eitaa logo
سرداران شهید باکری
508 دنبال‌کننده
5هزار عکس
589 ویدیو
13 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5789472707913451631.mp3
زمان: حجم: 1.99M
🔴 نواهای ماندگار به یاد شب های جبهه‌ 💠 حاج صادق آهنگران 🌴 نوحه حماسی با ره‌سپران کرب و بلا کن عزم سفر ای مرد خدا @bakeri_channel
🍂 🔻 /۱۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت ۳ نیمه شب بود که دید عبدالمحمد آرام از گوشه اتاق بلند شد و بعد از گرفتن وضو مشغول خواندن نماز شب شد. گریه‌های آرام عبدالمحمد در دل شب دیدنی بود. او هم از دیدین این همه صفا و خلوص آرام آرام گریه می‌کرد. آن شب یکی از بهترین شب‌های عمر ابوفلاح بود و او قدر آن را به خوبی می‌دانست. اولین بار بود که می‌دید یک فرمانده ایرانی این طور در نیمه شب با خدا راز ونیاز می‌کند. ساعت ۴ ابوفلاح نماز صبح را خواند و مشغول خواندن تعقیبات شد که عبدالمحمد او را صدا زد و او با ادب در کنارش نشست و با مهربانی گفت: در خدمتم. کاری دارید؟ ـ بله. ـ بفرمایید. سراپا گوشم. ـ تو منطقه‌ی سدود الحریر را در هفت کیلومتری مشرح می‌شناسی؟ ـ آره. دقیقاً. ـ آن جا چه خبر است؟ ـ محل استقرار سپاه چهارم ارتش عراق است. ـ فردا حاضری برای شناسایی آن برویم؟ ـ چرا که نه. حتما در خدمت شما هستم. - خدا خیرت بدهد. حالا برو دعاهایت را بخوان. ساعت ۹ صبح با هم راهی مقصد مورد نظرشان شدند و بعد از شناسایی کامل ساعت ۱۲ ظهر برگشتند. آن روز عبدالمحمد تا ساعت‌ها با ابوفلاح در مورد مواضع عراقی‌ها صحبت کرد. از مکان‌های نظامی یا فرماندهان عراقی‌ها تا جاده‌های اصلی شهر و ایست بازرسی‌های نیروی استخبارات. دو روز بعد عبدالمحمد گزارشی را که از هور تهیه کرده بود را جمع و جور کرد و برای علی هاشمی در قرارگاه برد. علی هاشمی بعد از مطالعه آن گفت: چقدر کامل نوشتی. اطلاعات خیلی خوبی بدست آوردید. ـ بله آقا. زحمت بچه هاست. علی هاشمی دوباره شروع به خواندن آن کرد و هر از چند لحظه‌ای می‌گفت: خدا خیرت بدهد عبدالمحمد گزارش نویسی از این بهتر نمی‌شود. چند روز بعد عبدالمحمد مجددا به هور برگشت و بلافاصله با دوستانش جلسه‌ای را تشکیل داد. ظهر ساعت ۱۲ بود که بعد از جلسه، همگی به امامت سیدصادق نماز جماعت را خواندند و بعد از خوردن مقداری کنسرو، آماده شنیدن حرف‌های دیگر عبدالمحمد شدند. او هم که حال خوشی داشت و از آشنایی با ابوفلاح خیلی راضی به نظر می‌رسید، در حالی که پتویی را پشت کمرش جابه جا کرد، رو به بچه‌ها گفت: من امروز باید دوباره حتماً مقر سپاه چهارم را شناسایی کنم. این کار خیلی در ماموریت اثر گذار است. غروب در حال رسیدن بود که عبدالمحمد رو به ابوفلاح کرد و گفت: ابوفلاح، آماده‌ای برویم؟ ـ در خدمتم. بله. آماده آماده. او و عبدالمحمد و ابوبتول هر سه نفری با باقی بچه‌های مجاهد عراقی خداحافظی کردند و پس از خارج شدن از هور، خود را به خشکی رساندند. آنها عبدالمحمد را به راحتی در نقطه‌ای در نزدیکی مقر سپاه چهارم رساندند و با اشاره به مقر عراقی‌ها آن جا را معرفی کردند. ساعت حدود ۳ نیمه شب بود. این بار دوم بود که عبدالمحمد به شناسایی مقر سپاه چهارم عراق می‌رفت. او که می‌دید به راحتی با این نیروها توانسته تا اینجا بیاید، خوشحال بود و خدا را شکر می‌کرد. ابوفلاح آرام به او گفت: ابوعبدالله! میان ما و سپاه چهارم، شط است. ـ منظورت چیست؟ ـ باید خودت به تنهایی از عرض آن عبور کنی. ـ خیلی خوب است. مانعی ندارد من می‌روم و سریع برمی گردم. شما همین جا بمانید تا من کارم را انجام بدهم و بیایم. ـ انشاءالله به سلامت بروی و برگردی. ما چشم انتظار تو هستیم. حواست را بده. ـ ان‌شاءالله. برایم دعا کنید. اگر تا نیم ساعت دیگر نیامدم، سریع این جا را ترک کنید و بروید هور و به دوستان، نیامدن مرا خبر بدهید. ـ انشاءالله بر می‌گردید و باهم می‌رویم هور. ـ ان‌شاءالله. ولی به هرحال اتفاق است. یادتان نرود. ـ روی چشم. ولی تو بر می‌گردی. مطمئن باش. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel
🍂 🔻 /۱۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت ۳:۳۰ صبح بود. عبدالمحمد نگاهی به آسمان که ستاره‌های زیادی را به نمایش گذاشته بود کرد و چندبار ذکری را گفت و رفت. تمام وجود سیدابوبتول و ابوفلاح اضطراب شده بود. دائم دعا می‌خواندند که عبدالمحمد سالم برگردد. بعد از نیم ساعت ابوفلاح به ابوبتول گفت: سید! احساس می‌کنم سالیان سال است عبدالمحمد را می‌شناسم. الان دلم برای او تنگ شده است. نظر تو چیست؟ ـ انشاءالله به سلامت برمی گردد. من هم خیلی به او علاقمند شده ام. او زود بر می‌گردد. ـ ان‌شاءالله. تو هم دعا کن. عقربه‌ی ساعت ابوفلاح ۴ صبح را نشان می‌داد که عبدالمحمد به آرامی از طرف شط با لباس‌های خیس به طرف بچه‌ها آمد. ابوفلاح تا او را دید خودش را در آغوش او انداخت و گفت: خدا را شکر که سالم آمدی. خدا را صدهزار مرتبه شکر. عبدالمحمد که از ابراز محبت ابوفلاح تعجب کرده بود او را محکم در آغوشش فشار داد و گفت: ممنون شما هستم. دعاهای شما مرا حفظ می‌کند. ـ لا، الله یحفظک. هوا داشت رو به روشنایی می‌رفت و آن‌ها می‌بایست سریع خودشان را به هور می‌رساندند. این دومین مأموریت ابوفلاح و عبدالمحمد بود که در عمق خاک عراق انجام شد و آن‌ها به راحتی داشتند به مقرشان در هور برمی گشتند. ابوفلاح در هور در منطقه سچله سه چبایش داشت که عبدالمحمد ترجیح می‌داد هرشب را در یکی از آن‌ها صبح کند. عادت نداشت همه‌ی شب‌ها را در یک جا سپری کند. این کار از نظر امنیتی هم خطرناک بود. او فکر همه چیز را می‌کرد و ابوفلاح از این دقت نظر او لذت می‌برد. آن روزها کارها و مأموریت‌های عبدالمحمد در عمق خاک عراق، در سه بخش خلاصه می‌شد. ۱. روزها تا قبل از تاریکی شب به شناسایی مراکز نظامی، امنیتی، حزبی و عمده راه‌های مواصلاتی آنها به ویژه پل‌ها و تأسیسات صنعتی و اقتصادی و... می‌رفت. ۲. بعد از تاریکی شب، با مجاهدین عراقی در منطقه مُشرح و الکحلا در العماره به طور انفرادی و تیمی به ملاقات مجاهدین عراقی و در خصوص نحوه همکاری آنها، توجیه سیاسی و اطلاع رسانی می‌کرد. ۳. ساعاتی را هم برای دریافت گزارش که ابوفلاح و سایر مجاهدین تهیه کرده بودند اختصاص می‌داد و پیرامون آنها با نیروهایش بحث و گفتگو می‌کرد. عبدالمحمد در ماموریت‌ها کاملاً جدی بود و با هرگونه سهل انگاری و غفلت نیروهایش به شدت برخورد می‌کرد تا بلکه تکرار نشود. او در هر جلسه‌ای که برگزار می‌کرد تمام تذکرات اطلاعاتی اش را می‌داد و می‌گفت اینجا میدان مین است. اولین خطا و اشتباه ما می‌تواند آخرین خطای ما باشد و جانمان را ازدست بدهیم. بچه‌ها هم که در این مدت به اخلاق عبدالمحمد آشنایی کامل پیدا کرده بودند، سعی می‌کردند به تذکرات اطلاعاتی او عمل کنند تا باعث ناراحتی فرمانده شان نشوند. ابوفلاح می‌دانست که عبدالمحمد نسبت به