فرخنده باد سالروز وصال حضرت علی و فاطمه زهرا😊🌹❤️
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پس از ورود به شهر، اولین محلی که گروه جهت شناسایی انتخاب کردند بازار بود. همه با فاصله مختصری از هم گشتی در بازار زدند. بازار شلوغ بود و فروشندهها جنس هایشان را حراج میکردند.
عبدالمحمد که هوش و حواسش به مردم و مغازهها بود مقابل دکهی روزنامه فروشی ایستاد و روزنامهای خرید و چند لحظه با دقت تیترهای درشت صفحه اول را خواند و باز راه افتاد. آن قدر طبیعی رفتار میکرد که حرص ابوفلاح را در میآورد.
مقصد بعدی گروه، شناسایی مقرها و ساختمان حزب بعث و استخبارات و مراکز حیاتی و حساس شهر بود. این قسمت ماموریت حساسیت زیادی داشت.
از نوع رفت و آمد مردم کاملاً معلوم بود که جو شهر کاملاً پلیسی است و هرکس با نگاه تردید دیگری را نگاه میکند. هیچ کس به هیچ کس اعتماد نداشت. ترس در چهرههای مردم داد میزد.
طبق دستور عبدالمحمد هیچ کس حق یادداشت برداری نداشت. همه میبایست تمام اطلاعات را به ذهن شان میسپردند و سپس در مقر هور آنها را مکتوب میکردند. این کار اثرات زیادی در کار شناسایی داشت.
تمام مدت شناسایی شهر دو ساعت طول کشید. وقتی تمام کار انجام شد همگی در مقابل یک مغازه آبمیوه گیری ایستادند و هر کدام جداگانه سفارش بستنی، آب پرتغال یا آب هویج دادند.
هیچ کس نمیدانست این افراد به ظاهر جدا از هم که کاری بهم ندارند و مشغول خوردن آبمیوه هستند از یک قماش هستند و برای شناسایی مقرهای اصلی دولت و ارتش عراق آمدهاند.
صدای اذان که از بلندگوی مسجد بلند شد. طبق قرار همگی برای برگشتن به سمت ماشین که در یکی از خیابانها پارک شده بود حرکت کردند. سیدناصر گفت: برویم مسجد نماز اول وقت بخوانیم. عبدالمحمد گفت: صلاح نیست.
وقتی سیدعبدالله ماشین را روشن کرد و راه افتاد ابوفلاح با حالتی نگران چند مرتبه گفت شکرلله. الحمدلله. الحمدالله علی کل حال.
او خوب میدانست خطر در دل دشمن در زمان جنگ آن هم در عراق و همراه چند ایرانی یعنی چه. او ارتش عراق را تجربه کرده بود.
عبدالمحمد که روحیات ابوفلاح را خوب میدانست با دست روی پای او زد گفت: خلاص ابوفلاح خلاص. لاتخف.
او میدانست ابوفلاح نگران جان خودش نیست. او تمام نگرانی اش متوجه جان عبدالمحمد و سید ناصر بود.
مقصد بعدی آنها منطقه الحصان بود که در مقابل جزایر مجنون واقع شده بود. تمام این مناطق را ابوفلاح و سیدعبدالله دقیق میشناختند و هر اطلاعات ریز و درشتی را که عبدالمحمد میخواست برایش توضیح میدادند.
عبدالمحمد وقتی دقیقاً در تیررس منطقه مورد نظرشان قرار گرفتند رو به ابوفلاح کرد و گفت: ابوفلاح. حواست به من هست؟
ـ بله سیدی. کاری دارید؟
ـ من و سیدناصر پیاده میشویم و حدود نیم ساعت دیگر بر میگردیم.
ـ ما چه کنیم؟
ـ منتظر باشید. ما زود برمی گردیم.
سیدناصر هم در حالی که دوربین کوچک عکسبرداری اش را آماده میکرد.گفت: ما زود برمی گردیم. نگران نباش.
