#شهیدانه
#قسمت_اول
حاج عبدالحسین تعریف میکرد در دوران سربازی، روز اول، تیمسار کل پادگان را به صف کرد و به طور تصادفی، افراد قوی هیکل را میکشید بیرون و میگفت: بپر برو وسایلت رو جمع کن و برو بشین توی جیپ!
من که نمیدانستم برای چه آنها را میبرند دلم برایشان میسوخت اما هر کس که میرفت همه به او غبطه میخوردند و میگفتند کاش ما به جای او میرفتیم!
تیمسار به صف ما رسید و مرا بیرون کشید، با نگرانی وسایلم را جمع کردم و سوار جیپ شدم .
یک استوار (درجه متوسط نظامی) به سمت جیپ آمد و به راننده اشاره کرد راه بیفتد.
یک ساعتی تو راه بودیم تا به بیرجند رسیدیم، من سردرگم بودم و نگران، اما بقیه خوشحال و سرمست بودند.
راننده جلوی یک خانه بزرگ و ویلایی نگه داشت و همان استوار به من اشاره کرد پیاده شوم.
زنگ در را زد، پیرزنی در را باز کرد و استوار به او گفت این آقا را به خانم معرفی کنید و به من گفت داخل شوم.
پله ها را بالا رفتیم و رسیدیم؛ در باز بود.
گفتم یاالله یاالله ، جوابی نیامد ، دوباره و دوباره تا صدای زنی آمد : زهرمار یاالله، بیا تو دیگه.
#شهید_برونسی
@labbayktazohoor
🤲#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا #الخامنهای في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید
─═┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅┅─
با شهداء 🌷 همنشین شوید
#در_جمع_شهیدان👇👇
https://eitaa.com/ba_Shaheidan
#شهیدانه
#قسمت_دوم
وارد شدم ، صدای زن از اتاق بود، به آن طرف نگاه کردم و زنی بی حجاب با سر و وضعی نامناسب دیدم و به یک باره زدم به چاک!
بدو بدو پله ها را پایین رفتم، پیرزن داد زد : اگه بری میکشنت!
عصبی گفتم : بهتر !
آدرس پادگان را بلد نبودم اما هرجور شده به پادگان رسیدم.
آنجا فهمیدم آن خانه متعلق به یک تیمسار بیغیرت است.
چندین بار خواستند مرا برگردانند اما حریفم نشدند...!
پادگان ۱۸ توالت داشت که هر روز توسط چهار نفر شسته میشد و نوبت مدام عوض میشد، به عنوان تنبیه یک هفته تنهایی همه توالتها را تمیز کردم.
صبح روز هشتم یک سرگرد آمد سروقتم. گرم کار بودم که به تمسخر گفت: بچه دهاتی! سر عقل اومدی یا نه؟ جوابش را ندادم.
کفریتر ادامه داد: انگار دوست داری برگردی ویلا؟ عرق پیشانیام را با سر آستین گرفتم.
حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (عج) کمکم میکردند که خودم را نمیباختم.
خاطرجمع و مطمئن گفتم: «این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول میکنم، ولی تو اون خونه دیگه پا نمیگذارم»
عصبانی گفت: همین؟ گفتم: اگه منو بکشید هم، اون جا نمیرم.
بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمیشوند، کوتاه آمدند و به گروهان خدمات فرستادنم.
#شهید_برونسی
@labbayktazohoor
با شهداء 🌷 همنشین شوید
#در_جمع_شهیدان👇👇
https://eitaa.com/ba_Shaheidan
#شهیدانه
#قسمت_سوم
بعد از عملیات آمده بود مرخصی، روی بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کمکم میرفت که خوب بشود.
جای تعجب داشت!
اگر توی عملیات مجروح شده باشه، درآوردنش خیلی طول میکشید.
حتما قبل عملیات بوده...
کنجکاویام بیشتر شد؛ با اصرار من شروع کرد به گفتن ماجرا:
تیر که خورد به بازوم، بردنم یزد بستریم کردنند؛ چیزی به شروع عملیات نمانده بود.
دیر میشد، هر چه زودتر باید از آن جا خلاص شدم.
دکتری آمد معاینه کرد و گفت: باید از بازوت عکس بگیرم.
