🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت 8 صبح بود که ابوفلاح به سیدصادق گفت: باید امروز برای ابوعبدالله و سیدناصر غذای خوبی تهیه نماییم.
او تا آنها بیدار شوند تدارک ناهار را دید و با صید چند ماهی بطی و شیربت بساط سور و سات آنها را فراهم کرد. ابو فلاح آتشی راه انداخت و ماهیها را به سیخ کشید.
سیدناصر که در اثر دود کباب از خواب بیدار شده بود صدا زد: عبدالمحمد آتش سوزی شده است.
ـ نه. آتش سوزی کجاست.
ـ پس این دود از کجاست؟
ـ از کارهای ابوفلاح است که راه انداخته است.
ـ ابوفلاح؟ یعنی چه؟ مگر او چه میکند؟
ـ او عادت دارد وقتی من میآیم ناهار، ماهی درست میکند و مرا شرمنده میکند.
ـ عجب. مگر الان ساعت چند است؟
ـ با اجازه شما ساعت 11 ظهر.
ـای وای یعنی ما این قدر خوابیدیم؟
با بیدار شدن تیم، همگی بعد از خوردن چند لیوان چای، تمام مسائل منطقه را با ابوفلاح بررسی کردند و نیازهای جدیدشان را مطرح کردند. ابوفلاح چند دقیقه بعد صدا زد ناهار آماده است. بفرمایید روی سفره.
سیدناصر سرسفره نهار وقتی ماهیهای کباب شده را میخورد رو به ابوفلاح کرد و گفت: واقعاً تو آشپز ماهری هستی؟
ـ نوش جانت. سید بخور. گوارای وجودت.
ابوفلاح در یک فرصت کوتاه تمام اطلاعاتی را که در طول هجده روز از مناطق نظامی عراق تهیه کرده بود تمام و کمال برای عبدالمحمد توضیح داد. عبدالمحمد سعی میکرد بعضی مسائل را دردفترچه جیبی اش بنویسید.
ابوفلاح آن قدر دقیق و واضح توضیح میداد که سیدناصر هر چند لحظه یک بار میگفت اهلا بک. سلمکم الله.
عبدالمحمد که میدید در این مدت ابوفلاح و تیم شناسایی اش بیکار نمانده و بسیاری از کارها را خوب انجام دادهاند خوشحال بود و با دست آرام پشت کمرش زد و گفت زحمناکم (به شما زحمت دادیم).
ـ لا، رحمه (نه، رحمت است).
عبدالمحمد سراغ بسیاری از مجاهدین را که با آنها همکاری میکردند را گرفت و ابوفلاح از وضعیت هر کدام از آنها گزارش دقیقی میداد.
با آمدن دور دوم ماهیهای سرخ شده، جلسه تعطیل شد و همگی بهترین کار را خوردن دانستند.
بلافاصله پس از خوردن ناهار عبدالمحمد گفت: ابوفلاح کار جدیدمان را باید انجام بدهیم. آماده که هستی؟
ـ با تمام وجود آماده ام. فقط امرکن.
ـ ماشاءالله. تو واقعاً مجاهدی.
ـ حالا کجا باید برویم؟
ـ منطقه الحصان.
ـ حتماً حتماً. الان همه وسایل را آماده میکنم. طول نمیکشد.
سید ناصر از این که میدید ابوفلاح و تیم همراهش این قدر با عبدالمحمد هماهنگ و صمیمیاند خوشحال شد وگفت: واقعاً به این نیروها شک نکن. آنها تمام کارها را به بهترین صورت انجام میدهند.
ـ بله. من به او و باقی شان اعتماد زیادی دارم.
ـ معلوم است. اینها با تمام وجودشان کار میکنند.
منطقه الحصان روبروی جزایر مجنون قرارداشت و کار شناسایی جدید آنها میبایست در این محور انجام میشد.
فردا صبح طبق تقسیم بندی قرارشد ابوفلاح و ابوصادق به عنوان پیش رو به سمت هدف حرکت کنند و بعد از چک کردن منطقه اگر خطری نبود باقی گروه هم به آنها ملحق شوند. منطقه مملو از نیروهای امنیتی عراق بود.
حدود یک ساعتی طول کشید که ابوفلاح خوشحال برگشت و گفت: ابوعبدالله! منطقه آرام و امن است. میتوانیم برویم.
ـ مطمئن هستی؟ مشکلی نیست؟
ـ نه. دقیق کنترل کردم. شک ندارم. امن امن است.
او و سیدناصر و عبدالمحمد پس از آن از هور خارج شدند و با ماشینی که ابوفلاح از قبل توسط سیدعبدالله از مجاهدین عراقی منطقه العروگه از توابع الکحلا تهیه کرده بود به سمت هدف راه افتادند.
