eitaa logo
سرداران شهید باکری
508 دنبال‌کننده
5هزار عکس
589 ویدیو
13 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۱۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ همگی نماز صبح را خواندند. سیدهاشم برای شان مقداری رختخواب آورد که پهن کند. عبدالمحمد با مهربانی گفت: سیدهاشم ما نمی‌مانیم. ـ چرا؟ ـ نه. ما باید برویم. ـ ولی کمی استراحت کنید بعد برویدبهتر است. آخر شما خسته هستید. ـ نه به صلاح نیست. برویم بهتر است. ـ هرطور صلاح تان است. خدا به همراه شما. آنها بلافاصله قبل از روشنایی هوا توانستند به هور برگردند. عبدالمحمد تا به مقرشان رسیدند پتویی را زیر سرش گذاشت و گفت: من خیلی خسته هستم کمی بخوابم. ابوفلاح که از کار کردن با او خسته نمی‌شد گفت: راحت بخواب من بیدارم. خدا اجرت بدهد. ابوفلاح از حرف زدن ها، نگاه کردن ها، برنامه‌ریزی‌ها و شناسایی‌های عبدالمحمد درس می‌گرفت. حدود دو هفته از ماندن عبدالمحمد گذشت و او هر روز کاری را برای جمع آوری اطلاعات مورد نیازش انجام می‌داد. او می‌دانست که علی هاشمی بی صبرانه منتظر شنیدن اطلاعات اوست. روز شانزدهم بود که عبدالمحمد از ابوفلاح خواست به شهر العماره بروند و در شهر و بازار دوری بزنند تا از اوضاع شهر با خبر شوند. ابوفلاح گفت: ولی ابو عبدالله ورود در شهر خیلی خطرناک است! ـ چرا؟ مگر چیزی شده است؟ ـ نه ولی شهر پر از نیروهای ارتشی و ماموران استخبارات است. ممکن است خطری پیش بیاید. ـ توکل بر خدا. مشکلی پیش نمی‌آید. ـ ان‌شاءالله. از من گفتن. ـ ابوفلاح تو اصلاً نگران من نباش. من حواسم جمع جمع است. توکل بر خدا کن. ابوفلاح سریع یکی از نیروهایش را به شهر العماره فرستاد تا از وضعیت آنجا برایش گزارشی بیاورد. او تأکید داشت ببیند ایستگاه‌های ایست و بازرسی فعال هستند یا نه. نیم ساعت بعد نیروی او برگشت وگفت: ابوفلاح ما فی مشکل فی المدینه.(در شهر مشکلی نیست) عبدالمحمد تا این جمله را شنید بلند شد و گفت برویم. الان وقت کار ماست. عجله کن که وقت نداریم. او و ابوفلاح و یکی دیگر از مجاهدین بعد از خارج شدن از هور به سمت الکحلا رفتند و پس از آن راهی العماره شدند. ساعت ۱۴:۳۰ دقیقه‌ی بعداز ظهر بود که آنها وارد بازار شهر العماره شدند. تا چشم کار می‌کرد شرطه‌ها و گشتی‌های استخبارات دیده می‌شدند. آنها مردم را با دقت زیر نظر داشتند و کنترل می‌کردند. عبدالمحمد علیرغم دیدن آنها خیلی آرام و خونسرد راه می‌رفت و سعی می‌کرد با ابوفلاح بگو و بخندی داشته باشد تا کسی به آنها شک نکند. در شهر العماره مثل همه شهرهای عراق هیچ کس بدون کارت شناسایی نمی‌توانست به راحتی در شهر تردد کند. وضعیت هر کس از چند حالت خارج نبود یا اهل جبهه بود و نظامی که می‌بایست کارت شناسایی و برگه‌ی مرخصی همراهش داشته باشد یا اهل تحصیل بود که می‌بایست مدارک تحصیلی اش همراهش باشد و به مامورین نشان بدهد. هر سه با فاصله خیلی کمی از هم حرکت می‌کردند. ابوفلاح در حالی که تمام وجودش چشم شده بود و عبدالمحمد را زیر نظر داشت متوجه شد او با اشاره می‌گوید می‌خواهم سر و صورتم را اصلاح کنم.... ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
My Recording4_362893310236295195.mp3
