ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، شکست...
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
📌شهادت مدافع حرم میانه ای در سوریه
▫️میانه باز هم عزادار شد.
▫️ رزمنده جبهه جهانی مقاومت، مدافع حرم برادر بسیجی رضا صفدری در حین انجام ماموریت در سوریه به شهادت رسید.
▫️این رزمنده بسیجی اهل ترکمنچای میانه بوده و روز گذشته در حین ماموریت و بر اثر انفجار مین به فیض شهادت نائل آمده است.
▫️پیکر این شهیدِ سعید روز شنبه در ترکمنچای میانه تشییع خواهد شد.
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد تمام مسائل را برایشان بخوبی تبیین کرده بود.
زبان عربی عبدالمحمد با زبان عربی عراقیها فرق داشت. وقتی در ایست و بازرسیها که از آن به بازجویی خیابانی یاد میکردند قرار میگرفت. علیرغم تسلط به زبان عربی میدانست گویش عراقیها به لهجه بصروی معروف است و لهجهی او قدری با آن فاصله دارد. معمولا ابوفلاح برای اینکه این خلاء و مشکل را پر کند خودش پیش قدم میشد و شروع به حرف زدن میکرد تا کمتر عبدالمحمد حرف بزند. هیچ کس متوجه این حرکت ظریف آنها نمیشد.
عبدالمحمد هم برای فرار از این خطر سعی میکرد با جملات کوتاه و مختصر جواب ماموران ایست و بازرسی را بدهد تا لهجهی او لو نرود.
آن روزها عبدالمحمد اصرار زیادی داشت که بچهها باید به روز باشند. وقتی ابوفلاح از این جمله اش سوال کرد یعنی چه، گفت: یعنی مثل عراقیها باید به روز باشید.
ـ یعنی چه؟
ـ آنها هر چند روز یک بار کارتهای شناسایی و برگههای مرخصی شان را از نظر رنگ، شکل، قطع و فرمت عوض میکنند و اگر حواسمان به این موضوع نباشد گرفتار میشویم.
ـ این تغییرات را از کجا بفهمیم ؟
ـ از هرکجا که شده. هر بار که لباس افسری میپوشید لوازمی دارد و وقتی لباس سربازی میپوشید لوازم دیگری. اینها را دقت کنید تا گیر نیفتیم.
ـ پس موضوع جدی است.
ـ بیش از آنکه ما فکرکنیم.
ـ توکل علی الله. لاتخف.
هجده روز بود که عبدالمحمد از نیروهایش در هور جدا شده بود و در ایران در کنار علی هاشمی در قرارگاه نصرت مشغول بحث و بررسی اطلاعات جمع شده بود. او گاهی با محسن رضایی و گاهی با احمد غلام پور اطلاعات بدست آمده خودش را بررسی میکرد و نظریات آنها را میگرفت. آنها هم هر سوالی که داشتند از او میکردند و بلافاصله دقیق و کامل جواب میداد. این جلسات در تصویرسازی منطقه هور و استانهای اطراف آن جهت عملیات خیلی به آقا محسن کمک میکرد.
در عراق ابوفلاح و باقی بچهها از نبودن ابوعبدالله بسیار نگران بودند. زیرا حضورش در هور مایهی قوت قلب همه آنها بود.
همه بچه ها، وقت نماز و مخصوصاً نیمه شبها برای برگشتن فرمانده شان دعا میکردند. آنها عجیب به عبدالمحمد وابسته شده بودند. هیچکس مثل عبدالمحمد در میان شان نبود که این قدر جاذبه داشته باشد.
هجده روز گذشته بود که علی هاشمی به او دستور برگشت به عراق را داد. او تمام وسایل خودش را جمع کرد و با توکل بر خدا مثل سابق آماده شد که با بلم راهی مقر ابوفلاح شود. او هم دلتنگ نیروهایش شده بود.
او در آخرین جلسه اش با علی هاشمی، نیازمندیهای قرارگاه را دقیق روی کاغذی نوشت و در جیبش گذاشت.
وقتی حرفهای علی هاشمی تمام شد عبدالمحمد متوجه شد که در این سفر همراهانی دارد. علی هاشمی رو به او کرد و گفت: شما در این سفرتنها نمیروی. این بار، همراه داری و این یک لطف برای تو است.
ـ چطور مگر؟ همراه دارم؟ چه کسی قرار است همراهم بیاید؟
ـ طبق صحبتهایی که با آقای غلام پور و آقا محسن کرده ام قرار شد سید ناصر سیدنور هم همراهت بیاید.
ـ چه بهتر.اونیروی زبدهای است. بسیار خوشحالم که درخدمت سیدناصر باشم.
ـ با هم که خوب هستید؟
ـ سیدناصر از بهترین بچههای قرارگاه است. چه کسی بهتر از او. باعث افتخار من است که همراه او باشم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
علی هاشمی گوشی تلفن قورباغهای اش را برداشت و بعد از چند لحظه گفت: بگویید سیدناصر بیاید داخل.
چند لحظه بعدتا سید ناصر وارد سنگر شد عبدالمحمد به احترام او تمام قد بلند شد و با خنده او را در آغوش گرفت و خوش و بش گرمی با هم کردند.
سیدناصر در حالی که نگاه به علی هاشمی میکرد گفت: امروز حاج علی صلاح دیده من در این ماموریت در رکاب تو باشم. عیبی که ندارد؟ صریح نظرت را بگو. اگر دوست نداری، نمیآیم.
- این چه حرفی است. تو عزیز من هستی. کار خیلی خوبی است. تو مایهی قوت کار من در ماموریت هستی.
آنها بعد از نیم ساعتی با علی هاشمی خداحافظی کردند. ساعت ۹ شب او و سیدناصر در بلم بودند. صدای نی زارهایی که در اثر باد بهم میخوردند سکوت شب را میشکستند.
سیدناصر در طول مسیر سکوت کرده بود و این عبدالمحمد بود که وضعیت را برایش توضیح میداد.
حرفهای عبدالمحمد تمام شده بود که آنها به چند قدمی مقر ابوفلاح رسیدند. سیدناصر هم تمام اطراف را میپائید.
این جا دیگر احتیاط کامل الزامی بود. او با اشاره و آرام گفت: اینجا مقر ملاقات ماست.حواست را بده.
ـ چه کار کنیم؟ در اینجا اولین کارمان چیست ؟
ـ هیچ چی باید پیاده شویم. این تنها کارمان است.
سید ناصر که تمام سر و صورتش را با چفیهی قرمزی پیچیده بود به آرامی از بلم پیاده شد و همراه عبدالمحمد راه افتادند. سکوت شب و نسیم سردی که گاه میوزید تمام هور را گرفته بود. عبدالمحمد اورکتش را محکم به بدنش چسباند تا بلکه قدری از سوزش سرما فرارکند.
آنها ۲۰۰ متری که راه رفتند عبدالمحمد با صدای خاص خودش ابوفلاح را صدا زد. ابوفلاح، ابوفلاح. وین انتم؟ (کجایی؟)
چیزی نگذشت که ابوفلاح سراسیمه از مقرش بیرون زد و با دیدن عبدالمحمد ضمن خوشحالی او را در بغل گرفت و پشت سر هم میگفت اهلاً و سهلاً. اهلاً و سهلاً. نحن اشوق. تفضل. حبیبی. عینی.
ابوفلاح از این شکل آمدن عبدالمحمد تعجب کرده بود. او بدون اطلاع قبلی و بدون راه بلد خودش مستقیماً همراه سیدناصر، سید ابوصادق و سید حمید آمده بود.
ـ سیدی چرا بی خبر آمدی؟
ـ خبر لازم نیست. اصل آمدنم بود که آمدم. کار بدی کردم؟
ـ نه. منظورم این بود که اطلاع میدادی به استقبال شما میآمدیم.
ـ نیازی نبود. شما به گردن من خیلی حق دارید. نخواستم زحمت شما شود.
ـ هرطور صلاح میدانید. من شما را دوست دارم. علی عینی.
چند لحظه بعد عبدالمحمد مهمان تازه واردش را به ابوفلاح معرفی کرد و اوهم برایش سنگ تمام گذاشت و تحویلش گرفت. هر دو همدیگر را بغل کردند و ابوفلاح پشت سر هم میگفت نرحب بک، اهلاً وسهلاً.
ابوفلاح برای اینکه همان لحظه اول رابطه اش را با سیدناصر محکم و صمیمی کند گفت: سیدناصر این خانهی محقر تیمی من، تمام از نی و بردیهای بهم پیوسته است. از روزی که همراه دو برادرم و چند عموزاده ام از ارتش عراق فرار کردیم در اینجا زندگی میکنیم و فعالیت مان را بر علیه رژیم بعث انجام میدهیم. این جا همه اش متعلق به شماست. غریبی نکن. دوست دارم راحت راحت باشی.