ـ منتظریم. ان شاءالله به سلامت بروید و برگردید.
هردو راهی شدند تا ماموریت شان را انجام بدهند. عبدالمحمد و سیدناصر تمام منطقه را با دقت شناسایی کردند و سیدناصر از چند مقر نظامی عراق چندعکس کامل گرفت و بلافاصله برگشتند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت حدود ۳:۳۰ دقیقهی نیمه شب بود و خطر از سر و روی منطقه میبارید. همگی با احتیاط در حالی که وقت اذان صبح بود به مقرشان در هور برگشتند.
سیدناصر که خستگی از چشم هایش میبارید گفت: من سر درد دارم. با اجازه شما کمی میخوابم.
سید عبدالله که حسابی خسته شده بود گفت: من هم کمی بخوابم. امروز خیلی خسته شدم.
عبدالمحمد گفت: چرا شما تنها بخوابید همه راحت بخوابیم. ماموریت تمام شده است و الان وقت استراحت است.
ابوفلاح که از شدت آرامش خوابش نمیبرد گفت: ابوعبدالله ماموریت بعدی کی است؟
ـ دیگر باید شناساییها را بعدازظهرها برویم.
ـ چرا؟
ـ چون صبحها مامورین تورهای ایست و بازرسی سرحال و قبراق هستند و این یک نقطه ضعف برای ما و نقطه قوت برای آنهاست. آنها خطرناک هستند.
ـ چه طور؟
ـ سخت گیری آنها صبحها بیشتر است.
ـ چرا؟
ـ چون بعدازظهر به دلیل گرما و خستگی، ضریب هوشی شان کم میشود و این به نفع ماست.
ابوفلاح در حالی که محاسن سیاهش را با دستش مرتب میکرد از این همه دقت و زیرکی ابوعبدالله لذت برد وگفت: مرحبا. مرحباً ابوعبدالله. انت نقادٌ جیّد.
هر شب در منطقه الحصان و شهرهای القرنه و العزیر میبایست کار شناسایی صورت بگیرد.
همه گروه مجبور بودند هر شب با تغییر هویت از میان تورهای ایست و بازرسی عبور کنند و پس از شناسایی کامل به هور برگردند. این کار هر شب تمام اعضای گروه بود. هربار آنها در دل خطر میرفتند و میآمدند.
عاقبت ماموریت بعدی از راه رسید و همگی سوار ماشین شدند و به سمت هدفهای مورد نظر حرکت کردند.
ابوفلاح در حالیکه جاده را زیر نظر داشت آهسته به سیدعبدالله گفت: سیدعبدالله سرحالی؟
ـ بله سرحال. عالی هستم.
ـ سیدعبدالله من هر شب برای این که به سلامت برویم وبرگردیم هزارتا انا انزلناه میخوانم.
ـ ماشاءالله. هرشب؟
ـ هرشب.
آن شب هم آنها بعد از کلی شناسایی نیمههای شب به مقرشان برگشتند.
در آن زمان هر روز قبل از نماز ظهر عبدالمحمد و سیدناصر تمام اطلاعات جمع شده را با هم مکتوب و در مورد آنها بحث میکردند.
ابوفلاح هم از این فرصت استفاده میکرد و با رابطهای خودش در ارتش عراق و ادارات دولتی تماس میگرفت و آخرین اطلاعات جدید را برای سیدناصر و عبدالمحمد میگرفت.
روز به روز کارها بخوبی پیش میرفت. هر کس کار خودش را به خوبی بلد بود. زمان بحث و بررسی گروه همیشه و هر روز یک ساعت بعد از نماز ظهر و ناهار بود.
عبدالمحمد به ابوفلاح تأکید کرد: باید فردا ترتیب ملاقات تعدادی از مجاهدین عراقی رو بدهی. یادت نرود.
ـ فردا زود نیست؟
ـ نه. چیزی شده؟
ـ پس فردا بهتر است.
