🌿🌺🍃🌻🌿🌸
🍃🌻🌿🌺
🌿🌸
🌻
روزی سر مزار علیرضا بودم ڪه متوجه خانمی شدیم ڪه شدیدا
گریان😭 بود
از ایشان سوال ڪردم ڪه آیا
شما علیرضا را میشناسید
خانم گفت:
ڪه من شهید رو نمیشناسم
روز تشیع شهید من در امامزاده بودم ڪه دیدم تشیع شهید است به شهید گفتم اگر تو واقعا شهیدی پس برای من ڪاری ڪن من فرزند دختری دارم ڪه نمی تواند صحبت ڪند و سه پسر بیڪار در خانه دارم ڪمڪم ڪن...🍂
این اتفاق گذشت چند روز بعد دخترم در خانه یڪدفعه مرا صدا
زد😇
و درخواست آب💦ڪرد باور نمیڪردم شهید انقدر زود جوابم را بدهد
ڪمتر ازچندروز بعد یڪ نفر درب خانه ما آمد و پرسید خانم شما سه پسر بیڪار دارید، من با تعجب پرسیدم بله چطور؟🤔
ایشان آدرسی بمن داد و گفت فردا بگویید بیایند سر ڪار...🍃
شهید مدافع حرم✌️
علیرضا قبادی💐
راوی مادرشهید☘
از شهدا حاجت بگیرید💚
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_چهاردهم 4⃣1⃣ من مردهای زيادی
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_پانزدهم 5⃣1⃣
برايش جا آماده كرديم كه بخوابد، اما آمد كنار من و مهدی نشست.
گفت: «ميخوام پيش شماها باشم» و آن قدر خسته بود كه همان طور نشسته خوابش برد. نزديكی های صبح مهدی را بغل گرفت، گفت «با بچه م خيلی حرف دارم، شايد بعدها فرصت نباشه.»
عجيب بود. انگار مهدی يك آدم بزرگ باشد. من خيلی وقت ها دلم برای آن لحظه تنگ میشه .
ململ سپيدی را كه سر بچه بود با احتياط كنار زد و لب هايش را گذاشت دم گوش او، زمزمه كرد «بابا! ميدونی چرا اسمت رو ميذارم مهدی؟» و اشك هايش تندتند ريخت. ديدم قطره های درشت اشك حاجی روی صورت مهدی می افتد. فكر كردم «حالاست كه
بیقراری كنه»، اما بچه سر به راه و ساكت بود و تو دست های حاجی كم كم خوابش برد.
گفتم: «من ميخوام با شما بيام.» حاجی مهدی را نگاه كرد، گفت «من راضی نيستم شماها بياييد؛ من نگرانم.» انگار تكيه كلامش اين بود «من نگران شماها هستم.»
اما اين بار كمی قلدری كردم، گفتم «من ديگه اين جا نميمونم. تا حالا فقط حق خودم بود و از آن گذشتم، اما از حق
بچه م نميگذرم. معلوم نيست تو تا كی هستی. ميخواهم لااقل تا خودت هستی، دست محبتت روی سر بچه م باشه.»مهدی چهل روزش نشده بود كه حاجی آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب و در منزل عموی حاجی ساكن شديم.
آن ها خودشان هم دوتا بچه ی كوچك داشتند و با همه ی محبتی كه در حق من و مهدی ميكردند آن جا يك احساس شرمندگی دائمی داشتم. فكر ميكردم به هر حال ما آن ها را به زحمت
انداخته ايم. يك روز كه حاجی آمد خانه هرچه با من حرف زد، جواب ندادم.
هم عصبانی بودم هم میدانستم اگر يك كلمه حرف بزنم، اشكم در می آيد. او هم ديد من چه قدر ناراحتم، رفت بيرون و دو ساعت بعد با يك وانت برگشت. چندتا وسيله ی جزئی داشتيم كه نصف وانت را به زور پر كرد، سوار شديم و رفتيم انديمشك به خانه های بيمارستان شهيد كلانتري.
#ادامه دارد.......
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣
آن جا حاجی به من گفت :«ببين! من كليد اين خونه رو شايد نزديك به يك ماهه كه دارم، ولی ترجيح ميدادم به جای من و تو بچه هايی كه واجب ترند بيان اين جا ساكن شن. من و تو هنوز ميتونستيم خونه ی عمويم سر كنيم. اصرار تو باعث شد من كاری رو كه دوست نداشتم انجام بدم.» من چيزی نگفتم، يعنی حرفی برای گفتن نداشتم. ديگر فهميده بودم مسلمانی حاجی با ما فرق دارد. به قول يكی از دوستانش، او بهشت را هم تنها نمیخواست .
به من ميگفت «اگه ميخوای از تو راضی باشم، سعی كن بيش تر با اون هايی رفت و آمد كنی كه مشكلات دارند، بلكه باخبر بشم و بتونم كاری براشون بكنم.» گاهی كه ميگفتم بيش تر پيش ما بياييد، ميگفت «مطمئن باش زندگی ما از همه بهتره. اون قدر كه من ميام به تو سر ميزنم ديگران نمی تونند. بچه هایی هستند كه حتی يازده ماهه نتونسته ند سراغ زن و بچه شون برن.»
اما آن خانه های سازمانی در انديمشك از شهر پرت بود، تقريبا داخل بيابان. ما هم آن جا غريب بوديم. يك شب كه حاجی آمد سر بزند، من اصرار كردم «امشب خونه بمونيد.» حاجی گفت «امروز خيلی كار دارم، بايد برگردم.» گفتم «وقتی برای ازدواج با شما استخاره كردم، تفسير آيه اين بود كه بسيار خوب است، اما مصيبت زياد ميكشيد. فکر کنم تعبير اون مصيبت ها همينه كه شما رو كم ميبينيم، در فراقتون سختی
ميكشيم، دل تنگ ميشيم.»
يادم هست اين را كه گفتم حاجی سرش را بلند كرد و طور خاصی من را نگاه كرد.
چشم هايش زيبا بود و از حرفی که زدم در آن ها دل واپسی ای نشست. خواستم سربه سر حاجی بگذارم،و بگويم «اين طور نگاه ميكنی كه من رو از راه به در ببری؟» اما از دهانم پريد و گفتم: «تو بالاخره از طريق اين چشم هات شهيد ميشی.» چشم های حاجی درخشيد، پرسيد «چرا؟» و در نگاهش چنان انتظاری بود كه دلم نيامد بگويم :ولش كن. حرف دیگه ای بزنیم .
#ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_5798646869726855194.mp3
4.95M
✧✦•﷽ ✧✦•
🎧 بشنوید🎧
روایتگرے
✫⇠شهدا مهمونایے رو ڪہ خودشون دعوت میڪنن طلاییہ
رهاشون نمیڪنن
راوی: سردار حاج محمد احمدیان
خیلی جالب...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
4_5810184805446321138.mp3
14.73M
#مناجات_با_امام_زمان
آقا بیا که آمدنت آرزوی ماست
بغض هزار جمعه میان گلوی ماست
شرمندهایم اینهمه یادت نبودهایم
عکس از غروب جمعه فقط روبروی ماست!
😭😭
🎤: رضا نریمانی
زمان: ۱۵ دقیقه
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