#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
با حالت خاصی شروع کردم حرف زدن:
آقا محمد .... محمد....راستش... من....من... چیزه...
یعنی من... من خسته ام.... خیلی خسته.....
قبل از اینکه ادامه بدم انگار که منظورم رو اشتباه فهمیده باشه یه نگاهی بهم کرد و گفت: خوب نرگسی خانم، من چقدر بگم خودت رو توی خونه کمتر اذیت کن!
واقعا این همه سابیدن و شستن برای خونه ای که فقط دو تا آدم زندگی می کنن زیاده!
از پا و کمر می افتی و اینجوری خسته میشی...
سرم رو به نشونه ی منظورم این نیست تکون دادم و گفتم: نه منظورم این نبود راستش ... اصلا بهتر برم سر اصل مطلب!
محمد کمی صاف تر نشست و منتظر بود ببینه من چی می خوام بگم!
یه کم استرس داشتم که خدا کنه بد برداشت نکنه! خدا کنه مخالفت نکنه!
از شدت استرس طرح مسئله، قند توی دستهام مدام مثل یه مکعب می چرخید!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: راستش...
از کار تو خسته شدم... از خستگی تو خسته شدم... از اینکه صبح میری شب بر میگردی خسته شدم.... از این شروع رویایی زندگی خسته شدم...
بابا هنوز شش ماه اول زندگیمون تموم نشده ولی من خسته شدم متوجه میشی چقدر سخته!
از اینکه اینهمه تلاش می کنی ولی بازم هشتمون گره نهمونه خسته شدم.....
همینجور که من تند تند می گفتم رنگ صورت آقا محمد تغییر می کرد!
معلوم بود توقع نداشت این حرفها رو بزنم!
ولی این شروع حرفهای من بود باید تا آخرش می گفتم که فکر نکنه میخوام تحقیرش کنم بلکه بدونه من میخوام همراهش بشم ...
رنگ چهرهاش کامل پریده بود!
همینطور که از شدت استیصال دستش رو به صورتش می کشید خیلی اروم و با حالت شرمندگی گفت : نرگس حق داری میدونم... درست میگی... ببخش خانمم...یه روز درست میشه... هیچ حالی ثابت نیست اینم میگذره خانمم! خدا بزرگ....
ولی خودت بهتر میدونی چاره ای ندارم! درکم کن...
همینجوری صبح میرم تا شب این وضعمونه!
حالا قرار باشه دو ساعتم زودتر بیام طبیعتا خودت میدونی زندگیمون سخت تر از اینی هست میشه....
پریدم وسط حرفش و گفتم: نه محمد...! نه....!
نمیگم زودتر بیا! میگم منم میخوام کار کنم!
یه لحظه احساس کردم با شنیدن این جمله چشمهاش داره از حدقه میزنه بیرون!
با تعجب و تن صدای مردونش که حکایت از ناراحتی هم داشت گفت: چی؟!!!!!
میخوای کار کنی؟!
یعنی اینقدر تحت فشار و سختی!
همینطور که ناراحتی توی چهره اش بیداد میکرد با همون حال خیلی جدی گفت: نرگس بیشتر کار می کنم حتی شده شبها تا تو راحت تر باشی مطمئن باش...
در همین حین هم بلند شد بره که دستش رو گرفتم...
و گفتم: نه عزیزم! نه محمد جان!
منظورم این نبود که بخاطر فشار سختی میخوام کار کنم! البته شاید این یه دلیلش باشه ولی دلیل اصلیم نیست!!
من میگم میخوام همراهت باشم، اینجوری من هم کنارتم و دیگه اینقدر تنهایی زجرم نمیده، به علاوه ی اینکه منم دوست دارم توی این وضعيت اقتصادی یه کمکی کرده باشم !
منتظر واکنشش بودم...
ولی محمد سکوت کرد....
دیدم خیلی طول کشید و هیچی نگفت!
خودم دوباره شروع کردم تا راضیش کنم گفتم: نظرت چیه محمد ؟!
باور کن به تست کردنش می ارزه!
تازه مگه ما قرار نذاشتیم همراه هم باشیم...
محمد... بخدااااا من دلم میسوزه این خستگیتو می بینم، اینجوری حداقل پا به پات میام یه کمکی میشم برات!
دستش رو زد زیر چونش و خیره خیره بهم نگاه کرد!