زمان: حجم: 25.55M
نوایی زیبا از حاج صادق آهنگران 🌹 تقدیم به همسنگران شهدا بویژه عاشوراییان لشگر سرافراز و همیشه پیروز ۳۱عاشورا و کل رزمندگان
🍂 🔻 /۱۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هر سه به ترتیب و خیلی عادی وارد آرایشگاه شدند و روی صندلی‌های چوبی نشستند و منتظر اصلاح شدند. نوبت عبدالمحمد که شد او خیلی عادی از آرایشگر خواست برای او سبیل بلندی قرار بدهد و صورتش را با تیغ از ته بزند. دو نفر دیگر هم به تبعیت از او این کار را کردند و با قیافه‌ای کاملاً غیر قیافه‌ای که وارد آرایشگاه شدند بیرون آمدن و به بازار رفتند. عبدالمحمد در بازار تمام اوضاع را خوب و دقیق زیر نظر داشت و از کنار هیچ چیز به سادگی نمی‌گذشت. او خیلی عادی کنار یک مغازه‌ی آب میوه فروشی ایستاد و آب هویج سفارش داد و آرام شروع به خوردن آن کرد. در عین حال تمام محوطه را زیر نظر داشت. ابوفلاح از این که می‌دید ابوعبدالله اینقدر بی خیال و خونسرد است تعجب کرده بود و دعا می‌کرد زود ماموریت آنها تمام شود و به مقرشان برگردند. تمام بدنش از اضطراب عرق کرده بود. اولین بار بود در دل دشمن قرار می‌گرفت. عبدالمحمد بعد از مقداری که حرکت کردند از یک دکه مطبوعاتی یک روزنامه خرید و مشغول خواندن آن شد. هیچ کس فکر نمی‌کرد این فرد غریبه، از نیروهای اصلی اطلاعات ایران است که دارد براحتی در عراق در شهر العماره راه می‌رود و اطلاعات جمع می‌کند. ساعت ۶ غروب بود که آسمان آرام چادر سیاهش را سرکرد. با بلند شدن صدای اذان از بلندگوی مساجد اطراف، عبدالمحمد به طرف اولین مسجد حرکت کرد و با اشاره گفت برویم نماز. در عراق طبق دستور صدام نماز جماعت ممنوع بود و هرکس نماز جماعت برپا می‌کرد توسط استخبارات دستگیر و راهی زندان می‌شد. آنها بعد از وضو گرفتن هرسه وارد مسجد شدند و نماز را به صورت فرادا خواندند و بدون آن که تعقیبات مغرب و عشاء را بخوانند از مسجد خارج شدند. شب ها شهر العماره خیلی خطرناک بود. شرطی ها به هر کس مشکوک می شدند سریع او را دستگیر می کردند. ابوفلاح وقتی از عبدالمحمد خواست که به هور برگردند او با خنده گفت: حالا اول شب است. _ ولی خطرناک است. _ نه بابا، چه خطری. _ چه کار داری؟ _ شام - شام؟ _ آره. _ کجا؟ _ برویم رستوران. _ ولی خطرناک است. _ نه نترس. خیلی گرسنه شده ام. غذا را که خوردیم سريع می رویم. هرسه نفر خیلی عادی وارد رستورانی ساده شدند. بعد از خوردن شام عبدالمحمد پول غذاها را حساب کرد وهمگی به قصد هور از آن جا خارج شدند. ابوفلاح تمام وجودش در ترس و اضطراب خلاصه شده بود. او می دانست در این موقع شب تردد در شهر العماره برای غریبه ها همراهی با مرگ است. تند و تند صلوات می فرستاد و می گفت: ابوعبدالله سريع برویم، این موقع شب شرطی‌ها زیادند. آن‌ها به هیچ کس رحم نمی کنند. _ نترس طوری نمی شود. تو که ترسو نبودی. می بینی که خبری نیست. داریم می رویم. در حالی که ابوفلاح داشت اصرار می کرد سریع از شهر خارج شوند، ناگهان چند دژبان عراقی جلوی آنها سبز شدند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۱۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در حالی که ابوفلاح اصرار می کرد سریع از شهر خارج شوند، ناگهان چند دژبان عراقی جلوی آنها سبز شدند. عبدالمحمد با دیدن آنها هیچ عکس العملی از خودش نشان نداد و خیلی خونسرد برخورد کرد. این اولین برخورد حضوری نیروهای نظامی عراق و عبدالمحمد بود. یکی از دژبان ها که معلوم بود گروهبان است رو به عبدالمحمد کرد و گفت: بایستید. - برای چه؟ چیزی شده؟ - بله کارت هویت نشان بدهید. ابوفلاح نفسش به سختی بالا می آمد. او محو حركات عبدالمحمد شده بود که در این گیرو دار چه خواهد کرد. او از قبل برای هر کدام از نیروهایش برگه مرخصی سربازی با اسامی مستعار و جعلی تهیه کرده بود. عبدالمحمد آرام دست در جیب پیراهن سفیدش کرد و برگه مرخصی را درآورد و نشان دژبان داد. دژبان داشت با دقت برگه را می خواند ولی عبدالمحمد آرام و عادی داشت با چوب خلال دندان هایش را خلال می کرد. هیچ کس مثل او آرام نبود. با نگاهش به همراهان خود فهماند که خیلی عادی برخورد نمایند. دژبان بعد از کنترل برگه ی مرخصی هرسه نفر به آنها اجازه داد که بروند. تا صدای دژبان بلند شد که بروید ابوفلاح نفس عمیقی کشید و خدا را شکر کردکه گیر دژبان نیفتاده اند. عبدالمحمد در حالی که متوجه ابوفلاح شده بود گفت: من می دانم تمام ترس تو به خاطر من است ولی تو اصلا نگران نباش. من حواسم است. - ولی اینجا العماره است. - می دانم. من خطر را درک می کنم. تو این قدر دلواپس نباش. - تو را به خدا کمی احتیاط کنید. اینجا اوضاع خیلی خطرناک است. من اینجا را بهتر از شما می شناسم. - دیدید که خبری نبود. من موقعیت را درک می کنم. باشد احتیاط می کنم. - آخر اتفاق یک بار می افتد. - نترس. من حواسم هست. ساعت حدود ۱۰ شب بود که آنها وارد هور شدند. آن شب ابوفلاح از فرط خستگی سریع خوابش برد. فردا صبح بعد از خوردن صبحانه، عبدالمحمد، ابوفلاح را صدا زد و گفت: امروز کار مهمی باید انجام بدهی. حاضری یا به خاطر دیشب نمی آیی؟ - چه کاری؟ من تمام ترسم به خاطر شماست. حالا چه کاری باید انجام بدهم. - باید بروی و تماسی با مهره های اطلاعاتی ات که در یگان های ارتش عراق و دستگاههای دولتی اند بگیری. - روی چشم، امر دیگری هم دارید بفرمایید. با خانواده های اعدامی عراقی و زندانی های سیاسی هم تماس بگیر. ببین اوضاع شان چه طور است. - آنها که زیاد هستند. به کدامشان سر بزنم؟ - به خانواده هایی که تعداد شهدای آنها بیش از دو نفر هستند سرکشی کن. - می خواهی آن ها را ببینی؟ - بله حتما. سه هفته از حضور عبدالمحمد گذشت. او روز به روز کارهایش را دقیق تر و کامل تر انجام می داد. هفته چهارم از راه رسید. با هماهنگی هایی که ابوفلاح کرد او با تعدادی از خانواده های شهید عراقی ملاقات کرد و نیازهای آنها را شنید. او به آنها قول داد مشکلات شان را در حد امکان حل نماید. آن روز هیچ کس از ذهن عبدالمحمد خبر نداشت که دنبال چیست. هر روز که می گذشت حوزه کاری عبدالمحمد توسعه پیدا می کرد و همه با شوق و ذوق زیادی او را کمک می کردند. در این میان تنها خودش بود که می دانست نهایت ماموریتش چیست. اواز اهداف کاری اش به هیچکس حرفی نمی زد. طبق سفارش او، ابوفلاح و دوستانش تمامی معابر مواصلاتی، رودخانه، پل ها، یگان های مسلح مستقر در منطقه، مراکز