eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج قاسم: اگر کسی صدای رهبر خود را نشنود به طور یقین صدای (عج) خود را هم نمی شنود. و امروز خط قرمز باید توجه‌تمام و اطاعت از ولی خود، نظام باشد. @baghdad0120
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای حلال ماه دیده شد و تو .... ماه منی @baghdad0120
مقام معظم رهبری: هر چه خدا با انسان بیشتر باشد و از انسان راضی تر باشد موفقیت در کارش بیشتر خواهد شد.. @baghdad0120
🍀رهبر معظم انقلاب: قبل از ظهور مهدی موعود، در میدانهای مجاهدت، انسانهای پاک امتحان میشوند؛ در کوره‌های آزمایش وارد میشوند و سربلند بیرون می آیند. @baghdad0120
✨ تعجیل حاج قاسم برای خواندن در مسجدالنبی(ص) 🔺محمود خالقی، هم‌ر‌زم سردار شهید سلیمانی در برنامه " " معارف: 🔸در سال ۷۱ به مشرف شدیم، من و سردار مسئولیتی در بعثه مقام داشتیم البته کاروان‌های ما مستقل بود؛ کاروان حاج قاسم به (ص) نزدیک‌تر بود و من ها به محل استقرار کاروان ایشان می‌رفتم. 🔸آن زمان درب‌های مسجدالنبی(ص) از ۱۱ شب تا یک ساعت قبل از صبح بسته می‌شد، زائران از دو ساعت قبل از اذان پشت درهای بسته می‌ایستادند تا به محض بازگشایی به وارد شوند؛ من و حاج قاسم جزء اولین نفرها بودیم که می‌ایستادیم و به محض آنکه درها باز می‌شد به سرعت داخل می‌شدیم و هدفمان این بود که به بخش روضه برویم و شب را بخوانیم. 🔸روزها هم مشغول کار می‌شدیم، در هم مشغول امور بودیم حاج قاسم معمولاً روز را با نذر قصد روزه می‌کرد و آن زمان که عرفه در فصل گرمای بود، روزه‌دار بود یکی دو باری که مشرف شدیم از سکوت و خلوتی آنجا بسیار خوشش آمد. ــــــــــ ـ ـ ــــــ🍃 @baghdad0120
✨ ✍حاج قاس م س لی م انی: امروز خیلی پیچیده‌تر، شدیدتر، وسیع‌تر و ناپایدارتر از دیروز شده است. این اصطلاحی که مقام معظم برای این موضوع و دغدغه استفاده کردند، خیلی به جا، دقیق و بود. تمام موضوعاتی که ایشان در موضوعات گوناگون نامگذاری می‌کنند، از های خیلی عمیقی برخوردار است... " " یا "تهاجم فرهنگی" کلمات بیدار کننده و آگاهی‌بخشی است؛ مثل یک داد و فریاد است... ــــــــــــــ ـ ـ ـــــ☫ 🇮🇷 @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من جان ناقابلی دارم جسم ناقصی دارم اندک آبرویی هم دارم که این رو هم خود شما به من دادید همه اینهارو من کف دست گرفتم در راه این انقلاب در راه اسلام فداخواهم کرد اینها هم نثار شما باشد سیدما، مولای ما دعا کن برای ما صاحب ما تویی صاحب این کشور تویی صاحب این انقلاب تویی از بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی @baghdad0120
🔰چرا هر اتفاقی می افتد اول به می کنند؟ 🔹 گرون می شه فلش ها به سمت رهبره خراب می شه به رهبر اهانت می کنند کم می شه تیر به سمت رهبری پرت می کنند و مردم می میره و به رهبری میدهند 🔹این هاست که توسط خداوند در زیارت قدسی به آن اشاره شده است: وَلَعَنَ اللهُ اُمَّهً دَفَعَتکُم عَن مَقامِکُم وَ اَزالَتکُم عَن مَراتِبِکُمُ الَّتی رَتَّبَکُمُ اللهُ فیهَا 🔹قبل از شهادت حضرت دو مرحله دیگر انجام شد که اگر نمی شد قطعا آن حضرت امکان پذیر نبود: مرحله اول: دور کردن مردم از مقام حقیقی و پیشوای جامعه. مرحله دوم: اینکه و جامعه از و جایگاهی که دارد دور کنند و از چشم جامعه بیندازند. 🔹دقیقاً مشهود است تمام تلاش دشمن در این روزها به سمت این است که جایگاه پدر جامعه را بی ارزش جلوه دهند و او را با اهانت و فحش بشکنند. 🔹اینها برنامه ریزی برای آماده کردن مردم و جوانان است که بتوانند ضربه آخر را به وسیله خود مردم بزنند. همان کاری که در روز عاشورا انجام دادند. 🔹یک فرضیه اینست که بنشینیم و تکان نخوریم و بگوییم کور خوانده اند و غلط می کنند کاری بکنند و دیگر آن است که اقدام به موقع انجام دهیم 🔹با کامل نسبت به اوضاع جامعه و چهره به چهره انجام بدهیم. @baghdad0120
✨ ✍حاج قاسم سلیمانی: سه مسئله در تحول جامعه اثرگذارند، چه جامعه‌ی باشد، چه جامعه‌ی امروز ما. هر کدام از این سه اثر بلنگند، راه کجی خواهد رفت. یکی اثر است. دوم هد‌ف‌گذاری است. این هدف چقدر قدسیت دارد؟ چقدر مقدّس است؟ سوم، مدیرانِ هادیِ این اَمرند. آن کسانی که این سیاست‌ها را میخواهند اجرایی کنند. @baghdad0120
✨ سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر نمی خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر می کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمی توانم اینگونه زندگی بکنم. @baghdad0120
✨️🇮🇷 🔴واکنش عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبری به اهانت‌های نشریه فرانسوی 🔹مهدی فضایلی، عضو دفتر حفظ و نشر آثار در واکنش به اخیر یک نوشت: «نشریه‌ای که روزی با وقاحت و به نام عظیم الشان اسلام را مورد قرار داد، امروزش به که پرچمدار و تداوم بخش و راه است عجیب نیست؛ چرا که این جریان در حال است و مصداق الغریق یتشبث به کل حشیش!..وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ» @baghdad0120