ـ پس به شما خیلی سخت میگذرد؟
ـ بله ولی سختی در راه خدا شیرین است. ما که عادت کرده ایم.
ـ خدا اجرتان بدهد. واقعاً زحمت میکشید.
ـ من و همه همراهانم هرکاری که شما داشته باشید با کمال میل انجام میدهیم و در خدمتتان هستیم.
ـ ممنون. ما هم در خدمت شما هستیم.
سید ناصر وقتی حرفهای ابوفلاح تمام شد چفیه اش را باز کرد و چهره اش را نشان ابوفلاح داد.
بوفلاح در حالیکه میخندید گفت: ابوعبدالله چه برایتان آماده کنم؟ یعنی چه دوست دارید؟
ـ هر چه داری. فرق نمیکند. ما خیلی گرسنه هستیم.
ـ بگوچه میخواهید؟
ـ گفتم که فرقی نمیکند خیلی خسته ایم. هرچه هست میخوریم.
او بلافاصله با کمک برادرهایش چای، قهوه و نان و خرما برایشان آماده کرد و آنها هم بعد از خوردن به اصطلاح شام چون خیلی خسته بودند بعد از خواندن نماز صبح تا نزدیک اذان ظهر خوابیدند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
برسینــہ میزنم
ڪہ مبــادا
درونِ آن
غیر از #حسیـــن
خـانہ ڪند ،
عشــق دیگری
#السلام_علی_الحسین_ع
#صبحتون_شهدایی
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
💔
#قرار_عاشقی
#استوری
قسم بده رضا را به جواد🤲🍃
#امام_جواد
#شهادت_امام_جواد
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت 8 صبح بود که ابوفلاح به سیدصادق گفت: باید امروز برای ابوعبدالله و سیدناصر غذای خوبی تهیه نماییم.
او تا آنها بیدار شوند تدارک ناهار را دید و با صید چند ماهی بطی و شیربت بساط سور و سات آنها را فراهم کرد. ابو فلاح آتشی راه انداخت و ماهیها را به سیخ کشید.
سیدناصر که در اثر دود کباب از خواب بیدار شده بود صدا زد: عبدالمحمد آتش سوزی شده است.
ـ نه. آتش سوزی کجاست.
ـ پس این دود از کجاست؟
ـ از کارهای ابوفلاح است که راه انداخته است.
ـ ابوفلاح؟ یعنی چه؟ مگر او چه میکند؟
ـ او عادت دارد وقتی من میآیم ناهار، ماهی درست میکند و مرا شرمنده میکند.
ـ عجب. مگر الان ساعت چند است؟
ـ با اجازه شما ساعت 11 ظهر.
ـای وای یعنی ما این قدر خوابیدیم؟
با بیدار شدن تیم، همگی بعد از خوردن چند لیوان چای، تمام مسائل منطقه را با ابوفلاح بررسی کردند و نیازهای جدیدشان را مطرح کردند. ابوفلاح چند دقیقه بعد صدا زد ناهار آماده است. بفرمایید روی سفره.
سیدناصر سرسفره نهار وقتی ماهیهای کباب شده را میخورد رو به ابوفلاح کرد و گفت: واقعاً تو آشپز ماهری هستی؟
ـ نوش جانت. سید بخور. گوارای وجودت.
ابوفلاح در یک فرصت کوتاه تمام اطلاعاتی را که در طول هجده روز از مناطق نظامی عراق تهیه کرده بود تمام و کمال برای عبدالمحمد توضیح داد. عبدالمحمد سعی میکرد بعضی مسائل را دردفترچه جیبی اش بنویسید.
ابوفلاح آن قدر دقیق و واضح توضیح میداد که سیدناصر هر چند لحظه یک بار میگفت اهلا بک. سلمکم الله.
عبدالمحمد که میدید در این مدت ابوفلاح و تیم شناسایی اش بیکار نمانده و بسیاری از کارها را خوب انجام دادهاند خوشحال بود و با دست آرام پشت کمرش زد و گفت زحمناکم (به شما زحمت دادیم).
ـ لا، رحمه (نه، رحمت است).
عبدالمحمد سراغ بسیاری از مجاهدین را که با آنها همکاری میکردند را گرفت و ابوفلاح از وضعیت هر کدام از آنها گزارش دقیقی میداد.
با آمدن دور دوم ماهیهای سرخ شده، جلسه تعطیل شد و همگی بهترین کار را خوردن دانستند.
بلافاصله پس از خوردن ناهار عبدالمحمد گفت: ابوفلاح کار جدیدمان را باید انجام بدهیم. آماده که هستی؟
ـ با تمام وجود آماده ام. فقط امرکن.
ـ ماشاءالله. تو واقعاً مجاهدی.
ـ حالا کجا باید برویم؟
ـ منطقه الحصان.
ـ حتماً حتماً. الان همه وسایل را آماده میکنم. طول نمیکشد.
سید ناصر از این که میدید ابوفلاح و تیم همراهش این قدر با عبدالمحمد هماهنگ و صمیمیاند خوشحال شد وگفت: واقعاً به این نیروها شک نکن. آنها تمام کارها را به بهترین صورت انجام میدهند.
ـ بله. من به او و باقی شان اعتماد زیادی دارم.
ـ معلوم است. اینها با تمام وجودشان کار میکنند.
منطقه الحصان روبروی جزایر مجنون قرارداشت و کار شناسایی جدید آنها میبایست در این محور انجام میشد.
فردا صبح طبق تقسیم بندی قرارشد ابوفلاح و ابوصادق به عنوان پیش رو به سمت هدف حرکت کنند و بعد از چک کردن منطقه اگر خطری نبود باقی گروه هم به آنها ملحق شوند. منطقه مملو از نیروهای امنیتی عراق بود.
حدود یک ساعتی طول کشید که ابوفلاح خوشحال برگشت و گفت: ابوعبدالله! منطقه آرام و امن است. میتوانیم برویم.
ـ مطمئن هستی؟ مشکلی نیست؟
ـ نه. دقیق کنترل کردم. شک ندارم. امن امن است.
او و سیدناصر و عبدالمحمد پس از آن از هور خارج شدند و با ماشینی که ابوفلاح از قبل توسط سیدعبدالله از مجاهدین عراقی منطقه العروگه از توابع الکحلا تهیه کرده بود به سمت هدف راه افتادند.
آنها میبایست اول به شهر العزیر وارد میشدند. سیدناصر آرام در گوش عبدالمحمد گفت: تا حالا العزیر رفتی؟
ـ نه چطور مگر؟ خبری است؟ چرا این سوال را میپرسی؟
ـ همین طوری. من هم نرفتم.
ـ مشکلی داری؟
ـ نه اصلاً. همین طوری سوال کردم.
ـ من به کار ابوفلاح اعتماد دارم. او بهترین نیروی من در هور است.
ـ نه مشکلی نیست.
هنوز نیم ساعتی از حرکت آنها نگذشته بود که یک مرتبه ابوفلاح صدا زد ابوعبدالله السیطره السیطره (ایستگاه ایست و بازرسی). چه کنیم؟ خطرناک است...
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد که کاملاً راحت روی صندلی عقب ماشین نشسته بود گفت مشکلی نیست. آرام و خونسرد حرکت کن. انگار نه انگار چیزی شده است. عادی باش.
صف بازرسی کمی طولانی بود و این بهترین فرصت برای هماهنگی بچهها بود. سربازان به دقت ماشینها را چک میکردند و به آنها اجازه خروج میدادند. بازرسی هر ماشین پنج دقیقهای طول میکشید.
عبدالمحمد هویت شناسایی و کارتهای بچهها را چک کرد و گفت هیچ مشکلی نیست. از این تورهای بازرسی سر راهمان زیاد است فقط خونسرد باشید. الان سریع رد میشویم. آیت الکرسی بخوانید.
سید ناصر در حالیکه اطراف ماشین را میپائید یک بار دیگر کارت شناسایی اش را از جیب پیراهن نظامی اش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت. سبیلهای او و صورت تیغ تراشیده اش در عکس او را به خنده انداخت.
نوبت به بازرسی ماشین گروه که رسید عبدالمحمد آرام در حالی که در صندلی عقب لم داده بود نگاهی به دژبان کرد و گفت: چی شده؟
ـ چیزی نشده، بازرسی است. آماده باشید.
ـ چه کار کنیم؟
ـ مدارک شناسایی تان را بدهید. تا چک کنم.
