم بیست روز در مأموریت بود. بارها این کار را کرده بود. وقتی به او اعتراض کردم، گفت: سیدجان! اشکالی ندارد! گاهی ممکن است در مأموریت سهل انگاری کرده باشم و یا بیشتر از اندازه لازم استراحت کرده باشم. این طوری خیالم راحت تر است. ‌ • همه می دانستند که محمود در مأموریت ها خواب و خوراک ندارد و بسیار کمتر از اندازه لازم استراحت می کند و بیش از اندازه لازم کار می‌کند؛ ولی با این حال خودش را مدیون می دانست و حتی حاضر به دریافت حق مسلم خودش هم‌نبود. ‌‌ ‌❞منبع : "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
• اگر برای خدا کار میکنی تحمل کن ‌‌ •در اوج عصبانیت بودم که محمود سر رسید و سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: اگر برای کار میکنی، تحمل كن...! ‌ •انگار یک ظرف آب سرد بر تمام وجودم ریخت آن روز به خاطر بعضی کمبودها و نارسایی هایی که در جبهه .... داشتیم ناراحت بودم و جواب یکی از نیروهای فاطمیون را با عصبانیت داده بودم. همین طور مشغول جر و بحث با او بودم که محمود آمد و با کام دلنشینش آرامم کرد. ‌‌ •همیشه به حال و روزش غبطه می خوردم. (۳۵) روز که در خان طومان بودیم ندیدم شبی بیشتر از (۲) ساعت بخوابد. مدام یا در دیدبانی بود، یا در حال طرح ریزی عمليات. با این همه، حتی یک بار هم ندیده بودم از کوره در برود و عصبانی بشود. ‌‌‌ ‌❞منبع : "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
• نگهبانی ‌ • مسئول نگهبانی قبول نمی کرد محمود نگهبانی بدهد. همه می دانستند او از صبح زود که از خواب بلند می شود تا آخرشـب کارهای متعددی دارد که باید انجام دهد. ‌‌ • دیگر نگهبانی دادن را ظلم به او میدانستند؛ اما خودش اصرار داشت اسمش در لیست نگهبان ها باشد. وقتی می دید اصرارهایش فایده ای ندارد، دست به دامن انواع قسم‌ها می شد تا بالاخره مسئول نگهبانی را قانع می کرد، نگهبانی بدهد. ‌‌ • می رفت دیدبانی و گاهی بدون لقمه ای غذا ساعتها در دیدبانی میماند و غروب ، وقتی خسته و مانده برمی گشت مقر ، میرفت دنبال مسئول نگهبانی تا برای نگهبانی ثبت نام کند . هرگز کارهایش با حساب و کتاب ما جور در نمیامد!‌ ‌ ‌❞منبع : "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
• میگفت طوری تلاش میکنم که اگر روزی که امام زمان (عج) ظهور کردند و فرمودند یک میخواهم ؛ بگوید بفرمایند محمود بیاید ... ‌ ° اینطور باید کار کرد ....! 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
°خیلی کم غذا می خورد. آن قدر کم که یک روز به او اعتراض کردم و گفتم: چرا این قدر کم غذا می خوری؟ اگر همین طور ادامه دهی ضعف میکنی و نمی توانی کار کنی!» ‌ ° خندید و گفت: «حسین جان، من اگر غذا بخورم، باید وقتم را برای قضای حاجت بگذارم و کلی از وقتم تلف می شود!» از این همه دقتش خنده ام گرفت. ‌ ° چیزی نگفتم و رفتم پشتیبانی و از مسئول آماد خواستم به صورت اختصاصی مقداری تنقلات خشک و انرژی زا برای محمود تهیه کند و در جیبش بگذارد تا همین طور که مشغول است از تنقلات استفاده کند و به لحاظ جسمی کم نیاورد. ‌ ° بعد از آن میدیدم هروقت محمود در میان جمع قرار می گیرد، تنقلات جیبش را می گذارد وسط جمع و یا بین بچه ها تقسیم می کند. از این کارهایش حرصم در می آمد. تنقلات را برای او می آوردند که کم غذایی اش جبران شود؛ ولی او اهل تک‌خوری نبود! ‌ ° در مرام محمود هر چه بود یا برای همه بود و یا برای هیچ کس نبود. گاهی در مقابلش حسابی کم می آوردیم که این فرد حساب کجاهای زندگی اش را می کرد؟! ‌‌‌‌‌‌ ‌❞منبع : "مجموعه خاطرات شهید رادمهر 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود. عطاءالله مثل همیشه پدرش رو مجبور به بستنِ مغازه کرد.می‌گفت: کار کردن وقتِ نماز برکت نداره ، بریم مسجد ، بعد که برگشتیم خودم همه‌ی کارها رو می‌کنم ، اینطوری پولی‌که در میارین دیگه شبهه‌ای نداره وآدم رو به یه جایی می‌رسونه... . 🌷خاطره ای از زندگی شهید عطاءالله اکبری 📚منبع: کتاب سیره‌ی دریادلان 2 امر_به_معروف نوجوان_شهید 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @takhooda 🕊