🔴 مذهبی های صورتی در حال محقق کردن آرزوی غربگرایان❗️ 🔰با وجود اینکه برخورد با در جامعه اسلامی از محکمات مبانی ره و مقام معظم است و در همین راستا باز هم مقام عظمای ولایت در دیدار اخیر با تصریح کردند که حجاب باید رعایت شود و قابل خدشه نیست، متأسفانه برخی افراد در قامت مشاور و یا بعضاً مسئولین هستند که به بهانه نشدن جامعه !!! و به دلیل عدم اشراف به مبانی انقلاب و نظر امام ره و مقام معظم رهبری سعی دارند که به نوعی جلوی اجرایی شدن حجاب بایستند. 👈 اتفاقاً این افراد بسیار خطرناک تر از مکشفه ها هستند❗️ زیرا چه بخواهند و چه نخواهند، با چهره ای مذهبی، در مسیر سکولاریزاسیون قدم برداشته اند❗️یعنی همان مسیری که سال ها داخل کشور آرزوی آن را دارند❗️ @baghdad0120
✨ هر چی گشتم زیر گنبد کبود تو رفاقت کسی مثل تو نبود @baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_یکم 🔹 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، ه
🔹 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. 🔹 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 🔹 و من از همان سحر منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم کنید؟» 🔹 طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقد کردیم. 🔹 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 🔹 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. 🔹 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. 🔹 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 🔹 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 🔹 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 🔹 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. 🔹 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم کنیم!»... ✍️نویسنده: ✨🦋 baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_دوم 🔹 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌ک
🔹 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا می‌کنن! یه کاری کنید!» دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟» 🔹 ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» 🔹 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!» 🔹 انگار مچ دستان در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.» روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» 🔹 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. 🔹 مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. 🔹 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به رفته بود. 🔹 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند که کاسه شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. 🔹 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود که میان گریه به (علیهاالسلام) التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله‌ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!» 🔹 با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به‌سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!» خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر افتاده‌اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. 🔹 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد. یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. 🔹 آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری می‌کرد و فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»... ✍️نویسنده: ✨🦋 @baghdad0120
✨ ✍حاج قاس م س لی م انی: امروز خیلی پیچیده‌تر، شدیدتر، وسیع‌تر و ناپایدارتر از دیروز شده است. این اصطلاحی که مقام معظم برای این موضوع و دغدغه استفاده کردند، خیلی به جا، دقیق و بود. تمام موضوعاتی که ایشان در موضوعات گوناگون نامگذاری می‌کنند، از های خیلی عمیقی برخوردار است... " " یا "تهاجم فرهنگی" کلمات بیدار کننده و آگاهی‌بخشی است؛ مثل یک داد و فریاد است... ــــــــــــــ ـ ـ ـــــ☫ 🇮🇷 @baghdad0120
«برادران و خواهرانم! جهان پیوسته نیازمند رهبری است؛ متصل به و منصوب شرعی و فقهی معصوم. خوب می‌دانید منزّه‌ترین عالِم دین که جهان را تکان داد اسلام را احیا کرد، یعنی بزرگ و پاک ما، ولایت فقیه را تنها نسخه نجات‌بخش این امت قرار داد؛ لذا چه شما که به‌عنوان به آن اعتقاد دینی دارید و چه شما به‌عنوان اعتقاد عقلی دارید، بدانید [باید] به‌دور از هرگونه اختلاف، برای نجات اسلام خیمه ولایت را رها نکنید. خیمه، خیمه است. اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، آتش زدن و ویران کردن این خیمه است، دور آن بچرخید. والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمی‌ماند؛ قرآن آسیب می‌بیند.»
تصویر متفاوتی از دیدار سلیمانی با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دفتر