eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
674 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌷صبح روز بیستم شهریور ماه، در سپاه مهران به همراه روح الله بودم. نماز صبح را به جماعت خواندیم. مشغول تلاوت قرآن شد و سپس اشک ریزان دست به دعا برداشت. بعد به سمت بهرام آباد رفتیم. در آنجا با دشمن تبادل آتش داشتیم. روح الله، گلوله های خمپاره ١٢٠ میلی متری را که همراه داشت خرج گذاری کرد و طبق گراهای قبلی به گلوله باران بعثی ها جواب می داد. 🌷عراق به شدت با تانک، توپ و خمپاره، دهکده متروکه بهرام آباد، باغات و پاسگاه را زیر آتش بار خود داشت و هر بار قسمتی از ساختمان هايى که در آن پناه گرفته بودیم، تخریب می شد و ما جای خود را عوض می کردیم. تبادل آتش تا ظهر ادامه داشت. لحظه ای از شدت آتش کم شد و فرصتی شد تا رزمندگان در جویباری که آن نزدیکی بود، غسل شهادت انجام دهند. روح الله هم غسل شهادت کرد و در کنار دیواری متصل به سنگر خمپاره، مشغول نوشتن مطالبی شد. 🌷.... ما فکر کردیم گراها را ثبت می کند. نماز ظهر و عصر را که خواندیم، آتش شدت پیدا کرد. غذا را ناتمام گذاشت و برگشت پای قبضه ی خمپاره و از من هم خواست تا برایش دیدبانی کنم. گلوله اول تصحیح، گلوله دوم، گلوله سوم به هدف خورد. داشت گلوله چهارم را آماده می کرد که توپ دشمن درست وسط سنگر خمپاره فرود آمد. کوهی از گرد و غبار و دود انفجار را پوشاند. 🌷.... بر سرزنان خودمان را به سنگرش رساندیم. افتاده بود و سجده خون به جا می آورد. وقتی یادداشت هایش را پیدا کردیم، تازه فهمیدیم مشغول ثبت گرا نبوده، آن چه خواهید خواند، متن همان یادداشت است که دقایقی قبل از شهادت روح الله شنبه ای فرمانده واحد عملیات سپاه پاسداران استان ایلام نوشته شده است: 🌷بسم الله الرحمن الرحیم به خدا راهم را تشخیص داده ام و خدا را دیده ام و هدف و مقصد را شناخته ام. دشمن را نیز به عیان دیده ام، پس چرا بر این مرکب خوشبختی که گاهی می باشد، به سوی الله به پیش نتازم و قلب دشمنان حق و حقیقت را آماج گلوله هایم قرار ندهم و در این راه به نوشیدن شربت شهادت چون دیگر برادرانم نائل نگردم. روح الله شنبه ای راوی: رزمنده علی زاهد پور 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈ ‌| شهید عباس بابایے معاون عملیات نیرو هوایے ارتش | ✅"ورزش شبانه" 🔶🔸«دانشجو بابایے، ساعت دو بعد از نیمه شب مےدود تا شیطان را از خودش دور ڪند!» □■ این جمله یڪے از داغ‌ترین خبر‌هایے بود ڪ بولتن خبرے پایگاه "ریس" آمریڪا چاپ ڪرده بود. گفت: «چند شب پیش، ڪلنل "باڪستر" فرمانده پایگاه و همسرش ڪ از ي مهمونے شبونه بر مے‌گشتند، من رو در حال دویدن توے میدون چمن پایگاه دیدند و براے دویدن در اون موقع شب توضیح خواستند». □■ گفتم: «خوابم نمے اومد؛ خواستم ڪنم تا خسته بشم». هر دو با تعجب نگاهم ڪردند. فهمیدم جوابم قانع ڪننده نبوده. ادامه دادم: «مسائلے ڪ اطرافم مے گذره باعث میےشه شیطان با هاش من رو ب گناه بڪشه. در دین ما سفارش شده این وقت ها بدویم یا دوش آب سرد بگیریم». حرفم ڪ تموم شد، تا چند دقیقه بهم مے‌خندیدند. طبیعے هم بود. با ذهنیتے ڪ اون ها در مورد مسائل جنسے داشتند، نمے تونستند رفتار من رو درڪ ڪنند. 