امن استخبارات، ساختمان های حزب بعث، فرمانداری و بخشداری ها را با تعیین موقعیت شان شناسایی و از آنها عکسبرداری نمودند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۲۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ شبکه ی اطلاعاتی که عبدالمحمد راه انداخته بود با قوت و قدرت کارشان را انجام می دادند. او توانست در عرض یک ماه بدون این که هیچ کس به او و نیروهایش مشکوک شود، تمام کارهای خود را به همراهی نیروهایش به بهترین شکل انجام بدهد. در تمام ماموریت ها ابوفلاح با چند قدم فاصله، عبدالمحمد را همراهی می کرد. او یک عنصر قوی اطلاعاتی بود که قوت قلب کارش بود. عادت داشت هر شب تمام کارها را با عبدالمحمد چک کند و بعد رادیو عراق و ایران را گوش کند تا در جریان تمام اخبار قرار گیرد. چهار هفته ماموریت عبدالمحمد پایان رسید. کارهای او هم تمام شده بود. او شب هنگام در چبایش ضمن تشکر و قدردانی از ابوفلاح گفت: من امشب راهی ایران می شوم. - می روی ایران؟ - بله. - چرا؟ - برای ادامه کارهایم. - ان شاء الله کی بر می‌گردی؟ - در اولین فرصت خواهم آمد. نکند دلت برای من تنگ می شود؟ - اشک از چشمان ابوفلاح سرازیر شد. من به شما عادت کرده ام. رفتن شما برایم خیلی سخت است. عبدالمحمد دست او را گرفت و گفت: ابوفلاح تو داری گریه می کنی؟ - بله سیدی. گریه شوق است. - تو مرد هستی و نباید گریه کنی. عیب است. - آخرمن به شما خیلی عادت کردم. . تو مرد خدا هستی و باید صبر کنی. من هم شما را دوست دارم. - ولی من دوری شما را نمی توانم تحمل کنم. - ناراحت نباش. من به لطف خدا باز برمی گردم. مواظب خودت باش. هر دو در آغوش هم چند دقیقه ای گریه کردند. ابوفلاح درحالی که با چفیه اشک هایش را پاک می کرد گفت: راستی ابوعبدالله ایران می روی یک کاری برایم انجام می دهی؟ - بفرما. حتما انجام می دهم. چه کاری داری؟ - لطف کن و سلام مرا به حضرت امام رضا(ع) برسان. - روی چشم. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (عليه السلام) آن شب عبدالمحمد مثل همیشه از طریق هور به ایران آمد و فردا صبح مجاهدین عراقی خبر به سلامت رسیدن او را به ابوفلاح دادند. عراقی‌ها آن روزها از ترس انجام عملیات‌های بزرگی مثل فتح المبین و بیت المقدس از هیچ کوششی برای مقابله با حمله رزمندگان دریغ نمی‌نمودند. ارتش کلاسیک عراق هیچ تصوری از این گونه جنگیدن با نیروی پیاده و در دل شب را نداشت و همین آنها را زمین گیر کرده بود. آنها عادت به این مسائل نداشتند. از عملیات بیت المقدس تا والفجر مقدماتی که ماه‌های زیادی را پشت سر گذاشته بودیم عراقی‌ها با ایجاد راه‌های آسفالته جهت سهولت در امر تردد تانک‌ها و وسایل نقلیه جهت انتقال نیروها و تجهیزات شان و ادوات نظامی برای پشتیبانی توانسته بودند بنیه دفاعی شان را بیش از پیش تقویت و بازسازی نمایند. در پشت جبهه یعنی جاده‌هایی که از مرزهای به شهرهای عراق منتهی می‌شد، دولت عراق با پهن کردن تورهای ایست و بازرسی و پست‌های کنترلی نوبه‌ای و ناگهانی، که از مجموع عوامل نظامی، امنیتی و اطلاعاتی حزب بعث و استخبارات و جیش الشعبی تشکیل می‌شد تمام نیروها و مردم منطقه را زیر نظر داشتند و با هر حرکت