ویژه برای این عزیزان مرزبان👆
این چند تا حدیث رو می میگذارم تا به خودمون یاد آوری کنیم واقعا اگر نگاهمون رو به اصل دین توجه بدیم حتما موثرتر خواهیم بود👌
پیامبر خدا(ص) در این باره میفرمایند: " یک روز مرزبانی در راه خدا بهتر است از دنیا و هر چه در آن است1".🌱
ایشان همچنین فرمودند: "هر عملی پس از مرگ صاحبش از او جدا میشود مگر عمل کسی که در راه خدا مرزبانی کند؛ عمل چنین کسی رشد میکند و تا روز قیامت روزیش داده میشود2".
✔️خوش به حالشون واقعا👌
رسول مکرم اسلام نیز در اهمیت و ارزش والای این عمل در جایی دیگر چنین میفرمایند: " یک شب نگهبانی دادن در راه خدا برتر است از هزار شبانه روز که شبهایش به عبادت و روزهایش به روزه داری سپری شود3".
✔️یعنی هر یک شبشون به اندازه ی یک شب قدر عظمت داره...
در روایت بسیار زیبای دیگری از ایشان آمده که: " دو چشمند که با آتش تماس نمییابند: چشمی که از ترس خدا بگرید و چشمی که شبها در راه خدا نگهبانی دهد4"
✔️ واقعا دیگه حرفی نمی مونه جز گاهی به نیابت از ما هم این کار پر برکت رو انجام بدید لطفا تا ما هم سهمی کم از این همه اجر داشته باشیم 🙏🌿
منابع روایات:
1- کنز العمال: 10508 منتخب میزان الحکمة: 116
2- کنز العمال: 10611 منتخب میزان الحکمة: 116
3- کنزالعمّال: 10730 منتخب میزانالحکمة: 116
4- سنن الترمذیّ: 1639 منتخب میزان الحکمة: 116
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_پنجم
چون شش، هفت ساعت توی راه بودیم برای بچه ها سرگرمی های از قبل آماده کرده بودم که داخل ماشین مشغول باشن و بهانه نگیرند
شور و شوق سفر اون هم سفر کربلا برای بچه ها هم که نگفتنی بود و حسابی خوشحال بودن...
بین راه خیلی از استانهایی منتهی به خوزستان برای زائرها موکب داشتن و در طول مسیر خیلی حس و حال معنوی خاصی به جاده داده بودند
همه چی عالی بود عالی عالی...
تا اینکه رسیدیم نقطه مرزی چزابه...
تقریبا غروب شده بود و هوا داشت رو به تاریکی می رفت....
از یه فاصله ی باید ماشین ها رو در پارکینگ پارک میکردیم و تا مرز با تاکسی یا خط واحدهایی که بود و بعضی ها هم پیاده راهی میشدن...
و تمام این مسیر پر از موکب بود برای خدمت به زائرها...
چیزی که دفعه ی قبل من خیلی خیلی کم دیدم چون قبلا گفتم بار اول به دلیل اتفاقاتی که افتاد ما یه روز بعد از اربعین راهی شده بودیم...
وسایلمون رو برداشتیم و ما هم راهی شدیم خیلی حال و هوای خاصی بود...
بین راه توی یکی از همین موکب ها نماز مغرب و عشا و روخوندیم بچه ها هم خیلی ذوق زده بودن و خیلی اصرار کردن که شب اینجا بمونیم، همسرم هم گفتن بهتره امشب اینجا استراحت کنیم فردا اول وقت از مرز رد شیم، اتفاقا خوب یادمه مسئول موکب هم بهمون گفت: ساعت ده شب به بعد مرز رو می بندن و فردا اول وقت باز می کنن بعد هم خیلی بهمون اصرار کرد شب اینجا بمونید فردا اول وقت حرکت کنید که خسته نباشید...
ولی من دلم می خواست زودتر برسم....
فکر اینکه شب بمونم و طاقت بیارم که صبح راه بیفتیم برام کابوس بود!
به همسرم گفتم: نه بیا همین امشب بریم حداقل صبح اول وقت حرم امام علی هستیم اینجوری که خیلی بهتره!
بنده خدا قبول کرد و ساعت حدودا نه شب بود که ما از مرز خودمون رد شدیم...