دیدم نخیررررر حرفی نمیزنه!!!!!
آخرین حربه رو زدم و گفتم:محمددددددددد قبوله! جون نرگس....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
🔴حاشیه پررنگتر از متن
🔹در روزهای اخیر شاهد واکنش های مختلفی به اظهارات نویسنده فیلمنامه فیلم سینمایی «نمور» که در بخش سودای سیمرغ جشنواره فیلم فجر به نمایش درآمد هستیم. خانم نوشین معراجی، نویسنده فیلمنامه این فیلم، در نشست خبری پس از نمایش فیلم در جشنواره، اظهاراتی کرد که موجب واکنشهای متفاوتی از طرف جامعه و شخصیتهای فرهنگی و دینی و.. شد.
🔹اما عجیب اینجاست که همه به این اظهارات توجه داشتند، ولی فراموش کردند این مطالب در مقام دفاع از وقایعی بود که در فیلم «نمور» بیان شده است. آیا منتقدین متوجه بودند در فیلم، داستانی روایت شده که خانم معراجی در دفاع از آن مجبور به بیان آن مطالب سخیف و غیرشرعی شده؟ چرا به اصل فیلم پرداخته نمیشود و مورد اعتراض قرار نمیگیرد؟
🔹در فیلم دختر خانواده بعد از ارتباط با پسری که به او علاقه دارد، باردار شده، اما پسر او را رها کرده به خارج از کشور میرود، برادر بزرگ خانواده برای حفظ آبروی خانواده فرزند را از خواهر جدا کرده و او را به عقد رفیقش در میآورد و فرزند این رابطه را با خود به خارج از کشور میبرد. خانم نوشین معراجی برای توجیه حلالزادگی این فرزند و دفاع از بیان این نوع رابطه در فیلم، چنین اظهاراتی کرده است.
🔹مسئولین جشنواره اول باید پاسخ دهند چگونه این فیلم با این نوع نگاه غیرشرعی و فمینیستی به جشنواره فجر راه یافته و در بخش سودای سیمرغ به نمایش درآمده و آیا قرار است این فیلم که به اذعان منتقدین سینما بسیار ضعیف ساخته شده که حتی موجب تمسخر تماشاچیان و منتقدین بوده و با هدف القاء افکار فمینیستی و زیر سوال بردن غیرت خانوادههای ایرانی ساخته شده، در سینماها به اکران درآید؟
🔹چرا کسی به نمایش فیلم و محتوای آن که قرار است در برابر چشمان دختران و پسران و جوانان این جامعه که ارزشهای دینی الویت آن است، اعتراض نمیکند و فقط به دفاع بلاوجه نویسنده فیلم پرداخته میشود؟ این پرداختن به حاشیه و غفلت از اصلِ فاجعه نیست؟ رها کردن اصل که ترویج تفکرات فمینیستی و زیر سوال بردن روابط اخلاقی و شرعی در خانواده مسلمان ایرانی مهمتر است یا اظهارات نویسنده در دفاع از آن؟
🔹آیا با عذرخواهی خانم نویسنده اکران این فیلم هم در آینده ممنوع میشود یا باید شاهد نمایش فیلم در سینماهای سراسر کشور باشیم؟ البته به گمان من ساخت فیلم با این موضوع، و راه یافتن آن به جشنواره فجر با وجود ضعفهای فاحش در ساخت و اظهارات نویسنده در دفاع از قبح شکنی فیلم، هدفدار بوده و پررنگ کردن حاشیه (اظهارات نویسنده) برای دور شدن اذهان از اصل ماجرا (داستان فیلم) است که قرار است در آینده به نمایش در آید. چه بسا همین حاشیه کنجکاوی مخاطبان برای تماشای فیلم را دو چندان کرده و به فروش گیشه آن کمک کند.
✍️فاطمه میرزاییان
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهارم
گفت: باشه نرگس خانم ولی سخته اذیت میشیاااا نگی نگفتم ضمنا دیگه قسم جون خودتم واسه این چیزها نخور!!!
خوشحالی از برق توی چشمام معلوم بود با شوق گفتم : من مرد روزهای سختم عززززززززیزم!
لبخندی نشست روی لبش شاید فکر نمیکرد اینقدر خوشحال بشم !