مشکوکی به شدت برخورد می‌کردند. آنها خوب می‌دانستند نیروهای اطلاعاتی ایران در عراق تردد می‌کنند. بر این اساس برای آنها کمین‌های زیادی قرار می‌دادند تا آنها را اسیر نمایند. بازرسی ماشین‌های عبوری، تفتیش نیروهای پیاده به صورت نفر به نفر چنان رعب و وحشتی در مردم بوجود آورده بود که کمتر کسی بود که مرعوب این فضای پلیسی و امنیتی نشود. آنها چنان دایره‌ی بازرسی و نظارت بر منطقه را تنگ و دقیق کرده بودند که هیچ کس جرات عبور از میان آنها را به خود نمی‌داد. هرکس وارد این لایه‌های بزرگ بازرسی می‌شد در حقیقت با مرگ و زندگی خودش بازی کرده بود. با این وضعیت عبدالمحمد و نیروهایش می‌باید هر روز نه یک بار که گاهی چند بار از میان این وضعیت عبور می‌کردند و مقدار زیادی اسناد، مدارک و گزارش را جابجا می‌کردند. این کار در هیچ جای دنیا سابقه نداشت. عبدالمحمد بی خیال تمام این مشکلات بود سعی می‌کرد خودش و نیروهایش را با توکل، ذکر و توسل سرپا نگه دارد که تغییری در روحیه شان ایجاد نشود. او همیشه می‌گفت اگر بترسید گیر می‌افتید، ولی اگر قوی باشید هیچ مشکلی پیش نمی‌آید. او رمز کارش را در این نکات می‌دید. همه‌ی آنها می‌دانستند که در هر قدمی که برای ماموریت بر می‌دارند، پیش روی آنها شهادت و پشت سرشان قرارگاه نصرت و چشمان منتظر علی هاشمی قرار دارد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
چقدر خوبہ آخرش باشه آخرین عبارت باشه بفرست برای آرزومندای شهادت ... همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، شکست... همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
📌شهادت مدافع حرم میانه ای در سوریه ▫️میانه باز هم عزادار شد. ▫️ رزمنده جبهه جهانی مقاومت، مدافع حرم برادر بسیجی رضا صفدری در حین انجام ماموریت در سوریه به شهادت رسید. ▫️این رزمنده بسیجی اهل ترکمنچای میانه بوده و روز گذشته در حین ماموریت و بر اثر انفجار مین به فیض شهادت نائل آمده است. ▫️پیکر این شهیدِ سعید روز شنبه در ترکمنچای میانه تشییع خواهد شد. همراه باشید با👇 👇 @bakeri_channel ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۲۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد تمام مسائل را برایشان بخوبی تبیین کرده بود. زبان عربی عبدالمحمد با زبان عربی عراقی‌ها فرق داشت. وقتی در ایست و بازرسی‌ها که از آن به بازجویی خیابانی یاد می‌کردند قرار می‌گرفت. علیرغم تسلط به زبان عربی می‌دانست گویش عراقی‌ها به لهجه بصروی معروف است و لهجه‌ی او قدری با آن فاصله دارد. معمولا ابوفلاح برای اینکه این خلاء و مشکل را پر کند خودش پیش قدم می‌شد و شروع به حرف زدن می‌کرد تا کمتر عبدالمحمد حرف بزند. هیچ کس متوجه این حرکت ظریف آنها نمی‌شد. عبدالمحمد هم برای فرار از این خطر سعی می‌کرد با جملات کوتاه و مختصر جواب ماموران ایست و بازرسی را بدهد تا لهجه‌ی او لو نرود. آن روزها عبدالمحمد اصرار زیادی داشت که بچه‌ها باید به روز باشند. وقتی ابوفلاح از این جمله اش سوال کرد یعنی چه، گفت: یعنی مثل عراقی‌ها باید به روز باشید. ـ یعنی چه؟ ـ آنها هر چند روز یک بار کارت‌های شناسایی و برگه‌های مرخصی شان را از نظر رنگ، شکل، قطع و فرمت عوض می‌کنند و اگر حواسمان به این موضوع نباشد گرفتار می‌شویم. ـ این تغییرات را از کجا بفهمیم ؟ ـ از هرکجا که شده. هر بار که لباس افسری می‌پوشید لوازمی دارد و وقتی لباس سربازی می‌پوشید لوازم دیگری. این‌ها را دقت کنید تا گیر نیفتیم. ـ پس موضوع جدی است. ـ بیش از آنکه ما فکرکنیم. ـ توکل علی الله. لاتخف. هجده روز بود که عبدالمحمد از نیروهایش در هور جدا شده بود و در ایران در کنار علی هاشمی در قرارگاه نصرت مشغول بحث و بررسی اطلاعات جمع شده بود. او گاهی با محسن رضایی و گاهی با احمد غلام پور اطلاعات بدست آمده خودش را بررسی می‌کرد و نظریات آنها را می‌گرفت. آنها هم هر سوالی که داشتند از او می‌کردند و بلافاصله دقیق و کامل جواب می‌داد. این جلسات در تصویرسازی منطقه هور و استان‌های اطراف آن جهت عملیات خیلی به آقا محسن کمک می‌کرد. در عراق ابوفلاح و باقی بچه‌ها از نبودن ابوعبدالله بسیار نگران بودند. زیرا حضورش در هور مایه‌ی قوت قلب همه آنها بود. همه بچه ها، وقت نماز و مخصوصاً نیمه شب‌ها برای برگشتن فرمانده شان دعا می‌کردند. آنها عجیب به عبدالمحمد وابسته شده بودند. هیچکس مثل عبدالمحمد در میان شان نبود که این قدر جاذبه داشته باشد. هجده روز گذشته بود که علی هاشمی به او دستور برگشت به عراق را داد. او تمام وسایل خودش را جمع کرد و با توکل بر خدا مثل سابق آماده شد که با بلم راهی مقر ابوفلاح شود. او هم دلتنگ نیروهایش شده بود. او در آخرین جلسه اش با علی هاشمی، نیازمندی‌های قرارگاه را دقیق روی کاغذی نوشت و در جیبش گذاشت. وقتی حرف‌های علی هاشمی تمام شد عبدالمحمد متوجه شد که در این سفر همراهانی دارد. علی هاشمی رو به او کرد و گفت: شما در این سفرتنها نمی‌روی. این بار، همراه داری و این یک لطف برای تو است. ـ چطور مگر؟ همراه دارم؟ چه کسی قرار است همراهم بیاید؟ ـ طبق صحبت‌هایی که با آقای غلام پور و آقا محسن کرده ام قرار شد سید ناصر سیدنور هم همراهت بیاید. ـ چه بهتر.اونیروی زبده‌ای است. بسیار خوشحالم که درخدمت سیدناصر باشم. ـ با هم که خوب هستید؟ ـ سیدناصر از بهترین بچه‌های قرارگاه است. چه کسی بهتر از او. باعث افتخار من است که همراه او باشم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۲۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ علی هاشمی گوشی تلفن قورباغه‌ای اش را برداشت و بعد از چند لحظه گفت: بگویید سیدناصر بیاید داخل. چند لحظه بعدتا سید ناصر وارد سنگر شد عبدالمحمد به احترام او تمام قد بلند شد و با خنده او را در آغوش گرفت و خوش و بش گرمی با هم کردند. سیدناصر در حالی که نگاه به علی هاشمی می‌کرد گفت: امروز حاج علی صلاح دیده من در این ماموریت در رکاب تو باشم. عیبی که ندارد؟ صریح نظرت را بگو. اگر دوست نداری، نمی‌آیم. - این چه حرفی است. تو عزیز من هستی. کار خیلی خوبی است. تو مایه‌ی قوت کار من در ماموریت هستی. آنها بعد از نیم ساعتی با علی هاشمی خداحافظی کردند. ساعت ۹ شب او و سیدناصر در بلم بودند. صدای نی زارهایی که در اثر باد بهم می‌خوردند سکوت شب را می‌شکستند. سیدناصر در طول مسیر سکوت کرده بود و این عبدالمحمد بود که وضعیت را برایش توضیح می‌داد. حرفهای عبدالمحمد تمام شده بود که آنها به چند قدمی مقر ابوفلاح رسیدند. سیدناصر هم تمام اطراف را می‌پائید. این جا دیگر احتیاط کامل الزامی بود. او با اشاره و آرام گفت: اینجا مقر ملاقات ماست.