eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
371 ویدیو
16 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از به دنبال ستاره ها...
. . شب جمعه است... شب زیارتی ارباب...🌱 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ✨ . .
بعضی از عزیزان گفتند باز نمیشه مجددا بار گذاری کردیم😊 ان شاءالله که مفید و موثر باشه از اون کارایی که لطف خاص خدا شامل حالم شد و خودم خیلی دوستش دارم👇
الحمدالله...🌿 لطف خداست که جاریست....
و من هم حسابی منتظر که یعنی لیلا چطوری میخواد من رو سورپرایز وغافلگیر کنه! دیدن دوبارمون خیلی طول کشید... هر بار که هماهنگ میکردیم و قرار میگذاشتیم که همدیگه رو ببینیم نمیشد! شرایط و اتفاقاتی می افتاد که حکایتمون شده بود مثل جن و بسم الله...! با حسی که جدیدا سراغم می اومد اینقدری تشنه ی این دیدار بودم که حد نداشت، شاید بخاطر این بود می خواستم لیلا راهنماییم کنه... ولی خوب نمیشد که نمیشد! یه روز از شدت همین کلافگی، بی هوا تصمیم گرفتم و بلند شدم، به محل کار قبلیمون رفتم. مطمئن بودم اونجا می تونم لیلا رو ببینم و همینطور هم شد. دیدن بچه ها و دوستان و همکارهای قدیمی برام خیلی لذت بخش بود، ولی خوب خاطرات تلخ زندگی و اون ایام هم برام تداعی شد. توی ذهنم شیرینی و تلخی عجیبی با هم در آمیخت!!!! لیلا که من رو اونجا دید، هم خوشحال شد هم شوکه! فکر نمیکرد بلند شم بیام اونجا.... بعد از حال و احوال پرسی، خیلی آروم، آروم براش از اوضاع و احوالم گفتم... از حس وحشتناکی که این چند وقت دوباره اومده بود سراغم! احساس پوچی و بیکاری که داشتم! منتظر بودم لیلا جا بخوره یا یه چیزی بهم بگه که این چه وضعشه! هر دوره ای تو یه حالی داری و یه وضعی! ولی حرفهای عجیبی بهم زد که به جای اون، خودم جا خودم! این دختر انگار خوب درد منو و امثال من رو، میدونست! شاید سختی های زندگی آب دیده اش کرده بود و شایدم به قول خودش من باید بیشتر کتاب می خوندم تا مثل خودش آب دیده بشم ! خیلی با تامل لیلا نگاهی بهم کرد و گفت: ببین نرگس مفید بودن توی هر سنی شکل متفاوتی داره و این حال تو، توی این مرحله کاملا طبیعیه! اینجوری نیست بگی من میخوام مفید باشم از اول تا آخر زندگیت یه کار رو انجام بدی و تمام! نه! هدف یکیه ولی مسیر رسیدن بهش تو هر مرحله ای متفاوته! این رو نه تنها خودت باید بدونی، به بچه هات هم باید یاد بدی، کهَ هر دوره ای از زندگی اولویت های مفید بودن با هم فرق می کنه! که اگر بهشون توجه نکنیم بعد از چند وقت متوجه میشیم کار مفیدمون، مفید نبوده که هیچ! امیدواریم که حداقل ضرری هم نزده باشیم! مثلا خودمون دوره نوجوونی و جوونیمون که پر از شور و شعف بودیم و مسئولیتمون فردی بود و عملا وقت بیشتری برای کارهایی مثل درس خوندن و کارهای فرهنگی و اجتماعی داشتیم و سرمون به نسبت، خلوت تر بود و دستمون باز تر و وقتمون بیشتر، برای رسيدن به هدف توی اون زمان یکسری کارها اولویت ها بود. یه مدته بعد که از ازدواج کردیم و تشکیل خانواده دادیم اولویت هامون دیگه مدلش عوض میشه (دقت کن نرگس