آنها میبایست اول به شهر العزیر وارد میشدند. سیدناصر آرام در گوش عبدالمحمد گفت: تا حالا العزیر رفتی؟
ـ نه چطور مگر؟ خبری است؟ چرا این سوال را میپرسی؟
ـ همین طوری. من هم نرفتم.
ـ مشکلی داری؟
ـ نه اصلاً. همین طوری سوال کردم.
ـ من به کار ابوفلاح اعتماد دارم. او بهترین نیروی من در هور است.
ـ نه مشکلی نیست.
هنوز نیم ساعتی از حرکت آنها نگذشته بود که یک مرتبه ابوفلاح صدا زد ابوعبدالله السیطره السیطره (ایستگاه ایست و بازرسی). چه کنیم؟ خطرناک است...
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد که کاملاً راحت روی صندلی عقب ماشین نشسته بود گفت مشکلی نیست. آرام و خونسرد حرکت کن. انگار نه انگار چیزی شده است. عادی باش.
صف بازرسی کمی طولانی بود و این بهترین فرصت برای هماهنگی بچهها بود. سربازان به دقت ماشینها را چک میکردند و به آنها اجازه خروج میدادند. بازرسی هر ماشین پنج دقیقهای طول میکشید.
عبدالمحمد هویت شناسایی و کارتهای بچهها را چک کرد و گفت هیچ مشکلی نیست. از این تورهای بازرسی سر راهمان زیاد است فقط خونسرد باشید. الان سریع رد میشویم. آیت الکرسی بخوانید.
سید ناصر در حالیکه اطراف ماشین را میپائید یک بار دیگر کارت شناسایی اش را از جیب پیراهن نظامی اش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت. سبیلهای او و صورت تیغ تراشیده اش در عکس او را به خنده انداخت.
نوبت به بازرسی ماشین گروه که رسید عبدالمحمد آرام در حالی که در صندلی عقب لم داده بود نگاهی به دژبان کرد و گفت: چی شده؟
ـ چیزی نشده، بازرسی است. آماده باشید.
ـ چه کار کنیم؟
ـ مدارک شناسایی تان را بدهید. تا چک کنم.
عبدالمحمد پیش قدم شد و کارت شناسایی اش را نشان دژبان داد. او قدری به عکس و چهره عبدالمحمد خیره شد و کارت را پس داد. عبدالمحمد با بی محلی کارت را گرفت و در جیبش گذاشت.
باقی بچهها یکی یکی کارت شناسایی شان را نشان دژبان دادند.
دژبان بعد از اینکه از هویت همه مطمئن شد به راننده گفت یالا صندوق عقب ماشین را باز کن.
عبدالمحمد با خونسردی گفت یالا سائق بالسرعه(راننده زود در صندوق عقب ماشین را باز کن)
سیدعبدالله سریع از ماشین پیاده شد و در صندوق عقب را باز کرد و گفت: نگاه کن. هیچی در آن نیست. خالیه.
دژبانی نگاهی کرد و پلاستیک کف صندوق عقب را کناری زد و با دیدن گوشههای زیر آن گفت: مشکلی نیست. حرکت کن.
با حرکت ماشین و رد شدن از خط دژبانی، سیدناصر نفس راحتی کشید .
با فاصله گرفتن ماشین از تور بازرسی، سید عبدالله گفت: ابوعبدالله ! این اولین تور بود.
عبدالمحمد با تعجب پرسید: این اولین تور بود یعنی چه؟ مگر چندتای دیگر در راهمان است؟
ـ هفت تا.
ـ مشکلی نیست. همه مثل هم هستند. بگو صدتا باشند.
حدود ۲۰ دقیقه که ماشین حرکت کرد تا آنها از منطقه الکحلا خارج شدند و وارد جاده العزیر شدند. بیشتر از همه عبدالمحمد بود که تمام نگاهش دقیقا به معابر ورودی، ساختمان ها، تاسیسات و هر چه بیرون ماشین دیده میشد دوخته بود و آنها را در ذهنش ضبط میکرد. انگار داشت فیلم برداری میکرد.
فضای ساکت ماشین را صدای سیدعبدالله شکست که گفت: سیدی اینجا ورودی شهر العزیر است.
ـ پس چرا این قدر ترافیک زیاد است؟
ـ به خاطر تور بازرسی است.
ـ معلوم است اینجا خیلی سخت گیری میکنند. بچهها آماده اید؟ البته نترسید. خبری نیست. همه با هم گفتند آماده ایم آماده.
