4_5868533782998419104.mp3
15.69M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 🔟 : سردار دل ها
📜«سید مرتضی» جوان مدافع حرم به تازگی به جبهههای سوریه اعزام شده است. وی در گوشهای از میدان نبرد به عشق دیدار «سردار حاج قاسم سلیمانی» کتاب زندگینامه او را مطالعه میکند.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹زندگی نامه شهید حاج قاسم سلیمانی
✍استان کرمان، شهرستان «رابر»، روستان قنات ملک، خانواده هفت نفره حاج حسن سلیمانی!قاسم فرزند سوم بود و با نان کشاورزی و لقمه حلال بزرگ شد. "نوجوان روستازاده، جهانی شد چون نام بلندی داشت"
راهی کرمان شد، بنایی می کرد، درس می خواند، کاراته کار می کرد، برنامه و تدبیر داشت برای زندگیش، هوای برادر کوچکترش و دیگران را هم داشت. مربی رزمی شد؛ مجاهد بود. فرمانده شد، بنده بود. سردار شد، انقلابی بود. شهید شد، عاشق بود.
شهر و روستا ندارد. کشور و قاره ندارد. امکانات و... ندارد. آن چه که انسان را می سازد،همتی است که خدا به همه داده است. آن چه که زندگی ها را پیش می برد، عزم و اراده ای است که از لطف الهی سرازیر شده است. آن چه که انسان را جاودانه می کند و مؤثر، بندگی خداست. غفلت از خدا تمام آنچه که داریم را می برد. و گناه مانع شهادت!
📚منبع: کتاب حاج قاسم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
گَر آن سردارِ کرمانی بدست آرد دل ما را
به چشم خونیاش بخشم، هزاران چشم زیبا را
بنازم حاج قاسم را، علمدار مقاوم را
که معنا کرد عشق وعاشقیّ و اوج تقوا را
هزاران ترک شیرازی، فدای آن شهیدی که
دو دستی داد بر مولای خود دست و سر و پا را
بنا دارم به شعر بینظیر حضرت حافظ
بیافزایم دو سه بیتی، کنم مجذوب دلها را
سلیمانی به یک جمله خلاصه میشود، آن هم
همین که در وصیت نامهاش خواندیم معنا را
به هر کس دل نمیداد آن مجاهد بلکه دل میبُرد
چنان مست ولایت بود آن دُردی کشِ عاشق
که بیپرده نوشت این جمله و بگذاشت
شادی روح مطهر شهید عزیز حاج قاسم سلیمانی، صلوات بر محمد وآل محمد ...
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
به چشمهایِ خمینیاش که نگاه میکردی از بیخوابی قرمز شده بود، آنقدر بیداری کشیده بود که هروقت اراده میکرد چشمهایش را میبست و از شدت خستگی بیهوش میشد..
برای دستهایش فرقی نداشت که دخترک یتیمی را که از چنگال داعش نجات میدهد شیعه است یا سنی؟ اصلا مسلمان است یا غیر مسلمان؟
برای سیل خوزستان که رفت اصلا از خودش نپرسید تو اینجا چه کار میکنی؟! مگر فرماندار ندارد؟ شهردار ندارد؟ کارمند ندارد آن ادارهی مسئول؟!
برای پاهایش فرق نداشت کجا میروند، خیابانهای تهران خودمان رد منافقین را میزند یا در خرابههای سوریه با تکفیریهایی میجنگد که اگر پایشان به مرزهای ایران برسد به صغیر و کبیرمان رحم نمیکند!
بعضی همسن و سالهایش، همانها که دیگر جنگیدن خستهشان کرده بود، حقوقِ سرداری را میگرفتند و کارشان شده بود از این یادواره به آن یادواره فقط نقل خاطره کنند! خاکِ میدان را بوسیده بودند و کنار گذاشته بودند! حاجی اما هم حرف میزد هم عمل میکرد!
حاجی هنوز وصیّ امام بود، برای او جنگ ادامه داشت، آخر ملتِ خمینی چشم امیدشان به او بود!
ما افتخارمان این است که در کشوری نفس کشیدیم که او نفس میکشید، برای عقیدهای جنگیدیم که او برایش جان داد، بعضی وقتها فکر میکنم من آخرین سربازِ جنگ هستم، که بیخبر از قطعنامه هنوز میجنگم! به این فکر میکنم که مرگ برای من تمام شدن نیست، شروعی ست با قدرت بیشتر! به آن مستطیل خاکی، به قبرم، به تاریکیاش.. فکر نمیکنم! میدانی؟ برای ما شیعههای علی علیهالسلام زندگی تمامی ندارد.. مگر قاسم سلیمانی خسته شده بود که ما خسته شویم؟ مگر او از جمهوری اسلامی شاکی بود که ما باشیم؟ شاید به دل خسته بود از ناعدالتیها، اما تلاش میکرد، قدم برمیداشت، روشنفکر نبود، ادای اپوزیسیونِ ریشو را هم در نمیآورد!
#حاجقاسم خودش بود، ولی خودش خوب بود! نقد داشت و راه حل! غر نمیزد و خسته نمیشد! جان داد اما تو میبینی که هنوز ادامه دارد..
سید مصطفی موسوی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#پيام_بر_شهدا...!!
🌷صبح روز عملیات بیت المقدس در سنگر نشسته بودیم و با دوستان مشغول گفتگو و نقل خاطرات شب گذشته بودیم که مرتضی معین با چهره ای گرفته، وارد سنگر شد. گوشه ای نشست و گفت: اگر پیامی دارید، بدهید. من هم رفتنی شدم. یکی پرسید: کجا؟ نجف آباد؟ او با همان حالت گفت: خیر، پیام برای شهدا، برای رجایی، برای باهنر، برای بهشتی. پرسیدم: مرتضی، چه شده است؟ گفت: خواب دیدم که شهید می شوم.