✍ شهیدی که عاشق امام زمان(عج) بود و روز نیمه شعبان به شهادت رسید جعفر خیلی امام زمانی بود و چهارشنبه‌ها جمکران رفتنش ترک نمی‌شد... یه شب با همدیگه رفتیم گلزار شهدای قم. جعفر تویِ یه قبر خوابید و بهم گفت: سنگ لَحَد رو بذار.... یک ماه و نیم از این قضیه‌گذشت. ظهرِ نیمۀ شعبان تویِ‌طلائیه خمپاره خورد به سنگر و جعفر شهید شد قبرهایِ زیادی تویِ‌گلزار شهدایِ قم حفر شده بود، اما پیکرِ جعفر رو دقیقاً توی همون قبری‌گذاشتند که اون شب توش خوابیده بود. تازه حکمت کارِ جعفر در اون شب رو فهمیدم... 🌷خاطره ای از زندگی شهید جعفر احمدی میانجی( پسر آیت الله احمدی میانجی) 🗣راوی: سردار حاج حسین یکتا شهیداحمدی_میانجی 🌹دوستان خودتون رو به کانال خاطرات شهدا دعوت کنید 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گویا به پرستار ها اعلام کردند که سردار سلیمانی برای دیدار مصطفی آمد ... یکی از پرستار ها آمد پیش مصطفی وگفت: من میدونم تو شخصیت مهمی هستی!! مصطفی هم با بی تفاوتی جواب داد منو تو مثل همیم و هیچ فرقی با بقیه نداریم ... پرستار گفت: ولی میدونم که سردار سلیمانی به دیدنت اومده ...! مصطفی هم جواب داد: ایشونم یکیه مثل من و تو :)) همیشه همینطور بود نه فقط آن موقع، قبل از آن هم برایش مهم نبود که آدم شناخته شده ای باشد یا نه ...؟! اگر‌ کاری انجام می داد اسم و رسم برایش مهم نبود🙃🍃 نام شهید: مصطفی صدرزاده تاریخ تولد: ‌1365.6.19 محل شهادت: حومه حلب تاریخ شهادت: 1394.8.1 🍂🦋... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید حسن رجایی فر 🌹✨ ولادت : 1354/04/04 شهادت :1395/02/16 محل تولد : روستای کامی کلا ، بابل محل شهادت :سوریه خانطومان 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ ✍حسن آقا هر موقع که روز های آخر هفته به محل می رفتند به بهانه ی جلسه برای بچه های محل هدیه تهیه می کردند ، اعم از خوراکی،هدیه مادی و... . ایشون پنجشنه غروب ها در محل جلسه ی حلقه صالحین برگذار می کردند وتا قبل از اذان مغرب همراه با بچه ها قرآن تلاوت می کردند و همینطور آن ها را به حفظ_قرآن تشویق می کردند و موقع اذان مغرب هم نماز_جماعت بر پا می کردند. ✍حسن اقا به این معتقد بودند که تنها راه رسیدن به سعادت ازراه قرآن واهلبیت به دست می آید به همین خاطر بچه هارا به قرائت وحفظ ،قرآن و احادیث ائمه تشویق می کرد.وهدف این بزرگوار از انجام این جلسات همین بود. 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5800836100456974338.mp3
20.57M
🔈 برنامه بازگشت 👤 با حضور استاد رائفی پور 📝 با موضوع «نقش تفکر اوانجلیکال‌ها بر سیاست‌های آمریکا» ⭕️ این برنامه در تاریخ ۱۴ بهمن ۱۳۹۸ برای کنداکتور نوروزی(۱۳۹۹) تولید و بنا به دلایلی پخش نشد. اکنون با اخذ مجوزهای مربوطه، این برنامه بصورت اینترنتی از صفحه رسمی برنامه بازگشت منتشر شده است. 🍃 🌼🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید حمید باکری🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۹ / ۱۳۳۴ تاریخ شهادت: ۶ / ۱۲ / ۱۳۶۲ محل تولد: ارومیه محل شهادت: خیبر/جزیره مجنون 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ وقتی بابام... درباره مهریه ازم پرسید... گفتم که میخوام سنت شکنی کنم... مهریه م کلت کمری آقامهدی و یه جلد قرآن کریم بود...!