هدفمون نههههه! بلکه مدل اولویت هامون) و مسئولیتهامون از فرد به جمع تبدیل میشه و مفید بودن میشه توجه به همسر و بعد بچه ها و در کل خانواده که بتونیم لحظات مفید بیشتری داشته باشیم و چند پله ارتقا پیدا می کنیم و عملا نزدیکتر میشیم به هدف. ولی بعضی ها اینجا گیر می کنن متاسفانه! چون دچار تحیر و یا دچار مقایسه اشتباه میشن، بین این دوران با اون دوران قبلیشون! و نهایتا یا سردرگم و بی خیال میشن یا افسردگی سراغشون میاد! اما اگه بدونن بابا راه رسیدن به هدف همینه! فقط پیچ و خم جاده هاست که عوض شده، دیگه مشکلشون حله! همین طور که داشتم دقیق گوش میدادم و به اینجا حرفها که رسید نفس عمیقی کشیدم اما هنوز نفسم بین ریه و لپ هام در حال چرخش بود که لیلا با تاکید گفت: حالا اگه خدای نکرده .... ادامه دارد.... نویسنده: با اين ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدای نکرده.... خدای نکرده....با مدل اولویتمون همراه نشیم به دلیل هر کدوم از علت هایی که گفتم، چی میشه ؟؟؟ بعد نگاه خاصی بهم کرد و با حالتی شبیه یادآوری بهم، ادامه داد: ببخشیداااا.... خیلی ببخشیداااا.... همونی شد که تجربه کردی نرگس خانم! گره میخوره به همه چی! اما... مرحله بعدی... که الان شما دقیقا افتادی وسط گودش! اینکه یه فراغتی پیدا کردیم که البته زمانش برای هر کسی متفاوته و ممکنه کمی زودتر و یا دیرتر شروع بشه، وقتیه که بچه ها کمی بزرگتر شدن طبیعتا جاده این مسیر صاف تر میشه و توانایی بیشتر... سوالی و با حالت تعجب گفتم: توانایی بیشتر!!!خواهر انگار شما وسط گودش نیفتادی! چرا بیشتر؟! خیلی جدی گفت: چون به جای یه نفر، حالا چند نفر توی این مسیر همراهت شدن! حتما تجربه کردی توی جاده همراه داشته باشی رسیدن برات کوتاه تر میشه و زودتر می رسیم! البته بستگی به همراهم داره هاااا... من فهمیدم چی میگه... ولی نه لیلا به روی خودش آورد، نه من! بعد هم ادامه داد: این گوی، این میدون نرگس خانم! یه یاعلی بگو و بلند شو.... انگار اشاره به مطلبی کرد که چند وقت پیش محمد بهم گفته بود! احساس کردم چرخش دی اکسید کربن، توی وجودم سنگینی می کنه و برای آزاد شدن محکم به قفسه ی سینه ام می کوبه! نفسم رو که رها کردم، کمی هوای تازه به مغزم رسید... بعد از چند لحظه مکث گفتم: راستش لیلا! چند وقت پیش با محمد که صحبت میکردم یه پیشنهاد ترسناک بهم داد ! من اون موقع بهش هیچی نگفتم! یعنی نگفتم باشه، نه اینکه گفتم، نه! لیلا متعجب و منتظر نگاهم کرد و گفت: خوب پیشنهادش چی بود؟! تا اومدم بگم انگار، این سنگینی دی اکسید کربن رهام نمیکرد! دوباره یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: یه بار که محمد توی خونه بود و بی حوصلگیم رو دید بهم گفت: چیه نرگس چرا حال نداری ... همین شد که من سر حرف رو باز کردم.... البته نه مثل قدیما، بلکه به حالت درد و دل... اینکه بچه ها بزرگ شدن و مشغول خودشون و من بیکارم و خیلی وقتها حوصله ام سر میره و نمیدونم چکار کنم... میخوام مفید باشم ولی نمیشه... وقتم همینجوری داره هدر میره که بره... محمد لبخندی