🌷هر چه اصرار کردیم خوابش را بگوید، نگفت. چند دقیقه بعد از سنگر خارج شد. در همان هنگام صدای انفجار گلوله ای آمد. برادر مصطفایی به سرعت از سنگر خارج شد و مرا صدا کرد. وقتی بیرون رفتم، دیدم ترکشی به گلوی معین اصابت کرده و خون از آن بیرون می جهد. بیش از چند دقیقه با او صحبت نکردم که مرغ روحش به سوی بهشت برین پر گشود.
🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز مرتضى معين
راوی: رزمنده دلاور علی صالحی
📚 "داستان هایی از اخلاق شهداء"، میرخلف زاده ج ٣، ص ٣٠
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#بعد_از_٢٤_ساعت....
🌷در عملیات والفجر هشت، قایق ما مورد اصابت گلوله قرار گرفت و تعدادی از سرنشینان آن شهید و برخی مجروح شدند. من هم از ناحیه پرده گوش و مچ پا زخم برداشتم. در قایق ما چند بشکه بنزین قرار داشت که به محض اصابت گلوله به آن مشتعل شد. مضطرب شدم و با خود گفتم الآن قایق با تمامی سرنشینان آن ـ اعم از زنده و شهید ـ آتش می گیرد و همه غرق می شوند. برای همین به خدا پناه برده از او درخواست کمک کردم که یاریم کند.
🌷در پِى آن پتویی را که در قایق بود، در آب فرو برده، روی بشکه های مشتعل انداختم. به لطف حق آتش خاموش شد. به بچه ها نظر کردم، دیدم حالشان رفته رفته وخیم تر می شود. قایق هم بدون هدف روی آب سرگردان بود. برای نجات افراد مشغول خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل شدم. البته این دعاها را از حفظ بودم، ولی در آن شرایط بحرانی شگفت زده شدم که چگونه تا پایان آنها را بدون هیچ غلطی قرائت کردم. و این جز از عنایات امام زمان(عج) چیز دیگری نبود.
🌷....بعد از مدتی قایق ما در کنار کشتی غرق شده ای ایستاد. فوری با همکاری سایر همرزمان قایق را با طنابی به کشتی بستیم. بعد از ٢٤ ساعت قایق های خودی ما را پیدا کردند و نجات یافتیم.
راوى: شهید روحانی نگهدار اسماعیلی
📚 "حماسه ماندگار"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت نوزدهم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) در نوسود که بودیم من
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیستم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم. همین قدر که گاه گاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می دادم می گفت. سفارش یک یک بچه های مدرسه را می کرد و می خواست که از دانه دانه خانواده های شهدا تفقد کنم. برایشان نامه می نوشت. می گفت: به شان بگو به یادشان هستم و دوست شان دارم. مدام می گفت: اصدقائنا، دوستانم. نمی خواهم دوستانم فکر کنند آماده ام وزیر شده ام، آن ها را فراموش کرده ام.
یک بار که در لبنان بودم شنیدم عراق به ایران حمله کرده، خیلی ناراحت شدم. جنگ کردستان که تمام شد خوش حال شدم. امید برایم بود که کردستان الحمدالله تمام شد. فکر می کردم آن اشک های من در تنهایی در کردستان نتیجه داده. من آن جا واقعا با همه ی وجودم دعا می کردم که دیگر جنگ تمام شود. دیگر من خسته شدم. دلم برای مصطفی هم می سوخت. من نمی توانستم از او دور شوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم. فکر می کردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد. خبر حمله ی عراق برایم یک ضربه بود. می دانستم اولین کسی که خودش را می رساند آن جا مصطفی است. فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می زدم که هر چه سریع تر خودم را برسانم به ایران. بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم. در تهران گفتند مصطفی اهواز است و من همراه عده ای با یک هواپیمای C-130 راهی اهواز شدیم.
در دلش آشوب بود: مصطفی کجا است؟ سالم است؟ آیا دوباره چشمش به صورت نازنین مصطفی می افتد؟ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان، پریشانی اش را بیش تر می کرد. آخرین نامه مصطفی را باز کرد و شروع کرد به خواندن: من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است، در موسسه، در صور. من با تو احساس می کنم، فریاد می زنم، می سوزم و با تو می دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می کنم با تو به سوی مرگ می روم، به سوی شهادت، به سوی لقای خدا با کرامت. من احساس می کنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می کند، دست تان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودتان در وجودم ذوب می شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می کند، مرگ را بقا و ترس را به شجاعت.
وقتی رسیدم، مصطفی نبود و من نمی دانستم اصلا زنده است یا نه. سخت ترین روزها، روزهای اول جنگ بود. بچه ها خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر. در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور - که الان شده شهید چمران - بودیم. بعد که بمباران ها سخت شد به استان داری منتقل شدیم. خیلی بچه های پاک بودند که بیش ترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استان داری منتقل شدیم، مصطفی در نورد اهواز بود در حال جنگ. یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم. خیلی سخت بود این روزها، هیچ خبری از او نداشتم، از هم پراکنده بودیم. موشک هایی که می زدند خیلی وحشت داشت. هر جا می رفتم می گفتند مصطفی دنبال تان می گشت. نه او می توانست مرا پیدا کند نه من او را. بعد فهمید ما منتقل شده ایم به استان داری، که شده بود ستاد جنگ های نامنظم. در اهواز بیش تر با مرگ آشنا شدم.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