#خاطره ای از شهید بابک نوری ✨
بابک جوانی مومن و اهل مطالعه بود. این را زمانی متوجه شدم که با او رابطه ی دوستانه ایی آغازکردم. ابتدای این رابطه از زمان خدمت وظیفه عمومی بود یعنی درست زمانی که ما سربازیک یگان خدمتی بودیم.
در برخورد اول بابک را با آنچه که در ظاهرش بود سنجیدم، شهید جوان ما از ظاهری آراسته و رویی خندان که قلب هر مخاطبی را مجذوب می کرد برخوردار بود تا آنجایی که فرماندهان همیشه از او به نیکی یاد می کنند ضمن این که یگان خدمتی ما مشترک، اما منطقه مکانی ما متفاوت بود و بابک هفته ای یک شب در محل خدمتش به صورت ۲۴ ساعت باید آماده باش می بود.
یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود.
بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با سجاده ای رو به رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی؟ با خنده گفت همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم.
ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه تحریک می شدیم.
خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است.
اکنون که به صورت ناخودآگاه اشک در چشمانم جاریست تاریخ ۲۸ آبان ماه است و چندین ساعتی نیست که خبر شهادش را شنیده ایم.
سجاد جعفری
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطــره🎞
❥|خواهر شهید سجاد زبر جدی| :
« سال 73 وقتی سجاد سه ساله بود، پدرم فوت کرد، مادرم با مشکلات زیادی ما را بزرگ کرد،🥺سجاد برادر کوچترم بود و به جز او یک برادر بزرگتر هم دارم. سجاد اخلاق خاصی داشت، هیچوقت از کار کردن فراری نبود، همه شغل ها را هم در نوجوانی و کودکی تجربه کرد.😇
یادم است سن خیلی کمی داشت اما می رفت داخل پارک بلال کباب می کرد و می فروخت. یک مدتی شاگرد تعمیرگاه بود، یک مدتی پیک موتوری بود ، یعنی هم درسش را می خواند هم مسجدش را می رفت و هم کمک خرج خانه بود☝️🏻،
فکر می کنم از یازده سالگی یعنی از وقتی کلاس چهارم یا پنجم بود پایش به مسجد باز شد، یعنی در روز عید غدیر و به خاطر جشن عید ، سر از مسجد درآورد و با مسجد آشنا شد ، بعد از آن عضو پایگاه بسیج مسجد شد و دوست مسجدی پیدا کرد و در همین مسیر هم ماند.😍
با اینکه درسش خیلی خوب بود اما می گفت که من دوست دارم جذب نظام بشوم به خاطر همین بعد از اینکه سربازی اش درسپاه تمام شد، همه جا آزمون داد و در یگان ویژه صابرین پذیرفته شد. سجاد مهارت های زیادی داشت، راپل و چتربازی بلد بود ، تکاور بود، مهارت های رزمی داشت و همیشه می گفت که من سرباز رهبر هستم،اصلا خط قرمزش رهبری بودند. خیلی هم دلش می خواست رهبر را از نزدیک ببیند...»💔
#شهید_سجاد_زبرجدی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌚✨
✨
#خاطــره🎞
من زمان زیادے با آقامحمد زندگے نکردم ولے در این زمان کم نیز همواره شاهد علاقہ شدید ایشان بہ حضرت زهرا(س) بودم و البتہ نتیجہ شدت ارادت ایشان این بود کہ پیکر شهید محرابے نیز مشابہ خانوم فاطمہ زهرا(س) مضروب شد بہ طورے کہ همرزمان مےگفتند : ایشان از ناحیہ پهلو مورد اصابت گلولہ (یا ترکش) قرار گرفتند و این همان چیزی بود کہ همواره شهید آرزویش را داشت!
یک مورد دیگر از عمق ارادت این شهید بہ حضرت فاطمہ(س) این بود کہ قبل از تشییع و تدفین پیکر آقا محمد جمعے از دوستان و همکاران ایشان کنار پیکرشهید در سردخانہ حاضر شدند و بہ نیت شهید زیارت عاشورایے را قرائت نمودند.سپس بخاطر علاقہ بسیار آقا محمد بہ حضرت زهرا (س) قرار شد چند دقیقہ اے هم روضہ حضرت زهرا(س) را بخوانند کہ در اواخر آن روضہ یکے از دوستان آقا محمد از شهید خواست کہ یک نشونہ اے را از رضایت خود در مورد این روضہ نشان بدهند و بعد از این کہ تابوت شهید را کنار زدند دیدند کہ از چشم راست شهید محمد محرابے پناه اشک جارے شده است.