راه اندازی و توسعه‌ی شبکه‌ی اطلاعاتی در ارتش عراق چقدر علاقه مند است. هرگاه که او گزارشی را برای عبدالمحمد مطرح می‌کرد آن چنان به دقت واکنش نشان می‌داد که گویی از این خبر، مهم تر و با ارزش تر خبری نیست. همه از این دقت و حواس جمعی او تعجب می‌کردند و سعی داشتند رفتارهای او را در کارهایشان کپی سازی کنند. در آن زمان بچه‌های گروه بیشتر اوقات برای خوردن غذا یا از کنسرو استفاده می‌کردند ویا از هور ماهی صید می‌کردند. همه آنها در حقیقت میهمان‌های ابوفلاح بودند. ابوفلاح از این که نمی‌توانست به خوبی از مهمان هایش پذیرایی کند شرمنده بود ولی بعدها متوجه شد که عبدالمحمد علاقه شدیدی به خوردن ماهی دارد. او وقتی متوجه این موضوع شد، حتی برای صبحانه هم ماهی کباب می‌کرد و برای عبدالمحمد می‌آورد. او باخنده می‌گفت: ابوفلاح! حداقل این ماهی‌ها بهتر از کنسرو است. حق با او بود چون هورالعظیم گونه‌های زیادی از ماهی‌ها را داشت که نمونه‌ی آنها در برکه‌ها و رودخانه‌های دیگر نبود. این ماهی‌ها چون دور از دسترس انسان‌ها بودند و منبع تغذیه شان صرفاً از شیره نیزارها بود، برعکس سایر ماهی‌ها گوشت خوار و لاشه خوار نبودند، بلکه دارای گوشت نرم و تردی بودند که مزه و طعم فوق العاده‌ای داشتند. ابوفلاح گفت: ابوعبدالله! می‌دانی در هور چند نوع ماهی وجود دارد؟ ـ نه نمیدانم. چند نوع است؟ ـ اینجا سه نوع ماهی دارد. گطان، بنّی، شیربت ـ هر چه هست، خوشمزه هستند. من ماهی به این خوشمزه گی تا حالا نخورده بودم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۱۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ دو روز بعد درحالی که ابوفلاح مشغول خواندن قرآن بعد از نماز صبح بود، صدای عبدالمحمد را شنید که گفت: ابوفلاح حال ماموریت داری؟ ـ بله. کجا؟ آماده، آماده هستم. تو فقط دستور بده. ـ امشب باید برویم منزل سیدهاشم السیدشمخی. ـ خانه اش کجاست؟ خودت می‌دانی؟ ـ بله. در منطقه العروگه الکحلا. ـ روی چشم. چه کنم؟ ماموریت من چیست؟ ـ منطقه را بررسی کن تا خطری نداشته باشد. ـ حتماً مطمئن باش. او قبل از ظهر برای این کار یکی از برادرانش را روانه‌ی خانه سیدهاشم کرد و سفارش کرد تمام مسیر را خوب بررسی نماید تا کسی نباشد و به او هم اطلاع دهد مهمان دارد. حدود دو ساعت بعد برادرش شاد و خندان برگشت و گفت: مسیر پاک پاک است و مشکلی برای رفتن نیست. ـ به سیدهاشم خبر دادی مهمان دارد؟! ـ آره. ـ چه گفت؟ گال الضیوف حبیب الله(گفت. مهمان حبیب خداست) بعد از نماز ظهر و عصر طبق معمول عبدالمحمد بعد از خوردن مقداری ماهی کباب شده قدری دراز کشید تا استراحتی کند. ساعت‌های روز تند و تند می‌گذشتند و عبدالمحمد آماده رفتن می‌شد. با آمدن غروب همگی نماز مغرب و عشاء را خواندند و در تاریکی شب راهی منزل سیدهاشم شدند. عبدالمحمد قبل از رسیدن چند نفر را جلو فرستاد وعده‌ای را درعقب سرشان در حرکت قرار داد و گفت شما طوری حرکت کنید که از پس و پیش خطری ما را تهدید نکند. او در فاصله‌ی ۳۰۰ متری منزل سیدهاشم عبدالمحمد ابوفلاح را برای چک کردن نهایی مسیر و منزل جلو فرستاد. به او گفت: مسیر را خوب چک کن. اگر تا چند دقیقه‌ی دیگر نیامدی ما برمی گردیم . - کجا؟ - هور. ابوفلاح در حالی که چفیه عربی اش را روی سرش محکم کرد یاعلی گفت و راهی منزل سید هاشم شد. عبدالمحمد از عقب او را دقیق نگاه می‌کرد. سکوت تمام منطقه را فرا گرفته بود. پنج دقیقه بعد ابوفلاح درحالی که می‌خندید به سمت عبدالمحمد برگشت و گفت: ابوعبدالله مسیر و منزل امن امن است. بفرمایید برویم. ـ مطمئن هستی خطری نیست؟ ـ صددرصد. بفرمایید برویم. سیدهاشم منتظر ماست. هر دو باهم آرام به سمت منزل سیدهاشم راه افتادند. خانه او در و دیوارش از نی و حصیر و کاهگل بود. تا آنها وارد محوطه خانه سیدهاشم شدند، سیدهاشم همراه دو فرزندش سیدطالب و سیدغالب به استقبال آنها آمدند و سلام و احوالپرسی گرمی باآنها کردند و آن‌ها را به مضیف و دیوانیه بردند. عبدالمحمد چشم از سیدهاشم بر نمی‌داشت. او مردی میان سال و با صفا و دوست داشتنی بود که شوخ طبع بودنش چاشنی همه حرف هایش بود. آنها وقتی در اتاق وارد شدند عبدالمحمد بلافاصله بعد سلام و احوالپرسی او را در آغوش گرفت و از این که او را سالم می‌بیند خیلی خوشحال بود. درحالی که هر دو همدیگر را می‌بوسیدند و محاسن شان بهم می‌خورد سیدهاشم گفت: امیدوارم برخورد محاسن خمینی با محاسن حسینی مبارک و خوش یمن باشد. او براساس عرف عرب این حرف را زد. در عرب از باب وفای عهد مستحکم چنین رفتاری رسم بود. سیدهاشم بساط پذیرایی را از قبل مهیا کرده بود و گفت: ابوعبدالله از اینکه منزل من آمدی چقدر خوشحال هستم. خوش آمدی. اهلاً و سهلاً. ـ او برای مهمان هایش چای و قهوه آورد و بعد از چند دقیقه گفت: ابوعبدالله درخدمت شما هستم. بفرمایید چه کار دارید؟ ـ قرار است همکاری اطلاعاتی خوبی باهم داشته باشیم. حاضر هستی؟ ـ حتماً. من در شهر العماره هر کاری که تو بفرمایی با تمام قدرت انجام خواهم داد. ـ من برای خانواده ات هم چهار ماموریت در نظر دارم .اشکالی که ندارد؟ ـ نه. بفرمایید. همه درخدمت شما هستیم. خواسته‌های عبدالمحمد خواسته‌های دقیق و خطرناکی بودند. او آرام خواسته‌هایی را مطرح کرد و گفت: ۱. استفاده از خانه‌ی سید به عنوان سرپل و خانه‌ی امن برای حفظ اسناد ومدارک جمع آوری شده. ۲. جاسازی سلاح و مهمات. ۳. نگهداری و توزیع دینارهای عراقی برای اجرای ماموریت و کمک به خانواده‌های مجاهدین عراقی. ۴. رابط هور با العماره جهت اطلاع رسانی. این وظایف قاعدتاً شامل تمامی اعضاء خانواده سیدهاشم می‌شد. وقتی حرف‌های آنها تمام شد سیدهاشم برای عبدالمحمد چای غلیظی ریخت وگفت: اصل اصل است بخور. خیلی قوت دارد. آنها کمی استراحت کردند و باز بحث را ادامه دادند. حرفهای آنها تا اذان صبح طول کشید ولی سید هاشم اصلاً احساس خستگی نمی‌کرد و دوست داشت مشکلات مهمان هایش را رتق وفتق کند. عبدالمحمد وقتی تمام حرف هایش را زد آخرین استکان قهوه را سرکشید و گفت: سیدهاشم فقط و فقط حواست جمع باشد. به هیچ کس اعتماد نکن. این حرف اصلی من است که آویزه‌ی گوش ات باشد. فهمیدی؟ ـ مطمئن باش. مو به مو حرف هایت را انجام می‌دهم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۱۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ همگی نماز صبح را خواندند. سیدهاشم برای شان مقداری رختخواب آورد که پهن کند. عبدالمحمد با مهربانی گفت: سیدهاشم ما نمی‌مانیم. ـ چرا؟ ـ نه. ما باید برویم. ـ ولی کمی استراحت کنید بعد برویدبهتر است. آخر شما خسته هستید. ـ نه به صلاح نیست. برویم بهتر است. ـ هرطور صلاح تان است. خدا به همراه شما. آنها بلافاصله قبل از روشنایی هوا توانستند به هور برگردند. عبدالمحمد تا به مقرشان رسیدند پتویی را زیر سرش گذاشت و گفت: من خیلی خسته هستم کمی بخوابم. ابوفلاح که از کار کردن با او خسته نمی‌شد گفت: راحت بخواب من بیدارم. خدا اجرت بدهد. ابوفلاح از حرف زدن ها، نگاه کردن ها، برنامه‌ریزی‌ها و شناسایی‌های عبدالمحمد درس می‌گرفت. حدود دو هفته از ماندن عبدالمحمد گذشت و او هر روز کاری را برای جمع آوری اطلاعات مورد نیازش انجام می‌داد. او می‌دانست که علی هاشمی بی صبرانه منتظر شنیدن اطلاعات اوست. روز شانزدهم بود که عبدالمحمد از ابوفلاح خواست به شهر العماره بروند و در شهر و بازار دوری بزنند تا از اوضاع شهر با خبر شوند. ابوفلاح گفت: ولی ابو عبدالله ورود در شهر خیلی خطرناک است! ـ چرا؟ مگر چیزی شده است؟ ـ نه ولی شهر پر از نیروهای ارتشی و ماموران استخبارات است. ممکن است خطری پیش بیاید. ـ توکل بر خدا. مشکلی پیش نمی‌آید. ـ ان‌شاءالله. از من گفتن. ـ ابوفلاح تو اصلاً نگران من نباش. من حواسم جمع جمع است. توکل بر خدا کن. ابوفلاح سریع یکی از نیروهایش را به شهر العماره فرستاد تا از وضعیت آنجا برایش گزارشی بیاورد. او تأکید داشت ببیند ایستگاه‌های ایست و بازرسی فعال هستند یا نه. نیم ساعت بعد نیروی او برگشت وگفت: ابوفلاح ما فی مشکل فی المدینه.(در شهر مشکلی نیست) عبدالمحمد تا این جمله را شنید بلند شد و گفت برویم. الان وقت کار ماست. عجله کن که وقت نداریم. او و ابوفلاح و یکی دیگر از مجاهدین بعد از خارج شدن از هور به سمت الکحلا رفتند و پس از آن راهی العماره شدند. ساعت ۱۴:۳۰ دقیقه‌ی بعداز ظهر بود که آنها وارد بازار شهر العماره شدند. تا چشم کار می‌کرد شرطه‌ها و گشتی‌های استخبارات دیده می‌شدند. آنها مردم را با دقت زیر نظر داشتند و کنترل می‌کردند. عبدالمحمد علیرغم دیدن آنها خیلی آرام و خونسرد راه می‌رفت و سعی می‌کرد با ابوفلاح بگو و بخندی داشته باشد تا کسی به آنها شک نکند. در شهر العماره مثل همه شهرهای عراق هیچ کس بدون کارت شناسایی نمی‌توانست به راحتی در شهر تردد کند. وضعیت هر کس از چند حالت خارج نبود یا اهل جبهه بود و نظامی که می‌بایست کارت شناسایی و برگه‌ی مرخصی همراهش داشته باشد یا اهل تحصیل بود که می‌بایست مدارک تحصیلی اش همراهش باشد و به مامورین نشان بدهد. هر سه با فاصله خیلی کمی از هم حرکت می‌کردند. ابوفلاح در حالی که تمام وجودش چشم شده بود و عبدالمحمد را زیر نظر داشت متوجه شد او با اشاره می‌گوید می‌خواهم سر و صورتم را اصلاح کنم.... ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
My Recording4_362893310236295195.mp3
زمان: حجم: 25.55M
نوایی زیبا از حاج صادق آهنگران 🌹 تقدیم به همسنگران شهدا بویژه عاشوراییان لشگر سرافراز و همیشه پیروز ۳۱عاشورا و کل رزمندگان
🍂 🔻 /۱۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هر سه به ترتیب و خیلی عادی وارد آرایشگاه شدند و روی صندلی‌های چوبی نشستند و منتظر اصلاح شدند. نوبت عبدالمحمد که شد او خیلی عادی از آرایشگر خواست برای او سبیل بلندی قرار بدهد و صورتش را با تیغ از ته بزند. دو نفر دیگر هم به تبعیت از او این کار را کردند و با قیافه‌ای کاملاً غیر قیافه‌ای که وارد آرایشگاه شدند بیرون آمدن و به بازار رفتند. عبدالمحمد در بازار تمام اوضاع را خوب و دقیق زیر نظر داشت و از کنار هیچ چیز به سادگی نمی‌گذشت. او خیلی عادی کنار یک مغازه‌ی آب میوه فروشی ایستاد و آب هویج سفارش داد و آرام شروع به خوردن آن کرد. در عین حال تمام محوطه را زیر نظر داشت. ابوفلاح از این که می‌دید