زد و بی هیچ مقدمه ای گفت: خونه رو بکن کارگاه! به قدری تعجب کردم ازحرفش که، نورون های عصبی _مغزیم، بین مسیر اعصاب و مغزم هنگ کردن! من هنوز توی بُهت این حرفش بودم که، محمد ادامه داد: تو که دغدغه ی مالی نداری، ولی می تونی پیشرفت و رشد کنی و مهم تر از اون رشد بدی! همه چی هم دست خودته، از زمان و ساعت گرفته تا جا و مکان! تازه تو که نگرانی آینده ی بچه ها رو هم داری، خیلی بهتره بچه ها رو هم با خودت همراه کنی، اینجوری نه تنها توی مادر بودنت کم نذاشتی، که با یاد دادن یه مهارت و حرفه براشون سنگ تموم هم گذاشتی ! لیلا من اینقدر از حرفهای محمد شوکه شده بودم که هیچی نگفتم! اولش به نظرم فکر خیلی خوبی بود! چون از وقتی که مسئولیت اقتصادی رو محمد خودش یه تنه قبول کرده بود و من پشتیبانی شدم، نه دخالت کننده توی کارش! دیگه دغدغه مالی برای زندگي خودمون رو نداشتم هر چند بالا و پایین های اقتصادی بود امادغدغه و نگرانیه دیگه نبود! چون میدونستم خدا این قدرت رو به مردها داده که از پس مسئولیت زندگیشون بر بیان، البته به شرطی که اقتدارشون حفظ بشه و حمایت بشن! ولی لیلا.... بعدش از پیشنهادش ترسیدم ... از برگشتن دوباره به روزهایی که کار میکردم ترسیدم.... از اون روزهای تلخی که هیچی سر جاش نبود... از اون لحظه های زجر آوری که هیچ کس جز خودم و خدا نفهمید.... نگاه مستاصل ام، چشمهای لیلا رو هدف قرار داد و بهش گفتم: لیلا... میدونی که چی میگم....! ادامه دارد..... نویسنده: با این ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتم:صاف و صادق بگم من از کار کردن می ترسم! لیلا خیلی با آرامش گفت: از چیش می ترسی دختر! اینو بگو؟ گفتم : از اینکه دوباره خانواده ام ضربه بخوره! گفت فقط، همین... ابروهامو دادم بالا و خیلی جدی گفتم: بالاخره خودت گفتی این مهمه!!!!! دوباره لبخندی زد و گفت: بله خیلییییم مهمه! ولی یه نکته ی ریز که شما حواست بهش نبوده اینه که کارآفرینی با اشتغال(کارمندی) فرق میکنه! فرقش هم خیلی مهمه! وقتی شما شاغلی ، هیچی دست خودت نیست! باید سر یه ساعت مشخص بری! سر یه ساعت مشخص بیای! یه مکان دیگه غیر از خونه حاضر باشی ! یعنی باید حتما در یه زمان های خاص و در یه مکان خاص باشی و این یعنی پیش بچه هات و همسرت نیستی دیگه! خستگی و فشار کار هم، که دیگه خودت تجربه کردی نگم برات! خوب معمولا اینها ضربه میزنه به خانواده! نبودنت و ندیدنت، وقتی که باید باشی و نیستی! (البته باز هم بستگی به شرایط هم داره ها! یعنی برای بعضی ها هم با این حال ضرری که هیچ حتی لازمه یا حداقل ضرری کمتر داره که البته شرایط خاصه که برای همه چی استثنا هم هست) اما حرف من چیه نرگس؟! من ابدا نمیگم شاغل شو که، دوباره به چالش بخوری ! بلکه منظورم، کار آفرینیه که، دقیقا بر عکس این قضیه است! نه تنها به زندگی و خانوادت آسیب نمیزنه، بلکه همه چیز دست خودته و می تونی برای آینده ی بچه هات هم هدفمند کار کنی! حتی دست چند نفر ضعیف رو هم بگیری و باقیات و الصالحاتی به جا بذاری... البته باید یادت باشه ببخشید بازم تکرار می