عبدالمحمد پیش قدم شد و کارت شناسایی اش را نشان دژبان داد. او قدری به عکس و چهره عبدالمحمد خیره شد و کارت را پس داد. عبدالمحمد با بی محلی کارت را گرفت و در جیبش گذاشت.
باقی بچهها یکی یکی کارت شناسایی شان را نشان دژبان دادند.
دژبان بعد از اینکه از هویت همه مطمئن شد به راننده گفت یالا صندوق عقب ماشین را باز کن.
عبدالمحمد با خونسردی گفت یالا سائق بالسرعه(راننده زود در صندوق عقب ماشین را باز کن)
سیدعبدالله سریع از ماشین پیاده شد و در صندوق عقب را باز کرد و گفت: نگاه کن. هیچی در آن نیست. خالیه.
دژبانی نگاهی کرد و پلاستیک کف صندوق عقب را کناری زد و با دیدن گوشههای زیر آن گفت: مشکلی نیست. حرکت کن.
با حرکت ماشین و رد شدن از خط دژبانی، سیدناصر نفس راحتی کشید .
با فاصله گرفتن ماشین از تور بازرسی، سید عبدالله گفت: ابوعبدالله ! این اولین تور بود.
عبدالمحمد با تعجب پرسید: این اولین تور بود یعنی چه؟ مگر چندتای دیگر در راهمان است؟
ـ هفت تا.
ـ مشکلی نیست. همه مثل هم هستند. بگو صدتا باشند.
حدود ۲۰ دقیقه که ماشین حرکت کرد تا آنها از منطقه الکحلا خارج شدند و وارد جاده العزیر شدند. بیشتر از همه عبدالمحمد بود که تمام نگاهش دقیقا به معابر ورودی، ساختمان ها، تاسیسات و هر چه بیرون ماشین دیده میشد دوخته بود و آنها را در ذهنش ضبط میکرد. انگار داشت فیلم برداری میکرد.
فضای ساکت ماشین را صدای سیدعبدالله شکست که گفت: سیدی اینجا ورودی شهر العزیر است.
ـ پس چرا این قدر ترافیک زیاد است؟
ـ به خاطر تور بازرسی است.
ـ معلوم است اینجا خیلی سخت گیری میکنند. بچهها آماده اید؟ البته نترسید. خبری نیست. همه با هم گفتند آماده ایم آماده.
ـ عبدالمحمد که تمام رفتارهای بچههای همراهش را زیر نظر داشت متوجه شد رفتار ابوفلاح کمی غیرعادی است. برای اینکه روحیهای به گروه داده باشد با خنده دست او را گرفت وگفت: ابوفلاح چه شده؟
ـ هیچی آقا. طوری نیست. خوبم، الحمدالله.
ـ نگران نباش. فقط خونسرد باش.
ـ حتماً حتماً آقا. خونسردم.
ـ ولی قیافه ات این را نمیگوید. چیزی شده است؟
سید عبدالله پس از رد شدن تمام ماشینهای جلویش با اشاره افسر دژبان وارد حلقه بازرسی شد.
سید ناصر که داشت اطرافش را نگاه میکرد، متوجه شد روبروی آنها بر یک بلندی یک تیربارچی نشسته است و تمام ماشینها را زیر نظر دارد. برخلاف ابوفلاح، سیدعبدالله سعی میکرد خودش را کاملاً عادی و خونسرد نشان بدهد.
صدای دژبان جلوی تور بلند شد که میگفت: تعلوا تعلوا (بیایید).
سیدناصر داشت تمام رفتارهای نیروهای عراقی را نگاه میکرد و با کارت شناسایی اش که در دستش بود بازی میکرد. خودش را خیلی طبیعی و خونسرد نشان میداد.
طبق معمول دژبان آمد و نگاهی به بچهها کرد و گفت: همه پیاده شوید. عبدالمحمد گفت: همه معطل نکنید. سریع پیاده شویم.
همه که پیاده شدند چند سرباز سریع کل ماشین، زیر صندلی ها، داشبورت، پشت آفتابگیر را نگاه کردند و گفتند: سوار شوید و کارت هایتان را آماده کنید.
مرحله دوم، شناسایی افراد بود. دژبان صدا زد سریع کارت هویت را آماده کنید. یکی یکی افراد را با کارتهای شان چک میکردند و میگفتند مشکلی نیست. خارج شو.
حدود ۵ دقیقهای کل بازرسی طول کشید که اجازه خروج دادند. همه نفس راحتی کشیدند. ماشین به آرامی از محوطه تور بازرسی خارج شد. عبدالمحمد کمی در صندلی عقب جابجا شد و گفت: ابوفلاح دیدی خبری نبود؟
ـ بله آقا. خبری نبود.
ـ پس سعی کن همیشه بر خودت مسلط باشی.
ـ روی چشم آقا. من نگران شما هستم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
@bakeri_channel
فرخنده باد سالروز وصال حضرت علی و فاطمه زهرا😊🌹❤️
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پس از ورود به شهر، اولین محلی که گروه جهت شناسایی انتخاب کردند بازار بود. همه با فاصله مختصری از هم گشتی در بازار زدند. بازار شلوغ بود و فروشندهها جنس هایشان را حراج میکردند.
عبدالمحمد که هوش و حواسش به مردم و مغازهها بود مقابل دکهی روزنامه فروشی ایستاد و روزنامهای خرید و چند لحظه با دقت تیترهای درشت صفحه اول را خواند و باز راه افتاد. آن قدر طبیعی رفتار میکرد که حرص ابوفلاح را در میآورد.
مقصد بعدی گروه، شناسایی مقرها و ساختمان حزب بعث و استخبارات و مراکز حیاتی و حساس شهر بود. این قسمت ماموریت حساسیت زیادی داشت.
از نوع رفت و آمد مردم کاملاً معلوم بود که جو شهر کاملاً پلیسی است و هرکس با نگاه تردید دیگری را نگاه میکند. هیچ کس به هیچ کس اعتماد نداشت. ترس در چهرههای مردم داد میزد.
طبق دستور عبدالمحمد هیچ کس حق یادداشت برداری نداشت. همه میبایست تمام اطلاعات را به ذهن شان میسپردند و سپس در مقر هور آنها را مکتوب میکردند. این کار اثرات زیادی در کار شناسایی داشت.
تمام مدت شناسایی شهر دو ساعت طول کشید. وقتی تمام کار انجام شد همگی در مقابل یک مغازه آبمیوه گیری ایستادند و هر کدام جداگانه سفارش بستنی، آب پرتغال یا آب هویج دادند.
هیچ کس نمیدانست این افراد به ظاهر جدا از هم که کاری بهم ندارند و مشغول خوردن آبمیوه هستند از یک قماش هستند و برای شناسایی مقرهای اصلی دولت و ارتش عراق آمدهاند.
صدای اذان که از بلندگوی مسجد بلند شد. طبق قرار همگی برای برگشتن به سمت ماشین که در یکی از خیابانها پارک شده بود حرکت کردند. سیدناصر گفت: برویم مسجد نماز اول وقت بخوانیم. عبدالمحمد گفت: صلاح نیست.
وقتی سیدعبدالله ماشین را روشن کرد و راه افتاد ابوفلاح با حالتی نگران چند مرتبه گفت شکرلله. الحمدلله. الحمدالله علی کل حال.
او خوب میدانست خطر در دل دشمن در زمان جنگ آن هم در عراق و همراه چند ایرانی یعنی چه. او ارتش عراق را تجربه کرده بود.
عبدالمحمد که روحیات ابوفلاح را خوب میدانست با دست روی پای او زد گفت: خلاص ابوفلاح خلاص. لاتخف.
او میدانست ابوفلاح نگران جان خودش نیست. او تمام نگرانی اش متوجه جان عبدالمحمد و سید ناصر بود.
مقصد بعدی آنها منطقه الحصان بود که در مقابل جزایر مجنون واقع شده بود. تمام این مناطق را ابوفلاح و سیدعبدالله دقیق میشناختند و هر اطلاعات ریز و درشتی را که عبدالمحمد میخواست برایش توضیح میدادند.
عبدالمحمد وقتی دقیقاً در تیررس منطقه مورد نظرشان قرار گرفتند رو به ابوفلاح کرد و گفت: ابوفلاح. حواست به من هست؟
ـ بله سیدی. کاری دارید؟
ـ من و سیدناصر پیاده میشویم و حدود نیم ساعت دیگر بر میگردیم.
ـ ما چه کنیم؟
ـ منتظر باشید. ما زود برمی گردیم.
سیدناصر هم در حالی که دوربین کوچک عکسبرداری اش را آماده میکرد.گفت: ما زود برمی گردیم. نگران نباش.