📘 ڪتــاب پرواز تا بےنهایت، ص36 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 ••• امام صادق (عليهالسلام) 【 از [ناپاڪ] بپرهیزید ڪ چنـین نگـاهـے تخم شهـوت را در دل مےڪارد و همین براے فتنه‌ے صاحب آن دل بس است. 】 📚 تحـف العقـــــــــول، ص 305 🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈ فرمانده لشگر علی ابن ابی طالب تو هیچے نیستے... چشمشان ڪ ب مهدے افتاد، از خوشحالے بال درآوردند. دوره‌اش ڪردند و شروع ڪردند ب شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده‌ایم آماده!» هر ڪسے هم ڪ دستش ب مهدے مے‌رسید،امان نمے‌داد؛ شروع مے‌ڪرد ب بوسیدن. مخمصه‌اے بود براے خودش. خلاصه ب هر سختے اے ڪ بود از چنگ بچه‌هاے بسیجے خلاص شد، اما ب جاے اینڪه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانے پر از اشڪ ب خودش نهیب مے‌زد: «مهدے! خیال نڪنے ڪسے شدے ڪ اینا این‌قدر بهت اهمیت میدن، تو هیچے نیستے؛ تو خاڪ پاے این بسیجیےهایے...». شهید مهدے زین‌الدین 📚کتــاب 14 سردار، ص30-29 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 امــام صـادق (علـــيه الســلام) در آسمان دو فرشته بر بندگان گماشته شده‌اند. پس هر ڪس براے خدا تواضع ڪند، او را بالا برند و هر ڪس تڪبر ورزد او را پَست گردانند. 📚 الکافی، ج2، ص122 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ 📖بخشی از کتاب 🌸📚خاطرات رزمنده حزب الله شهید مدافع حرم احمد مشلب🌸 راوی:سیده سلام بدرالدین مادر شهید 🍃 من ۳۰ مارس سال ۱۹۷۷ (۲۹اسفند ۱۳۵۵)در شهر نبطیه به دنیا آمدم نبطیه شهری شیعه نشین در جنوب لبنان است. خانواده ی من شیعه و بسیار مذهبی بودند ما التزام زیادی به اسلام و به ویژه حزب الله داشته و داریم.🍃 🇱🇧اهمیت به این حزب اسلامی شیعه در خانواده ی ما موج می زد از زمانی که خدمت داشتم در برنامه های اجتماعی و فرهنگی حزب الله فعالیت داشتم🇱🇧 🔷🔸 در ۱۶سالگی ازدواج کردم همسرم نیز مذهبی بوده و مانند من و خانواده ام هوادار و پیرو حزب الله بود ما در منزل شخصی خود زندگی میکردیم و زندگی راحت ومرفهی داشتیم مدتی بعد از ازدواج باردار شدم و ۳۱آگوست سال ۱۹۹۵میلادی (۹شهریور ۱۳۷۴)زندگی شیرین ما با تولد اولین فرزندم زیباتر و جذاب تر شد همسرم به عشق پیامبر مکرم اسلام نامش را گذاشت🔸🔷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🌹☘🌹☘🌹☘ ☘🌹☘ 🌹☘ ☘ 🍇 قسمت اول 🔮 یا زهرا س کار کتاب سلام بر ابراهیم در ایام فاطمیه به پایان رسید. شهید ابراهیم هادی یکی از ارادتمندان واقعی حضرت صدیقه بود.ابراهيم ارادت قلبی به مادر رزمندگان داشت. برای همین همیشه آرزو میکرد مانند مادرش گمنام و بیمزار باشد. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. هنوز پیکرابراهیم در سرزمین غریب فکه باقی مانده.