😕 از فردای اون روز سادگی زندگی بدون تشریفات... مهریه،جشن عقد و عروسیمون... شده بود زبونزد همه مردم و منبر علمای شهر...💍 چند ماه بعد ازدواجمون... بهم گفت: میخوام برم جنوب...😭 تو هم باهام میای...؟ منم واسه اینکه نزدیکش باشم... قبول کردم و باهاش رفتم... تنها چیزی که تو این چند سال زندگی مشترک آزارم میداد... دلتنگی بود...😭💔 . وقتی شبا با خستگی میومد خونه... از فرط خستگی خوابش میبرد...😴 میشِستم و نگاش ميكردم...👀 حتی وقتی تو خواب پهلو به پهلو میشد... ميرفتم سمت دیگه میشستم... تا بتونم سير تماشاش كنم...😍 زندگیمون همش دوری و اضطراب بود... وقتی شهید شد... گفتم دلم میخواد،تو مسیر تشییع تو آمبولانس کنارش باشم... ولی با سکوت دوست آقامهدی مواجه شدم... دلم هرّی ریخت...💔 پیش خودم گفتم... نکنه مهدی باکری هم... مثه علی و حمید باکری... جنازه ای نداره...؟!😭 آخرشم... حسرت دیدنش به دلم موند...😭💔 . دلتنگش که میشدم...💔 جلوی قاب عکسش می ایستادم و... باهاش درد دل میکردم... گاهی ساعتها مقابل عکسش اشک میریختم... تا کمی آروم شم...😭 اگه یه روزی زمان به عقب برگرده و... باز مهدی باکری ازم خواستگاری کنه... بازم حاضرم همون زندگی رو که باهاش تجربه کردم... بازم داشته باشم...❣ (همسر شهید،مهدی باکری) 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
 ❤… …❤️ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ… نمازای دو نفره مون بود…💕 ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ…❤ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی…💕 کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ… ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ… چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ… ﻛﻪ ﺩو نفر…💕 ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ…💕
ﺍﻻﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮو… خیییلیﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻟﻪ…! میگن تو خونمون تقسیم کاره… ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ… ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی میکرد… ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ… این در حالی بود… که قبل ازدواج…💕 ﺗﻮ خونه بهم میگفتن… ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻛﻦ… میگفتم ﺁﺷﭙﺰ میگیرم…😜 میگفتن ﻛﺎﺭ ﻛﻦ… میگفتم ﻛﻠﻔﺖ میگیرم…😁 ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میگفتن،ﻳﻪﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ…🙃🙃 ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ که ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم…💕 ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ… حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ میبردم…❤ (خانم امیرانی، همسر )
یه روز که حمید از منطقه اومد، به شوخی گفتم: " دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم اونوقت برام بخونی فاطمه جان شهادتت مبارک!"😓❤️ بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم😅 دیدم ازحمید صدایی در نمیاد😢 نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه😭 جا خوردم😳 گفتم: " تو خیلی بی انصافی!☹️ هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم،‼️‼️ حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟😔😢 سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی💔 من اصلا از جبهه برنمیگردم"😭 🕊🌷