ـ منتظریم. ان شاءالله به سلامت بروید و برگردید.
هردو راهی شدند تا ماموریت شان را انجام بدهند. عبدالمحمد و سیدناصر تمام منطقه را با دقت شناسایی کردند و سیدناصر از چند مقر نظامی عراق چندعکس کامل گرفت و بلافاصله برگشتند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت حدود ۳:۳۰ دقیقهی نیمه شب بود و خطر از سر و روی منطقه میبارید. همگی با احتیاط در حالی که وقت اذان صبح بود به مقرشان در هور برگشتند.
سیدناصر که خستگی از چشم هایش میبارید گفت: من سر درد دارم. با اجازه شما کمی میخوابم.
سید عبدالله که حسابی خسته شده بود گفت: من هم کمی بخوابم. امروز خیلی خسته شدم.
عبدالمحمد گفت: چرا شما تنها بخوابید همه راحت بخوابیم. ماموریت تمام شده است و الان وقت استراحت است.
ابوفلاح که از شدت آرامش خوابش نمیبرد گفت: ابوعبدالله ماموریت بعدی کی است؟
ـ دیگر باید شناساییها را بعدازظهرها برویم.
ـ چرا؟
ـ چون صبحها مامورین تورهای ایست و بازرسی سرحال و قبراق هستند و این یک نقطه ضعف برای ما و نقطه قوت برای آنهاست. آنها خطرناک هستند.
ـ چه طور؟
ـ سخت گیری آنها صبحها بیشتر است.
ـ چرا؟
ـ چون بعدازظهر به دلیل گرما و خستگی، ضریب هوشی شان کم میشود و این به نفع ماست.
ابوفلاح در حالی که محاسن سیاهش را با دستش مرتب میکرد از این همه دقت و زیرکی ابوعبدالله لذت برد وگفت: مرحبا. مرحباً ابوعبدالله. انت نقادٌ جیّد.
هر شب در منطقه الحصان و شهرهای القرنه و العزیر میبایست کار شناسایی صورت بگیرد.
همه گروه مجبور بودند هر شب با تغییر هویت از میان تورهای ایست و بازرسی عبور کنند و پس از شناسایی کامل به هور برگردند. این کار هر شب تمام اعضای گروه بود. هربار آنها در دل خطر میرفتند و میآمدند.
عاقبت ماموریت بعدی از راه رسید و همگی سوار ماشین شدند و به سمت هدفهای مورد نظر حرکت کردند.
ابوفلاح در حالیکه جاده را زیر نظر داشت آهسته به سیدعبدالله گفت: سیدعبدالله سرحالی؟
ـ بله سرحال. عالی هستم.
ـ سیدعبدالله من هر شب برای این که به سلامت برویم وبرگردیم هزارتا انا انزلناه میخوانم.
ـ ماشاءالله. هرشب؟
ـ هرشب.
آن شب هم آنها بعد از کلی شناسایی نیمههای شب به مقرشان برگشتند.
در آن زمان هر روز قبل از نماز ظهر عبدالمحمد و سیدناصر تمام اطلاعات جمع شده را با هم مکتوب و در مورد آنها بحث میکردند.
ابوفلاح هم از این فرصت استفاده میکرد و با رابطهای خودش در ارتش عراق و ادارات دولتی تماس میگرفت و آخرین اطلاعات جدید را برای سیدناصر و عبدالمحمد میگرفت.
روز به روز کارها بخوبی پیش میرفت. هر کس کار خودش را به خوبی بلد بود. زمان بحث و بررسی گروه همیشه و هر روز یک ساعت بعد از نماز ظهر و ناهار بود.
عبدالمحمد به ابوفلاح تأکید کرد: باید فردا ترتیب ملاقات تعدادی از مجاهدین عراقی رو بدهی. یادت نرود.
ـ فردا زود نیست؟
ـ نه. چیزی شده؟
ـ پس فردا بهتر است.
ـ پس عجله کن. همان پس فردا باشد.
یک ماهی این ماموریت طول کشید و سیدناصر پا به پای عبدالمحمد در همهی کارها میآمد و بهترین قوت قلب او بود.
مدتی بعد روز رفتن فرارسید و عبدالمحمد بعد از نماز مغرب و عشاء در حالی که مهر نمازش را در جیب پیراهنش میگذاشت گفت: ابوفلاح ما فقط امشب مهمان شما هستیم.
ـ چرا؟ چه شده؟
ـ چون ما باید برویم ایران. ماموریت ما تمام شده است.
ـ پس کی بر میگردید اینجا؟
ـ معلوم نیست.
ـ به سلامت. ما منتظر شما هستیم. دلمان برای شما تنگ میشود.
ساعت ۱۲:۳۰ دقیقهی نیمه شب سیدناصر و عبدالمحمد با بلم به آرامی از منطقه هور خارج شدند و بدون هیچگونه درگیری با کمینهای عراقی به ایران برگشتند.
رفتن عبدالمحمد برای بار دوم به ایران کمتر از یکماهی طول کشید.
ابوفلاح هر روز طبق برنامهریزی که ابوعبدالله برایش انجام داده بود کار شناسایی اش را دقیق انجام میداد و همهی موارد را مینوشت تا با آمدن عبدالمحمد در اختیار او قرار دهد.او هر روز یا مشغول گزارش گیری از مقر سپاه چهارم عراق بود یا ساختمان حزب بعث را زیر نظر داشت و یا مقرهای استخبارات را میپائید. او قول داده بود تمام کارهایش را تا آمدن عبدالمحمد به خوبی انجام بدهد.
عبدالمحمد فردا صبح در ایران اولین ملاقاتی که داشت به سراغ علی هاشمی در قرارگاه رفت. قرارگاه هم چنان خاموش و ساکت بود. هنوز هیچ کس نفهمیده بود که این قرارگاه سری دارد تمام جنگ را آماده دادن اطلاعاتی میکند که سمت و سوی آن را عوض میکند.
در قرارگاه علی هاشمی مشغول صحبت با فضل الله صرامی از بچههای معاونت اطلاعات بود که صدای یا الله عبدالمحمد بلند شد. علی هاشمی روی نقشه خم شده بود و داشت مسیرهایی را با فضل الله چک میکرد.
برای علی، صدا، صدای آشنایی بود. او تن این صدا را بخوبی میشناخت. با خوشحالی سرش را از روی نقشه وسط سنگر برداشت و با خنده گفت: یا هله یا هله اهلاً و مرحباً کیف الصحه ابوعبدالله.