ـ عبدالمحمد که تمام رفتارهای بچههای همراهش را زیر نظر داشت متوجه شد رفتار ابوفلاح کمی غیرعادی است. برای اینکه روحیهای به گروه داده باشد با خنده دست او را گرفت وگفت: ابوفلاح چه شده؟
ـ هیچی آقا. طوری نیست. خوبم، الحمدالله.
ـ نگران نباش. فقط خونسرد باش.
ـ حتماً حتماً آقا. خونسردم.
ـ ولی قیافه ات این را نمیگوید. چیزی شده است؟
سید عبدالله پس از رد شدن تمام ماشینهای جلویش با اشاره افسر دژبان وارد حلقه بازرسی شد.
سید ناصر که داشت اطرافش را نگاه میکرد، متوجه شد روبروی آنها بر یک بلندی یک تیربارچی نشسته است و تمام ماشینها را زیر نظر دارد. برخلاف ابوفلاح، سیدعبدالله سعی میکرد خودش را کاملاً عادی و خونسرد نشان بدهد.
صدای دژبان جلوی تور بلند شد که میگفت: تعلوا تعلوا (بیایید).
سیدناصر داشت تمام رفتارهای نیروهای عراقی را نگاه میکرد و با کارت شناسایی اش که در دستش بود بازی میکرد. خودش را خیلی طبیعی و خونسرد نشان میداد.
طبق معمول دژبان آمد و نگاهی به بچهها کرد و گفت: همه پیاده شوید. عبدالمحمد گفت: همه معطل نکنید. سریع پیاده شویم.
همه که پیاده شدند چند سرباز سریع کل ماشین، زیر صندلی ها، داشبورت، پشت آفتابگیر را نگاه کردند و گفتند: سوار شوید و کارت هایتان را آماده کنید.
مرحله دوم، شناسایی افراد بود. دژبان صدا زد سریع کارت هویت را آماده کنید. یکی یکی افراد را با کارتهای شان چک میکردند و میگفتند مشکلی نیست. خارج شو.
حدود ۵ دقیقهای کل بازرسی طول کشید که اجازه خروج دادند. همه نفس راحتی کشیدند. ماشین به آرامی از محوطه تور بازرسی خارج شد. عبدالمحمد کمی در صندلی عقب جابجا شد و گفت: ابوفلاح دیدی خبری نبود؟
ـ بله آقا. خبری نبود.
ـ پس سعی کن همیشه بر خودت مسلط باشی.
ـ روی چشم آقا. من نگران شما هستم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
@bakeri_channel
فرخنده باد سالروز وصال حضرت علی و فاطمه زهرا😊🌹❤️
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پس از ورود به شهر، اولین محلی که گروه جهت شناسایی انتخاب کردند بازار بود. همه با فاصله مختصری از هم گشتی در بازار زدند. بازار شلوغ بود و فروشندهها جنس هایشان را حراج میکردند.
عبدالمحمد که هوش و حواسش به مردم و مغازهها بود مقابل دکهی روزنامه فروشی ایستاد و روزنامهای خرید و چند لحظه با دقت تیترهای درشت صفحه اول را خواند و باز راه افتاد. آن قدر طبیعی رفتار میکرد که حرص ابوفلاح را در میآورد.
مقصد بعدی گروه، شناسایی مقرها و ساختمان حزب بعث و استخبارات و مراکز حیاتی و حساس شهر بود. این قسمت ماموریت حساسیت زیادی داشت.
از نوع رفت و آمد مردم کاملاً معلوم بود که جو شهر کاملاً پلیسی است و هرکس با نگاه تردید دیگری را نگاه میکند. هیچ کس به هیچ کس اعتماد نداشت. ترس در چهرههای مردم داد میزد.
طبق دستور عبدالمحمد هیچ کس حق یادداشت برداری نداشت. همه میبایست تمام اطلاعات را به ذهن شان میسپردند و سپس در مقر هور آنها را مکتوب میکردند. این کار اثرات زیادی در کار شناسایی داشت.
تمام مدت شناسایی شهر دو ساعت طول کشید. وقتی تمام کار انجام شد همگی در مقابل یک مغازه آبمیوه گیری ایستادند و هر کدام جداگانه سفارش بستنی، آب پرتغال یا آب هویج دادند.
هیچ کس نمیدانست این افراد به ظاهر جدا از هم که کاری بهم ندارند و مشغول خوردن آبمیوه هستند از یک قماش هستند و برای شناسایی مقرهای اصلی دولت و ارتش عراق آمدهاند.
صدای اذان که از بلندگوی مسجد بلند شد. طبق قرار همگی برای برگشتن به سمت ماشین که در یکی از خیابانها پارک شده بود حرکت کردند. سیدناصر گفت: برویم مسجد نماز اول وقت بخوانیم. عبدالمحمد گفت: صلاح نیست.