حواست را بده. ـ چه کار کنیم؟ در اینجا اولین کارمان چیست ؟ ـ هیچ چی باید پیاده شویم. این تنها کارمان است. سید ناصر که تمام سر و صورتش را با چفیه‌ی قرمزی پیچیده بود به آرامی از بلم پیاده شد و همراه عبدالمحمد راه افتادند. سکوت شب و نسیم سردی که گاه می‌وزید تمام هور را گرفته بود. عبدالمحمد اورکتش را محکم به بدنش چسباند تا بلکه قدری از سوزش سرما فرارکند. آنها ۲۰۰ متری که راه رفتند عبدالمحمد با صدای خاص خودش ابوفلاح را صدا زد. ابوفلاح، ابوفلاح. وین انتم؟ (کجایی؟) چیزی نگذشت که ابوفلاح سراسیمه از مقرش بیرون زد و با دیدن عبدالمحمد ضمن خوشحالی او را در بغل گرفت و پشت سر هم می‌گفت اهلاً و سهلاً. اهلاً و سهلاً. نحن اشوق. تفضل. حبیبی. عینی. ابوفلاح از این شکل آمدن عبدالمحمد تعجب کرده بود. او بدون اطلاع قبلی و بدون راه بلد خودش مستقیماً همراه سیدناصر، سید ابوصادق و سید حمید آمده بود. ـ سیدی چرا بی خبر آمدی؟ ـ خبر لازم نیست. اصل آمدنم بود که آمدم. کار بدی کردم؟ ـ نه. منظورم این بود که اطلاع می‌دادی به استقبال شما می‌آمدیم. ـ نیازی نبود. شما به گردن من خیلی حق دارید. نخواستم زحمت شما شود. ـ هرطور صلاح می‌دانید. من شما را دوست دارم. علی عینی. چند لحظه بعد عبدالمحمد مهمان تازه واردش را به ابوفلاح معرفی کرد و اوهم برایش سنگ تمام گذاشت و تحویلش گرفت. هر دو همدیگر را بغل کردند و ابوفلاح پشت سر هم می‌گفت نرحب بک، اهلاً وسهلاً. ابوفلاح برای اینکه همان لحظه اول رابطه اش را با سیدناصر محکم و صمیمی کند گفت: سیدناصر این خانه‌ی محقر تیمی من، تمام از نی و بردی‌های بهم پیوسته است. از روزی که همراه دو برادرم و چند عموزاده ام از ارتش عراق فرار کردیم در اینجا زندگی می‌کنیم و فعالیت مان را بر علیه رژیم بعث انجام می‌دهیم. این جا همه اش متعلق به شماست. غریبی نکن. دوست دارم راحت راحت باشی. ـ پس به شما خیلی سخت می‌گذرد؟ ـ بله ولی سختی در راه خدا شیرین است. ما که عادت کرده ایم. ـ خدا اجرتان بدهد. واقعاً زحمت می‌کشید. ـ من و همه همراهانم هرکاری که شما داشته باشید با کمال میل انجام می‌دهیم و در خدمتتان هستیم. ـ ممنون. ما هم در خدمت شما هستیم. سید ناصر وقتی حرف‌های ابوفلاح تمام شد چفیه اش را باز کرد و چهره اش را نشان ابوفلاح داد. بوفلاح در حالیکه می‌خندید گفت: ابوعبدالله چه برایتان آماده کنم؟ یعنی چه دوست دارید؟ ـ هر چه داری. فرق نمی‌کند. ما خیلی گرسنه هستیم. ـ بگوچه می‌خواهید؟ ـ گفتم که فرقی نمی‌کند خیلی خسته ایم. هرچه هست می‌خوریم. او بلافاصله با کمک برادرهایش چای، قهوه و نان و خرما برایشان آماده کرد و آنها هم بعد از خوردن به اصطلاح شام چون خیلی خسته بودند بعد از خواندن نماز صبح تا نزدیک اذان ظهر خوابیدند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
برسینــہ میزنم ڪہ مبــادا درونِ آن غیر از خـانہ ڪند ، عشــق دیگری همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a