💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠
ما غافلیم
روبهروی خوابگاه دانشگاه صنعتیشریف (خیابان زنجان) تعدادی از خونههای قدیمی و مخروبه وجود داشت که به ذهنمون هم نمیرسید کسی توی این خونهها زندگی کنه.
یه روز مصطفی دستم رو گرفت و برد کنار یکی از خونهها. اونجا یه اتاق خرابهی نمناک رو دیدم که به جای در، پرده جلوش آویزون بود؛ یه لامپ معمولی هم جلوی در روشن بود. این درواقع محل زندگی یه مادر، با سه تا بچهی قد و نیم قدش بود. مصطفی با ناراحتی گفت: "ببین اینا چهطوری دارن زندگی میکنن! ما ازشون غافلیم."
بعد تعریف کرد که چند وقته بهشون سر میزنه و برنج و روغن براشون میبره. وقتی هم خودش نمیتونه کمکی بکنه، چند تا از بچهها رو میبره تا اونا کمک کنند.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
یادگاران22، ص22
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺
«ما که نمی تونیم بوق بسازیم، چطور می خوایم هواپیما بسازیم؟»
به مصطفی برخورده بود. شرکتی که برای ایران خودرو قطعه تولید می کرد، بوق هایش تست های استاندارد بین المللی را جواب نمی داد. می خواستند از آفریقای جنوبی یک خط تولید دست دوم بخرند. این ها را یکی از دوستانمان گفت که تازه آن جا کار گرفته بود. همان دوستمان واسطه شد و رفتیم پیش رئیس شرکت، گفتیم بگذارد ما هم روی پروژه بوق کار کنیم. با اصرار راضی شد، اما جدی نگرفتمان.
***
چهارم عید برگشتیم تهران. قرار بود برایمان هتل رزرو کنند. رفتیم شرکت، دیدیم خبری نیست. مدیر عامل هم رفته بود مسافرت. گفتم«مصطفی ولش کن بریم.» گفت «نه، حالا که تا اینجا اومده ایم.». روزها می رفتیم کارخانه و شب ها بر می گشتیم خوابگاه. غذا نان و تخم مرغ می خوردیم یا نان و شیره انگور که از شهرمان آورده بودیم. شوفاژخانه خوابگاه تا بعد تعطیلات بسته بود. شب با سه تا پتو تا صبح می لرزیدیم.
چهار پنج روز مو به مو خط تولید را بررسی کردیم تا گیر کار را فهمیدیم؛ ابعاد قالب را با بوق یکی گرفته بودند. از قالب که در می آمد، خودش را ول می کرد. تا قبل از سیزدهم عید کارمان تمام شد. با ابعاد درست تست زدیم و سه چهار نمونه تحویلشان دادیم. رفت ساپکو و همه تأیید شد.
جای ده میلیون پاداشی که قولش را داده بودند، نفری سیصد هزار تومان برایمان چک کشیدند. مصطفی همان را هم نمی گرفت، می گفت «ما برای پول این کار رو نکردیم.»
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
منبع: یادگاران-جلد ۲۲-کتاب احمدی روشن-نوشته مرتضی قاضی-انتشارات روایت فتح
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
شبی که باران می بارید
باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود: شهید مصطفی احمدی روشن .
از خواب پریدم.
مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم.
بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.
زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره.
ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : سی-سالگی
باران می بارید شبی که خاکش می کردیم.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
باآروزهایش تا شهادت پیش رفت...
#دانشمند_نخبه_جوان
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
🔵 مامانی..🔵
به مادرش می گفت «...مامانی».
پشت تلفن لحنش را عوض می کرد و با مادرش مثل بچه ها حرف می زد.
گاهی وقت ها مادرش که می آمد دم در شرکت، می رفت، دو دقیقه مادرش را می دید و برمی گشت، حتی اگر جلسه بود.
بچه ها تعریف می کردند زمان دانشجویی دکتر هم می خواست برود با مادرش می رفت. بهش می گفتیم «...بچه ننه».
👈 شهید مصطفی احمدی روشن
📚 كتاب شهيد مصطفی احمدی روشن ، ص 73
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌹 #ازدواج_به_سبک_شهدا 🌹
🔸#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
.
آقا مصطفی مرا در دانشگاه دیده بود و می گفت:«حجب و حیای و متانت تو
با دیگران فرق می کرد و دلیل اصلی انتخابم این بود»
ایشان فوق العاده صادق بودند،زمانی که پیشنهاد #ازدواج دادند،به من گفتند:
«من نه کار دارم،نه سربازی رفتم و نه درسم تمام شده»بنده با توجه به محبت،
ایمان و صداقت آقا مصطفی رضایت اولیه را دادم و این قضیه ۳ سال طول
کشید.من و آقا مصطفی سال ۸۲ #عقد و سال ۸۳ #ازدواج کردیم.بعد از #ازدواج
مسئله خدمت سربازی و کارشان هم حل شد.
.
مهریه من ۵۰۰ سکه بود اما باهم ۱۴ سکه را توافق کردیم و ایشان هم مهریه ام را دادند.مراسم ازدواجمان نیز در منزل خودمان با حضور ۹۰ مهمان برگزار شد.
مجلس عروسی را که در منزل مادرم گرفتیم و ۳_۴ نوع غذا دادیم.خیلی ساده نبود ولی به هر حال با توجه به موقعیت خودمان،عروسی نه خیلی ساده و نه خیلی مجلل بود.ماشین پراید یکی از دوستان مصطفی را گل زده بودیم.
نسبت به #ازدواج دوروبری ها مراسم ما خیلی ساده تر بود.هم خانواده ها از
این وضع راضی بودند و هم خودمان.هم جشن آبرومندانه ای بود و هم خیلی خیلی ساده نبود.آقا مصطفی کارش طوری بود که اکثر اوقات در خانه نبود که بتواند کمکی بکند،ولی اگر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد.
مثلاً وقتی مهمانی سرزده می رسید کمک می کرد. .
.
شرط #ازدواج مصطفی با همسرش این بود که اگر یک روز #ازدواج کردیم
و من خواستم به #لبنان بروم و #شهید شوم حق نداری جلوی من را بگیری.
قبل از عقدمان خواب دیدم،هوا بارانی است و من سر مزاری نشسته بودم
که روی سنگ مزار نوشته شده بود «#شهید_مصطفی_احمدی_روشن»
این خواب را برایش تعریف کردم.یک لحظه هم بعد از ازدواجمان فکر
نمی کردم که او به #شهادت نرسد.
#تولد : 1358/6/17
.
#شهادت : صبح چهارشنبه 1390/10/21 بر اثر انفجار یك بمب مغناطیسی در
خودروی خود در میدان كتابی ابتدای خیابان گل نبی تهران بدست عوامل
استكبار.
🥀🕊 @baShoohada 🕊
💢شش درس از شش شهید
#شهید_محمودرضا_بیضائی :🌷
شیعه به دنیا آمده ایم تا مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم.
#شهید_رسول_خلیلی :🌷
به برادر برادر گفتن نیست، به شبیه شدنه.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن :🌷
ظهور اتفاق می افتد، مهم این است که ما کجای ظهور ایستاده ایم.
#شهید_روح_اله_قربانی :🌷
شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می کند.
#شهید_مصطفی_صدرزاده :🌷
سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.
#شهید_حسین_معز_غلامی :🌷
در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و .. ، پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید.
🥀🕊 @baShoohada 🕊