منوچهر دراز کشید روی تخت،
پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید.
زار می زد.... 😭
تا شب نه آب خورد، نه غذا.
فقط نماز خواند.
به من اصرار کرد بخوابم.
گفت:«حالش خوب است، چیزی نمی شود.»
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا سلام الله حرف زد... 😭.
می گفت:«من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟
اگر بدانم شفاعتم نمی کنید،
نمی خواهم یک ثانیه دیگر بمانم.
تا حالا که ندیده بودمتان،
دلم به فرشته و بچه ها بود؛
اما حالا دیگه نمی خواهم بمانم.»
و این را تا صبح تکرار می کرد..... 😭
به هق هق افتادم.
گفتم: خیلی بی معرفتی منوچهر.
شرایط به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوی.
ما که زندگی نکردیم.... 😭
تا بود، جنگ بود، بعد هم که یک راست رفتی بیمارستان.
حالا می شود چند سال راحت با هم زندگی کنیم.
گفت:« اگر چیزی را که من امروز دیدم می دیدی، تو هم نمی خواستی بمانی.»
😭
چهل شب با هم عاشورا می خواندیم.
گاهی می رفتیم بالای پشت بام
می خواندیم.
دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم.
انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد.
همه ی هواسم به منوچهر بود.
نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را.
همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند.
او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر.... 😭
برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتنی می زند
، که همین موقع هاست....
😭😭😭
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_خوب_ایرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگوکه بیخبری درد هر دوای من است
که زَهر بی خبری درد پُر بلای من است
نگو برای من ازمرگ و روزگارفراق
بلای اعظمِ من،غیبتت برای من است
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨
#کلام_شهید
«هرگز از خط ولایت خارج نشوید ، بسیار مواظب باشید که فتنه گران گاه به نام ولایت درپی خواهند بودتاشما را در مقابل ولایت قرار دهند. مواظب باشید که بدون بصیرت عملتان راه به جایی نخواهد برد. مواظب عملیات روانی دشمن باشید».
#شهید_محرم_علیپور
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨ #روز_شمار_دفاع_از_حرم 🕊 #شهید_مهران_خالدی #شهید_مدافع_حرم_مهران_خالدی زخمهایی روی بدن ایشان بود
✨
#روز_شمار_دفاع_از_حرم
🕊
#شهید_حسنعلی_شمس_آبادی
#شهید_مدافع_حرم_حسنعلی_شمس_آبادی
وصیت نامه شهید حسنعلی شمس ابادی
آرزو دارم روزی این حقیقت به واقعیت مبدل شود که همهی انسانها برابرند.
. بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانوهایت زندگی کنی.
بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و در انسان چیزی بزرگتر از فکر او.
. عمر آنقدر کوتاه است که نمیارزد آدم حقیر و کوچک بماند.
#صلوات 🌷
#مدافعان_حرم
#قاسم_بن_الحسن
#شهدای_مدافع_حرم
@baghdad0120
قسمتی ازوصیتنامه شهیدهمت:
زندگی را دوستدارم، ولی نه آنقدر که آلودهاش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم علیوار زیستن و علیوار شهید شدن، حسینوار زیستن و حسینوار شهید شدن را دوست میدارم شهادت در قاموس اسلام کاریترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور، شرک و الحاد میزند و خواهد زد. ببین ما به چه روزی افتادهایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است، ولی چارهای نیست اینها سد راه انقلاب اسلامیند؛ پس سد راه اسلام باید برداشته شودند تا راه تکامل طی شود.
#حاج_همت
#شهید_همت
#قاسم_بن_الحسن
#شهدای_دفاع_مقدس
@baghdad0120
سخنش باتو ...!
...دنیا بدون شهدا و لگد کردن خون شهدا از مردن برای من سخت تر بود وقتی برادر به برادر رحم نمی کند،حجاب ها به بهانه آزادی رعایت نمی شوند.شکم ها از حرام پر می شود وهمه وهمه مهدی (عج) فاطمه را تنها گذاشته اند دیگر نمی توانم دنیا را تحمل کنم.
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad012
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم:
همت قبرش در شهرضاست
اما امروز در همه دیدگان
با معرفتی که او را
می شناسنـد یا نمی شناسند
او دفنه و حضور داره
در همه ی قلوب
#حاج_همت
#شهید_همت
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
🍃✨
#صبر بسیار بباید #پدر پیر فلک را
تا دگر #مادر گیتی چو تو #فرزند بزاید
#قاسم_بن_الحسن
#عزیز_ملت
#hero
@baghdad0120
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_سی_ویک
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎
📝 #قسمت_سی_ویک
#مجـیـــر
کناره گیر شده بود و کم حرف تر.
کارهای سفر را کرده بودیم،
بلیت رزرو شده بود.
منتظر ویزا بودیم.
دلش می خواست قبل رفتن دوستانش را ببیند و خداحافظی کند...
گفتم : معلوم نیست کی می رویم.
گفت:«فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد.
هر چه هست توی همین ماه است.»...
بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم.
زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند.
بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان.
نمی توانستند خداحافظی کنند.
می رفتند، دوباره برمی گشتند، دورش را می گرفتند.
گفت:«با عجله کفش نپوشید.»
صندلی آوردم.
همین که خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید.
بچه ها برگشتند.
گفتند: بالاخره سر خانم مدق هوو آمد.
گفتم: خدا وکیلی منوچهر، من را بیش تر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟
گفت:«همه تان را به یک اندازه دوست دارم.»
سه بار پرسیدم و همین را گفت.
نسبت به بچه های جنگ این طور بود.
هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد،
مگر وقتی آن ها را می دید.
با تمام وجود بوشان می کرد و
می بوسیدشان.
تا وقتی از در رفتند بیرون، توی راهرو ماند که ببیندشان.
روزهای آخر منوچهر بیش تر حرف می زد و من گوش می دادم.
می گفت:«همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم آمده.»
گوشه ی آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم.
می نشست آن جا.
من کار می کردم و او حرف می زد.
خاطراتش را از چهل سالگی تعریف
می کرد......
منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود.
سال ها غذایش پوره بود،
حتی قورمه سبزی را که دوست داشت برایش آسیاب می کردم. تا بخورد.
اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد.
جگرها را دانه دانه سرخ می کردم
و می گذاشتم دهانش.
لپش را می کشیدم و قربان صدقه ی
هم می رفتیم.
دایی آمده بود بمان سر بزند.
نشست کنار منوچهر
گفت:این ها را ببین عین دو تا مرغ عشق می مانند.
از یک چیز خوشحالم و تاسف
نمی خورم؛
که منوچهر را دوست داشتم و بهش می گفتم...
از کسی هم خجالت نمی کشیدم
منوچهر به دایی
گفت:«یک حسی دارم، اما بلد نیستم بگویم. دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیده ام، اما نمی توانم.»
دایی شاعر است.
به دایی گفت:
«من به شما می گویم. شما شعر کنید، سه چها روز دیگر که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخوانید.»
دایی قبول کرد، گفت: می آورم خودت برای فرشته بخوان.
منوچهر خندید و چیزی نگفت.
بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم،
نه منوچهر.
اما صبح که بیدار می شدم به قدری فشارم می آمد پایین که می رفتم زیر سرم.
من که خوب می شدم،
منوچهر فشارش می آمد پایین.
ظاهرا حالش خوب بود حتی سرفه
نمی کرد.
فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا بالا می آورد.
من دلهره و اضطراب داشتم.
انگار از دلم چیزی کنده می شد،
اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_جذاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طاقتم طاق شد و از تو نيامد خبری
جگرم آب شد و از تو نيامد خبری
عاشقانی که مدام از فرجت ميگفتند
عکسشان قاب شد و از تو نيامد خبری
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨
#امام_على عليه السلام:
إنَّ اللّهَ سُبحانَهُ فَرَضَ في أموالِ الأَغنِياءِ أقواتَ الفُقَراءِ، فَما جاعَ فَقيرٌ إلاّ بِما مُتِّعَ بِهِ غَنِيٌّ، وَاللّهُ تَعالى سائِلُهُم عَن ذلِكَ
ــــــ
همانا #خداى_سبحان روزى فقيران را در اموال توانگران واجب فرموده؛ و هيچ فقيرى #گرسنه نمى ماند، مگر آن كه توانگرى از وى بهره برده است. و خداى تعالى توانگران را از اين، بازخواست خواهد كرد
#نهج_البلاغه حکمت328
#حدیث_روز
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غرور، تکبر، نخوت
آفت هرگونه
اثرتربیتی واخلاقی
وهرگونه مسئولیتی ست
#سردار_سلیمانی
#قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_سی_ودو
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎
📝 #قسمت_سی_و_دوم
#مجـیـــر
ظهر سه شنبه غذا خورد
و خون و زرداب بالا آورد.
به دکتر شفاییان زنگ زدم.
گفت: زود بیاوریدش بیمارستان.
عقب ماشین نشستیم.
به راننده گفت:«یک لحظه صبر کنید.» سرش روی پام بود.
گفت:« سرم را بیاور بالا.»
خانه را نگاه کرد.
و گفت:«دو روز دیگر تو بر می گردی.»
نشنیده گرفتم. چشم هایش را بست.
چند دقیقه نگذشته بود که پرسید «رسیدیم؟»
گفتم:نه چیزی نرفتیم.
گفت:«چه قدر راه طولانی شده. بگو تندتر برود.»
از بیمارستان نفرت داشت.
گاهی به زور می بردیمش دکتر.
به دکتر گفتم: چیزی نیست.
فقط غذا توی دلش بند نمی شود.
یک سرم بزنید، برویم خانه.
منوچهر گفت:« من را بستری کنید.»
بخش سه بستری شد،
اتاق سیصد و یازده.
توی اتاق چشمش که به تخت افتاد نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که تخت رو به قبله است....
تا خواباندیمش روی تخت سیاه شد.