شادی از پیشنهادی که خودم هم فکر نمیکردم یه روزی از گفتنش اینقدر سخت پشیمون و ناراحت بشم!
با انرژی زیاد ادامه دادم: خوب حالا از کجا شروع کنیم؟
گفت: یعنی الاااااان میخوای شروع کنی!
گفتم: آره خوب اصلا خوبیش همینه! چون توی خونه ایم هر ساعتی بخوایم می تونیم کار کنیم دیگه بلند شو دیگه تنبلی نکن بلند شو محمددد....
دید دست بردار نیستم بلند شد و دستم رو گرفت و بدون اینکه چیزی بگه رفتیم کنار وسایلش...
یه عالمه پیچ و مهره و اتصالات بهم نشون داد که باید به هم وصل میشدن تا آماده ی نصب بشن!
اون لحظه به نظرم کار خیلی راحتی اومد با هیجان شروع کردم کاری رو که بهم یاد داد انجام دادن...
همینطور که با هم داشتیم کار رو انجام میدادیم به حالت شوخی گفتم: با وجود من مجید آقا رو دیگه نیاز نداری برای چی پول شاگرد الکی میدی!
لبخندی زد و گفت: نشد دیگه نرگسی! مردم رو از نون خوردن ننداز کارت رو بکن پول حلال در بیار!
دو تایی زدیم زیر خنده...
خیلی خوشحال بودم از اینکه آقا محمد لحظات بیشتری پیشمه و هم اینکه می تونستم کمکش کنم حس و حال خوبی بهم داده بود
خودش می گفت: روزی حداقل سه چهار ساعت وقتشون رو همین اتصالات می گیره، این حرف بیشتر بهم انرژی داد یعنی من می تونستم کاری کنم که آقا محمد روزی سه ، چهار ساعت بیشتر کنارم باشه ضمن اینکه خیالم راحته که کار داره انجام میشه.
اون شب با اینکه محمد خسته بود ولی بخاطر من تا نیمه های شب کلی کار انجام دادیم و پیچ و مهره ها رو طوری که بهم می گفت متصل می کردم.
احساس مفید بودن داشتم آقا محمدم از اینکه من اینقدر راضی و خوشحال بودم خوشحال بود و با صبر نکته های ریز کارش رو بهم یاد میداد....
تا جایی کار کردیم که دیگه جفتی چشمهامون بسته میشد من که هنوز مقاومت می کردم ولی محمد داشت بیهوش می شد بین همون حالت خواب و بیداری گفت: خااانم اضافه کاریم میخوای من باهات بقیه اش رو حساب می کنم بیا بریم بخوابیم!!!
رفتیم خوابیدم ...
محمد که مثل جنازه افتاد ولی من با اینکه خسته هم شده بودم اما از هیجان خوابم نمیبرد...
هزار تا فکر توی ذهنم می اومد برای من که، توی این چند وقت فقط شب تا شب اون هم یکی، دو ساعت همسرم رو دیده بودم حضور چند ساعته کنارش در حالی که کمک حالش بودم خیلی لذت بخش بود و دوست داشتم این برنامه ادامه داشته باشه!
نمیدونم با این رویا ها کی خواب رفتم!
برای نماز صبح که به فلاکت بیدار شدیم و به چشم بر هم زدنی، از شدت خستگی دوباره خوابیدیم! وقتی بیدار شدم خیلی دیر شده بود نگران مثل برق گرفته ها پریدم که چقدر بد شد آقا محمد بی صبحونه رفته!
اما تا توی آشپزخونه رسیدم دیدم به به چه خبر....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گمنمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
🌷
آیت الله سید علی قاضی می فرماید: خوشحال کردن انسان محزون، چه با بذل مال، چه با سخن نیکو ، چه با کنار او نشستن، گناهان را پاک می کند.
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_پنجم
محمد یه سفره ای انداخته بود که نگو و نپرس !
حقیقتا من تا حالا چنین صبحانه ای براش به این شکل آماده نکرده بودم همینطور که شوکه و ذوق زده بودم، متوجه حضورم شد دستش رو گرفت سمتم و با اشاره و یه حالت خاصی تعظیم کرد و گفت سلام صبح بخیر!
البته درستش اینه بگم ظهر بخیر! خانم کارفرمااااا!