وقتی سیدعبدالله ماشین را روشن کرد و راه افتاد ابوفلاح با حالتی نگران چند مرتبه گفت شکرلله. الحمدلله. الحمدالله علی کل حال.
او خوب میدانست خطر در دل دشمن در زمان جنگ آن هم در عراق و همراه چند ایرانی یعنی چه. او ارتش عراق را تجربه کرده بود.
عبدالمحمد که روحیات ابوفلاح را خوب میدانست با دست روی پای او زد گفت: خلاص ابوفلاح خلاص. لاتخف.
او میدانست ابوفلاح نگران جان خودش نیست. او تمام نگرانی اش متوجه جان عبدالمحمد و سید ناصر بود.
مقصد بعدی آنها منطقه الحصان بود که در مقابل جزایر مجنون واقع شده بود. تمام این مناطق را ابوفلاح و سیدعبدالله دقیق میشناختند و هر اطلاعات ریز و درشتی را که عبدالمحمد میخواست برایش توضیح میدادند.
عبدالمحمد وقتی دقیقاً در تیررس منطقه مورد نظرشان قرار گرفتند رو به ابوفلاح کرد و گفت: ابوفلاح. حواست به من هست؟
ـ بله سیدی. کاری دارید؟
ـ من و سیدناصر پیاده میشویم و حدود نیم ساعت دیگر بر میگردیم.
ـ ما چه کنیم؟
ـ منتظر باشید. ما زود برمی گردیم.
سیدناصر هم در حالی که دوربین کوچک عکسبرداری اش را آماده میکرد.گفت: ما زود برمی گردیم. نگران نباش.
ـ منتظریم. ان شاءالله به سلامت بروید و برگردید.
هردو راهی شدند تا ماموریت شان را انجام بدهند. عبدالمحمد و سیدناصر تمام منطقه را با دقت شناسایی کردند و سیدناصر از چند مقر نظامی عراق چندعکس کامل گرفت و بلافاصله برگشتند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت حدود ۳:۳۰ دقیقهی نیمه شب بود و خطر از سر و روی منطقه میبارید. همگی با احتیاط در حالی که وقت اذان صبح بود به مقرشان در هور برگشتند.
سیدناصر که خستگی از چشم هایش میبارید گفت: من سر درد دارم. با اجازه شما کمی میخوابم.
سید عبدالله که حسابی خسته شده بود گفت: من هم کمی بخوابم. امروز خیلی خسته شدم.
عبدالمحمد گفت: چرا شما تنها بخوابید همه راحت بخوابیم. ماموریت تمام شده است و الان وقت استراحت است.
ابوفلاح که از شدت آرامش خوابش نمیبرد گفت: ابوعبدالله ماموریت بعدی کی است؟
ـ دیگر باید شناساییها را بعدازظهرها برویم.
ـ چرا؟
ـ چون صبحها مامورین تورهای ایست و بازرسی سرحال و قبراق هستند و این یک نقطه ضعف برای ما و نقطه قوت برای آنهاست. آنها خطرناک هستند.
ـ چه طور؟
ـ سخت گیری آنها صبحها بیشتر است.
ـ چرا؟
ـ چون بعدازظهر به دلیل گرما و خستگی، ضریب هوشی شان کم میشود و این به نفع ماست.
ابوفلاح در حالی که محاسن سیاهش را با دستش مرتب میکرد از این همه دقت و زیرکی ابوعبدالله لذت برد وگفت: مرحبا. مرحباً ابوعبدالله. انت نقادٌ جیّد.
هر شب در منطقه الحصان و شهرهای القرنه و العزیر میبایست کار شناسایی صورت بگیرد.
همه گروه مجبور بودند هر شب با تغییر هویت از میان تورهای ایست و بازرسی عبور کنند و پس از شناسایی کامل به هور برگردند. این کار هر شب تمام اعضای گروه بود. هربار آنها در دل خطر میرفتند و میآمدند.
عاقبت ماموریت بعدی از راه رسید و همگی سوار ماشین شدند و به سمت هدفهای مورد نظر حرکت کردند.
ابوفلاح در حالیکه جاده را زیر نظر داشت آهسته به سیدعبدالله گفت: سیدعبدالله سرحالی؟
ـ بله سرحال. عالی هستم.
ـ سیدعبدالله من هر شب برای این که به سلامت برویم وبرگردیم هزارتا انا انزلناه میخوانم.
ـ ماشاءالله. هرشب؟
ـ هرشب.
آن شب هم آنها بعد از کلی شناسایی نیمههای شب به مقرشان برگشتند.