من جا خوردم.
منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود.
باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد.
انگار خیالش راحت شد تنها نیستم،
شب آرام تر شد.😭
گفت:« خوابم می آید ولی انگار چیز تیزی فرو می رود توی قلبم.»😭
صندلی را کشیدم جلو.
دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.
هیچ خاطره ی خوشی به ذهنم نمی آمد.
.هرچه با خودم کلنجار می رفتم،
تا می آمدم به روزهایی فکر کنم که
می رفتیم کوه،
با هم مچ می انداختیم،
با عصا دور اتاق دنبال هم می کردیم
و سر به سر هم می گذاشتیم؛
تفال دایی می آمد به دهانم.
آیتی بود عذاب اندُه حافظ بی تو /
که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود😭
منوچهر خندیده بود،
گفته بود«سه چهار روز دیگر صبر کنید.»
نباید به این چیزها فکر می کردم. خیلی زود با منوچهر برمی گشتم خانه........
از خواب که بیدار شد،
روی لبهاش خنده بود،
ولی چشم هایش رمق نداشت.
گفت:«فرشته وقت وداع است.»
گفتم: حرفش را نزن.😭😭
گفت:«بگذار خوابم را بگویم،
خودت بگو اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟» 😭
روی تخت نشستم،
دستش را گرفتم.
گفت:«خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است.
رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس،
همه ی شهدا دور سفره نشسته بودند.
بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام.
حاج عبادیان بود.
گفت: بابا کجایی؟
ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای.
بغلش کردم و گفتم من هم خسته ام.
حاجی دست گذاشت روی سینه ام ؛
گفت با فرشته وداع کن.... 😭.
بگو دل بکند،😭
آن وقت می آیی پیش ما.
ولی به زور نه.»...
اما من آمادگی نداشتم.
گفت:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.»
گفتم: قرار ما این نبود😭.
گفت:« یک جاهایی دست ما نیست.
من هم نمی توانم دور از تو باشم.»😭😭
گفت: «حالا می خواهم حرف های آخر رابزنم. شاید دیگر وقت نکنم.
چیزی هست که روی دلم سنگینی
می کند.
باید بگویم تو هم باید صادقانه جواب بدهی.»
پشتش را کرد.
گفتم: می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟
گفت:«نه، این طوری هم من راحت ترم هم تو.»
دستم را گرفت.
گفت:« دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.»
کسی جای منوچهر را بگیرد؟
محال بود.... 😭
گفتم: به نظر تو،
درست است آدم با کسی زندگی کند؛
اما روحش با کس دیگر باشد؟
گفت:«نه»
گفتم: پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد.😭😭😭
او هم قول داد صبر کند....😭😭😭
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_انقلابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحجّة بن الحسن، صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلی آبَائِهِ...
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨
#کلام_شهید
«انقلاب اسلامی یک انقلاب الهی و نورانی است. این انقلاب فقط متعلق به یک قشر خاص و ملت نیست، نه؛ انقلاب اسلامی موهبتی الهی است که خدا در این دنیا به بشریت ارزانی داشته. انقلاب اسلامی مقدمۀ همان حیات طیبه ای است که انبیاء و رسولان و تمام ادیان توحیدی به دنبال آن بودند».
#شهید_حمید_رضا_اسداللهی
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨ #روز_شمار_دفاع_از_حرم 🕊 #شهید_حسنعلی_شمس_آبادی #شهید_مدافع_حرم_حسنعلی_شمس_آبادی وصیت نامه شهید
✨
#روز_شمار_دفاع_از_حرم
🕊
#شهید_صادق_یاری_گل_دره
#شهید_مدافع_حرم_صادق_یاری_گل_دره
پیش از حاج صادق، برادرانش در جنگ تحمیلی هشت ساله با رژیم بعث و حمله استکبار به عراق به شهادت رسیده بودند و حاج صادق که فرزندش را نیز در راه اهل بیت (علیهما سلام) تقدیم کرده بود، سرانجام شهیدی دیگر از خانواده یاری گلدره شد و در روز ۱۹ اسفندماه سال ۹۳ در حالی که یک کامیون مملو از مواد منفجره قصد داشت مقر نیروهای مدافع حرم را هدف بگیرد با ماشین تویوتا عراقی به سرعت خودش را به کامیون انتحاری کوبید و مانع شهادت صدها تن از رزمندگان اسلام شد.
#قهرمان_حماسه_ساز_تکریت
#صلوات 🌷
#مدافعان_حرم
#قاسم_بن_الحسن
#شهدای_مدافع_حرم
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️شهادت دو تن از پاسداران رشید مدافع حرم "شهید مرتضی سعید نژاد " و "احسان کربلایی پور "در حمله جنایتکارانه موشکی رژیم صهیونیستی به سوریه را محضر امام زمان ارواحنا فداه و رهبر معظم انقلاب و ملت شریف ایران تسلیت عرض میکنیم.
روحشان شاد و راهشان پر رهرو🍃
#صلوات
#مدافعان_حرم
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120