مسیر بین دو تا مرز فاصله ای بود که اتوبوس داشت منتها چون آخر شب بود اتوبوسی هم نبود البته این فاصله برای بزرگترها یه ربعی بیشتر نیست ولی چون پیاده می بایست بریم و بچه ها هم از قبل راه رفته بودن باعث شد بچه ها خیلی خسته بشن،
خلاصه ما آخرین نفری بودیم وارد مرز عراق شدیم و پشت سر ما مرز رو تا صبح بستن.
از شدت سرعت حرکت که مبادا بین المرزین بمونیم خیلی تند تند اومدیم تا برسیم، در بدو ورود از تشنگی داشتیم هلاک میشدیم قشنگ تصویر اون پسر نوجوان عراقی که با آب معدنی اومد استقبالمون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم...
بعد از اینکه آب خوردیم چیزی که جلب توجه میکرد خلوتی طرف مرز عراقی بود که البته طبیعی بود هر کسی که اومده بود، رفته بود و ما وتنها ده پانزده نفر زائر بودیم و منتظر یه ماشین عراقی که تا نجف برسونتمون!
یک ساعتی معطل شدیم بچه ها خسته و کلافه شده بودن، بالاخره یکی از اون ماشین های ون که در خاطرات سفر اول براتون توضیح دادم با چه کیفیت و سیستمی هستند رسید، حالا ده_ پانزده تا آدم و تنها یه ماشین ون!
تا جایی یادمه بقیه همه آقا بودن و تنها ما خانواده بودیم نهایت امر قرار شد دو تا صندلی بهمون بدن که بچه ها روی پاهامون باشن که کسی دیگه شب توی مرز حیرون نمونه...
مسیر چزابه تا نجف به نسبت تمام مسیرها یکی دو ساعت طولانی تر هست، این طولانی بودن یه طرف، از یه طرف دیگه هوا که همینطوری خیلی گرم بود و طبیعتا داخل ماشین ون با اون جمعیت گرمی هوا چند برابر بود ، بچه ها هم که روی پای ما بودن عملا در هم آمیخته بودیم و همین باعث گرمشدن مضاعف شده بود، شیشه ی طرف ما هم بسته بود فقط فکر کنین چه وضعیتی!
حالا به صندلی کناری که شیشه اش باز میشد می گفتیم شیشه رو باز کنید، یه کم باز می کرد خوب بنده خدا باد مستقیم می خورد به صورتش دوباره می بست، دوباره بچه ها که با همین وضعیت خواب هم رفته بودن خیس عرق میشدن، دوباره ما می گفتیم باز می کرد و چند بار این اتفاق افتاد یعنی گرما بیش از حد میشد ما خواهش میکردیم پنجره رو باز کنن که کمی هوا جا به جا بشه و دوباره تا اینکه ...
ادامه دارد ....
#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
✋
بخاطر جاماندگان اربعین
🔺آیت الله جوادی آملی:
"نگویید جا ماندهایم، کسی که قلب و روحش رفته، جامانده نیست.🌱
جامانده کسی ست که عشق و شور و طلب زیارت اربعین، به ذهنش هم نمیرسد و علاقهای ندارد.
اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست، خیری بوده و ثواب نیت را بردهاید.
شاکر باشید و نگویید جامانده ایم..."
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_ششم
ساعت حدودا سه نصف شب بود که ماشین ون ایستاد و گفت ما تا همین جا بیشتر نمی تونیم بریم مسیر رو بخاطر پیاده روی زائرها بستن و بقیه ی مسیر رو باید پیاده برید و با دستش به انتهای یه خیابون اشاره کرد و آدرس رو گفت تا به حرم برسیم!
عملا چارهای نبود دیگه! همه پیاده شدن ...
بچه ها رو بیدار کردیم و وسایل رو برداشتیم و راه افتادیم ما فکر میکردیم با این آدرسی این راننده عراقی داد ده دقیقه بعد جلوی حرمیم ولی یک ساعت و نیم راه رفتیم تازه رسیدیم به قبرستان وادی السلام !
بچه ها و همسرم که از صبح روز قبل هفت و هشت ساعت رانندگی کرده بود دیگه خسته نبودن به معنی واقعی کلمه توان نداشتن!
یکم من محمد حسین رو بغل میکردم ، همسرم چمدون رو می آورد، یه کم ایشون پسر رو بغل می کرد من چمدون رو می کشیدم گاهی همسرم محمد حسین رو میگذاشت روی ساک با هم می آورد، عارفه زهرا که دیگه چاره ای جز راه رفتن نداشت ، البته بگم بچه ها وقتی سر حال باشن به تنهایی می تونن یه مسیر نجف تا کربلا رو یه نفس بدون!