ـ پس عجله کن. همان پس فردا باشد.
یک ماهی این ماموریت طول کشید و سیدناصر پا به پای عبدالمحمد در همهی کارها میآمد و بهترین قوت قلب او بود.
مدتی بعد روز رفتن فرارسید و عبدالمحمد بعد از نماز مغرب و عشاء در حالی که مهر نمازش را در جیب پیراهنش میگذاشت گفت: ابوفلاح ما فقط امشب مهمان شما هستیم.
ـ چرا؟ چه شده؟
ـ چون ما باید برویم ایران. ماموریت ما تمام شده است.
ـ پس کی بر میگردید اینجا؟
ـ معلوم نیست.
ـ به سلامت. ما منتظر شما هستیم. دلمان برای شما تنگ میشود.
ساعت ۱۲:۳۰ دقیقهی نیمه شب سیدناصر و عبدالمحمد با بلم به آرامی از منطقه هور خارج شدند و بدون هیچگونه درگیری با کمینهای عراقی به ایران برگشتند.
رفتن عبدالمحمد برای بار دوم به ایران کمتر از یکماهی طول کشید.
ابوفلاح هر روز طبق برنامهریزی که ابوعبدالله برایش انجام داده بود کار شناسایی اش را دقیق انجام میداد و همهی موارد را مینوشت تا با آمدن عبدالمحمد در اختیار او قرار دهد.او هر روز یا مشغول گزارش گیری از مقر سپاه چهارم عراق بود یا ساختمان حزب بعث را زیر نظر داشت و یا مقرهای استخبارات را میپائید. او قول داده بود تمام کارهایش را تا آمدن عبدالمحمد به خوبی انجام بدهد.
عبدالمحمد فردا صبح در ایران اولین ملاقاتی که داشت به سراغ علی هاشمی در قرارگاه رفت. قرارگاه هم چنان خاموش و ساکت بود. هنوز هیچ کس نفهمیده بود که این قرارگاه سری دارد تمام جنگ را آماده دادن اطلاعاتی میکند که سمت و سوی آن را عوض میکند.
در قرارگاه علی هاشمی مشغول صحبت با فضل الله صرامی از بچههای معاونت اطلاعات بود که صدای یا الله عبدالمحمد بلند شد. علی هاشمی روی نقشه خم شده بود و داشت مسیرهایی را با فضل الله چک میکرد.
برای علی، صدا، صدای آشنایی بود. او تن این صدا را بخوبی میشناخت. با خوشحالی سرش را از روی نقشه وسط سنگر برداشت و با خنده گفت: یا هله یا هله اهلاً و مرحباً کیف الصحه ابوعبدالله.
ـ الحمدالله بخیر. نحن مشتاقین.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
سرداران شهید باکری
سال 1346 ه ش چهار سال بعد از آغاز نهضت امام خمینی )ره) در 15 خرداد 1342 ، در روستای دیزج اسكو در خانواد ه ای مذهبی چشم به جهان گشود . چند سال بعد با خانواده اش به تبریز عزیمت نمود . تحصیلات ابتدائی و راهنمائی را در مدرسه ابوریحان واقع در خیابان عباسی با كسب رتبه شاگرد ممتاز به اتمام رساند وبعد برای ادامه تحصیل در دبیرستان شهید مدنی (دهقان سابق ) ثبت نام کرد . حسن در سن 10 سالگی بود كه همراه پدر و برادرش در راهپیمائی ها ومبارزات برعلیه رژیم ستم شاهی شركت می كرد . بعد از انقلاب اسلامی حسن در مسجد و پایگاه بسیج فعالیت چشمگیری داشت ؛بیشتر اوقات خود را با همسنگرانش در مسجد و پایگاه بسیج برای خدمت به اسلام و مسلمین می گذراند . به امام خمینی ویارانش عشق می ورزید .