ـ الحمدالله بخیر. نحن مشتاقین.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
سرداران شهید باکری
سال 1346 ه ش چهار سال بعد از آغاز نهضت امام خمینی )ره) در 15 خرداد 1342 ، در روستای دیزج اسكو در خانواد ه ای مذهبی چشم به جهان گشود . چند سال بعد با خانواده اش به تبریز عزیمت نمود . تحصیلات ابتدائی و راهنمائی را در مدرسه ابوریحان واقع در خیابان عباسی با كسب رتبه شاگرد ممتاز به اتمام رساند وبعد برای ادامه تحصیل در دبیرستان شهید مدنی (دهقان سابق ) ثبت نام کرد . حسن در سن 10 سالگی بود كه همراه پدر و برادرش در راهپیمائی ها ومبارزات برعلیه رژیم ستم شاهی شركت می كرد . بعد از انقلاب اسلامی حسن در مسجد و پایگاه بسیج فعالیت چشمگیری داشت ؛بیشتر اوقات خود را با همسنگرانش در مسجد و پایگاه بسیج برای خدمت به اسلام و مسلمین می گذراند . به امام خمینی ویارانش عشق می ورزید .همیشه می گفت:سعی كنید از امام امت كه ولی فقیه و راهنمای ما و نائب به حق امام زمان (عج) است پیروی كنید و به فرامین آن بزرگوار جامه عمل بپوشانید ، كه همه مدیون اوهستیم . او در دورره ی دبیرستان ثبت نام می کند اما قبل از آنكه وارد دبیرستان شود به بسیج می رود و عضو این نهاد مردمی می شود. یك هفته مانده به آغاز سال تحصیلی 1360 , حسن پدرش رابه بسیج برد و با اینكه به دلیل سن کمی که داشت ,مسئولین مانع رفتنش به جبهه می شدند اما با برخوردی قوی ومحكم وبا اعتقاد راسخ به ولایت فقیه و انقلاب اسلامی وبا اصرار رضایتنامه ی پدروموافقت مسئولین را به دست آورد .او موفق شد درسی ام شهریور1360 به آرزوی دیرینه خود یعنی حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل ودفاع از کشوربرسد. با آغاز امتحانات ثلث اول به تبریز بر می گردد و با فعالیت بیشتر در كلاس درس، موفق می شود امتحانات را با نمرات خوب پشت گذارد. اومدرسه ودرس خواندن را سنگر دوم معرفی می كند . سال اول دبیرستان را نیمه تمام می گذارد و عازم جبهه می شود. حسن با رفتن به جبهه روح تازه ای به خود گرفت و در جهت تكامل روحی وجسمی برای رسیدن به خدا حیاتی دیگر یافت.او در طول چهار سال که درجنگ وجبهه حضورداشت ، دلاور مرد سنگر جبهه ها و یكی از رهروان و شیفتگان حسینی بود. همیشه دنبال این بود كه كی عملیات خواهد شد تا با بیرون کردن متجاوزین به کشور , دل مردم وامام را شاد كند .اولین عملیات بزرگی كه حسن در آن شركت نمود عملیات پیروزمندانه فتح المبین بود كه در اول فروردین ماه 1361 به آزادسازی مناطق غرب شوش و دزفول وبا پیروزی رزمندگان اسلام انجامید . عملیات بعدی او بیت المقدس بود که در اردیبهشت ماه 1361 انجام می شود و نتیجه آن آزاد سازی سوسنگرد و خرمشهر است. این عملیات که به اعتراف کارشناسان نظامی دنیا معجزه ی ایرانیان نام گرفت شور و شوقی در مردم و رزمندگان به وجود آورد كه می توان گفت سرنوشت جنگ به نفع جبهه اسلام تغییر کرد . حسن از اینكه در این عملیات هم با پیروزی و سربلندی و با دستی پر به آغوش مردم بر می گشت خیلی خوشحال بود .مردم به استقبال او ورزمندگان دیگر شتافتند و در راه آهن تبریز با قربانی كردن گوسفند و پخش شیرینی به آنها خوشامد گفتند. بعد از مراسم استقبال برای تجدید میثاق با شهدای عملیات با پای پیاده از راه آهن تا مزار شهیدا ن در وادی رحمت رفتند . وقتی از همسنگرانش كسی به شهادت می رسید خیلی ناراحت می شد و می گفت: من چطور میتوانم در جلو چشم این خانواده های شهدا ظاهر شوم , آنها فرزندان و اموال خود را برای دفاع از اسلام وکشورداده اند و دین خود را به اسلام ادا كرده اند و با ایمانی قوی و قامتی بلند ایستاده اند . او بعد از اتمام مرخصی به جبهه بر میگردد و عاشقانه در عملیات رمضان كه بیست و سوم تیر ماه 1361 در منطقه شلمچه شروع شده بود ,به عنوان آرپی چی زن ودر خط مقدم ,جلوی تانكهای عراقی میرود وبعد از چند ساعتی جنگیدن با تركش توپ از ناحیه لب و سینه مجروح شده و به پشت جبهه انتقال می یابد و در بیمارستان بستری می شود . بعد از عمل جراحی و درمان به منزل میرود وچند ماهی در منزل استراحت كرده و دوباره باعشقی بیشتر به خدا عازم جبهه می شود و در انتظار عملیاتی دیگر لحظه شماری می كند . او مرگ را تحقیر كرده بود ومانند هزاران رزمنده ی دیگر به سوی كمال وشهادت پیش می رفت. در عملیات مسلم ابن عقیل كه در مهر ماه سال 1361 در منطقه غرب سومار آغاز می شود شركت می نماید و از ناحیه گردن و پا و كتف مجروح می شود .بعد از بهبودی در عملیات والفجر مقدماتی والفجر یك با شهامت و شجاعت و با مسئولیتی بیشتر شركت مینماید . و وقتی مسئولین لشكر ، فداكاری و ایثارگری های ایشان را مشاهده میكنند در سال 1361 بدون گذراندن دوره آموزشی سپاه ,به عنوان پاسدار رسمی پذیرفته می شود وبعد بنا به مصلحت مسئولین پس از عملیاتهای ذكر شده در سال 1362 به تبریز آمده وبه عنوان محافظ آیت ا... ملكوتی امام جمعه تبریزبرگزیده می شود و بیش از یكسال آنجا می ماند . با علاقه ای كه به جبهه وجنگ داشت روزها برایش به سختی می گذشت.
درطی این مدت چندین بار جهت اعزام به جبهه به مسئولین مربوطه مراجعه كرد ولی از طرف آنها پذیرفته نمی شد که ایشان به جبهه برود.بعد از درخواستها و اصرار های زیاد در آبانماه سال 1364 با عشقی سرشار به جبهه اعزام می شود . او به این خواسته دیرینه خود رسید و پس از یادگیری آموزشهای متعدد به خصوص آموزشی غواصی به عنوان مسئول دسته در عملیات والفجر 8 كه در اواخر سال 1364 انجام گرفت ومنجر به آزادی بندر فاوعراق گردید شركت نمود و بعد از این عملیات به مرخصی آمد و برای تشكیل و سازمان دهی مجدد گردانها ,شبانه روز در محله ها و مساجد از مردم جهت اعزام به جبهه دعوت به عمل می آورد . در آن موقع به عنوان كادر گردان مشغول خدمت بود و از نزدیك مشكلات جبهه را درك میكرد . آخرین مرخصی و دیدارش با خانوده ودوستان قبل از اعزام سپاهیان حضرت محمد (ص) در سال 1365 بود . اوهمراه با کاروان سپاهیان محمد(ص) به جبهه رفت وآماده برای عملیاتی دیگر شد .حسن قبل از عملیات مسئولیت معاون فرماندهی گروهان غواصی را به عهده داشت . عملیات كربلای 4 در دی ماه 1365 آغاز می شود ولشگر اسلام با هجوم به دشمن ضربات سختی ر ابر آنان وارد می كند . 15 روز بعد ، عملیات بزرگ كربلای 5 در منطقه شلمچه آغاز می شود وحسن نیز در این عملیات پیشاپیش نیروها ی عملیاتی حركت می كند وپیمودن مسافت 7 كیلومتری درزیرآب در ساعات اول عملیات ، بعد از شكستن خط پدافندی دشمن به كانال و سنگر های فرماندهی دشمن وارد می شوند . اوکه در این عملیات سرگرم پاکسازی سنگرهای دشمن و از بین بردن نیروهای دشمن بود ؛در ساعت 30/1 دقیقه شب با شلیك گلوله از سوی دشمن به شهادت رسید و به لقاء الله پیوست تا به آرزوی دیرینه خود كه همانا دیدار با معشوق است برسد .
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
تصویر پیکر مطهر سردار شهید حسن وکیل زاده
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
علی هاشمی او را در آغوش گرفت و با آنها خوش و بش کرد. اولین سوالی را که از عبدالمحمد پرسید این بود: با دست پر آمدهای یا نه؟
ـ دست پُرپُر.
ـ خوب کاری کردی. خیالم راحت شد. دلم خیلی نگران بود.
ـ دشمنت نگران باشد. مگر ما مرده ایم.
ـ خدا خیرت بدهد. من شرمنده شما و گروه همراهت هستم. از اوضاع العماره و بصره چه خبر داری؟ وضع خوب است یا خراب؟
عبدالمحمد تمام گزارش هایش را ریز به ریز برای فرمانده قرارگاه توضیح داد و علی هر لحظه چهره اش بشاش تر شد وگفت: آقا محسن چقدر خوشحال میشود. دست شما درد نکند. واقعاً زحمت کشیدید.
هنوز چند دقیقهای از دادن گزارش نگذشته بود که سروکله سیدناصر سیدنور هم پیدا شد که همه به احترام او بلند شدند. با همه دست داد و معانقه کرد. علی هاشمی سید ناصر را خوب میشناخت و از تواناییهای او بهتر از هر کس دیگری خبر داشت. در حالی که او را در آغوش گرفت گفت: سید! ماموریت چطور بود؟
ـ عالی عالی بود. حرف نداشت.
ـ عبدالمحمد که اذیتت نکرد؟
ـ بهترین دوران عمرم با عبدالمحمد است. او در عراق دلیل آرامش روحی من بود.
ـ شوخی میکنی؟ چون جلوی تو ایستاده میگویی؟
ـ نه با تمام وجودم راست میگویم. عبدالمحمد نعمت قرارگاه است.
ـ چه طور؟ چه چیزی سبب شده این طور از عبدالمحمد تعریف کنی؟
ـ عبدالمحمد مثل ومانند ندارد. باید در ماموریت همراهش باشی تا او را بشناسی.
عبدالمحمد وسط حرف سید پرید و گفت: نه بابا این طورها هم که سید میگوید نیست. همه کارها را خودش کرده است. دارد به من روحیه میدهد.