ابوعبدالله اینقدر بی خیال و خونسرد است تعجب کرده بود و دعا می‌کرد زود ماموریت آنها تمام شود و به مقرشان برگردند. تمام بدنش از اضطراب عرق کرده بود. اولین بار بود در دل دشمن قرار می‌گرفت. عبدالمحمد بعد از مقداری که حرکت کردند از یک دکه مطبوعاتی یک روزنامه خرید و مشغول خواندن آن شد. هیچ کس فکر نمی‌کرد این فرد غریبه، از نیروهای اصلی اطلاعات ایران است که دارد براحتی در عراق در شهر العماره راه می‌رود و اطلاعات جمع می‌کند. ساعت ۶ غروب بود که آسمان آرام چادر سیاهش را سرکرد. با بلند شدن صدای اذان از بلندگوی مساجد اطراف، عبدالمحمد به طرف اولین مسجد حرکت کرد و با اشاره گفت برویم نماز. در عراق طبق دستور صدام نماز جماعت ممنوع بود و هرکس نماز جماعت برپا می‌کرد توسط استخبارات دستگیر و راهی زندان می‌شد. آنها بعد از وضو گرفتن هرسه وارد مسجد شدند و نماز را به صورت فرادا خواندند و بدون آن که تعقیبات مغرب و عشاء را بخوانند از مسجد خارج شدند. شب ها شهر العماره خیلی خطرناک بود. شرطی ها به هر کس مشکوک می شدند سریع او را دستگیر می کردند. ابوفلاح وقتی از عبدالمحمد خواست که به هور برگردند او با خنده گفت: حالا اول شب است. _ ولی خطرناک است. _ نه بابا، چه خطری. _ چه کار داری؟ _ شام - شام؟ _ آره. _ کجا؟ _ برویم رستوران. _ ولی خطرناک است. _ نه نترس. خیلی گرسنه شده ام. غذا را که خوردیم سريع می رویم. هرسه نفر خیلی عادی وارد رستورانی ساده شدند. بعد از خوردن شام عبدالمحمد پول غذاها را حساب کرد وهمگی به قصد هور از آن جا خارج شدند. ابوفلاح تمام وجودش در ترس و اضطراب خلاصه شده بود. او می دانست در این موقع شب تردد در شهر العماره برای غریبه ها همراهی با مرگ است. تند و تند صلوات می فرستاد و می گفت: ابوعبدالله سريع برویم، این موقع شب شرطی‌ها زیادند. آن‌ها به هیچ کس رحم نمی کنند. _ نترس طوری نمی شود. تو که ترسو نبودی. می بینی که خبری نیست. داریم می رویم. در حالی که ابوفلاح داشت اصرار می کرد سریع از شهر خارج شوند، ناگهان چند دژبان عراقی جلوی آنها سبز شدند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۱۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در حالی که ابوفلاح اصرار می کرد سریع از شهر خارج شوند، ناگهان چند دژبان عراقی جلوی آنها سبز شدند. عبدالمحمد با دیدن آنها هیچ عکس العملی از خودش نشان نداد و خیلی خونسرد برخورد کرد. این اولین برخورد حضوری نیروهای نظامی عراق و عبدالمحمد بود. یکی از دژبان ها که معلوم بود گروهبان است رو به عبدالمحمد کرد و گفت: بایستید. - برای چه؟ چیزی شده؟ - بله کارت هویت نشان بدهید. ابوفلاح نفسش به سختی بالا می آمد. او محو حركات عبدالمحمد شده بود که در این گیرو دار چه خواهد کرد. او از قبل برای هر کدام از نیروهایش برگه مرخصی سربازی با اسامی مستعار و جعلی تهیه کرده بود. عبدالمحمد آرام دست در جیب پیراهن سفیدش کرد و برگه مرخصی را درآورد و نشان دژبان داد. دژبان داشت با دقت برگه را می خواند ولی عبدالمحمد آرام و عادی داشت با چوب خلال دندان هایش را خلال می کرد. هیچ کس مثل او آرام نبود. با نگاهش به همراهان خود فهماند که خیلی عادی برخورد نمایند. دژبان بعد از کنترل برگه ی مرخصی هرسه نفر به آنها اجازه داد که بروند. تا صدای دژبان بلند شد که بروید ابوفلاح نفس عمیقی کشید و خدا را شکر کردکه گیر دژبان نیفتاده اند. عبدالمحمد در حالی که متوجه