❥|#شهید_محرابے_پناه|
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خـاطره
همرزم شهید نوری:
توی روستایس به اسم حمیمه مستقر بودیم.
ڪارما،پشتیبانی از نیروهای پیاده حزب الله بود.باید یه ۲۰ -۱۰ کیلومتری عقب تر آماده می بودیم تا در صورت لزوم وارد عمل بشیم.
به ما گفتند برید و تو منطقه ای به اسم T2 بمونید..یه منطقه ای کنار پالایشگاه بود.
من و #بابڪ و حسین راه افتادیم. مسیر رو بلد نبودیم و داشتیم پشت سر ماشین شهید نظری حرکت میکردیم. البته اون موقع شهید نظری صداش نمیکردیم..یهو تو مسیر یه جعبه مهمات دیدیم..فشنگ کلاش بود.
گفتم بابڪ بابڪ نگه دار. یه جعبه فشنگ اونجا افتاده..
#بابڪ گف ولش کن بابا حتما خالیه..
گفتم نه، نگه دار،جعبه پلمبه حیفه، اونجا که بی کاریم..واسه خودمون میریم تیر اندازی..هیچی نباشه ۱۰۰۰تا گلوله هست..
بابک گف دیگه ازش رد شدیم ولش کن.
گفتم خب برگرد.
گفت ماشین اقای نظری رو گم میکنیم. گفتم اخه تو این بیابون که فقط همین جاده هست،مسیر رو گم نمیکنیم.
خب یه ذره بیشتر گاز میدی..
بابک تاکید داشت که اون جعبه خالیه.. خلاصه اینکه نگه نداشت و رفتیم..
اون شب با بقیه بچه ها دور اتیش نشسته بودیم.. راننده آماده و پشتیبانی اومد بهمون اضافه شد.
داشت میگفت: امروز موقعی که اومدم اینجا متوجه شدم یه جعبه فشنگ کلاش گم شده..احتمالا وسط راه افتاده.
یه لحظه من و بابک چشم تو چشم شدیم، بابک یه لبخندی زد.
اون لحظه دلم میخواست خودم شهیدش کنم.
بعد من بهش گفتم الان چیڪارت کنم؟
گف ببین یه بار حرف فرمانده رو گوش ندادما.ولی از دست دادن هزار تا فشنگ چیزی نبود بشه باهاش کنار اومد.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌙🕊
🕊
#خاطــره🎞
مراسم چهلم شهید بابایی
ناشناس آمد و ناشناس رفت
در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران ، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد. گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد .آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که درگلو داشتم پرسیدم :
پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟
مرد گفت: من اهل روستای ده زیار هستم .اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تگنا بودند . ما نمی دانستیم که او چه کاره است ؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد . او برای ما حمام ، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت . همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل میکرد. همه اهالی او را دوست داشتند . هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند : اوس عباس آمد .
او یاور بیچاره ها بود . تا اینکه مدتی گذشت وپیدایش نشد گویا رفته بودتهران . روزی آمدم اصفهان ، عکس هایش را روی دیوار دیدم . مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم : اودوست من است .
گفتند: پدر جان ، می دانی او چه کاره است ؟ گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد. گفتند: اوتیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.
گفتم: اوهمیشه می آمد برای ما کارگری می کرد . دلم از اینکه اوناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود.
❥|پرواز تا بی نهایت صفحه 266|
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
♥️🌱
🌱
#خاطــره🎞
#عاشقانه_های_شهدایی
❥|همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی|
تعریف میکرد :
همسرم پسر عمه ام بود .
آبان ۹۱ عقد کردیم و ۱ ماه بعد همزمان با
عید غدیر خم💚عروسی برگزار شد .
عشق واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت رو راضی میکنه .
از علاقه و شوقش برای رفتن به سوریه و شهادت آگاه بودم و بهمین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم .
شب آخربه همسرم گفتم : نمیدونم زمان عملیات چه شبیِ،امابشین برات حنا ببندم .
رومبل کناربوفه نشست وموها، محاسن و پاهاش رو حنابستم .
مسواکش رو که دیگه لازم نداشت، بیرون انداخت و
مسواک دیگه ای برداشت .