در آن زمان هر روز قبل از نماز ظهر عبدالمحمد و سیدناصر تمام اطلاعات جمع شده را با هم مکتوب و در مورد آنها بحث میکردند.
ابوفلاح هم از این فرصت استفاده میکرد و با رابطهای خودش در ارتش عراق و ادارات دولتی تماس میگرفت و آخرین اطلاعات جدید را برای سیدناصر و عبدالمحمد میگرفت.
روز به روز کارها بخوبی پیش میرفت. هر کس کار خودش را به خوبی بلد بود. زمان بحث و بررسی گروه همیشه و هر روز یک ساعت بعد از نماز ظهر و ناهار بود.
عبدالمحمد به ابوفلاح تأکید کرد: باید فردا ترتیب ملاقات تعدادی از مجاهدین عراقی رو بدهی. یادت نرود.
ـ فردا زود نیست؟
ـ نه. چیزی شده؟
ـ پس فردا بهتر است.
ـ پس عجله کن. همان پس فردا باشد.
یک ماهی این ماموریت طول کشید و سیدناصر پا به پای عبدالمحمد در همهی کارها میآمد و بهترین قوت قلب او بود.
مدتی بعد روز رفتن فرارسید و عبدالمحمد بعد از نماز مغرب و عشاء در حالی که مهر نمازش را در جیب پیراهنش میگذاشت گفت: ابوفلاح ما فقط امشب مهمان شما هستیم.
ـ چرا؟ چه شده؟
ـ چون ما باید برویم ایران. ماموریت ما تمام شده است.
ـ پس کی بر میگردید اینجا؟
ـ معلوم نیست.
ـ به سلامت. ما منتظر شما هستیم. دلمان برای شما تنگ میشود.
ساعت ۱۲:۳۰ دقیقهی نیمه شب سیدناصر و عبدالمحمد با بلم به آرامی از منطقه هور خارج شدند و بدون هیچگونه درگیری با کمینهای عراقی به ایران برگشتند.
رفتن عبدالمحمد برای بار دوم به ایران کمتر از یکماهی طول کشید.
ابوفلاح هر روز طبق برنامهریزی که ابوعبدالله برایش انجام داده بود کار شناسایی اش را دقیق انجام میداد و همهی موارد را مینوشت تا با آمدن عبدالمحمد در اختیار او قرار دهد.او هر روز یا مشغول گزارش گیری از مقر سپاه چهارم عراق بود یا ساختمان حزب بعث را زیر نظر داشت و یا مقرهای استخبارات را میپائید. او قول داده بود تمام کارهایش را تا آمدن عبدالمحمد به خوبی انجام بدهد.
عبدالمحمد فردا صبح در ایران اولین ملاقاتی که داشت به سراغ علی هاشمی در قرارگاه رفت. قرارگاه هم چنان خاموش و ساکت بود. هنوز هیچ کس نفهمیده بود که این قرارگاه سری دارد تمام جنگ را آماده دادن اطلاعاتی میکند که سمت و سوی آن را عوض میکند.
در قرارگاه علی هاشمی مشغول صحبت با فضل الله صرامی از بچههای معاونت اطلاعات بود که صدای یا الله عبدالمحمد بلند شد. علی هاشمی روی نقشه خم شده بود و داشت مسیرهایی را با فضل الله چک میکرد.
برای علی، صدا، صدای آشنایی بود. او تن این صدا را بخوبی میشناخت. با خوشحالی سرش را از روی نقشه وسط سنگر برداشت و با خنده گفت: یا هله یا هله اهلاً و مرحباً کیف الصحه ابوعبدالله.
