🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
يکــي ازبچه هائــی که قبل ازما بــه جبهه آمده بود گفت: بايد بيائيد ســمت
خرمشهر، جنگ اصلی آنجاست. به همراه او راهی خرمشهر شديم. چند روزی
در خطوط دفاعی خرمشهر بوديم تا اينکه گفتند: امروز رئيس جمهور بنی صدر
به خرمشهرمی آيند. ما هم به ديدنش رفتيم.
از روی پل خرمشــهر جلوتر نيامــد. مرتب ميگفت: نيــروی کمکی در راه
اســت، امکانات وتجهيزات در راه اســت، يکدفعه ديدم آقائــی با قد بلند در
حالی که لباس سبزنظامی برتن و کلاه تکاورها را داشت باعصبانيت فريادزد:
آقای بنی صدر، نيروهای دشــمن دارند شهر رو ميگيرند. شما فرمانده کل قوا
هســتی، بيســت وپنج روزه داری اين حرفا رو ميزنی، پس اين نيرو و تجهيزات
کی ميرسه، ما تانک احتياج داريم تا شهررو نگه داريم.
بنی صدر که خيلی عصبانی شده بود گفت: مگه تانک نقل ونباته که به شما
بديم. جنگ برنامه ريزی می خواد. خرج داره و... شــاهرخ هم بلند گفت: شما
فقط شعارميدی، نه تجهيزات ميفرستی، نه پول ميدی. بعد مكثی كردوبه
حالت تمسخرآميزی گفت: مي خوای اگه مشکل داری يه کيسه دست بگيريم
و برات پول جمع کنيم!
بنی صدر که خيلی عصبانی شــده بود چيزی نگفــت وباهمراهانش ازآنجا
رفت. فردای آن روزدوباره به نيروهای ارتشی نامه نوشت که؛ به هيچ عنوان به
نيروهای مردمی حتی يک فشنگ تحويل ندهيد!!
ســيد بلند قامتی که سر
بنی صدر داد ميزد را ميشناختم. در کردستان اورا
ديده بودم. دلاورمرد شجاعی به نام سيد مجتبی هاشمی سيد، قبل ازانقلاب از
افسران تکاور بود. دوره های نظامی را به خوبی سپری کرده ودرهمان سالها از
ارتش جدا شده بود.
ورزشکاربود. باستانی کار و کشتيگير روحيه پهلوانی داشت. انساني متواضع
وبســيار خوش برخوردبود. درمسائل دينی انسانی کامل بود. مي گفتند: وضع
مالی خوبی دارد. چند دهنه مغازه در خيابان وحدت اسلامی(شاهپور) داشت.
نبرد خرمشــهر به روزهای پايانی خودرسيده بود. اولين روزهای آبان بود که
نيروهای دشــمن پلهای رود کارون را گرفتند. ازمســير شــمال هم شهررا به
طور کامل محاصره شــد. بقيه نيروهای باقيمانده با قايق وياهروســيله ديگر از
رودخانه رد شدند و به سمت آبادان رفتند.
با شــاهرخ وديگررفقا به سمت آبادان رفتيم. مقرنيروهای ارتش ما را قبول
نکرد. ســپاه هم نيروهای خود را در دوهتل آبادان مســتقر کــرده بود. نيروی
دريائی و ژاندارمری هم برای خودشان مقر مخصوص داشتند.
ادامه دارد....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣ آن جا حاجی به من گ
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
دلم نيامد بگويم: «من نماز ميخونم، دعا ميكنم كه تو بمونی، شهيد نشی.» آه كشيدم، گفتم: «چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده هم كمال. اين چشم ها در راه خدا بيداری زيادی كشيده، اشك هم زياد ريخته.»اما ته قلبم فكر
نميكردم حاجی شهيد شود. چرا دروغ بگويم؟ فكر مي كردم دعاهای من سد راه او ميشود. گاهی كه از راه ميرسیددست خودم نبود، مينشستم و نيم ساعت
بی وقفه گريه ميكردم. حاجي ميگفت «چی شده؟» ميگفتم «هيچی! فقط دلم تنگ شده.» ميگفت «ناراحتي من ميرم جبهه؟» مي گفتم «نه، اگه دلم تنگ
ميشه به خاطر اينه كه تو يك
رزمنده ای. اگه غير از اين بود، دلم برات تنگ نميشد. همين خوبی های توست كه من رو بيقرار ميكنه.»
