سرداران شهید باکری
سال 1346 ه ش چهار سال بعد از آغاز نهضت امام خمینی )ره) در 15 خرداد 1342 ، در روستای دیزج اسكو در خانواد ه ای مذهبی چشم به جهان گشود . چند سال بعد با خانواده اش به تبریز عزیمت نمود . تحصیلات ابتدائی و راهنمائی را در مدرسه ابوریحان واقع در خیابان عباسی با كسب رتبه شاگرد ممتاز به اتمام رساند وبعد برای ادامه تحصیل در دبیرستان شهید مدنی (دهقان سابق ) ثبت نام کرد . حسن در سن 10 سالگی بود كه همراه پدر و برادرش در راهپیمائی ها ومبارزات برعلیه رژیم ستم شاهی شركت می كرد . بعد از انقلاب اسلامی حسن در مسجد و پایگاه بسیج فعالیت چشمگیری داشت ؛بیشتر اوقات خود را با همسنگرانش در مسجد و پایگاه بسیج برای خدمت به اسلام و مسلمین می گذراند . به امام خمینی ویارانش عشق می ورزید .همیشه می گفت:سعی كنید از امام امت كه ولی فقیه و راهنمای ما و نائب به حق امام زمان (عج) است پیروی كنید و به فرامین آن بزرگوار جامه عمل بپوشانید ، كه همه مدیون اوهستیم . او در دورره ی دبیرستان ثبت نام می کند اما قبل از آنكه وارد دبیرستان شود به بسیج می رود و عضو این نهاد مردمی می شود. یك هفته مانده به آغاز سال تحصیلی 1360 , حسن پدرش رابه بسیج برد و با اینكه به دلیل سن کمی که داشت ,مسئولین مانع رفتنش به جبهه می شدند اما با برخوردی قوی ومحكم وبا اعتقاد راسخ به ولایت فقیه و انقلاب اسلامی وبا اصرار رضایتنامه ی پدروموافقت مسئولین را به دست آورد .او موفق شد درسی ام شهریور1360 به آرزوی دیرینه خود یعنی حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل ودفاع از کشوربرسد. با آغاز امتحانات ثلث اول به تبریز بر می گردد و با فعالیت بیشتر در كلاس درس، موفق می شود امتحانات را با نمرات خوب پشت گذارد. اومدرسه ودرس خواندن را سنگر دوم معرفی می كند . سال اول دبیرستان را نیمه تمام می گذارد و عازم جبهه می شود. حسن با رفتن به جبهه روح تازه ای به خود گرفت و در جهت تكامل روحی وجسمی برای رسیدن به خدا حیاتی دیگر یافت.او در طول چهار سال که درجنگ وجبهه حضورداشت ، دلاور مرد سنگر جبهه ها و یكی از رهروان و شیفتگان حسینی بود. همیشه دنبال این بود كه كی عملیات خواهد شد تا با بیرون کردن متجاوزین به کشور , دل مردم وامام را شاد كند .اولین عملیات بزرگی كه حسن در آن شركت نمود عملیات پیروزمندانه فتح المبین بود كه در اول فروردین ماه 1361 به آزادسازی مناطق غرب شوش و دزفول وبا پیروزی رزمندگان اسلام انجامید . عملیات بعدی او بیت المقدس بود که در اردیبهشت ماه 1361 انجام می شود و نتیجه آن آزاد سازی سوسنگرد و خرمشهر است. این عملیات که به اعتراف کارشناسان نظامی دنیا معجزه ی ایرانیان نام گرفت شور و شوقی در مردم و رزمندگان به وجود آورد كه می توان گفت سرنوشت جنگ به نفع جبهه اسلام تغییر کرد . حسن از اینكه در این عملیات هم با پیروزی و سربلندی و با دستی پر به آغوش مردم بر می گشت خیلی خوشحال بود .مردم به استقبال او ورزمندگان دیگر شتافتند و در راه آهن تبریز با قربانی كردن گوسفند و پخش شیرینی به آنها خوشامد گفتند. بعد از مراسم استقبال برای تجدید میثاق با شهدای عملیات با پای پیاده از راه آهن تا مزار شهیدا ن در وادی رحمت رفتند . وقتی از همسنگرانش كسی به شهادت می رسید خیلی ناراحت می شد و می گفت: من چطور میتوانم در جلو چشم این خانواده های شهدا ظاهر شوم , آنها فرزندان و اموال خود را برای دفاع از اسلام وکشورداده اند و دین خود را به اسلام ادا كرده اند و با ایمانی قوی و قامتی بلند ایستاده اند . او بعد از اتمام مرخصی به جبهه بر میگردد و عاشقانه در عملیات رمضان كه بیست و سوم تیر ماه 1361 در منطقه شلمچه شروع شده بود ,به عنوان آرپی چی زن ودر خط مقدم ,جلوی تانكهای عراقی میرود وبعد از چند ساعتی جنگیدن با تركش توپ از ناحیه لب و سینه مجروح شده و به پشت جبهه انتقال می یابد و در بیمارستان بستری می شود . بعد از عمل جراحی و درمان به منزل میرود وچند ماهی در منزل استراحت كرده و دوباره باعشقی بیشتر به خدا عازم جبهه می شود و در انتظار عملیاتی دیگر لحظه شماری می كند . او مرگ را تحقیر كرده بود ومانند هزاران رزمنده ی دیگر به سوی كمال وشهادت پیش می رفت. در عملیات مسلم ابن عقیل كه در مهر ماه سال 1361 در منطقه غرب سومار آغاز می شود شركت می نماید و از ناحیه گردن و پا و كتف مجروح می شود .بعد از بهبودی در عملیات والفجر مقدماتی والفجر یك با شهامت و شجاعت و با مسئولیتی بیشتر شركت مینماید . و وقتی مسئولین لشكر ، فداكاری و ایثارگری های ایشان را مشاهده میكنند در سال 1361 بدون گذراندن دوره آموزشی سپاه ,به عنوان پاسدار رسمی پذیرفته می شود وبعد بنا به مصلحت مسئولین پس از عملیاتهای ذكر شده در سال 1362 به تبریز آمده وبه عنوان محافظ آیت ا... ملكوتی امام جمعه تبریزبرگزیده می شود و بیش از یكسال آنجا می ماند . با علاقه ای كه به جبهه وجنگ داشت روزها برایش به سختی می گذشت.