ابوفلاح شده بود گفت: من می دانم تمام ترس تو به خاطر من است ولی تو اصلا نگران نباش. من حواسم است. - ولی اینجا العماره است. - می دانم. من خطر را درک می کنم. تو این قدر دلواپس نباش. - تو را به خدا کمی احتیاط کنید. اینجا اوضاع خیلی خطرناک است. من اینجا را بهتر از شما می شناسم. - دیدید که خبری نبود. من موقعیت را درک می کنم. باشد احتیاط می کنم. - آخر اتفاق یک بار می افتد. - نترس. من حواسم هست. ساعت حدود ۱۰ شب بود که آنها وارد هور شدند. آن شب ابوفلاح از فرط خستگی سریع خوابش برد. فردا صبح بعد از خوردن صبحانه، عبدالمحمد، ابوفلاح را صدا زد و گفت: امروز کار مهمی باید انجام بدهی. حاضری یا به خاطر دیشب نمی آیی؟ - چه کاری؟ من تمام ترسم به خاطر شماست. حالا چه کاری باید انجام بدهم. - باید بروی و تماسی با مهره های اطلاعاتی ات که در یگان های ارتش عراق و دستگاههای دولتی اند بگیری. - روی چشم، امر دیگری هم دارید بفرمایید. با خانواده های اعدامی عراقی و زندانی های سیاسی هم تماس بگیر. ببین اوضاع شان چه طور است. - آنها که زیاد هستند. به کدامشان سر بزنم؟ - به خانواده هایی که تعداد شهدای آنها بیش از دو نفر هستند سرکشی کن. - می خواهی آن ها را ببینی؟ - بله حتما. سه هفته از حضور عبدالمحمد گذشت. او روز به روز کارهایش را دقیق تر و کامل تر انجام می داد. هفته چهارم از راه رسید. با هماهنگی هایی که ابوفلاح کرد او با تعدادی از خانواده های شهید عراقی ملاقات کرد و نیازهای آنها را شنید. او به آنها قول داد مشکلات شان را در حد امکان حل نماید. آن روز هیچ کس از ذهن عبدالمحمد خبر نداشت که دنبال چیست. هر روز که می گذشت حوزه کاری عبدالمحمد توسعه پیدا می کرد و همه با شوق و ذوق زیادی او را کمک می کردند. در این میان تنها خودش بود که می دانست نهایت ماموریتش چیست. اواز اهداف کاری اش به هیچکس حرفی نمی زد. طبق سفارش او، ابوفلاح و دوستانش تمامی معابر مواصلاتی، رودخانه، پل ها، یگان های مسلح مستقر در منطقه، مراکز امن استخبارات، ساختمان های حزب بعث، فرمانداری و بخشداری ها را با تعیین موقعیت شان شناسایی و از آنها عکسبرداری نمودند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۲۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ شبکه ی اطلاعاتی که عبدالمحمد راه انداخته بود با قوت و قدرت کارشان را انجام می دادند. او توانست در عرض یک ماه بدون این که هیچ کس به او و نیروهایش مشکوک شود، تمام کارهای خود را به همراهی نیروهایش به بهترین شکل انجام بدهد. در تمام ماموریت ها ابوفلاح با چند قدم فاصله، عبدالمحمد را همراهی می کرد. او یک عنصر قوی اطلاعاتی بود که قوت قلب کارش بود. عادت داشت هر شب تمام کارها را با عبدالمحمد چک کند و بعد رادیو عراق و ایران را گوش کند تا در جریان تمام اخبار قرار گیرد. چهار هفته ماموریت عبدالمحمد پایان رسید. کارهای او هم تمام شده بود. او شب هنگام در چبایش ضمن تشکر و قدردانی از ابوفلاح گفت: من امشب راهی ایران می شوم. - می روی ایران؟ - بله. - چرا؟ - برای ادامه کارهایم. - ان شاء الله کی بر می‌گردی؟ - در اولین فرصت خواهم آمد. نکند دلت برای من تنگ می شود؟ - اشک از چشمان ابوفلاح سرازیر شد. من به شما عادت کرده ام. رفتن شما برایم خیلی سخت است. عبدالمحمد دست او را گرفت و گفت: ابوفلاح تو داری گریه می کنی؟ - بله سیدی. گریه شوق است. - تو مرد هستی و نباید گریه کنی. عیب است. - آخرمن به شما خیلی عادت کردم. . تو مرد خدا هستی و باید صبر کنی. من هم شما را دوست دارم. - ولی من دوری شما را نمی توانم تحمل کنم. - ناراحت نباش. من به لطف خدا باز برمی گردم. مواظب خودت باش. هر دو در آغوش هم چند دقیقه ای گریه کردند. ابوفلاح درحالی که با چفیه اشک هایش را پاک می کرد گفت: راستی ابوعبدالله ایران می روی یک کاری برایم انجام می دهی؟ - بفرما. حتما انجام می دهم. چه کاری داری؟ - لطف کن و سلام مرا به حضرت امام رضا(ع) برسان. - روی چشم. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (عليه السلام) آن شب عبدالمحمد مثل همیشه از طریق هور به ایران آمد و فردا صبح مجاهدین عراقی خبر به سلامت رسیدن او را به ابوفلاح دادند. عراقی‌ها آن روزها از ترس انجام عملیات‌های بزرگی مثل فتح المبین و بیت المقدس از هیچ کوششی برای مقابله با حمله رزمندگان دریغ نمی‌نمودند. ارتش کلاسیک عراق هیچ تصوری از این گونه جنگیدن با نیروی پیاده و در دل شب را نداشت و همین آنها را زمین گیر کرده بود. آنها عادت به این مسائل نداشتند. از عملیات بیت المقدس تا والفجر مقدماتی که ماه‌های زیادی را پشت سر گذاشته بودیم عراقی‌ها با ایجاد راه‌های آسفالته جهت سهولت در امر تردد تانک‌ها و وسایل نقلیه جهت انتقال نیروها و تجهیزات شان و ادوات نظامی برای پشتیبانی توانسته بودند بنیه دفاعی شان را بیش از پیش تقویت و بازسازی نمایند. در پشت جبهه یعنی جاده‌هایی که از مرزهای به شهرهای عراق منتهی می‌شد، دولت عراق با پهن کردن تورهای ایست و بازرسی و پست‌های کنترلی نوبه‌ای و ناگهانی، که از مجموع عوامل نظامی، امنیتی و اطلاعاتی حزب بعث و استخبارات و جیش الشعبی تشکیل می‌شد تمام نیروها و مردم منطقه را زیر نظر داشتند و با هر حرکت مشکوکی به شدت برخورد می‌کردند. آنها خوب می‌دانستند نیروهای اطلاعاتی ایران در عراق تردد می‌کنند. بر این اساس برای آنها کمین‌های زیادی قرار می‌دادند تا آنها را اسیر نمایند. بازرسی ماشین‌های عبوری، تفتیش نیروهای پیاده به صورت نفر به نفر چنان رعب و وحشتی در مردم بوجود آورده بود که کمتر کسی بود که مرعوب این فضای پلیسی و امنیتی نشود. آنها چنان دایره‌ی بازرسی و نظارت بر منطقه را تنگ و دقیق کرده بودند که هیچ کس جرات عبور از میان آنها را به خود نمی‌داد. هرکس وارد این لایه‌های بزرگ بازرسی می‌شد در حقیقت با مرگ و زندگی خودش بازی کرده بود. با این وضعیت عبدالمحمد و نیروهایش می‌باید هر روز نه یک بار که گاهی چند بار از میان این وضعیت عبور می‌کردند و مقدار زیادی اسناد، مدارک و گزارش را جابجا می‌کردند. این کار در هیچ جای دنیا سابقه نداشت. عبدالمحمد بی خیال تمام این مشکلات بود سعی می‌کرد خودش و نیروهایش را با توکل، ذکر و توسل سرپا نگه دارد که تغییری در روحیه شان ایجاد نشود. او همیشه می‌گفت اگر بترسید گیر می‌افتید، ولی اگر قوی باشید هیچ مشکلی پیش نمی‌آید. او رمز کارش را در این نکات می‌دید. همه‌ی آنها می‌دانستند که در هر قدمی که برای ماموریت بر می‌دارند، پیش روی آنها شهادت و پشت سرشان قرارگاه نصرت و چشمان منتظر علی هاشمی قرار دارد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
چقدر خوبہ آخرش باشه آخرین عبارت باشه بفرست برای آرزومندای شهادت ... همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، شکست... همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a