ولی خوب خستگی راه و کمی جا داخل ماشین ون و پیاده روی های بدون استراحت نفسشون رو بند آورده بود!
ولی نمیدونم چی مانع من میشد که نه برو!
حرکت کنیم متوقف نشیم تا برسیم!
می خواستم زودتر برسم و فکر میکردم عشقه که داره من رو هل میده !
از قبرستان وادی السلام تا خود حرم هم نیم ساعتی راه بود، کنار قبرستان وادی السلام چند تا موکب بود و خیلی ها خوابیده بودن!
همسرم گفت بیا ده دقیقه استراحت کنیم!
واقعا دیگه بچه ها نمی کشن!
خوب یادمه با یه حالت خاص شبیه غر زدن نشستم!
نیرویی خیلی عجیبی که با تمام این خستگی در من بود که فکر میکردم از شدت شوق و حب اهل بیته...
درست بعد از ده دقیقه بلند شدم و گفتم: یاعلی ... یاعلی... که دیگه نزدیکیم!
همسرم هم در مقابل این کشش و شوق من واکنش نشون نداد و بلند شد
محمد حسین گفت: مامان چقدر این حرم دوره ! کی می رسیم !
گفتم نزدیکیم مامان نزدیکیم...
و بالاخره ساعت پنج و نیمی بود فکر کنم رسیدیم جلوی حرم آقام امام علی...
ولی من از صحنه ای که دیدم شوکه شدم!
باورم نمیشد این حجم جمعیت وجود داشته باشه !
چون دو_سه روز مونده بود به اربعین و خیلی ها از نجف راه می افتادن به سمت کربلا کثرت جمعیت در نجف واویلا بود از شلوغی...
برای استراحت فندق و سوئیت و منزل که محال بود پیدا بشه بین اون جمعیت، اگر به اندازه ی یه فرش هم پیدا میشد غنیمت بود!
بالاخره به سختی یه گوشه ای پتو مسافرتی کوچکی که داشتیم رو پهن کردیم و بچه ها از شدت خستگی نقش زمین شدن !
ولی من و همسرم میخواستیم نماز صبح بخونیم قرار شد اول من برم وضو بگیرم و بعد ایشون...
بعد از گذشتن از شلوغی بازرسی رفتم داخل صحن، سلامی به آقا دادم، دوست داشتم زودتر برم جلو، جلوی ضریح ...
ولی اول باید نمازم رو میخوندم از بین جمعیت که رد میشدم به سختی خودم رو به وضوخونه رسوندم ، موقع برگشتن سرعتم رو بیشتر کردم اما اینقدر جمعیت زیاد بود و خیلی ها خواب بودن باید با احتیاط راه می رفتم که پام رو، روی سر و دست کسی نذارم بالاخره اومدم و تا من نمازم رو خوندم همسرم هم وضو گرفته بودن و اومدن نمازشون رو خوندن...
بعد از نماز همسرم نگاهی به گنبد کرد و دستش رو برد بالا و گفت: آقا با اجازه...
بعد طوری که پاش به سمت گنبد نباشه ، دراز کشید و رو به من گفت: خانم ما که رفتیم بیهوش بشیم این شما اینم آقا امام علی...
هر سه تاشون از شدت خستگی بیهوش شدن...
اما من دلم می خواست رو به روی گنبد بشینم و نشستم ولی یه اتفاق عجیب افتاد....
ادامه دارد....
#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_هفتم
نیم ساعتی گذشته بود برعکس دفعه ی قبل یه اتفاق عجیب بود! اینکه من هیچ حال و حس معنوی نداشتم نه اشکی نه دلتنگی نه دعایی هیچی !
شنیده بودم از بزرگانی مثل آقای بهجت اجازه ورد اشکه! شنیده بودم اشکت جاری بشه برا اهل بیت یعنی همون موقع دارن بهت نگاه میکنن!
خوب وقتی آدم اشکش در نمیاد چکار باید بکنه! هیچی دیگه هیچ کار نکردم! ( البته بگم راهکار داره ها! من اون لحظه یادم رفته بود چکار باید کنم که بعدا براتون تعریف می کنم کجا یادم اومد یا بهتر بگم یادم آوردند که چه کنم)
بعد دیدید بعضی هامون سریع توجیه و بهانه میاریم که حتما بخاطر اینه، حتما بخاطر اونه! منم دقیقا با یه بهانه به خودم گفتم حتما بخاطر خستگی زیاده بهتره کمی استراحت کنم!
