eitaa logo
بهار نارنج🌼
176 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
736 ویدیو
8 فایل
🌹اینجا لحظه هایت را... با عطر بهارنارنج به دست بهار بسپار🌹 وعده ی دیدار ما: ملک شهر . خیابان بهارستان غربی. خ پاسداران .بوستان قدس. فرهنگسرای قدس😊 ارتباط با ما👇👇 @zeitooon @Toranj_14
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد پناهیان: 🌻🌻 به هیچ وجه عبادتی که هر روز و روزی پنج مرتبه انسان باید انجام بده این عبادت لازمه اش "این نیست که حتماباید سر نماز گریه کنی"❗️ اگر بنا بود هر وقت نماز میخونی گریه هم کنی، خدا می فرمود: عزیزم هر موقع حال داشتی نماز بخون❗️ 👌😒 ولی اتفاقا خداوند متعال دستور نماز رو یجوری صادر کرده که "حالِ شما رو هم بگیره ❗️" 😯 ⭕️طرف گفت: آقا من چیکار کنم از نمازخوندم لذت ببرم⁉️ ❓ گفتم پس کی میخوای آدم بشی⁉️ ❗️ گفت یعنی چی⁉️‼️ 💢 گفتم: خدا گشته (به تعبیر بنده)یه عبادتی رو پیدا کرده و به تو پیشنهاد داده که "اتفاقا ازش لذت نبری..." 💢💥💢 اما تو از همین نمازم میخوای لذت ببری❓❓❓ 😳 توسختیِ تلخیِ این امر مکرر (که طبیعتا چون تکراریه لذتش ازبین میره)رو باید تحمل کنی، تا تو آدم بشی و رشد کنی و بالا بری.🔆 اگه از نماز خوندن ابتدای راه لذت ببری که رشد نمی کنی ✨💠✨ زمانی نمازخوندن شروع می کنه انسان رو رشد دادن، اونوقتی نماز چرک روح آدم رو می گیره که "لبه ی زبر نماز بیاد روحتو بسابه "⬜️ 📣مثلا نشستی غرق در بازی هستی یا غرق کار یا غرق استراحت یه دفعه صدای اذان میاد: الله اکبر 📢📣📢📣 چیه حالت گرفته شد⁉️ 💥😣 مؤذن اذان گفت🗣 "بلندشو تا رشد کنی و آدم حسابی بشی" 💠💠💠 برای رشد معنوی اول باید کتک نماز رو بخوری.... دقت کردی❓ فعلا باید: "کتک نماز رو بخوری..." ✨✨✨🌍💢🌎✨ ادامه دارد........
😔 😔 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 دوتاشکلات🍬،یه بطری آب،یه بسته پاستیل هم دستش بود بطری آب روداد گفت _تواین مدت خوب شناختمت ،این بطری آب واسه اینکه میدونم اونقدرتندتندقدم برمیداری🚶‍♀️ که قطعاالان تشنه ای. این شکلات هم واسه اینکه مطمئنم صبحونه نخوردی🍞 وبااین بی جونی ضعف میکنی😓. این پاستیل هم واسه اینکه مطمئنم عاشق پاستیلی 😍 اگه شک داشتم به حرفی که میخواستم بزنم،بااین کاراش مطمئن شدم نشستیم وشروع کردم *ببین من تواین مدت مطمئن شدم که هرکسی همسرت بشه بهترین شوهردنیانصیبش شده ولی به فلان دلیل و بهمان دلیل مانمیتونیم کنارهم باشیم گفت _تاشروع کردی به صحبت جوابتو فهمیدم. همیشه دخترا👩‍🦰وقتی میخوان به یه پسرجواب👨‍🦰 رد بدن اول ازش تعریف میکنن ومیگن توخیلی خوبی ولی بعدش میگن نه. منکه گفته بودم نمیخوام جلو روم جواب رد بدی بهم چرااصرارکردی؟ هیچی نگفتم وبلندشدم تاخدافظی کنم✋🏻 بالاخره ممنون بابت کارایی که واسم کردی ،بابت همه محبت هات و.... به ساعتم نگاه کردم(ادمین : از کی واسه محبت تشکر هم میکنن!؟!😳 ) ۸:۲۵ دقیقاهمون ساعتی که اولین بارهمودیدیم وسط حرفام گفتم اهان راستی... بهم نگاه نمیکرد. گفتم نمیخوای نگاهم کنی؟ سرشواوردبالاوبااخم بهم نگاه کرد😠 *ازوقتی باهات آشناشدم فهمیدم من چقدراستعداددارم که تاحالانمیدونستم وکشفشون نکرده بودم مثلافهمیدم من چقدربازیگریم🎬 خوبه نگاهش رنگ تعجب گرفت🤨 مثلامن الان ده دقیقه اس که دارم بازی میکنم ولی تو همه حرفاموباورکردی وشروع کردم به خندیدن 😅🤣😂 سبحان بابهت وتعجب داشت به من نگاه میکرد ولی بدترین اتفاق برای من افتاده بود اگه به عشق سبحان شک داشتم الان فهمیدم که من عاشق سبحان شده بودم ... 🍊 @baharnarenj251
🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨ 🦋✨ ✨ 🤔خنــــــــــــــده بــه چـــــه قیمــــــت؟ به سپهر حق میدادم که کمتر بهم اعتماد داشته باشه! خب دو بار سرکارش گذاشته بودم😁 بعد از راضی کردن مامان و سپهر قرارمون شد برای پس فردا شب🙄 من خیلی استرس داشتم!🤕🤯 دیروز خیلی زود تموم شد و امشب رسیده بود... با مامان رفتیم میدون امام و رفتیم تو روضه... مامانم خادمش بود و زیاد وقت نداشت، 👾برای همین گفت : باهاش ی جا قرار بزار بگو تا منم بیام امشب به درخواست مامان سید جواد هم اومده بود... سید جواد یک پسره جوونه که حدود 27 سالشه و توی نیرو انتظامی کرمان کار میکنه و پست خیلی مهمی داره... سید جواد دوست برادر بزرگترم میشد که با مامانم خیلی رابطه داشت اون نامزد دختر عمم هم بود و واسطه این ازدواج مامان بنده!😉 خیلی پسره خوبیه و از خیلی وقت پیش میشناسیمش.... 🙂 ( البته داخل زمان رمان هنوز با دختر عمم نامزد نکرده.) مامان ماجرای سپهر رو برای سید جواد گفته بود.. البته گفته بود دوست نغمه ! و مثلا از من حفظ آبرو کرده بود 🙄 خلاصه امشب ازش خواست که بیاد.... فکر میکردم مامان میخواست سپهر رو نصیحت کنه!🙄 آخه حرفایی به من میزد که الان که دارم مینویسم باورم نمیشههه😔😢 ؟ 🍊 @baharnarenj251
🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨ 🦋✨ ✨ 🤔خنــــــــــــــده بــه چـــــه قیمــــــت؟ به سپهر حق میدادم که کمتر بهم اعتماد داشته باشه! خب دو بار سرکارش گذاشته بودم😁 بعد از راضی کردن مامان و سپهر قرارمون شد برای پس فردا شب🙄 من خیلی استرس داشتم!🤕🤯 دیروز خیلی زود تموم شد و امشب رسیده بود... با مامان رفتیم میدون امام و رفتیم تو روضه... مامانم خادمش بود و زیاد وقت نداشت، 👾برای همین گفت : باهاش ی جا قرار بزار بگو تا منم بیام امشب به درخواست مامان سید جواد هم اومده بود... سید جواد یک پسره جوونه که حدود 27 سالشه و توی نیرو انتظامی کرمان کار میکنه و پست خیلی مهمی داره... سید جواد دوست برادر بزرگترم میشد که با مامانم خیلی رابطه داشت اون نامزد دختر عمم هم بود و واسطه این ازدواج مامان بنده!😉 خیلی پسره خوبیه و از خیلی وقت پیش میشناسیمش.... 🙂 ( البته داخل زمان رمان هنوز با دختر عمم نامزد نکرده.) مامان ماجرای سپهر رو برای سید جواد گفته بود.. البته گفته بود دوست نغمه ! و مثلا از من حفظ آبرو کرده بود 🙄 خلاصه امشب ازش خواست که بیاد.... فکر میکردم مامان میخواست سپهر رو نصیحت کنه!🙄 آخه حرفایی به من میزد که الان که دارم مینویسم باورم نمیشههه😔😢 ؟ 🍊 @baharnarenj251