عجیب بود.کتاب سلام بر ابراهیم در شب شهادت حضرت زهرا س در سال 88 از چاپ خارج شد! همسفر شهدا خاطرات یکی دیگر از عاشقان حضرت بود.یکی از سادات و فرزندان ایشان. بررسی نهایی این مجموعه در صبح روز شهادت حضرت زهراس در سال 89 به پایان رسید. آن روز اصفهان بودم. ظهر را به مجلس حضرت زهرا س رفتم. عصر همان روز به گلستان شهدا رفتم. در میان قبور شهدا قدم میزدم. اعتقاد قلبی داشته و دارم که این شهدا عاشقان و رهروان واقعی حضرت صدیقه بودند. اینان مانند مادر بیمزارشان مدافعان واقعی ولایت بودند. دلیرمردانی که روی پیراهنهاشان نوشته بودند: ره دشت و ره صحرا بگیرید تقاص سیلی زهرا بگیرید برای نگارش کتاب بعدی چند پیشنهاد داشتم. اما از خدا خواستم مانند کارهای قبلی خودش راه را به من نشان دهد.در گلزار شهدای اصفهان قدم میزدم. تصاویر نورانی شهدا را نگاه میکردم.به مقابل کتابفروشي رسیدم. شلوغی اطراف مزار یک شهید توجهم را جلب کرد.افراد مختلفی از مرد و زن و پیر و جوان میآمدند. مشغول قرائت فاتحه میشدند و میرفتند. کمی ایستادم. کنار قبر که خلوت شد جلو رفتم. »یا زهرا س » اولین جمله ای بود که بالای سنگ مزار او حک شده بود. به چهره نورانی او خیره شدم. سیمایی بسیار جذاب و معنوی داشت. با یک نگاه میشد به نورانیت درونی او پی برد.دوباره به سنگ مزار او خیره شدم. فرمانده دلیر گردان یا زهراس از لشكر امام حسین شهید نمیدانم چرا، ولی جذب چهره نورانی و معنوی او شده بودم! دست خودم نبود. دقایقی را به همین صورت نشستم. چند جوان آمدند و کنار مزار او نشستند. با هم صحبت میکردند. یکی از آنها گفت: این شهید تورجی مداح بود. سوز عجیبی هم داشت. کمتر مداحی را مثل او دیده بودم. سی دی مداحی او هم هست.بعد ادامه داد: او عاشق حضرت زهرا بوده. وقتی هم که شهید شد ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود!!با آنها صحبت کردم. بچه های مسجد اباالفضل محله نورباران بودند.یکی از آنها گفت: شما هر وقت بیایی، اینجا شلوغ است. خیلی از مردم در گرفتاریها و مشکالتشان به سراغ ایشان میآیند.مردم خدا را به آبروی این شهید قسم میدهند و برای او نذر میکنند. قرآن میخوانند. خیرات میدهند. بعد به طرز عجیبی مشکالتشان حل میشود! این مطلب را خیلی از جوانهای اصفهانی میدانند. شما کافی است یک شب جمعه بیایی اینجا، بسیاری از کسانی که با عنایت این شهید مشکل آنها حل شده حضور دارند.بعد گفت: دوست عزیز اینها خیلی نزد خدا مقام دارند. نشنیدی حضرت امام فرمودند: تربت پاک شهیدان تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دارالشفای آزادگان خواهد بود. رفتم به فروشگاه. سی دی مداحی شهید تورجی را گرفتم. دوباره به کنار مزار شهيد آمدم. با اینکه بارها به سر مزار شهدا رفته بودم اما این بار فرق می کرد. اصلانمیتوانستم از آنجا جدا شوم. یک نیروی عجیبی مرا به آنجا میکشاند.