کنم ولی شناخت اولویت ها خیلی مهمه توی هر کاری، و حق خانواده رو ضایع نکردن در هر صورت ارجحیت و اولویت داره در هر زمانی! دستی به صورتم کشیدم و کمی مقنعه ام رو جمع و جور کردم و با همون حالت گفتم خوب بلدی آدم رو مجاب کنی لیلا! گیرم حرفات همه درست و قبول! ولی.... ولی... دوباره مثل حالتی که تیک عصبی گرفته باشم با دستهام مشغول مقنعه ام شدم و سکوت کردم... لیلا حالتم رو که دید با دستهاش شروع کرد مقنعه ام رو درست کردن و گفت: بیا این صاف صاف شد دیگه دست بهش نزنیا!!! بعد هم جفت دست هام رو گرفت و گفت: نرگس! ولی چی...؟! گفتم: ولی من بازم می ترسم.... لیلا متعجب نگاهم کرد و گفتم الان که راجع بش حرف زدیم! گفتم: نه این مسئله که حل شد، ولی از یه چیز دیگه می ترسم .... نفس عمیقی کشیدم در حای که لیم رو به دندون گرفته بودم ادامه دادم: اینکه به اون چیزی میخوام نرسم... می ترسم ... می ترسم یه کاری رو شروع کنم و مثل اتفاقات قبل، با سر برم توی دیوار! یعنی نتونم اونجوری که باید درستش کنم و به جای اینکه به بچه ها کارکردن و مهارت رو یاد بدم بدتر خراب کنم... میدونی که من سرشارم از تجربه های تلخ! هنوز شروع نکرده، یاده پروژه ی سبزی فروشی می افتم تنم میلرزه .... با من من دوباره ادامه دادم: من می ترسم وارد پروژه های کسب و کار بشم! استرس می گیرتم، نکنه به جای سرباز جنگ اقتصادی بودن، دوباره بشم سربار... تو که بهتر وضع منو میدونی ... هنوز یادم نرفته چه خرابکاری هایی با ندونم کاری هام کردم.... من با تمام وجودم داشتم استرس و ترسم رو نشون میدادم، اما لیلا خیلی ریلکس، لبخند قشنگی زد و دستم رو گرفت و گفت: بلند شو... بلند شو....با من بیا که دوای دردت پیش خودمه! ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. . شب قدر را، قدر بدانیم...🌿 به یادتان هستم... به یاد ما باشید...
به دنبال ستاره ها...
🖤 بخدا دردمون اینه.... https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
. . جهل وقتی میدان دار دین شود کشتن علی(ع) می شود پر فضیلت ترین عمل شب قدر❗️ . .
. . شب جمعه است... شب زیارتی ارباب...🌱 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ✨ . .
دیگر تمام شد.... مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئیل: اینک شما و وحشت دنیای بی علی(ع)...
گفتم: دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم زیاد بودن کسایی که همچین تفکراتی داشتن که با ریختن خون دیگران و مبارزه مسلحانه دنبال اسلام بودن و در نهایت سر از مجاهدین خلق در آوردن! اصلا چرا جای دوری بریم! نمونه اش رو تو اسلام داریم خوارج! اینقدر داغ شدن اینقدر دایه دار خدا و اسلام شدن که با پیشونی های پینه بسته از خوندن نماز شب حضرت علی رو کشتن.... فرزانه ادامه داد: آره راست میگی، توی یه کتاب نکته ی جالبب خوندم اینکه: یک وقت می‌گوییم علی(ع) را "که" کُشت و یک وقت می‌گوییم "چه" کُشت؟ اگر بگوییم علی(ع) را "که" کُشت؟! البته ابن ملجم، و اگر بگوییم علی(ع) را "چه" کُشت، باید بگوییم "جمود"، "خشک مغزی" ، همین هایی که آمده بودند علی(ع) را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت می‏ کردند، واقعاً خیلی تأثّرآور... نوشته بود ابن ابی الحدید میگه: اگر می‌خواهید بفهمید که جمود و جهالت چیه؟!، به این نکته توجه کنید که این ها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب‏ نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: "ما می‌خواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون می‌خواهیم امر خیری را انجام بدیم، پس بهتره، که این کار را در یکی از شب های عزیز قرار بدیم که اجر بیشتری ببریم... بعد هم سری تکون داد و با حالت تاسف گفت: الحق که هر چی فک می کنم این داعشی ها از نسل امثال ابن ملجم ها و خوارج اند.... یک مشت خشک مغز، خون آشام.... نگاهش کردم و گفتم: بله فرزانه خانم بخاطر همین اصرار داشتین فردا دوباره بریم خونشون!!! خوب این خانومه هم که همون اول کار گفت دیگه که، هوای بهشت در سر داشته! اینم یکی از همون خشک مغزها والا! فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت ببین شاید این خانمه مائده تفکراتش مثل نم مغزها باشه!! چشمامو گرد کردم و گفتم: نَم مغز!! این دیگه چیه؟! گفت کلمه اش اختراع خودمه مثل افرادی که از اسلام فقط همین ظاهرش رو فهمیدن، حقیقتا دلم نیومد با داعشی ها یکیشون کنم بگم خشک مغز! گفتم: فرزانه موضوع مصاحبمون جهاد اونم نکاح! بعد تو این آدم رو با بعضی خانم های ساده ایی که دلشون رو فقط به دعا و عبادتشون خوش کردن مقایسه میکنی!! اینا یه سری افراد خشک مقدس ان نه خشک مغز مثل داعشی ها.... فرزانه در حالی که ته قهوه اش رو میخورد گفت: حالا چه فرقی می‌کنه خشک مغز یا خشکه مقدس ! جفتش یه معنی میده! گفتم: اتفاقا با هم فرق می کنن خشک مقدس، خودش و جانمازش کاری به کسی نداره فقط دنبال عبادتش! در واقع کاری به جامعه و اتفاقاتش نداره مثل یک سیب زمینی بی رگ !!! ولی خشک مغز! دقیقا مثل این داعشی ها و خوارج اند ظلم می کنن، خون و خونریزی راه می ندازن! از اسلام سو استفاده می کنن، و به اسم اسلام هر جنایتی دلشون خواست می کنن... اشتباهه فکرکنیم این دو گروه یکی هستن.... این کجا و آن کجا... یکی بی فایده یکی ظالم و قاتل و خونریز.... فرزانه گفت: چه نکته ی ظریف و عمیق و دقیققققی! اصلا تا حالا دقت نکرده بودم هر چند جفتش بده ولی خطر خشک مغزها خیلی وحشتناک تره ... نگاهش کردم ودر حالی که خودکارم رو روی میز میزدم ادامه دادم: اینها رو که گفتم فرزانه خانم، برای اینکه بدونی اشتباهِ، فکر کنی خانم مائده یه خشکه مقدسِ.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
علی (ع ) را که کشت؟ یا علی(ع) را چه کشت؟ 👆😔
رفقایی که تازه به جمع ما اومدن خیلی خوش اومدین...🌿 رمان ها بالای کانال سنجاق شده تا خوندش براتون راحتر باشه👆👌
یکی از گناهان کبیره است که توبه کنی، بعدش به عفو خدا شک کنی!
. . ‏خدا یه اسم داره به نام "اله العاصین" یعنی خدای گناهکارا، خدای بدها، خدای کسایی که وسط گناهن! یعنی وسط وسط گناه هم ولت نکرده، منتظره صداش کنی...🌱 . .