همیشه می گفت:سعی كنید از امام امت كه ولی فقیه و راهنمای ما و نائب به حق امام زمان (عج) است پیروی كنید و به فرامین آن بزرگوار جامه عمل بپوشانید ، كه همه مدیون اوهستیم . او در دورره ی دبیرستان ثبت نام می کند اما قبل از آنكه وارد دبیرستان شود به بسیج می رود و عضو این نهاد مردمی می شود. یك هفته مانده به آغاز سال تحصیلی 1360 , حسن پدرش رابه بسیج برد و با اینكه به دلیل سن کمی که داشت ,مسئولین مانع رفتنش به جبهه می شدند اما با برخوردی قوی ومحكم وبا اعتقاد راسخ به ولایت فقیه و انقلاب اسلامی وبا اصرار رضایتنامه ی پدروموافقت مسئولین را به دست آورد .او موفق شد درسی ام شهریور1360 به آرزوی دیرینه خود یعنی حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل ودفاع از کشوربرسد. با آغاز امتحانات ثلث اول به تبریز بر می گردد و با فعالیت بیشتر در كلاس درس، موفق می شود امتحانات را با نمرات خوب پشت گذارد. اومدرسه ودرس خواندن را سنگر دوم معرفی می كند . سال اول دبیرستان را نیمه تمام می گذارد و عازم جبهه می شود. حسن با رفتن به جبهه روح تازه ای به خود گرفت و در جهت تكامل روحی وجسمی برای رسیدن به خدا حیاتی دیگر یافت.او در طول چهار سال که درجنگ وجبهه حضورداشت ، دلاور مرد سنگر جبهه ها و یكی از رهروان و شیفتگان حسینی بود. همیشه دنبال این بود كه كی عملیات خواهد شد تا با بیرون کردن متجاوزین به کشور , دل مردم وامام را شاد كند .اولین عملیات بزرگی كه حسن در آن شركت نمود عملیات پیروزمندانه فتح المبین بود كه در اول فروردین ماه 1361 به آزادسازی مناطق غرب شوش و دزفول وبا پیروزی رزمندگان اسلام انجامید . عملیات بعدی او بیت المقدس بود که در اردیبهشت ماه 1361 انجام می شود و نتیجه آن آزاد سازی سوسنگرد و خرمشهر است. این عملیات که به اعتراف کارشناسان نظامی دنیا معجزه ی ایرانیان نام گرفت شور و شوقی در مردم و رزمندگان به وجود آورد كه می توان گفت سرنوشت جنگ به نفع جبهه اسلام تغییر کرد . حسن از اینكه در این عملیات هم با پیروزی و سربلندی و با دستی پر به آغوش مردم بر می گشت خیلی خوشحال بود .مردم به استقبال او ورزمندگان دیگر شتافتند و در راه آهن تبریز با قربانی كردن گوسفند و پخش شیرینی به آنها خوشامد گفتند. بعد از مراسم استقبال برای تجدید میثاق با شهدای عملیات با پای پیاده از راه آهن تا مزار شهیدا ن در وادی رحمت رفتند . وقتی از همسنگرانش كسی به شهادت می رسید خیلی ناراحت می شد و می گفت: من چطور میتوانم در جلو چشم این خانواده های شهدا ظاهر شوم , آنها فرزندان و اموال خود را برای دفاع از اسلام وکشورداده اند و دین خود را به اسلام ادا كرده اند و با ایمانی قوی و قامتی بلند ایستاده اند . او بعد از اتمام مرخصی به جبهه بر میگردد و عاشقانه در عملیات رمضان كه بیست و سوم تیر ماه 1361 در منطقه شلمچه شروع شده بود ,به عنوان آرپی چی زن ودر خط مقدم ,جلوی تانكهای عراقی میرود وبعد از چند ساعتی جنگیدن با تركش توپ از ناحیه لب و سینه مجروح شده و به پشت جبهه انتقال می یابد و در بیمارستان بستری می شود . بعد از عمل جراحی و درمان به منزل میرود وچند ماهی در منزل استراحت كرده و دوباره باعشقی بیشتر به خدا عازم جبهه می شود و در انتظار عملیاتی دیگر لحظه شماری می كند . او مرگ را تحقیر كرده بود ومانند هزاران رزمنده ی دیگر به سوی كمال وشهادت پیش می رفت. در عملیات مسلم ابن عقیل كه در مهر ماه سال 1361 در منطقه غرب سومار آغاز می شود شركت می نماید و از ناحیه گردن و پا و كتف مجروح می شود .