ـ نه عبدالمحمد من تواضع نمیکنم. تمام حرف هایم از روی صداقت و حقیقت بودند.
ـ حبیبی عینی سیدی
علی هاشمی از سید پرسید به نظرتو چقدر میشود به نیروهای اطلاعاتی مرتبط با قرارگاه در هور و عراق اعتماد کرد؟ یعنی چقدر میشود به آنها تکیه کرد؟
ـ آنها با تمام جان و دل کار میکنند. از هر کوششی برای ما دریغ نمیکنند.
ـ نه منظورم درصد اطلاعاتی را که به ما میدهند چقدر است؟
ـ من که در این مدت غیر از تدین و غیرت و برادری چیزی از آنها ندیدم.
او سپس رو به عبدالمحمد کرد و گفت: مگر نه عبدالمحمد؟ درست نمیگویم؟
ـ بله سید کاملاً درست میگوید.
شاید دو ساعتی جلسه طول کشید که وقت نماز ظهر شد و آنها مهیای نماز جماعت چند نفره شان شدند. علی هاشمی جلو ایستاد و باقی به او اقتدا کردند ونمازشان را به جماعت بجای آوردند.
پس از نهار عبدالمحمد ماموریت جدید خودش را از علی هاشمی شنید وهمراه سید نور ساعت ۱:۳۰ بعدازظهر از قرارگاه بیرون زدند.
در راه عبدالمحمد از ماموریت جدید حرفهایی زد که سیدناصر گفت: امیدوارم این بار هم موفق شویم.
دو روز بعد باز سیدناصر و عبدالمحمد ضمن خداحافظی با خانواده و دوستانشان به همراه دو نفر دیگر از مجاهدین عراقی با بلم به سمت مقر ابوفلاح راهی عراق شدند.
در راه عبدالمحمد در حال و هوای خودش بود که سید ناصر از او پرسید: به نظرت تا چند مرتبه دیگر باید این مسیر را برویم و برگردیم؟
ـ معلوم نیست.
ـ تقریباً چندبار میشود؟
ـ تاکارمان تمام شود. چرا این سوالها را میپرسی؟
ـ همین طوری.
دو مجاهد عراقی تنها مشغول پارو زدن بودند و هیچ حرفی نمیزدند. همهی شب را در راه بودند و تمام هوش و حواسشان این بود که به کمین عراقیها برخورد نکنند.
ساعت۴ صبح بود که آنها توانستند خودشان را به مقر ابوفلاح برسانند.
ابوفلاح که انتظار آنها را میکشید با خنده از جایش بلند شد و گفت: چقدر دیر آمدید؟ من خیلی وقت است منتظرتان هستم. هر وقت میروید تمام دل من همراه شما میآید ایران. من بدجوری به شماها عادت کرده ام.
عبدالمحمد که از علاقه او به خودش خوب خبر داشت در حالی که با او معانقه میکرد گفت: حالا که آمدیم دیگر ناراحت نباش.
نه الان خیلی هم خوشحال هستم.
تا اذان صبح حدود نیم ساعتی مانده بود که عبدالمحمد گفت:
ـ ابوفلاح بعد از نماز تا قبل از روشن شدن هوا یک ماموریت سریع داریم.
ـ درخدمتم سیدی. چه ماموریتی؟
ـ باید به منزل سید هاشم برویم. با او کاری دارم که خیلی حیاتی است.
ـ مشکلی نیست. من الان میفرستم مسیر را چک کنند. تا ما نمازمان را بخوانیم راه میافتیم
ـ اهلاً و مرحباً یا شیخ
ـ الله یسلمک
نماز صبح را که خواندند، پیشرو هم آمده بود و گفت: مسیر امن است و هیچ مشکلی وجود ندارد.
یک مرتبه عبدالمحمد گفت: نه الان خسته ام و نمیتوانم. بگذارید مدتی دیگر میرویم. الان حالش را ندارم.
ـ چرا؟ چیزی شده؟
ـ نه یک حسی دارم که میگوید فعلاً نرویم.
ـ پس کی؟
ـ امشب بعد از نماز مغرب و عشاء می رویم.
ـ هر جور صلاح میدانید. پس استراحت کنید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
هر دو که تازه از راه رسیده بودند تا ۱۰ صبح خواب راحت و شیرینی کردند تا بلکه خستگی از جانشان بیرون برود
ابوفلاح طبق عادت همیشگی اش برای مهمانها ماهی طبخ کرده و سفره را درکنار آنها پهن کرده و به انتظار نشست.
سیدناصر تا بیدار شد گفت: عجب بوی ماهیای میآید؟
ـ بله آقا برای شما کباب کردم. حالا بفرمایید میل کنید.
ـ چقدر زحمت میکشی ابوفلاح. ما شرمنده تو میشویم.
ـ نه وظیفه است. این عین ارادت من به شماست.
بعد از خوردن غذا هر سه نفر روی اطلاعاتی که ابوفلاح در این مدت جمع کرده بود بحث کردند.
ابوفلاح با زیرکی و فراست، ریز و درشت اطلاعات جمع آوری شده اش را برای سیدناصر و ابوعبدالله توضیح میداد.
آن قدر شیرین حرف میزد که تنها یک بار جلسه تعطیل شد آن هم موقع نماز و نهار که ساعت ۴ عصر بود.
ابوفلاح از اینکه میدید ارائهی گزارشش موجب خوشحالی فرماندهی اش شده بسیار خوشحال بود.
عاقبت جلسه ساعت ۵:۴۵ دقیقهی عصر تمام شد. غروب در آستانهی در ایستاده بود. ابوفلاح از اتاق خارج شد و با سینی چای و قهوه تلخ وارد شد و گفت: حالا بهترین چیز، خوردن چای و قهوه تلخ است.
سید ناصر از این که میدید ابوفلاح مانند پروانه دورشان میچرخد با حالت خاصی گفت: ابوفلاح با این کارها تو ما را شرمنده میکنی. آخر چه طور از تو تشکر کنیم.
ـ دشمنت شرمنده. شما عزیز ما هستی. من وظیفه ام را انجام میدهم.
ـ امیدوارم خدا بهترین برکات را به تو و خانواده ات بدهد. ما که قدرت سپاسگذاری از تو را نداریم.
ـ انشاء الله. شما چشم وچراغ ما هستید. از این حرفها نزنید.
ساعت ۶:۴۵ دقیقه بود که ابوفلاح گفت: نمازمان را اینجا میخوانیم یا برویم منزل سیدهاشم؟
عبدالمحمد گفت: نه همین جا میخوانیم و بعد راه میافتیم.
حدود نیم ساعتی طول کشید تا نماز مغرب و عشاء خوانده شد و همگی راهی منزل سیدهاشم شدند.
در راه هیچ کس حرف نمیزد و همه چشم شده بودند و مسیر را نگاه میکردند. شب کاملاً چادرش را روی سر شهر کشیده بود. تا دو، سه متری جلوی شان بیشتر قدرت دیدن نبود. سکوت خاصی حاکم بود. صدای باد در کوچهها شنیدنی بود.
ابوفلاح خودش را چند قدم زودتر از همه به درب منزل سید رساند و صدا زد:
ـ سید هاشم، انت این؟(توکجایی)
ـ موجودین، مشّرفین، تفضلو خدمتکم.
همگی سلام و احوالپرسی گرمی با سیدهاشم کردند و او به گرمی از همه استقبال کرد.
سیدهاشم از دیدن سیدناصر وعبدالمحمد خیلی خوشحال با عجله صدا زد: سیدصادق، سید غالب، تعلوا هیّا بالسرعه( سیدصادق، سیدطالب، سریع بیایید)
او بعد از گفت و گوی مختصری با آنها بلافاصله سفره شام را پهن کرد و گفت: اول شام میخوریم بعد حرف میزنیم. چطور است؟
عبدالمحمد که از مهمان نوازی او خبر داشت گفت: مگر میشود کسی روی حرف اولاد پیغمبر حرفی بزند؟
ـ شما مهمان خوب و عزیزی هستید ومن وظیفه ام پذیرایی از شماست. فعلاً سیر بخورید. میدانم گرسنهاید.
ـ انشاءالله به حرمت جدتان این سختیها هر چه زودتر تمام و کار صدام یکسره شود.
ـ ان شاءالله. دورنیست. خدا اراده کند میشود. خدا از زبانتان بشنود.
ـ امیدوارم. امیدوارم. توکل برخدا.
سفره شام را که جمع کردند. پسرهای سید رفتند و آنها بحثهای اصلی شان را شروع کردند.