ـ الحمدالله بخیر. نحن مشتاقین.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
سرداران شهید باکری
سال 1346 ه ش چهار سال بعد از آغاز نهضت امام خمینی )ره) در 15 خرداد 1342 ، در روستای دیزج اسكو در خانواد ه ای مذهبی چشم به جهان گشود . چند سال بعد با خانواده اش به تبریز عزیمت نمود . تحصیلات ابتدائی و راهنمائی را در مدرسه ابوریحان واقع در خیابان عباسی با كسب رتبه شاگرد ممتاز به اتمام رساند وبعد برای ادامه تحصیل در دبیرستان شهید مدنی (دهقان سابق ) ثبت نام کرد . حسن در سن 10 سالگی بود كه همراه پدر و برادرش در راهپیمائی ها ومبارزات برعلیه رژیم ستم شاهی شركت می كرد . بعد از انقلاب اسلامی حسن در مسجد و پایگاه بسیج فعالیت چشمگیری داشت ؛بیشتر اوقات خود را با همسنگرانش در مسجد و پایگاه بسیج برای خدمت به اسلام و مسلمین می گذراند . به امام خمینی ویارانش عشق می ورزید .همیشه می گفت:سعی كنید از امام امت كه ولی فقیه و راهنمای ما و نائب به حق امام زمان (عج) است پیروی كنید و به فرامین آن بزرگوار جامه عمل بپوشانید ، كه همه مدیون اوهستیم . او در دورره ی دبیرستان ثبت نام می کند اما قبل از آنكه وارد دبیرستان شود به بسیج می رود و عضو این نهاد مردمی می شود. یك هفته مانده به آغاز سال تحصیلی 1360 , حسن پدرش رابه بسیج برد و با اینكه به دلیل سن کمی که داشت ,مسئولین مانع رفتنش به جبهه می شدند اما با برخوردی قوی ومحكم وبا اعتقاد راسخ به ولایت فقیه و انقلاب اسلامی وبا اصرار رضایتنامه ی پدروموافقت مسئولین را به دست آورد .او موفق شد درسی ام شهریور1360 به آرزوی دیرینه خود یعنی حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل ودفاع از کشوربرسد. با آغاز امتحانات ثلث اول به تبریز بر می گردد و با فعالیت بیشتر در كلاس درس، موفق می شود امتحانات را با نمرات خوب پشت گذارد. اومدرسه ودرس خواندن را سنگر دوم معرفی می كند . سال اول دبیرستان را نیمه تمام می گذارد و عازم جبهه می شود. حسن با رفتن به جبهه روح تازه ای به خود گرفت و در جهت تكامل روحی وجسمی برای رسیدن به خدا حیاتی دیگر یافت.او در طول چهار سال که درجنگ وجبهه حضورداشت ، دلاور مرد سنگر جبهه ها و یكی از رهروان و شیفتگان حسینی بود. همیشه دنبال این بود كه كی عملیات خواهد شد تا با بیرون کردن متجاوزین به کشور , دل مردم وامام را شاد كند .اولین عملیات بزرگی كه حسن در آن شركت نمود عملیات پیروزمندانه فتح المبین بود كه در اول فروردین ماه 1361 به آزادسازی مناطق غرب شوش و دزفول وبا پیروزی رزمندگان اسلام انجامید . عملیات بعدی او بیت المقدس بود که در اردیبهشت ماه 1361 انجام می شود و نتیجه آن آزاد سازی سوسنگرد و خرمشهر است. این عملیات که به اعتراف کارشناسان نظامی دنیا معجزه ی ایرانیان نام گرفت شور و شوقی در مردم و رزمندگان به وجود آورد كه می توان گفت سرنوشت جنگ به نفع جبهه اسلام تغییر کرد . حسن از اینكه در این عملیات هم با پیروزی و سربلندی و با دستی پر به آغوش مردم بر می گشت خیلی خوشحال بود .مردم به استقبال او ورزمندگان دیگر شتافتند و در راه آهن تبریز با قربانی كردن گوسفند و پخش شیرینی به آنها خوشامد گفتند. بعد از مراسم استقبال برای تجدید میثاق با شهدای عملیات با پای پیاده از راه آهن تا مزار شهیدا ن در وادی رحمت رفتند . وقتی از همسنگرانش كسی به شهادت می رسید خیلی ناراحت می شد و می گفت: من چطور میتوانم در جلو چشم این خانواده های شهدا ظاهر شوم , آنها فرزندان و اموال خود را برای دفاع از اسلام وکشورداده اند و دین خود را به اسلام ادا كرده اند و با ایمانی قوی و قامتی بلند ایستاده اند . او بعد از اتمام مرخصی به جبهه بر میگردد و عاشقانه در عملیات رمضان كه بیست و سوم تیر ماه 1361 در منطقه شلمچه شروع شده بود ,به عنوان آرپی چی زن ودر خط مقدم ,جلوی تانكهای عراقی میرود وبعد از چند ساعتی جنگیدن با تركش توپ از ناحیه لب و سینه مجروح شده و به پشت جبهه انتقال می یابد و در بیمارستان بستری می شود . بعد از عمل جراحی و درمان به منزل میرود وچند ماهی در منزل استراحت كرده و دوباره باعشقی بیشتر به خدا عازم جبهه می شود و در انتظار عملیاتی دیگر لحظه شماری می كند . او مرگ را تحقیر كرده بود ومانند هزاران رزمنده ی دیگر به سوی كمال وشهادت پیش می رفت. در عملیات مسلم ابن عقیل كه در مهر ماه سال 1361 در منطقه غرب سومار آغاز می شود شركت می نماید و از ناحیه گردن و پا و كتف مجروح می شود .بعد از بهبودی در عملیات والفجر مقدماتی والفجر یك با شهامت و شجاعت و با مسئولیتی بیشتر شركت مینماید . و وقتی مسئولین لشكر ، فداكاری و ایثارگری های ایشان را مشاهده میكنند در سال 1361 بدون گذراندن دوره آموزشی سپاه ,به عنوان پاسدار رسمی پذیرفته می شود وبعد بنا به مصلحت مسئولین پس از عملیاتهای ذكر شده در سال 1362 به تبریز آمده وبه عنوان محافظ آیت ا... ملكوتی امام جمعه تبریزبرگزیده می شود و بیش از یكسال آنجا می ماند . با علاقه ای كه به جبهه وجنگ داشت روزها برایش به سختی می گذشت.