معلوم شد که باید جراحی بشه، گفتم: من باید برم، خیلی زود!
دکتر هم گفت: شما هم باید عمل کنی، خیلی زودتر!
وقتی دید اصرار دارم به رفتن، ناراحت شد.
عکس را نشانم داد و گفت: این رو نگاه کن!
گلوله توی دستت مونده، کجا میخوای بری؟
#واحد_شهدا
#شهید_برونسی
@labbayktazohoor
🤲#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا #الخامنهای في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید
─═┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅┅─
با شهداء 🌷 همنشین شوید
#در_جمع_شهیدان👇👇
https://eitaa.com/ba_Shaheidan
#شهیدانه
#قسمت_چهارم
این طوری دیگر باید قید عملیات رو میزدم...
قبل از این که فکر هر چیزی بیفتم، فکر اهل بیت (علیهمالسلام) افتادم و فکر توسل!
حال یک پرنده را داشتم که توی قفس محبوس شده، حسابی ناراحت بود و حسابی دل شکسته شروع کردم به ذکر و دعا.
توی حال گریه و زاری خوابم برد؛
دقیقا نمیدانم، شاید هم یک حالتی بود بین خواب بیداری که حضرت ابوالفضل(ع) را زیارت کردم.
آمده بودند عیادت من، خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم!
حس کردم که انگار چیزی از بیرون آوردند، بعد فرمودند:
بلند شو، دستت خوب شده.
سریع از تخت پریدم پایین...
سر از پا نمیشناختم رفتم که لباسها را بگیرم، ندادند گفتند کجا؟!
شما باید عمل بشین...
گفتم: من باید برم منطقه، لازم نیست عمل بشم.
هر چه گفتم مسئولیتش با خودم؛ قبول نکرد...
چارهای نداشتم، جز این که حقیقت را به او بگویم.
کشیدمش کنار و جریان را گفتم.
باور نکرد و گفت: تا از بازوت عکس نگیرم، نمیگذارم بری.
گفتم به شرطی که سر و صدای این موضوع رو در نیاری.
قبول کرد و فرستادم برای گرفتن عکس
نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم.
خبری از گلوله در بازوان من نبود...!
#شهید_برونسی
@labbayktazohoor
🤲#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا #الخامنهای في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید
─═┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅┅─
با شهداء 🌷 همنشین شوید
#در_جمع_شهیدان👇👇
https://eitaa.com/ba_Shaheidan
🔰 #روایت | الگوی شهید برونسی حضرت آیتالله خامنهای بودند...
📝 بخش اول
خواهر شهید برونسی:
🔸 شخصیتی که برای #شهید_برونسی الگو بود، رهبر معظم انقلاب آیتالله خامنهای بود.
مهدی برونسی، دومین فرزند شهید برونسی :
🔹پدرم پيش از انقلاب در روستا كشاورز بودند. وقتی در روستا بحث تقسيمات اراضی پيش میآيد، پدرم از گرفتن زمينها خودداری كرده و میگويد: « اين زمينها برای طاغوت است و كاركردن در آن اشكال دارد» پدرم از روستا به شهر می آيد برای پيدا كردن كار، در مغازه لبنيات فروشی و سپس سبزیفروشی مشغول به كار میشود. صاحب كارهايش مشكلاتی داشتند و چون پدر به لقمه حرام خيلی حساس بود، اين كارها را رها كرده و در آخر به شغل بنايی و كارگری مشغول می شود و از اين طريق امرار معاش می كند كه بعدها از نگاه رهبر عزيزمان معروف می شوند به «اوستا عبدالحسين بنا». پدرم در زمان رژيم طاغوت فعاليتهای #سياسی فراوانی داشتند و از اين طريق با رهبر معظم انقلاب آشنا می شوند.
من مطمئن هستم كه اگر خداوند به پدرم صدها بار جان می داد باز هم در راه اسلام و كشور و دفاع از ولايت آن را فدا میكرد. بنده نيز تا زندهام پيرو راه پدرم و جانفدای رهبرم هستم.
─═┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅┅─
🤲#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا #الخامنهای في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید
با شهداء 🌷 همنشین شوید
#در_جمع_شهیدان👇👇
@ba_Shaheidan