بعد از بهبودی در عملیات والفجر مقدماتی والفجر یك با شهامت و شجاعت و با مسئولیتی بیشتر شركت مینماید . و وقتی مسئولین لشكر ، فداكاری و ایثارگری های ایشان را مشاهده میكنند در سال 1361 بدون گذراندن دوره آموزشی سپاه ,به عنوان پاسدار رسمی پذیرفته می شود وبعد بنا به مصلحت مسئولین پس از عملیاتهای ذكر شده در سال 1362 به تبریز آمده وبه عنوان محافظ آیت ا... ملكوتی امام جمعه تبریزبرگزیده می شود و بیش از یكسال آنجا می ماند . با علاقه ای كه به جبهه وجنگ داشت روزها برایش به سختی می گذشت.
درطی این مدت چندین بار جهت اعزام به جبهه به مسئولین مربوطه مراجعه كرد ولی از طرف آنها پذیرفته نمی شد که ایشان به جبهه برود.بعد از درخواستها و اصرار های زیاد در آبانماه سال 1364 با عشقی سرشار به جبهه اعزام می شود . او به این خواسته دیرینه خود رسید و پس از یادگیری آموزشهای متعدد به خصوص آموزشی غواصی به عنوان مسئول دسته در عملیات والفجر 8 كه در اواخر سال 1364 انجام گرفت ومنجر به آزادی بندر فاوعراق گردید شركت نمود و بعد از این عملیات به مرخصی آمد و برای تشكیل و سازمان دهی مجدد گردانها ,شبانه روز در محله ها و مساجد از مردم جهت اعزام به جبهه دعوت به عمل می آورد . در آن موقع به عنوان كادر گردان مشغول خدمت بود و از نزدیك مشكلات جبهه را درك میكرد . آخرین مرخصی و دیدارش با خانوده ودوستان قبل از اعزام سپاهیان حضرت محمد (ص) در سال 1365 بود . اوهمراه با کاروان سپاهیان محمد(ص) به جبهه رفت وآماده برای عملیاتی دیگر شد .حسن قبل از عملیات مسئولیت معاون فرماندهی گروهان غواصی را به عهده داشت . عملیات كربلای 4 در دی ماه 1365 آغاز می شود ولشگر اسلام با هجوم به دشمن ضربات سختی ر ابر آنان وارد می كند . 15 روز بعد ، عملیات بزرگ كربلای 5 در منطقه شلمچه آغاز می شود وحسن نیز در این عملیات پیشاپیش نیروها ی عملیاتی حركت می كند وپیمودن مسافت 7 كیلومتری درزیرآب در ساعات اول عملیات ، بعد از شكستن خط پدافندی دشمن به كانال و سنگر های فرماندهی دشمن وارد می شوند . اوکه در این عملیات سرگرم پاکسازی سنگرهای دشمن و از بین بردن نیروهای دشمن بود ؛در ساعت 30/1 دقیقه شب با شلیك گلوله از سوی دشمن به شهادت رسید و به لقاء الله پیوست تا به آرزوی دیرینه خود كه همانا دیدار با معشوق است برسد .
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
تصویر پیکر مطهر سردار شهید حسن وکیل زاده
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
علی هاشمی او را در آغوش گرفت و با آنها خوش و بش کرد. اولین سوالی را که از عبدالمحمد پرسید این بود: با دست پر آمدهای یا نه؟
ـ دست پُرپُر.