درطی این مدت چندین بار جهت اعزام به جبهه به مسئولین مربوطه مراجعه كرد ولی از طرف آنها پذیرفته نمی شد که ایشان به جبهه برود.بعد از درخواستها و اصرار های زیاد در آبانماه سال 1364 با عشقی سرشار به جبهه اعزام می شود . او به این خواسته دیرینه خود رسید و پس از یادگیری آموزشهای متعدد به خصوص آموزشی غواصی به عنوان مسئول دسته در عملیات والفجر 8 كه در اواخر سال 1364 انجام گرفت ومنجر به آزادی بندر فاوعراق گردید شركت نمود و بعد از این عملیات به مرخصی آمد و برای تشكیل و سازمان دهی مجدد گردانها ,شبانه روز در محله ها و مساجد از مردم جهت اعزام به جبهه دعوت به عمل می آورد . در آن موقع به عنوان كادر گردان مشغول خدمت بود و از نزدیك مشكلات جبهه را درك میكرد . آخرین مرخصی و دیدارش با خانوده ودوستان قبل از اعزام سپاهیان حضرت محمد (ص) در سال 1365 بود . اوهمراه با کاروان سپاهیان محمد(ص) به جبهه رفت وآماده برای عملیاتی دیگر شد .حسن قبل از عملیات مسئولیت معاون فرماندهی گروهان غواصی را به عهده داشت . عملیات كربلای 4 در دی ماه 1365 آغاز می شود ولشگر اسلام با هجوم به دشمن ضربات سختی ر ابر آنان وارد می كند . 15 روز بعد ، عملیات بزرگ كربلای 5 در منطقه شلمچه آغاز می شود وحسن نیز در این عملیات پیشاپیش نیروها ی عملیاتی حركت می كند وپیمودن مسافت 7 كیلومتری درزیرآب در ساعات اول عملیات ، بعد از شكستن خط پدافندی دشمن به كانال و سنگر های فرماندهی دشمن وارد می شوند . اوکه در این عملیات سرگرم پاکسازی سنگرهای دشمن و از بین بردن نیروهای دشمن بود ؛در ساعت 30/1 دقیقه شب با شلیك گلوله از سوی دشمن به شهادت رسید و به لقاء الله پیوست تا به آرزوی دیرینه خود كه همانا دیدار با معشوق است برسد .
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
تصویر پیکر مطهر سردار شهید حسن وکیل زاده
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
علی هاشمی او را در آغوش گرفت و با آنها خوش و بش کرد. اولین سوالی را که از عبدالمحمد پرسید این بود: با دست پر آمدهای یا نه؟
ـ دست پُرپُر.
ـ خوب کاری کردی. خیالم راحت شد. دلم خیلی نگران بود.
ـ دشمنت نگران باشد. مگر ما مرده ایم.
ـ خدا خیرت بدهد. من شرمنده شما و گروه همراهت هستم. از اوضاع العماره و بصره چه خبر داری؟ وضع خوب است یا خراب؟
عبدالمحمد تمام گزارش هایش را ریز به ریز برای فرمانده قرارگاه توضیح داد و علی هر لحظه چهره اش بشاش تر شد وگفت: آقا محسن چقدر خوشحال میشود. دست شما درد نکند. واقعاً زحمت کشیدید.
هنوز چند دقیقهای از دادن گزارش نگذشته بود که سروکله سیدناصر سیدنور هم پیدا شد که همه به احترام او بلند شدند. با همه دست داد و معانقه کرد. علی هاشمی سید ناصر را خوب میشناخت و از تواناییهای او بهتر از هر کس دیگری خبر داشت. در حالی که او را در آغوش گرفت گفت: سید! ماموریت چطور بود؟
ـ عالی عالی بود. حرف نداشت.
ـ عبدالمحمد که اذیتت نکرد؟
ـ بهترین دوران عمرم با عبدالمحمد است. او در عراق دلیل آرامش روحی من بود.
ـ شوخی میکنی؟ چون جلوی تو ایستاده میگویی؟
ـ نه با تمام وجودم راست میگویم. عبدالمحمد نعمت قرارگاه است.
