#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_هشتم
استاد پناهیان:
🌻🌻
به هیچ وجه عبادتی که هر روز و روزی پنج مرتبه انسان باید انجام بده این عبادت لازمه اش "این نیست که حتماباید سر نماز گریه کنی"❗️
اگر بنا بود هر وقت نماز میخونی گریه هم کنی، خدا می فرمود:
عزیزم هر موقع حال داشتی نماز بخون❗️
👌😒
ولی اتفاقا خداوند متعال دستور نماز رو یجوری صادر کرده که "حالِ شما رو هم بگیره ❗️"
😯
⭕️طرف گفت: آقا من چیکار کنم از نمازخوندم لذت ببرم⁉️
❓
گفتم پس کی میخوای آدم بشی⁉️
❗️
گفت یعنی چی⁉️‼️
💢 گفتم: خدا گشته (به تعبیر بنده)یه عبادتی رو پیدا کرده و به تو پیشنهاد داده که "اتفاقا ازش لذت نبری..."
💢💥💢
اما تو از همین نمازم میخوای لذت ببری❓❓❓
😳
توسختیِ تلخیِ این امر مکرر (که طبیعتا چون تکراریه لذتش ازبین میره)رو باید تحمل کنی،
تا تو آدم بشی و رشد کنی و بالا بری.🔆
اگه از نماز خوندن ابتدای راه لذت ببری که رشد نمی کنی
✨💠✨
زمانی نمازخوندن شروع می کنه انسان رو رشد دادن، اونوقتی نماز چرک روح آدم رو می گیره که "لبه ی زبر نماز بیاد روحتو بسابه "⬜️
📣مثلا نشستی غرق در بازی هستی یا غرق کار یا غرق استراحت یه دفعه صدای اذان میاد:
الله اکبر
📢📣📢📣
چیه حالت گرفته شد⁉️
💥😣
مؤذن اذان گفت🗣
"بلندشو تا رشد کنی و آدم حسابی بشی"
💠💠💠
برای رشد معنوی اول باید کتک نماز رو بخوری....
دقت کردی❓
فعلا باید:
"کتک نماز رو بخوری..."
✨✨✨🌍💢🌎✨
ادامه دارد........
#ترک_ارتباط_بانامحرم😔
#عاقبت_بد_ارتباط_بانامحرم😔
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_هشتم
دوتاشکلات🍬،یه بطری آب،یه بسته پاستیل هم دستش بود
بطری آب روداد گفت
_تواین مدت خوب شناختمت ،این بطری آب واسه اینکه میدونم اونقدرتندتندقدم برمیداری🚶♀️ که قطعاالان تشنه ای.
این شکلات هم واسه اینکه مطمئنم صبحونه نخوردی🍞 وبااین بی جونی ضعف میکنی😓.
این پاستیل هم واسه اینکه مطمئنم عاشق پاستیلی 😍
اگه شک داشتم به حرفی که میخواستم بزنم،بااین کاراش مطمئن شدم
نشستیم وشروع کردم
*ببین من تواین مدت مطمئن شدم که هرکسی همسرت بشه بهترین شوهردنیانصیبش شده ولی به فلان دلیل و بهمان دلیل مانمیتونیم کنارهم باشیم
گفت _تاشروع کردی به صحبت جوابتو فهمیدم.
همیشه دخترا👩🦰وقتی میخوان به یه پسرجواب👨🦰 رد بدن اول ازش تعریف میکنن ومیگن توخیلی خوبی ولی بعدش میگن نه.
منکه گفته بودم نمیخوام جلو روم جواب رد بدی بهم چرااصرارکردی؟
هیچی نگفتم وبلندشدم تاخدافظی کنم✋🏻
بالاخره ممنون بابت کارایی که واسم کردی ،بابت همه محبت هات و....
به ساعتم نگاه کردم(ادمین : از کی واسه محبت #حرام تشکر هم میکنن!؟!😳 )
۸:۲۵ دقیقاهمون ساعتی که اولین بارهمودیدیم
وسط حرفام گفتم اهان راستی...
بهم نگاه نمیکرد.