عبدالمحمد تعدادی سوال از سید هاشم پرسید و او مختصر و مفید جواب میداد. از وضعیت نیروهای عراقی در منطقه. از وضعیت سیاسی شهر و....
حدود یک ساعت سوال پرسیدن عبدالمحمد طول کشید که معلوم بود سید هاشم خسته شده است. او برای دقایقی از اتاق بیرون رفت و همراهش سینی چای و بار دیگر قلیان اش را آورد و گفت: در عراق چای و قلیان ملازم همدیگر هستند. الان وقت خستگی در کردن است. با اجازه من مقداری قلیان بکشم تا بتوانم ادامه بدهم.
سیدناصر گفت: تو راحت کارت را انجام بده ما هم تماشاچی میشویم.
ـ مگر شما اهل دود نیستید؟
ـنه من و نه عبدالمحمد. اصلاً اهل دود نیستیم.
ـ پس من جای شما هم میکشم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
کاش میشد
حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضی دوست داشتنها را
خشک کرد
لای کتاب گذاشت
و نگه شان داشت ....
#رفاقت_ناب
#شهید_مهدی_باکری
#سردار_علی_فدوی
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد و سیدناصر حرف میزدند و صدای قل قل قلیان سیدهاشم بلند بود. تمام فضای اتاق از بوی تنباکوی سوخته شده محلی پرشده بود.
سیدناصر کیسهای را جلوی سیدهاشم گذاشت و گفت: خدمتک.
ـ سیدهاشم دست از کشیدن قلیان کشید و با تعجب پرسید: اینها چه هستند؟
ـ امانت هستند.
ـ امانت ؟
ـ بله امانت.
عبدالمحمد روبه سیدهاشم کرد وگفت: اینها حدود ۵۰ هزار دینار عراقی و تعدادی کلت و نارنجک هستند.
ـ من اینها را چکار کنم؟
ـ آنها را در جایی جاسازی کن تا بعداً کارشان داریم.
ـ تاکی؟
ـ به وقتش آنها را از تو خواهم گرفت.
ـ روی چشم.
ـ امّا فردا باید کاری را انجام بدهی؟
ـ چه کنم؟
ـ دوتا از کلتها و نارنجکها را باید به دست سیدهاشم السیدمعلان در العماره برسانی. مشکلی که نیست؟
ـ نه نه اصلاً. همین صبح علی الطلوع راه میافتم و بدست او میرسانم.
ـ خداخیرت بدهد. باری از دوشمان برداشتی. او شدیداً نیازمند و منتظر این هاست.
سیدهاشم که روحیه شوخ و بذله گویی اش را نمیتوانست ترک کند، گفت: ابو عبدالله این که چیزی نیست. تو اگر تانک هم به من بدهی آنها را به سید معلان میرسانم.
صدای خنده مثل بمب اتاق را تکان داد. سیدناصر از خنده ریسه میرفت و دراز کشیده بود.
ـ سید هاشم به آرامی در گوش عبدالمحمد گفت: جای هیچ نگرانی نیست. من فرزند سیدالشهداء هستم. مطمئن باش فردا تمام این امانتها در منزل سیدمعلان هستند. حتماً حتماًً. شک نکن.
ـ خداخیرت بدهد. تو مرد شجاعی هستی. من تو را خوب میشناسم. راستی سیدهاشم! یک کار دیگر هم باید تو انجام بدهی. بگویم؟
ـ بفرمایید. چه کاری؟
ـ آن دینارهای عراقی را برای کمک به خانوادههای مجاهد عراقی آورده ام، خودت آنها را هر طوری صلاح میدانی بین آنها تقسیم کن. امیدوارم مقداری از مشکلات آنها حل شود.
ـ همه را؟
ـ نه مقداری را هم برای ماموریت خودم خرج کن.
ـ روی چشم. همه را به بهترین شکل انجام میدهم.
ـ خدا خیر دنیا و آخرت به تو بدهد.
ـ به شما هم. که این قدر فکر مردم عراق هستید.
ساعت ۳ نیمه شب بود که حرفها و کارهای گروه تمام شده بود و آنها با خداحافظی از سید هاشم همگی به هور محل زندگی ابوفلاح برگشتند.
در راه عبدالمحمد مقداری دینار عراقی به ابوفلاح داد و گفت: اینها را مصرف کن و مقداری را برای خانواده ات بفرست. هرچند کم هستند ولی باز برایت تهیه خواهم کرد.
ـ ممنون شما هستم.
ـ ما به شما زیاد بدهکار هستیم.
ـ نه شما فرمانده من هستید. من انتظاری از شما ندارم. خدا به شما عوض خیر بدهد.
آنها تا صبح مدام مشغول نوشتن گزارش هایشان بودند. بعد از نماز صبح هر سه مقداری خوابیدند ولی ساعت۷ بعد از صبحانه باز مشغول بررسی ماموریتهای جدید شان شدند.
هر روز طبق برنامهی از قبل تعیین شده، گروه کارهایش را انجام میداد. یکی از روزها که عبدالمحمد بعد از نماز صبح روی سجاده اش مشغول خواندن قرآن بود و آفتاب هنوز از راه نرسیده بود رو به ابوفلاح کرد و گفت: ابوفلاح کارت دارم.
ـ بله آقا.
ـ امروز حتماً مسیر و خانه سیدهاشم رو چک کن.
ـ چرا؟
ـ میخواهم او را ببینم. کاری پیش آمده است.
ـ روی چشم.
ابوفلاح بلافاصله وسایل خودش را جمع و جور کرد و گفت: من میروم و برمی گردم.
ـ حواست را جمع کن.
ـ جمع جمع است. مطمئن باش.
ابوفلاح که رفت عبدالمحمد مشغول خواندن ادامهی قرآنش شد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۳۰
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت ۸ صبح بود که سروکله ابوفلاح پیدا شد. در حالی که میخندید گفت: سیدهاشم آدم عجیبی است.
عبدالمحمد که متوجه حرف او نشده بود گفت: مگر چیزی شده؟
ـ بله. آن هم چه چیزی. باورت نمیشود.
ـ چه شده؟
ـ اوگفت تمام امانتیها را همان فردا صبح به دست سیدمعلان رسانده است.
ـ این که طبیعی است. کجایش مهم است.
ـ نه دنباله اش جالب است.
ـ دنباله اش؟
ـ بله.
ـ یعنی چه؟
ـ او میگوید خودم نرفتم امانتی را دادم کسی ببرد.
ـ کی؟ به سیدغالب داده است؟
ـ نه
ـ به سیدطاهر داده است؟
ـ نه.
ـ پس چه کسی برده است؟
ـ همسرش سیده علویه.
ـ چه طور برده است؟
ـ اوگفت: به او گفتم فردا ماهیهایی را که صید کرده ایم میبری العماره و میفروشی. باید در داخل طبق زیر ماهیها کلتها را هم بگذاری و همراهت ببری. کسی به تو شک نخواهد کرد و سریع هم رد میشوی.
ـ در تور بازرسی خبری نشد؟
ـ نه هیچ کس کمترین شکی به او نکرده بود.
ـ خودش چه طور؟ نترسیده بود؟
ـ نه بابا تازه زود برگشت و گفت ماموریتم را انجام دادم.
گفتم: سید هاشم تو نترسیدی همسرت گرفتار شود؟
ـ نه اصلاً. مطمئن بودم که او کارش را خوب بلد است.
ـ چه طور؟
ـ چون به هرکس غیر از ام غالب میدادم ببرد خطرناک بود و ممکن بود گرفتار شود.
ـ عجب کاری کردی. از تو انتظار نمیرفت.
ـ آخر کار دیگری بذهنم نمیرسید. این هم لطف خدا بود.
عبدالمحمد وقتی این ماجرا را شنید برای لحظاتی درخودش فرورفت ومدام میگفت: سبحان الله سبحان الله. سید چه کاری کرده؟ او بعد از چند لحظه رو به ابوفلاح کرد و گفت: وقتی بگذار برویم منزل سیدهاشم.
ـ سید هاشم المعلان؟
ـ نه سید هاشم الشمخی.
ـ کی برویم؟
ـ همین امشب خوب است.
ـ ترتیبش را میدهم.
ساعت ۹:۳۰ دقیقهی شب بود که هر سه نفر پس از طی کردن مسیر مقابل درب خانه سیدهاشم بودند. ابوفلاح زودتر از همه وارد خانه شد و با سیدهاشم برگشت.
سیدهاشم بعد از سلام و خیرمقدم گفتن، همگی را به درون خانه برد و در اتاق مضیف جای داد و تا آنها نشستند با خنده رو به عبدالمحمد کرد و گفت: ابوعبدالله، چه عجب یاد ما کردی؟ به قول ایرانیها بنده نوازی کردید؟
ـ شما بزرگ ما هستید. اختیار دارید.