ولی خوب من که نمی تونستم مثل همسرم و بچه هام نقش زمین بشم !
هر چند که اینقدر شلوغ بود که هیچ کس دقت نمیکرد روی زمین انسان از نوع زن یا مرد یا بچه خوابیده!
ولی بهر حال با توجه به روحیات خودم نهایتا به حالت نشسته سرم رو گذاشتم روی دستهام، شاید براتون پیش اومده و تجربه کردید آدم از شدت خستگی خوابش نبره و دقیقا حال من اینطوری بود ضمن اینکه یه عذاب وجدان هم سراغم اومده بود که چرا از این لحظه ها استفاده نمی کنی!
دو ساعتی توی همین وضعیت بودم که دیگه کم کمابنقدر رفت و آمد زائرها زیاد شد که بچه ها و همسرم و هر کسی اون اطراف بود از همهمه و سر و صدا بیدار شدن...
به سختی رفتیم یه گوشه ای پیدا کردیم که بشه وسیله ها رو گذاشت تا یه فکری کنیم در همینحین بچه ها که سر حال تر شده بودن با هم داشتن صحبت میکردن
عارفه زهرا به محمد حسین می گفت: اینجا همونجایی که امام علی بهمون کلی جایزه میده!
محمد حسینم اومد پیش من و گفت: مامان عارفه میگه اینجا از امام علی کلی جایزه گرفته به منم میده؟
دستم رو کشیدم روی سرش و در حالی که گفتم آره مامان جان هر چی بخواین آقا بهتون میده، احساس کردم پیشونیش داغه!
پیش خودم گفتم از شدت خستگیه بعد هم برای اینکه حالش رو عوض کنم با هم بلند شدیم رفتیم سمت اولین مغازه اسباب بازی فروشی کنار صحن...
عارفه زهرا با محمد حسین درخواست هایی که از آقا داشتن به چشم برهم زدنی اجابت شد و رسیدن، یعنی از عروسک گرفته تا تمام وسایل حمل و نقل عمومی مثل ماشین و هواپیما و قطار اسباب بازی ...
همسرم هم توفیق پیدا کرد به جای آقا پول این هدیه ها روحساب کنن...
ما خوب میدونستیم این هزینه کردن عین سرمایه گذاری ذهنیه برای بچه ها و لازمه!
خلاصه حال بچه ها به طور اساسی عوض شد...
بچه ها همون گوشه ی صحن مشغول بازی شدن همسرم هم رفت که ببینه صبحانه که دیگه نه ، نهار چکار کنیم که به پیشنهاد همدیگه با اون شلوغی به این نتیجه رسیدیم که فعلا یه نون و پنیر بخوریم تا ببینیم چی میشه!
جمعیت لحظه به لحظه شلوغ تر میشد من تصمیم گرفتم برم داخل حرم که عارفه هم گفت مامان منم همراهت میام، دستش رو گرفتم و با هم رفتیم داخل ولی اینقدر شلوغ و ازدحام بود خصوصا حضور آقایون که واقعا نمیشد داخل صحن اصلی شد و رفت پای ضریح...
با دختر یه سلام از همونجا دادیم و مجبور شدیم برگردیم...
من رو به همسرم گفتم :چقدر شلوغه!
نتونستیم بریم زیارت که هیج! ایوان طلای آقا رو هم نتونستیم ببینیم!
که ایشون گفت: با تجربه ایی که من دارم هر چی این دو سه روز وضعیت اینجا شلوغتر بشه بالاخره حضور جمعیت چند میلیونی دیگه!
ناخودآگاه با این جمله ی همسرم فکری به ذهنم رسید...
ادامه دارد....
#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
|سلام میدهم و دلخوشم که فرمودید:|
|هر آنکه در دل خود یاد ماست، زائر ماست🌿❤️|
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_هشتم
گفتم : خوب اگر وضعیت اینجوریه پس بیا همین الان پیاده راه بیفتیم سمت کربلا...
ایشون هم استقبال کرد و گفت: خوبه ولی بعید میدونم کربلا هم بتونیم برسیم زیارت ولی حالا توکل بر خدا....
راه افتادیم...
عزیزانی که پیاده روی، رفتن میدونن از حرم آقا امام علی تا رسیدن به عمود اول برای خودش یه پیاده روی محسوب میشه!
هر چی می رفتیم نمی رسیدیم!