گفتم نمیخوای نگاهم کنی؟
سرشواوردبالاوبااخم بهم نگاه کرد😠
*ازوقتی باهات آشناشدم فهمیدم من چقدراستعداددارم که تاحالانمیدونستم وکشفشون نکرده بودم
مثلافهمیدم من چقدربازیگریم🎬 خوبه
نگاهش رنگ تعجب گرفت🤨
مثلامن الان ده دقیقه اس که دارم بازی میکنم ولی تو همه حرفاموباورکردی
وشروع کردم به خندیدن 😅🤣😂
سبحان بابهت وتعجب داشت به من نگاه میکرد
ولی بدترین اتفاق برای من افتاده بود
اگه به عشق سبحان شک داشتم الان فهمیدم که من عاشق سبحان شده بودم
#ادامه_دارد...
🍊 @baharnarenj251
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨
🦋✨
✨
🤔خنــــــــــــــده بــه چـــــه قیمــــــت؟
#قسمت_هشتم
به سپهر حق میدادم که کمتر بهم اعتماد داشته باشه! خب دو بار سرکارش گذاشته بودم😁
بعد از راضی کردن مامان و سپهر قرارمون شد برای پس فردا شب🙄
من خیلی استرس داشتم!🤕🤯 دیروز خیلی زود تموم شد و امشب رسیده بود...
با مامان رفتیم میدون امام و رفتیم تو روضه... مامانم خادمش بود و زیاد وقت نداشت،
👾برای همین گفت : باهاش ی جا قرار بزار بگو تا منم بیام
امشب به درخواست مامان سید جواد هم اومده بود...
سید جواد یک پسره جوونه که حدود 27 سالشه و توی نیرو انتظامی کرمان کار میکنه و پست خیلی مهمی داره...
سید جواد دوست برادر بزرگترم میشد که با مامانم خیلی رابطه داشت اون نامزد دختر عمم هم بود و واسطه این ازدواج مامان بنده!😉
خیلی پسره خوبیه و از خیلی وقت پیش میشناسیمش.... 🙂
( البته داخل زمان رمان هنوز با دختر عمم نامزد نکرده.)
مامان ماجرای سپهر رو برای سید جواد گفته بود..
البته گفته بود دوست نغمه ! و مثلا از من حفظ آبرو کرده بود 🙄
خلاصه امشب ازش خواست که بیاد....
فکر میکردم مامان میخواست سپهر رو نصیحت کنه!🙄
آخه حرفایی به من میزد که الان که دارم مینویسم باورم نمیشههه😔😢
#خنده_به_چه_قیمت؟
#سرگذشتی_که_از_سر_گذشت
#داستانهای_واقعی
🍊 @baharnarenj251
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨
🦋✨
✨
🤔خنــــــــــــــده بــه چـــــه قیمــــــت؟
#قسمت_هشتم
به سپهر حق میدادم که کمتر بهم اعتماد داشته باشه! خب دو بار سرکارش گذاشته بودم😁
بعد از راضی کردن مامان و سپهر قرارمون شد برای پس فردا شب🙄
من خیلی استرس داشتم!🤕🤯 دیروز خیلی زود تموم شد و امشب رسیده بود...
با مامان رفتیم میدون امام و رفتیم تو روضه... مامانم خادمش بود و زیاد وقت نداشت،
👾برای همین گفت : باهاش ی جا قرار بزار بگو تا منم بیام
امشب به درخواست مامان سید جواد هم اومده بود...
سید جواد یک پسره جوونه که حدود 27 سالشه و توی نیرو انتظامی کرمان کار میکنه و پست خیلی مهمی داره...
سید جواد دوست برادر بزرگترم میشد که با مامانم خیلی رابطه داشت اون نامزد دختر عمم هم بود و واسطه این ازدواج مامان بنده!😉
خیلی پسره خوبیه و از خیلی وقت پیش میشناسیمش.... 🙂
( البته داخل زمان رمان هنوز با دختر عمم نامزد نکرده.)
مامان ماجرای سپهر رو برای سید جواد گفته بود..
البته گفته بود دوست نغمه ! و مثلا از من حفظ آبرو کرده بود 🙄
خلاصه امشب ازش خواست که بیاد....
فکر میکردم مامان میخواست سپهر رو نصیحت کنه!🙄
آخه حرفایی به من میزد که الان که دارم مینویسم باورم نمیشههه😔😢
#خنده_به_چه_قیمت؟
#سرگذشتی_که_از_سر_گذشت
#داستانهای_واقعی
🍊 @baharnarenj251