ـ راستی ابوعبدالله تانک نیاوردی همراهت؟
ـ تانک؟
ـ بله.
ـ برای؟
ـ ببرم منزل معلان.
عبدالمحمد وسیدناصر خندیدند و از او بابت این همه فداکاری و خطرکردن همسرش تشکرکردند.
سیدهاشم طبق عادت همیشگی اش قهوه تلخ را برای مهمان هایش آورد و گفت: بخورید. اصل اصل است و خوردن دارد.
سیدهاشم برای بار دوم رو به عبدالمحمد کرد و گفت: پس تانک نیاوردی؟
ـ چرا!
ـ کو؟
ـ بهتراز تانک را آوردم.
ـ کو؟
ـ همان جلسه اول.
ـ من ندیدم.
ـ چرا دیدی؟
ـ کجا بود؟
ـ همین جا.
ـ همین جا؟
ـ بله.
ـ ندیدم.
ـ چرا بهتراز تانک آوردم و تو هم آن را دیدی.
ـ من؟
ـ آره این سیدناصر از پاسدارهای خمینی است که از هزار تانک بهتر است. قبول نداری؟
ـ نه. قبول دارم. حرف حقی میزنی. سیدناصر رجل کبیر.
ـ میدانی که سیدناصر پسرعموی تو میشود؟
ـ بله او هم از سلسله سادات است.
سید ناصر سرش را از خجالت بلند نمیکرد. و با انگشت هایش گلهای قالی را میشمرد.
آنها بعد از خوردن شام حرفهای آخرشان را زدند و آماده رفتن شدند.
سیدهاشم که علاقه زیادی به آنها داشت گفت: ابوعبدالله اگر ممکن است امشب اینجا بمانید.
ـ چرا؟
ـ دوست دارم. اگر بمانید من خیلی خوشحال میشوم.
ـ باشد ولی شرط دارد.
ـ چه شرطی؟ ندانسته قبول. فقط بگو چه شرطی داری؟
ـ بشرطی که ام سید غالب برای صبحانه نان سیّاح برایمان درست کند. قبول است؟
روی چشم. حتماً. شما بمانید. بهترین نوعش را درست میکند.
البته عبدالمحمد با این کار میخواست عمق اعتماد خودش را به سیدهاشم نشان بدهد. او هیچ شبی هیچ جا نمیماند و همیشه بعد از هر ماموریتی بلافاصله به هور بر میگشت.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اختصاصی
🎥 بیا مادر بکن شیرت حلالم ...
✍ دستنوشته زیبا بر روی پیراهن شهید تازه تفحص شده در منطقه شرق دجله عراق
امروز ۲۳ تیرماه ۱۴۰۰
مرا به قصد شهادت دعا کنید:
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۳۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آن شب تا نیمه شب همه از برنامه هایشان حرف زدند. ساعت ۱ نیمه شب بود که سید هاشم گفت: حالا کمی استراحت کنید که فردا صبح برایتان نان سیاح گرم بیاورم. امشب خیلی خسته شدید.
وقتی سیدهاشم از اتاق بیرون رفت، عبدالمحمد رو به ابوفلاح و سیدناصر کرد و گفت: من امشب کشف جدیدی کردم. باورتان نمیشود.
سیدناصر زودتر از ابوفلاح سوال کرد: کشف جدید؟
ـ بله.
ـ چه کشفی؟
ـ ام غالب به دلیل این شجاعت در انجام ماموریت، میتواند رابط هور با العماره، القرنه و العزیر شود.
ـ اتفاقاً انتخاب خوبی است.
ـ ابوفلاح به نظر تو چطور است؟ آیا امکان دارد؟
ـ بله من هم مثل سیدناصر معتقدم انتخاب خوبی کردید. او قدرت و جرأت این کار را دارد.
فردا صبح بعد از صبحانه، عبدالمحمد طرحش را با سیدهاشم در میان گذاشت و گفت: بدون رودربایستی اگر نمیخواهی بگو نه. اصلاً ناراحت نمیشوم. من دیشب این طرح به نظرم آمد و بچهها هم همگی موافق هستند.
ـ فعلاً خوب و سیر صبحانه بخورید تا من مطمئن شوم شما تعارف نمیکنید. درضمن اجازه بدهید از علویه بپرسم.
او از اتاق خارج شد و بعد چند لحظه برگشت و گفت علویه میگوید: من حاضرم. این افتخار برای من است.
ـ پس مشکلی نیست. کار حل است؟
ـ بله. حل حل است.
از آن روز به بعد وظیفهی ام غالب انتقال مدارک، اسلحه و نارنجکها بود. او بخوبی با جاسازی آنها سخت ترین ماموریتها را انجام میداد. بارها از میان تورهای بازرسی با طبق ماهی هایش رد میشد و اسلحهها را جابه جا میکرد و هیچ کس متوجه نمیشد. اوآن قدر عادی رفتار میکرد که کمتر کسی به او شک میکرد.
او در هفته، دو روز از الکحلا به العماره میرفت و در میان جو شدید پلیسی کارهایش را به بهترین صورت انجام میداد و برمی گشت. سید هاشم هربار که همسرش برمی گشت بلافاصله به عبدالمحمد خبر آمدنش را میداد.
علویه در بسیاری از ماموریتها مجبور بود با پای پیاده مسافتی حدود ۱۵ کیلومتر را به پیماید و پس از رسیدن به هور سوار بلم بشود و بعد از ۳۰ کیلومتر بلم رانی خودش را به شهر الکحلا برساند و از آن جا نیز با وانت یا خودروهای سواری از نوع وَن به العماره برود. او تمام این کارها را با علاقه و سرعت و احتیاط انجام میداد.
علویه آن قدر قوی به عملیات میرفت که به عقل جن هم نمیرسید او یک مهرهی اطلاعاتی است. او برای خودش یک پا نیروی اطلاعاتی شده بود. هر روز کارهای بیشتر و مهم تری به او سپرده میشد.
او در شروع عملیات لباسی تن خود میکرد که بوی زفر ماهی میداد و از آن طرف لباسش کاملاً ژولیده و مندرس بود دستهای چروکیده و پای برهنه و طبق ماهی بهترین پوشش اطلاعاتی بود که همه را فریب میداد.
علویه عملیاتهای کمرشکن و خطرناکی را تا سه سال زیر نظر عبدالمحمد و سیدناصر انجام داد و هیچ ادعایی هم نداشت. بسیاری از ماموریتهای سری را براحتی در روز روشن جلوی چشم دشمن انجام میداد.
هربار که ام غالب راهی ماموریت میشد عبدالمحمد با تمام وجودش برای او دعا میکرد که او سالم برگردد و کسی متوجه او نشود. او خوب میدانست سیدهاشم چقدر به او علاقه دارد.
سیدهاشم از این که میدید تمام خانواده اش در مبارزه علیه رژیم بعثی عراق فعالیت میکنند خوشحال بود و خدا را شکر میکرد. همواره از خدا میخواست تمام کارهای عبدالمحمد به بهترین وجه حل شوند.
عبدالمحمد هم سعی میکرد با اهداء دینارهای عراقی بخشی از مشکلات آنها را حل نماید و از طرفی قدری هم از خطر پذیریهای آنها تشکر کرده باشد. او همیشه میگفت: کار شما قیمت ندارد.
تا دو هفته، ماموریت اول گروه، منطقه العماره، القرنه و العزیر بود. در هفته سوم عبدالمحمد ماموریت جدید را برای نیروهایش مطرح کرد که از این به بعد محور دوم شناسایی هایمان استان بصره است. همگی از شنیدن نام استان بصره خوشحال شدند که میتوانند کارشان را توسعه بدهند و اطلاعات جدید و بهتری تهیه کنند.
هر روز که از ماموریت عبدالمحمد و سیدناصر میگذشت آنها با عبور از تورهای ایست و بازرسی مختلف تجارب خوب و بزرگی را بدست میآوردند. هرشب ساعت 10، آنها تمام اطلاعاتشان را مینوشتند تا چیزی از قلم نیفتد.
آنچه در میان گروه همیشه خودش را خوب نشان میداد اول توسل و عبادت گروه بود و دوم احتیاط و بی گدار به آب نزدن آنها.
سیدناصر که میدید مجاهدین عراقی این چنین طرح دوستی و برادری با عبدالمحمد ریختهاند شوق داشت و همیشه میگفت: عبدالمحمد ما باید قدر این نیروها را بدانیم. به خدا آنها جواهر هستند. هیج جا مثل آنها پیدا نمیشود.
ـ همین طور است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a