هدایت شده از نایت کویین
ebadat_va_tafrih_6.mp3
8.83M
#چگونه با عبادت تفریح کنیم 😊
#استاد علیرضا پناهیان
#جلسه ششم
💫💫💫💫💫
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
🎁@bluebloom_madehand 🎁
#روز_یازدهم....
🌷سال ۷۳ بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار میكرديم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط يك ميدان مين وسيع رد میشديم. ميان آن ميدان، يك درخت بود كه اطراف آن را مين هاى زيادى گرفته بودند.
🌷روز يازدهم بود كه هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم يك چيزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشيبى افتاد پايين. تعجب كردم. مين هاى جلوى پا را خنثى كرديم و رفتيم جلو. نزديك كه رفتيم، متوجه شديم جمجمه يك شهيد است. آن را كه برداشتيم، در كمال حيرت ديديم پيكر اسكلت شده دو شهيد پشت درخت افتاده و اين جمجمه متعلق به يكى از آنهاست.
🌷دوازده سال از شهادت آنان میگذشت و اين جمجمه در كنارشان بود ولى آن روز كه ما آمدیم از كنارش رد شويم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پايين كه به ما نشان دهد آنجا، وسط ميدان مين، دو شهيد كنار هم افتاده اند.
راوی: جانباز شهید حاج علی محمودوند
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
tafsir_yasin_10.mp3
14.32M
#تفسیر سوره یس ✨
#جلسه دهم
#واعظ استاد عالی🎤
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
https://eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632
مسئول ڪاروان شهدا بود ؛ مےگفت :
پیڪر شهدا رو واسه تشییع مےبردن ؛
نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده ، اومدم جلو دیدم یه دختر 14 ، 15 ساله جلو تریلے دراز ڪشیده ، گفتم : چے شده ؟ گفتن هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشیدبهش گفتم : صبر ڪن دو روز دیگه میرسه تهران معراج شهدابعد برمیگردوننشون گفت نه منحالیم نمیشه ، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده ، باید بابامو ببینم تابوت ها رو گذاشتم زمین . پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردمسه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش ؛ هی میمالید به چشماش ، هے مےگفت : بابا ، بابا دیدم این دختر داره جون میده ؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم ... گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟ گفتم : بگو ... گفت : حالا ڪه میخواید ببرید ، به من بگید استخوان دست بابام ڪدومه ؟!!! همه مات و مبهوت مونده بودن ڪه میخواد چیڪار ڪنه این دختر !!! اما ... ڪاری ڪرد ڪه زمین و زمانو به لرزه درآورد ...
استخوان دست باباشو دادم دستش ؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش
می گفت : "آرزو داشتم یه روز بابام دست بڪشه رو سرم"
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#عروسی_در_گودال_قتلگاه!!
🌷نزدیک عملیات رمضان بود. همه آماده میشدند برا عملیات و معمولاً کسی مرخصی نمیگرفت تا بعد از عملیات. ولی یه جوون اومد و گفت: اگه امکانش هست اجازه بده من برم شهرمون؟! گفتم برا چی؟ گفت: آخه عروسیمه و کارت هم پخش کردیم و خانواده مدام زنگ میزنن و میگن چرا نمیآیی؟! بهش اجازه دادم برگرده. گفت: ازم راضی هستی؟ گفتم: آره. برو ولی مراسمت تموم شد یک هفته ای برگرد چون نیرو نیاز داریم. خداحافظی کرد و راه افتاد.
🌷عصر همون روز که بچه ها داشتن برا عملیات تجهیزات میگرفتن یکی رو دیدم کنار تانکر آب، داره وضو میگیره. خیلی شبیه اون جوون بود. رفتم جلوتر، دیدم همونه. تعجب کردم و پرسیدم مگه نرفتی برا عروسیت؟ گفت: چرا؛ حتی تا نزدیک پلیس راه اهواز هم رسیدم ولی یه دفعه....
🌷.... یک دفعه یادم اومد که برا مجلس عروسی ام کارت دعوتی هم به ابا عبدالله (ع) دادم و ایشون رو هم دعوت کردم. دیشب هم خواب دیدم مراسم عروسیم تو گودال قتلگاه برپاست و امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) هم اومدن. تا یاد این خواب افتادم، دیگه نتونستم برم و برگشتم. حالا هم اگه سالم برگشتم از عملیات، میرم برا عروسیم و گرنه که دعوت شده ام.
🌷همون شب گردانمون وارد عمل شد و به خط زد. صبحی که داشتم بین مجروحها و شهدامون میگشتم چشمم به همون جوون خورد. خوابـش تعبیر شده بود و اربابش حسین (ع) دعوتش کرده بـود....
📚 "مجموعه آسمان مال آنهاست"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش عباس هست🥰✋
*شهیدی که سرش رفت اما زبانش باز نشد*🥀
*شهید عباسعلی فتاحی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱ / ۱۳۶۱
محل تولد: دولت آباد / اصفهان
محل شهادت: دهلران
*🌹همرزم← به 6 زبان زندهی دنیا تسلط داشت💫 یه روز شهید خرازی گفت: چند نفر رو میخوام که بروند و پل رو منفجر کنند💥اولین نفر عباسعلی بلند شد🍃حاج حسین گفت: به هیچ وجه با دشمن درگیر نمیشید فقط پل رو منفجر کنید💥اگر هم دشمن فهمیدند و درگیر شدید نباید اسیر بشید که عملیات لو بره.🥀تخریبچی ها رفتند🕊️چند ساعت بعد خبر رسید که تخریبچی ها برگشتند🥀و پُل هم منفجر نشده🥀یکی شونم برنگشته.🥀اونایی که برگشته بودند گفتند: دشمن فهمید و درگیر شدیم🥀تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد🥀گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده‼️پسر عموش اومد و گفت: عباسعلی سنش کمه اما خیلی مَرده🌷سرش بره زبونش باز نمیشه🍂برید عملیات کنید..عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم🇮🇷همرزم← رسیدیم رودخانه💦 زیر پل یه جنازه دیدیم که کارت شناسایی نداشت🥀سر هم نداشت🥀پسر عموی عباس اومد گفت: این عباسعلیه! دیدین گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه🥀‼️بعثی ها میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته🥀و اطلاعات رو لو نداده🥀اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند🥀*🕊️🕋
*شهید عباسعلی فتاحی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*Zeynab:Roos..🖤💔*