[ وَ مَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا🌿 ] ✨ هیچ برگی از درختی نمی‌افتد، مگر اینکه از آن آگاه است. سوره انعام / ۵۹
با هم به سمت اتاقی که محل گذاشتن وسایل شخصی هر فردی بود رفتیم... لیلا به سمت کمدش رفت و یه کتاب از داخلش بیرون آورد و با یه چشمک بهم گفت: من که، میگم برای حل مشکلاتت، یه نمه کتابم بخونی بد نیست! برای همینه دیگه دختر! بعد کتاب رو به سمت گرفت و ادامه داد: هر کاری رو، بدون تخصصش انجام دادن، ناگفته پیداست تهش نرسیدنه و نشدنه! ولی مطمئنم این کتاب برای شروع خیلی کمکت می کنه! یه خورده کتاب رو برانداز کردم و نگاهی به اسمش انداختم و متعجب گفتم: چه اسم خاصی، انگار وسط جنگیم! اما همین که کتاب رو چند ورقی زدم حسابی جا خوردم !!!! آخه قضیه خیلی جدی شد! من فکر میکردم کتاب راجع به زمان جنگه! دوباره یه نگاه عجیب با یه حالت شک و تردید به لیلا خیره شدم و انگار یادم رفت چه کمکی از لیلا خواستم که این کتاب رو بهم داد! بی توجه به درخواستم دوباره تکرار کردم و گفتم: لیلا تو که از همه‌چیز زندگی من خبر داری... چرا چنین کتابی! یعنی من می تونم! یه لحظه مکث کردن ... سلول های خاکستری مغزم تحت فشار بودن... یاد آوری خاطرات گذشته، درست شدنش با اون سختی، و حالا آرامشی که داشت دوباره از دست می رفت..‌.نه.... تقریبا مطمئن شدم نمی تونم.... یعنی نه اینکه نتونم... نمی خوام... کتاب رو برگردوندم سمتش و گفتم نمی خوام... لیلا متعجب نگاهم کرد!!!! نگذاشتم چیزی بگه و خودم گفتم: نمی خوام، چون دوست ندارم و می ترسم آرامش بدست اومده ام رو دوباره داغون کنم اونم با دستهای خودم! لیلا جدی نگاهم کرد و گفت: نرگس! منو گرفتی! اصلا حواست هست قبل از این کتاب چی داشتی به من می گفتی!!! ببینم همین الان شما نطق نکردی که احساس بیکاری و پوچی اومده سراغت! نگفتی بچه هات بزرگتر شدن و وقت اضافی داری و دنبال اینی مفیدتر باشی! نگفتی نگران آینده ی بچه هاتی! نههههه نگفتی!!!!! مگه من چند دقیقه قبل داشتم برات جزوه میخوندم که، مدل مفید بودن هر زمانی فرق میکنه که، به این زودی یادت رفت! بعد اخم هاش رو بیشتر از من بهم گره زد و گفت: نکنه اصلا به حرفهام گوش نمیدادی خاااانم؟! حالات تردید و ترس رو قشنگ از توی چشم هام خوند، سریع چهره درهم کشیده اش، تغییر حالات داد و با قاطعیت و لبخند خاصی بهم نگاهم کرد و گفت: ببینم نرگس یه سوال! به جز لطف خدا که همیشه هست، ولی کی وضع زندگیت رو تغییر داد؟! غیر از این بود که تو خودت خواستی! اون هم با قرار گرفتن توی مسیر درست! با حمایت و اقتدار دادن به مردت ، غیر از اینه! ببین اگه دقیق نگاه کنی زن ها نقش موثری دارن همیشه و همه جا.... حتی... حتی الان هم که کار اقتصادی نمی کنی این تو بودی با فرماندهی درست، با سر جات قرار گرفتن ، با درست حمایت کردن، ژنرال جنگ اقتصادی شدی غیر از اینه! به اینجا که رسید با تاکید بیشتری کلمات بعدیش رو تلفظ کرد که، نه تنها جنگ اقتصادی! که به قول امام اگر زن ها و حمایتشون نبود این انقلاب پیروز نمیشد! کتاب رو دوباره داد دستم، در حالی که مژه های چشمش رو محکم باز و بسته کرد و گفت: خودت رو دست کم نگیر و نترس! فقط و فقط مهم اینه بدونی تکلیفت چیه! اینو که فهمیدی، اونوقت باید طوری باشه که به قول شهید یوسف الهی، انجام دادن تکلیف برات نه زمین بشناسه، نه زمان! گرفتی مطلب رو! الانم تکلیف تو که مشخصه، شوهرت هم که چراغ سبز رو داده و گفته من اوکیم! ادامه دارد..... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. این چند روز که مشهد بودیم روی بیلبوردهای شهر مرتب این بنر رو زده بودند که نوشته بود: یا وهاب لا یَمَل... ای بخشنده ای که خسته نمی شوی...🌱❤️ .
-و اما من کی ام...!! + المُذنِب الَّذی سَتَرتَهُ گناهکاری که آبرویش را حفظ کردی🌱