ـ خوب کاری کردی. خیالم راحت شد. دلم خیلی نگران بود.
ـ دشمنت نگران باشد. مگر ما مرده ایم.
ـ خدا خیرت بدهد. من شرمنده شما و گروه همراهت هستم. از اوضاع العماره و بصره چه خبر داری؟ وضع خوب است یا خراب؟
عبدالمحمد تمام گزارش هایش را ریز به ریز برای فرمانده قرارگاه توضیح داد و علی هر لحظه چهره اش بشاش تر شد وگفت: آقا محسن چقدر خوشحال میشود. دست شما درد نکند. واقعاً زحمت کشیدید.
هنوز چند دقیقهای از دادن گزارش نگذشته بود که سروکله سیدناصر سیدنور هم پیدا شد که همه به احترام او بلند شدند. با همه دست داد و معانقه کرد. علی هاشمی سید ناصر را خوب میشناخت و از تواناییهای او بهتر از هر کس دیگری خبر داشت. در حالی که او را در آغوش گرفت گفت: سید! ماموریت چطور بود؟
ـ عالی عالی بود. حرف نداشت.
ـ عبدالمحمد که اذیتت نکرد؟
ـ بهترین دوران عمرم با عبدالمحمد است. او در عراق دلیل آرامش روحی من بود.
ـ شوخی میکنی؟ چون جلوی تو ایستاده میگویی؟
ـ نه با تمام وجودم راست میگویم. عبدالمحمد نعمت قرارگاه است.
ـ چه طور؟ چه چیزی سبب شده این طور از عبدالمحمد تعریف کنی؟
ـ عبدالمحمد مثل ومانند ندارد. باید در ماموریت همراهش باشی تا او را بشناسی.
عبدالمحمد وسط حرف سید پرید و گفت: نه بابا این طورها هم که سید میگوید نیست. همه کارها را خودش کرده است. دارد به من روحیه میدهد.
ـ نه عبدالمحمد من تواضع نمیکنم. تمام حرف هایم از روی صداقت و حقیقت بودند.
ـ حبیبی عینی سیدی
علی هاشمی از سید پرسید به نظرتو چقدر میشود به نیروهای اطلاعاتی مرتبط با قرارگاه در هور و عراق اعتماد کرد؟ یعنی چقدر میشود به آنها تکیه کرد؟
ـ آنها با تمام جان و دل کار میکنند. از هر کوششی برای ما دریغ نمیکنند.
ـ نه منظورم درصد اطلاعاتی را که به ما میدهند چقدر است؟
ـ من که در این مدت غیر از تدین و غیرت و برادری چیزی از آنها ندیدم.
او سپس رو به عبدالمحمد کرد و گفت: مگر نه عبدالمحمد؟ درست نمیگویم؟
ـ بله سید کاملاً درست میگوید.
شاید دو ساعتی جلسه طول کشید که وقت نماز ظهر شد و آنها مهیای نماز جماعت چند نفره شان شدند. علی هاشمی جلو ایستاد و باقی به او اقتدا کردند ونمازشان را به جماعت بجای آوردند.
پس از نهار عبدالمحمد ماموریت جدید خودش را از علی هاشمی شنید وهمراه سید نور ساعت ۱:۳۰ بعدازظهر از قرارگاه بیرون زدند.
در راه عبدالمحمد از ماموریت جدید حرفهایی زد که سیدناصر گفت: امیدوارم این بار هم موفق شویم.
دو روز بعد باز سیدناصر و عبدالمحمد ضمن خداحافظی با خانواده و دوستانشان به همراه دو نفر دیگر از مجاهدین عراقی با بلم به سمت مقر ابوفلاح راهی عراق شدند.
در راه عبدالمحمد در حال و هوای خودش بود که سید ناصر از او پرسید: به نظرت تا چند مرتبه دیگر باید این مسیر را برویم و برگردیم؟
ـ معلوم نیست.