دقایقی بعد شخصي آمد كه با خانواده شهيد ارتباط داشت. بی مقدمه از خاطرات شهید تورجی سؤال کردم. ایشان هم ماجراهای عجیبی تعریف کرد. پرسیدم: آیا خاطرات او چاپ شده؟ پاسخش منفی بود. دوباره پرسیدم: آدرس منزل اين شهيد را داريد؟! ٭٭٭ ساعتی بعد منزل شهید تورجی بودم. مادر و تنها برادرش حضور داشتند. من هم نشسته بودم مشغول ضبط خاطرات! تا غروب روز شهادت حضرت زهرا س بیشتر خاطرات خانواده او را جمع آوری کردم. وقتی از منزل شهید خارج میشدم خوشحال بودم. خدارا شاکر بودم. به خاطر این لطفی که در حق من نمود.اینکه یکی دیگر از عاشقان و رهروان حضرت زهرا س را به من معرفی كرده است. و من نمیدانم چگونه شکر نعمتهای بی پایان حضرت حق را به جا آورم. ادامه دارد....... 📚 کتاب یازهرا 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🌹☘🌹☘🌹☘ ☘🌹☘ 🌹☘ ☘ 🍇 قسمت دوم 🔮 میلاد راوی: مادر شهید روزهای آغاز سال 1343 بود. بیست وسه سال از خدا عمر گرفته بودم. خداوند سه دختر به خانواده ما عطا کرده. فرزند بزرگم چهار ساله بود. تا سه ماه دیگر هم فرزند بعدی به دنیا میآید!مثل بسیاری از مردم آن زمان در یک خانه شلوغ و پر جمعیت بودیم. حیاطی بود و تعدادی اتاق در اطراف آن. در هر اتاق هم خانواده ای! رسیدگی به کارهای خانه و چندین فرزند خیلی سخت بود. بيشتر وقتها مادرم به کمکم میآمد. اما باز هم مشکلات تمامي نداشت.البته همه مردم آن زمان مثل ما بودند. همه تحمل میکردیم و شکر خدا را به جا ميآورديم. مثل حالا نبود که اینقدر رفاه و آسایش باشد با این همه ناشکری!مادرم بیش از همه به من سفارش میکرد. میگفت: وقتی باردار هستی بیشتر دقت کن! نمازت را اول وقت بخوان.مادرم ميگفت: به قرآن و احکام بیشتر اهمیت بده. هر غذایی که برایت میآورند نخور!من هم تا آنجا که میتوانستم عمل میکردم. يادم هست همیشه وهمه جا دعا میکردم. کاری از دستم برنمیآمد الا دعا! میگفتم: خدایا از تو بچه سالم و صالح میخواهم. دوست دارم فرزندم سربازی باشد برای امام زمان)عج( خدایا تو حلال همه مشکلاتی آنچه خیر است به ما عطا کن.رسیدگی به زندگی و سه بچه کوچک و... وقتی برایم باقی نمیگذاشت. با این حال سعی میکردم هر روز با خدا خلوت کنم و درد دل نمایم.بیست و سوم تیرماه چهارمین فرزندم به دنیا آمد.پسری بود بسیار زیبا. همه میگفتند سریع برای او عقیقه کنید. صدقه بدهید. مبادا چشم زخم ... پدرش نام او را »محمدرضا« گذاشت. خیلی هم خوشحال بود.من هم خوشحال بودم. همراه با نگرانی! من کم سن بودم و کم تجربه.میترسیدم که نتوانم بار زندگی را تحمل کنم.اما خدا همه درها را به روی انسان نمیبندد. این پسر به طرز عجیبی آرام و متین بود.هیچ دردسر و اذیتی برای ما نداشت. از زمانی که محمدرضا به دنیا آمد زندگی ما آرامش و برکت خاصی پیدا کرد. محمد رضا رشد خوبی داشت. در سه سالگی مانند یک بچه شش ساله شده بود! همسایه ها میگفتند: خیلی از خدا تشکر کن. با وجود این همه مشکلات لااقلاین بچه هیچ اذیتی ندارد. ادامه دارد..... 📚 کتاب یازهرا 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