ـ چه طور؟ چه چیزی سبب شده این طور از عبدالمحمد تعریف کنی؟
ـ عبدالمحمد مثل ومانند ندارد. باید در ماموریت همراهش باشی تا او را بشناسی.
عبدالمحمد وسط حرف سید پرید و گفت: نه بابا این طورها هم که سید میگوید نیست. همه کارها را خودش کرده است. دارد به من روحیه میدهد.
ـ نه عبدالمحمد من تواضع نمیکنم. تمام حرف هایم از روی صداقت و حقیقت بودند.
ـ حبیبی عینی سیدی
علی هاشمی از سید پرسید به نظرتو چقدر میشود به نیروهای اطلاعاتی مرتبط با قرارگاه در هور و عراق اعتماد کرد؟ یعنی چقدر میشود به آنها تکیه کرد؟
ـ آنها با تمام جان و دل کار میکنند. از هر کوششی برای ما دریغ نمیکنند.
ـ نه منظورم درصد اطلاعاتی را که به ما میدهند چقدر است؟
ـ من که در این مدت غیر از تدین و غیرت و برادری چیزی از آنها ندیدم.
او سپس رو به عبدالمحمد کرد و گفت: مگر نه عبدالمحمد؟ درست نمیگویم؟
ـ بله سید کاملاً درست میگوید.
شاید دو ساعتی جلسه طول کشید که وقت نماز ظهر شد و آنها مهیای نماز جماعت چند نفره شان شدند. علی هاشمی جلو ایستاد و باقی به او اقتدا کردند ونمازشان را به جماعت بجای آوردند.
پس از نهار عبدالمحمد ماموریت جدید خودش را از علی هاشمی شنید وهمراه سید نور ساعت ۱:۳۰ بعدازظهر از قرارگاه بیرون زدند.
در راه عبدالمحمد از ماموریت جدید حرفهایی زد که سیدناصر گفت: امیدوارم این بار هم موفق شویم.
دو روز بعد باز سیدناصر و عبدالمحمد ضمن خداحافظی با خانواده و دوستانشان به همراه دو نفر دیگر از مجاهدین عراقی با بلم به سمت مقر ابوفلاح راهی عراق شدند.
در راه عبدالمحمد در حال و هوای خودش بود که سید ناصر از او پرسید: به نظرت تا چند مرتبه دیگر باید این مسیر را برویم و برگردیم؟
ـ معلوم نیست.
ـ تقریباً چندبار میشود؟
ـ تاکارمان تمام شود. چرا این سوالها را میپرسی؟
ـ همین طوری.
دو مجاهد عراقی تنها مشغول پارو زدن بودند و هیچ حرفی نمیزدند. همهی شب را در راه بودند و تمام هوش و حواسشان این بود که به کمین عراقیها برخورد نکنند.
ساعت۴ صبح بود که آنها توانستند خودشان را به مقر ابوفلاح برسانند.
ابوفلاح که انتظار آنها را میکشید با خنده از جایش بلند شد و گفت: چقدر دیر آمدید؟ من خیلی وقت است منتظرتان هستم. هر وقت میروید تمام دل من همراه شما میآید ایران. من بدجوری به شماها عادت کرده ام.
عبدالمحمد که از علاقه او به خودش خوب خبر داشت در حالی که با او معانقه میکرد گفت: حالا که آمدیم دیگر ناراحت نباش.
نه الان خیلی هم خوشحال هستم.
تا اذان صبح حدود نیم ساعتی مانده بود که عبدالمحمد گفت:
ـ ابوفلاح بعد از نماز تا قبل از روشن شدن هوا یک ماموریت سریع داریم.
ـ درخدمتم سیدی. چه ماموریتی؟
ـ باید به منزل سید هاشم برویم. با او کاری دارم که خیلی حیاتی است.
ـ مشکلی نیست. من الان میفرستم مسیر را چک کنند. تا ما نمازمان را بخوانیم راه میافتیم
ـ اهلاً و مرحباً یا شیخ
ـ الله یسلمک
نماز صبح را که خواندند، پیشرو هم آمده بود و گفت: مسیر امن است و هیچ مشکلی وجود ندارد.
یک مرتبه عبدالمحمد گفت: نه الان خسته ام و نمیتوانم. بگذارید مدتی دیگر میرویم. الان حالش را ندارم.
ـ چرا؟ چیزی شده؟
ـ نه یک حسی دارم که میگوید فعلاً نرویم.
ـ پس کی؟
ـ امشب بعد از نماز مغرب و عشاء می رویم.
ـ هر جور صلاح میدانید. پس استراحت کنید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a