لبخند عمیقی زدم و توی دلم از این کلمه اش کلی روحم به شعف اومد، خانم کارفرماااا حقیقتا شنیدنش جذاب بود!
منم کم نیاوردم و گفتم: چشم رییس !
الساعه حاضر میشم ...
در حالی که می رفتم دست و روم رو بشورم صداش از تو آشپزخونه بلند شد و گفت : رئیس نفرماییید خانم! ما مجید آقا! شوفر و شاگرد شما!
نشستم کنارش و با هم شروع کردیم صبحانه خوردن شاید به نظر خیلی هاتون این یه اتفاق عادی بود اما برای من که سه و ماه نیم از ازدواجم گذشته بود و از این صحنه ها ندیده بود نه تنها عادی نبود که فوق العاده بود!
چقدر این صبحانه چسبید واقعا توی قالب کلمات نمیاد که بگم!
حسابی مشغول خوردن بودیم که که گوشی محمد زنگ خورد ولی رد داد و مشغولش کرد بعد هم گفت: مجید آقا بنده خدا از صبح منتظرم بوده...
بعد هم ادامه داد: بهش پیامک دادم که دستمون جلو افتاده، نگران نباش دیرتر میام!
بعد نگاهی به من کرد و گفت: البته این بخاطر اینکه دیشب کمکم دادی و دستم جلو افتاد، منم تصمیم گرفتم دو_ سه ساعت دیر تر برم سر کار، چون کارم عقب نبود و ضمن اینکه مزد کارفرما رو هم باید تا خورشید غروب نمیکرد میدادیم! دیگه همین قدر بضاعت و توانم بود نرگسی خانم!
محمد خوب جواب کار من رو داد و این اولین شارژ باطری عاطفی من بود، شارژی که باعث شد انرژی بگیرم و با تمام قوا این مسیر رو ادامه بدم و خودم رو بدبخت کنم!
وقتی محمد میخواست بره ازش خواستم یه مقدار از وسایل رو بذاره داخل خونه که وقتی بیکارم مشغول باشم، محمد هم قبول کرد....
بعد از اینکه رفت به سرعت رفتم سراغ کار محمد دلم میخواست بیشتر و بیشتر کمک بدم تا دستش جلو بیفته!
اینقدر مشغول شدم که یادم رفت نهار درست کنم و در حالی که چشم هام رو از شدت خستگی بهم فشار میدادم، یکدفعه دیدم کلید توی در چرخید و در باز شد متعجب که یعنی کی می تونه باشه ؟!
دیدم عههههه آقا محمد!
نگاهی به ساعت انداختم دیدم ای وای اینقدر درگیر کار بودم که اصلا نفهمیدم زمان چطوری گذشت و غروب شد!
توی همون نگاه اول محمد هم فهمید ماجرا چیه!
هم خوشحال شد که چقدر کارش رو انداختم جلو! هم ناراحت شد و اومد دستم رو گرفت و گفت: دیگه قرار نشد از اینکارها بکنی مگه نگفتی با هم!
نگاه چشمهات کن شده کاسه ی خون!
بیا بریم داخل...
بعد هم ادامه داد: حالا خانم خانما چی درست کردی بخورم که دارم از گرسنگی جان به جان آفرین تسلیم می کنم؟!
دستم رو بهم گره زدم و با حالتی بین شرمندگی و لوس کردن گفتم: من از صبح درگیر کارهای آقامون بودم! نرسیدم دیگه!
چشم هاش رو ریز کرد و گفت: عجب!!!!
بعد هم لبخندی زد و به حالت شوخی گفت: چکار کنیم رییس شمایی دیگه!
وچون خوب کار کردی باشه اشکالی نداره!
شام هم مهمون من و با تمام خستگیش رفت توی آشپزخونه!
محمد می خواست هر جوری هست کمک های من رو جبران کنه ولی نمی دونست که....
ادامه دارد.....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
ـــــــــــــــ آرام باشید؛
این چیزهایی که شما میبینید،
حوادث طبیعۍ یك راھ دشوار
به سمتـ قلّھ است؛ هیچ انتظار
نباید داشت که اگر میخواهیم
به قلّھی توچال یا قلّهی دماوند
برویم، در راه چاله نباشد، سنگـ
نباشد، باد نباشد، دود نباشد !
• ولۍِامرِما؛ حضرتِامامخامنھای.