حدودا یک ساعتی راه رفتیم که دیگه صدای بچه ها بلند شد که خسته شدیم و از این حرفها...
ماشین که نمیشد گرفت چون اصلا تا رسیدن به عمود اول مسیر ترددشون نبود، ولی از این موتورهایی که یه گاری بهشون وصله برای زائرانی که میخواستن تا عمود اول برسن بود،
برای اولین بار سوار شدیم بچه ها خیلی براشون جالب بود که چه وسیله ی نقلیه ی جالب و با مزه ای! ولی مشکلی که داشت باد شدید می اومد و من نگران بچه ها بودم البته عارفه مقنعه داشت و بعد هم توی بغل باباش برعکس بود و اصلا باد به صورتش نمی خورد اما من هر چی محمد حسین رو زیر چادر می گرفتم باز سرش رو بیرون می آورد که اطراف رو ببینه...
با همین وضعیت رسیدیم عمود اول....
خدا قسمت تک تکتون کنه البته با معرفت و شناخت....
من توی اون لحظات، بچه ها و همسرم که هیچ!
خودم رو هم یادم رفت..
وای خدای من...
حس خیلی خاصی بود...
انگار توی آسمون بودی...
دوست داشتم همه عمودها رو دونه دونه پیاده برم با همون حس و حال که موج معنویت همراه زائرها هر کسی رو با خودش می برد ولی... ولی...
بچه ها هم از دیدن این همه موکب و جمعیتی که با یه شور و حال خاصی پرچم به دست، به سمت یک مقصد واحد حرکت می کردند ذوق زده شده بودن ولی همچین که کمی راه اومدن خسته شدن البته این خستگی بخاطر فشار خستگی های قبلی بود !
هوا خیلی گرم بود و بچه ها تشنه هم شده بودن تنها یکی از موکب ها ی اطرافمون شربت میداد که از قضا مسیحی بودن!
هم من، هم همسرم خیلی حساس بودیم که از موکب های فرقه هایی مثل احمدالحسن و شیرازی ها که به شدت توی این مسير فعال بودن چیزی نخوریم!
همسرم با حالت خاصی گفت: خانم اینا که دیگه شیعه ی افراطی نیستن مسیحین بیا شربت بخوریم!
خنده ام گرفته بود ولی راست می گفت: حرف حق بود و دیگه چاره ای نبود حقیقتا من فکر کردم شربت آبلیمو میدن آخه رنگ شربت این شکلی بود قبول کردم ، ولی وقتی خوردم یه طعم خاصی میدادن !
طعمش خیلی خیلی خاص بود!
هنوز هم یادمه!
( فقط میتونم بگم خدا پیروان حضرت مسیح رو به اسلام و شیعه ی حقیقی هدایت کنه که به برکت این هدایت حداقل در نازلترین مرتبه طرز تهیه ی شربت آبلیموی صلواتی خودمون رو یاد بگیرن برای نذری دادن...🙃)
خلاصه با اون طعم فوق العاده مسیر رو ادامه دادیم خوب یادمه یکی از برادران عراقی دو تا پشمک چوبی می خواست بده برای بچه ها که من بخاطر چشیدن طعم قبلی یک شکرا.... شکرنی گفتم که بنده خدا جا خورد!
( البته اینم بگم خیلی حواسمون بود که اگر چیزی به ذائقه ی ما نمی خورد در کمال احترام و محبت دستشون رو رد نکنیم و جلوتر به عزیزان هم وطنشون که با همین ذائقه بودن بدیم که دلشون نشکنه، چون واقعا روی این قضیه حساس بودن که دستشون رو رد نکنیم و ما کم لطف عزیزان و مردم عراقی رو ندیدم که محبتشون با عشق جاری بود )
خلاصه پنج_شش تا عمود که رفتیم صدای بچه ها رسما بلند شد که ما دیگه راه نمیایم خسته شدیم!
همسرم محمد حسین رو بغل کرد و یکدفعه گفت: محمد حسین خیلی داغه، تب داره!
دست زدم به پیشونیش دیدم آره تب داره!
همسرم گفت: بیا با ماشین بریم کربلا!
مسیر کنار خیابون تاکسی هایی بود برای زائرانی امثال ما تا رسیدن به کربلا...
ولی من دلم میخواست پیاده بریم!
اصلا این همه راه اومده بودیم که پیاده روی برسیم حالا یعنی چی با ماشین بریم!
ادامه دارد...
#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286