ـ تقریباً چندبار میشود؟
ـ تاکارمان تمام شود. چرا این سوالها را میپرسی؟
ـ همین طوری.
دو مجاهد عراقی تنها مشغول پارو زدن بودند و هیچ حرفی نمیزدند. همهی شب را در راه بودند و تمام هوش و حواسشان این بود که به کمین عراقیها برخورد نکنند.
ساعت۴ صبح بود که آنها توانستند خودشان را به مقر ابوفلاح برسانند.
ابوفلاح که انتظار آنها را میکشید با خنده از جایش بلند شد و گفت: چقدر دیر آمدید؟ من خیلی وقت است منتظرتان هستم. هر وقت میروید تمام دل من همراه شما میآید ایران. من بدجوری به شماها عادت کرده ام.
عبدالمحمد که از علاقه او به خودش خوب خبر داشت در حالی که با او معانقه میکرد گفت: حالا که آمدیم دیگر ناراحت نباش.
نه الان خیلی هم خوشحال هستم.
تا اذان صبح حدود نیم ساعتی مانده بود که عبدالمحمد گفت:
ـ ابوفلاح بعد از نماز تا قبل از روشن شدن هوا یک ماموریت سریع داریم.
ـ درخدمتم سیدی. چه ماموریتی؟
ـ باید به منزل سید هاشم برویم. با او کاری دارم که خیلی حیاتی است.
ـ مشکلی نیست. من الان میفرستم مسیر را چک کنند. تا ما نمازمان را بخوانیم راه میافتیم
ـ اهلاً و مرحباً یا شیخ
ـ الله یسلمک
نماز صبح را که خواندند، پیشرو هم آمده بود و گفت: مسیر امن است و هیچ مشکلی وجود ندارد.
یک مرتبه عبدالمحمد گفت: نه الان خسته ام و نمیتوانم. بگذارید مدتی دیگر میرویم. الان حالش را ندارم.
ـ چرا؟ چیزی شده؟
ـ نه یک حسی دارم که میگوید فعلاً نرویم.
ـ پس کی؟
ـ امشب بعد از نماز مغرب و عشاء می رویم.
ـ هر جور صلاح میدانید. پس استراحت کنید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
هر دو که تازه از راه رسیده بودند تا ۱۰ صبح خواب راحت و شیرینی کردند تا بلکه خستگی از جانشان بیرون برود
ابوفلاح طبق عادت همیشگی اش برای مهمانها ماهی طبخ کرده و سفره را درکنار آنها پهن کرده و به انتظار نشست.
سیدناصر تا بیدار شد گفت: عجب بوی ماهیای میآید؟
ـ بله آقا برای شما کباب کردم. حالا بفرمایید میل کنید.
ـ چقدر زحمت میکشی ابوفلاح. ما شرمنده تو میشویم.
ـ نه وظیفه است. این عین ارادت من به شماست.
بعد از خوردن غذا هر سه نفر روی اطلاعاتی که ابوفلاح در این مدت جمع کرده بود بحث کردند.
ابوفلاح با زیرکی و فراست، ریز و درشت اطلاعات جمع آوری شده اش را برای سیدناصر و ابوعبدالله توضیح میداد.
آن قدر شیرین حرف میزد که تنها یک بار جلسه تعطیل شد آن هم موقع نماز و نهار که ساعت ۴ عصر بود.
ابوفلاح از اینکه میدید ارائهی گزارشش موجب خوشحالی فرماندهی اش شده بسیار خوشحال بود.
عاقبت جلسه ساعت ۵:۴۵ دقیقهی عصر تمام شد. غروب در آستانهی در ایستاده بود. ابوفلاح از اتاق خارج شد و با سینی چای و قهوه تلخ وارد شد و گفت: حالا بهترین چیز، خوردن چای و قهوه تلخ است.
سید ناصر از این که میدید ابوفلاح مانند پروانه دورشان میچرخد با حالت خاصی گفت: ابوفلاح با این کارها تو ما را شرمنده میکنی. آخر چه طور از تو تشکر کنیم.