اما من مسواک قبلیش رو برداشتم و گفتم میخوام یادگاری بمونه .
گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی میدن .
اونشب تاصبح خوابم نمیبرد و به همسرم که خوابیده بود،
نگاه میکردم تا ببینم نفس میکشه .
ساعت ۴ صبحانه آماده کردم .
وقت رفتن ۳ بار تو کوچه به پشت سرش نگاه کرد .
چهره خندانش رو هیچوقت فراموش نمیکنم .
موقع خداحافظی گفت :
«دلم رو لرزوندی اما ایمانم رو نمیتونی بلرزونی»
بعد از شهادتش شبی که در معراج بود، ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و حلالم کنه
صبحی که میرفتن، گفتم کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره .
دوباره ته دلم میگفتم نه، بخدا راضی نیستم درد بکشه .
دوست دارم و عاشقتم رو راحت بیان میکردن .
قبل رفتن گفتن :
فرزانه من پشت تلفن نمیتونم جلوی دوستام بگم دوستت دارم چیکار کنم ؟
گفتم :
تو بگو یادت باشه، من یادم می افته.
موقع پایین رفتن از پله ها میگفت :
یادت باشه، یادت باشه.
منم میگفتم :
یادم هست، یادم هست
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
📿🌱
🌱
#خاطــره🎞
❥|خواهر شهید احمد نیکجو|:
احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(علیه السلام) بود. مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(علیه السلام)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود، تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(علیه السلام) لباس مشکی به تن احمد می کرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح می برد، موهای زیبا و طلایی سرش را جمع می کرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت.
احمد در عملیات ثامن الأئمه (شکست حصرآبادان) به همراه شهید بزرگوار محمدحسین باقرزاده شرکت کرده بود، در حین عملیات ترکشی به شکم احمد اصابت میکند و روده بزرگش پاره میشود. تا 6 ماه برای معالجه و درمان بستری بود. در طول این مدت همیشه میگفت: خدایا! چرا من دارم خوب میشوم؟ چرا من شهید نمیشوم؟
❥|محمود نیکجو برادر شهیدمیگوید|: به عنوان سرباز در کردستان خدمت میکردم. روزی احمد پیشم آمد. آخرین باری بود که میدیدمش. حال و هوای دیگری داشت. وقتی میخواست به جنوب برگردد تا ترمینال بدرقهاش کردم، در حال رفتن به من گفت: داداش! مراقب زن و بچهام باش.
- این چه حرفیه؟ انشاءالله زودتر بر میگردی.
- من خواستهای از خدا داشتم و فکر میکنم مستجاب شده. اگه شهید شدم منو با لباس بسیجی دفنم کنید.
ساعت 12 شب بود، وضو گرفت و نماز خواند، کمی با محمدرضای دوماههاش بازی کرد و او را نوازش کرد. به همسرش گفت: من دارم میرم و دیگه بر نمیگردم، این دفعه دیگه شهید میشم، جان تو و جان محمدرضای دوماههام.
❥|پدر شهید میگوید|: شب شهادت احمد، خواب دیدم در کربلا هستم، جمع زیادی را دیدم که کلاهخود بر سرشان هست و شال سبزی را هم به کمر بستهاند و همگی به من میگویند: احمد شهید شده!
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از [ راهی به سوی نور ✨]
#خاطــره🎞
با اینکه کوچهای که #شهیدسیاهکالی در آن
سکونت داشتند کوچهای طولانی بوده است..
ولی ایشان هیچوقت موقع رفتن
به محݪ کارشان در اولِصبح
موتور را درب منزل روشن نمیکردند..
برایِ اینکه صدایِ.🛵.موتور همسایهها را
اذیت نکند موتور را دست گرفته
و تا سر خیابان میبردند و بعد
آن را روشن کرده و سوار میشدند..
#شهید_حمیدسیاهکالیمرادی
@rahibeh_soyenoor
#خاطــره🎞
🦋|زندگینامه #شهید محمدحسن فایده| :
همسر شهید : یک روز که اومدم خونه، چشماش سرخ شده بود. نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب توی دستاش گرفته
بهش گفتم: گریه کردی؟
یک نگاهی به من کرد و گفت:
راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه؟
مدتی بعد برای گروه خودشون یک صندوق درست کرده بود و به دوستانش گفته بود:
هرکی غیبت کنه باید پنجاه تومان بندازه تو صندوق. باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه
|خاطرات دفاع مقدس|🦋
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