ظاهرا همه ی بسيجی ها هم همين احساس را نسبت به حاجی داشتند. خودش چيزی نميگفت اما دفترچه ی يادداشتی داشت و من ميديدم كه اين هميشه زير بغل حاجی است و هر جا
ميرود آن را با خودش ميبرد. يك روز غروب كه حاجی آمده بود به من و مهدی سر بزند- هنوز انديمشك بوديم ـ خيلی اصرار كردم بماند و حاجی قبول
نميكرد. در همان حين از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند حاجی تلفن فوری دارد. ايشان لباس پوشيد، رفت و دفترچه را جا گذاشت. تا برگردد، من بيكار بودم، دفترچه را باز كردم. چند نامه داخلش بود كه بچه های لشكر برای او نوشته بودند. يكيشان نوشته بود «من سر پل صراط جلو تو رو ميگيرم. سه ماهه توی سنگرم نشسته م، به عشق رؤيت روی تو...» نامه های ديگر هم شبيه اين. وقتی حاجی برگشت گفتم «تو همين الان بايد بروی!» گفت «نه. رفتم اتفاقا تلفن از طرف بچه های خودمون بود،
به شان گفتم امشب نميام.» گفتم «نه، حتما بايد بری، همين الان!» حاجی شروع كرد مسخره كردن من كه «ما بالاخره نفهميديم بمونيم يا بريم؟ چه كنم؟ تو چی مي خوای؟»
گفتم «راستش من اين نامه ها رو خوندم.» حاجی ناراحت شد، گفت «اين ها اسراريه بين من و بچه ها،
نميخواستم اين ها رو بفهمی.» بعد سر تكان داد، گفت «تو فكر نكن من اين قدر آدم بالياقتی هستم. اين بزرگی خود
بچه هاست. من يك گناهی به درگاه خدا كرده م كه بايد با محبت اين ها عذاب پس بدهم.»
گريه اش گرفت، گفت «وگرنه، من كی هستم كه اين ها برام نامه بنويسند؟» خيلی رقت قلب داشت و من فكر
ميكنم اين از ايمان زياد او بود.
#ادامه دارد ......
رفاقت با شهدا
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوز_سالم_است #قسمت_شانزدهم یک روز گذشت . اذیت و آزار عراقی ها تا
💐 بسم رب الشهدا و الصدیقین 💐
# هنوز_سالم_است
#قسمت_هفدهم
محمدرضا یاد تاسوعا افتاد ؛
بچهها تشنه بودند. لب هایشان ترک خورده بود😓 . می گفتند عمه جان تشنه ایم😭😭 یعنی آب نیست ؟ اگر آب هست، به ما هم بدهید ؛ حتی اگر چند قطره باشد . عمو خجالت می کشید . بچهها تشنه بودند .😰😰
حال محمدرضا لحظه به لحظه وخیمتر می شد. بی تاب بود و آب می خواست.
بچهها داد و فریاد را انداختند و نگهبان ها را صدا کردند . بالاخره آمدند و یک آمپول💉 تزریق کردند و رفتند ، همین .😑😑
زبان محمد رضا مثل تکه چوب خشک شده بود . خون و چرک از زخمش بیرون می ریخت .😔 سرش آنقدر سنگین بود که نمی توانست به راحتی بچرخانش . لب هایش مثل ماهی باز و بسته می شدند😞😔😭
و صدایش بی رمق به گوش می رسید 😔: که آب می خواهم ، آب بدهید .
یکی از بچه ها گفت : محمدرضا که شهید می شود ، چرا لب تشنه من به او آب می دهم 💪. نشست کنار محمدرضا تا آبش بدهد ، اما دید که محمد رضا تکان نمی خورد صورتش را نزدیک لب و بینی اش آورد و پر اضطراب گفت:
« چرا محمدرضا نفس نمی کشد ؟ یا حسین(علیه السلام) ... محمدرضا ! » 😳😳🥺🥺
محمدرضا جواب سلام های قبل از اذان صبح و غروب هایش را گرفته بود حالا دیگر پیش آقا سرش بالا بود و خجالت نمی کشید . محمدرضا لب تشنه پر کشید .😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
بچهها فریاد زدند . عراقی ها آمدند تا صدا را خفه کنند ، پای آبرویشان در میان بود ؛ صلیب سرخ برای سر کشی آمده بود . محمدرضا را دیدند که جسمش بود ، اما روحش نه .
بچهها محمدرضا را روی پتویی گذاشتند و عراقی بردنش 😔😔😔😭😭😭.
صلیب سرخ پی گیر شد تا ببیند کجا دفنش می کنند : کاظمین ، قبرستان« الکلخ » شماره 127 .
همان شب عملیات مادر خواب دید که محمد رضا با لباس سبز زیبایی که خط های طلایی داشت ، همراه یک بسته به خانه آمد و گفت : « مامان ! برایت هدیه آورده ام . »😍😔
_ گفت :« عجب زود آمدی این دفعه »😁
محمدرضا گفت : « آمدم که چشم به راهم نباشی 😍. » مادر داشت هدیه اش را باز می کرد که از خواب بیدار شد .😐
فردا شب هم همین خواب را دید 😢.
_ روز بعد عکس و فتوکپی شناسنامه محمدرضا را فرستاد سپاه تا از او خبری بگیرد .
سپاه هم مدارک را تحویل صلیب سرخ داد .
#ادامه دارد ...
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