ـ دشمنت شرمنده. شما عزیز ما هستی. من وظیفه ام را انجام میدهم.
ـ امیدوارم خدا بهترین برکات را به تو و خانواده ات بدهد. ما که قدرت سپاسگذاری از تو را نداریم.
ـ انشاء الله. شما چشم وچراغ ما هستید. از این حرفها نزنید.
ساعت ۶:۴۵ دقیقه بود که ابوفلاح گفت: نمازمان را اینجا میخوانیم یا برویم منزل سیدهاشم؟
عبدالمحمد گفت: نه همین جا میخوانیم و بعد راه میافتیم.
حدود نیم ساعتی طول کشید تا نماز مغرب و عشاء خوانده شد و همگی راهی منزل سیدهاشم شدند.
در راه هیچ کس حرف نمیزد و همه چشم شده بودند و مسیر را نگاه میکردند. شب کاملاً چادرش را روی سر شهر کشیده بود. تا دو، سه متری جلوی شان بیشتر قدرت دیدن نبود. سکوت خاصی حاکم بود. صدای باد در کوچهها شنیدنی بود.
ابوفلاح خودش را چند قدم زودتر از همه به درب منزل سید رساند و صدا زد:
ـ سید هاشم، انت این؟(توکجایی)
ـ موجودین، مشّرفین، تفضلو خدمتکم.
همگی سلام و احوالپرسی گرمی با سیدهاشم کردند و او به گرمی از همه استقبال کرد.
سیدهاشم از دیدن سیدناصر وعبدالمحمد خیلی خوشحال با عجله صدا زد: سیدصادق، سید غالب، تعلوا هیّا بالسرعه( سیدصادق، سیدطالب، سریع بیایید)
او بعد از گفت و گوی مختصری با آنها بلافاصله سفره شام را پهن کرد و گفت: اول شام میخوریم بعد حرف میزنیم. چطور است؟
عبدالمحمد که از مهمان نوازی او خبر داشت گفت: مگر میشود کسی روی حرف اولاد پیغمبر حرفی بزند؟
ـ شما مهمان خوب و عزیزی هستید ومن وظیفه ام پذیرایی از شماست. فعلاً سیر بخورید. میدانم گرسنهاید.
ـ انشاءالله به حرمت جدتان این سختیها هر چه زودتر تمام و کار صدام یکسره شود.
ـ ان شاءالله. دورنیست. خدا اراده کند میشود. خدا از زبانتان بشنود.
ـ امیدوارم. امیدوارم. توکل برخدا.
سفره شام را که جمع کردند. پسرهای سید رفتند و آنها بحثهای اصلی شان را شروع کردند.
عبدالمحمد تعدادی سوال از سید هاشم پرسید و او مختصر و مفید جواب میداد. از وضعیت نیروهای عراقی در منطقه. از وضعیت سیاسی شهر و....
حدود یک ساعت سوال پرسیدن عبدالمحمد طول کشید که معلوم بود سید هاشم خسته شده است. او برای دقایقی از اتاق بیرون رفت و همراهش سینی چای و بار دیگر قلیان اش را آورد و گفت: در عراق چای و قلیان ملازم همدیگر هستند. الان وقت خستگی در کردن است. با اجازه من مقداری قلیان بکشم تا بتوانم ادامه بدهم.
سیدناصر گفت: تو راحت کارت را انجام بده ما هم تماشاچی میشویم.
ـ مگر شما اهل دود نیستید؟
ـنه من و نه عبدالمحمد. اصلاً اهل دود نیستیم.
ـ پس من جای شما هم میکشم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
کاش میشد
حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضی دوست داشتنها را
خشک کرد
لای کتاب گذاشت
و نگه شان داشت ....
#رفاقت_ناب
#شهید_مهدی_باکری
#سردار_علی_فدوی
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a