درطی این مدت چندین بار جهت اعزام به جبهه به مسئولین مربوطه مراجعه كرد ولی از طرف آنها پذیرفته نمی شد که ایشان به جبهه برود.بعد از درخواستها و اصرار های زیاد در آبانماه سال 1364 با عشقی سرشار به جبهه اعزام می شود . او به این خواسته دیرینه خود رسید و پس از یادگیری آموزشهای متعدد به خصوص آموزشی غواصی به عنوان مسئول دسته در عملیات والفجر 8 كه در اواخر سال 1364 انجام گرفت ومنجر به آزادی بندر فاوعراق گردید شركت نمود و بعد از این عملیات به مرخصی آمد و برای تشكیل و سازمان دهی مجدد گردانها ,شبانه روز در محله ها و مساجد از مردم جهت اعزام به جبهه دعوت به عمل می آورد . در آن موقع به عنوان كادر گردان مشغول خدمت بود و از نزدیك مشكلات جبهه را درك میكرد . آخرین مرخصی و دیدارش با خانوده ودوستان قبل از اعزام سپاهیان حضرت محمد (ص) در سال 1365 بود . اوهمراه با کاروان سپاهیان محمد(ص) به جبهه رفت وآماده برای عملیاتی دیگر شد .حسن قبل از عملیات مسئولیت معاون فرماندهی گروهان غواصی را به عهده داشت . عملیات كربلای 4 در دی ماه 1365 آغاز می شود ولشگر اسلام با هجوم به دشمن ضربات سختی ر ابر آنان وارد می كند . 15 روز بعد ، عملیات بزرگ كربلای 5 در منطقه شلمچه آغاز می شود وحسن نیز در این عملیات پیشاپیش نیروها ی عملیاتی حركت می كند وپیمودن مسافت 7 كیلومتری درزیرآب در ساعات اول عملیات ، بعد از شكستن خط پدافندی دشمن به كانال و سنگر های فرماندهی دشمن وارد می شوند . اوکه در این عملیات سرگرم پاکسازی سنگرهای دشمن و از بین بردن نیروهای دشمن بود ؛در ساعت 30/1 دقیقه شب با شلیك گلوله از سوی دشمن به شهادت رسید و به لقاء الله پیوست تا به آرزوی دیرینه خود كه همانا دیدار با معشوق است برسد .
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
تصویر پیکر مطهر سردار شهید حسن وکیل زاده
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
علی هاشمی او را در آغوش گرفت و با آنها خوش و بش کرد. اولین سوالی را که از عبدالمحمد پرسید این بود: با دست پر آمدهای یا نه؟
ـ دست پُرپُر.
ـ خوب کاری کردی. خیالم راحت شد. دلم خیلی نگران بود.
ـ دشمنت نگران باشد. مگر ما مرده ایم.
ـ خدا خیرت بدهد. من شرمنده شما و گروه همراهت هستم. از اوضاع العماره و بصره چه خبر داری؟ وضع خوب است یا خراب؟
عبدالمحمد تمام گزارش هایش را ریز به ریز برای فرمانده قرارگاه توضیح داد و علی هر لحظه چهره اش بشاش تر شد وگفت: آقا محسن چقدر خوشحال میشود. دست شما درد نکند. واقعاً زحمت کشیدید.
هنوز چند دقیقهای از دادن گزارش نگذشته بود که سروکله سیدناصر سیدنور هم پیدا شد که همه به احترام او بلند شدند. با همه دست داد و معانقه کرد. علی هاشمی سید ناصر را خوب میشناخت و از تواناییهای او بهتر از هر کس دیگری خبر داشت. در حالی که او را در آغوش گرفت گفت: سید! ماموریت چطور بود؟
ـ عالی عالی بود. حرف نداشت.
ـ عبدالمحمد که اذیتت نکرد؟
ـ بهترین دوران عمرم با عبدالمحمد است. او در عراق دلیل آرامش روحی من بود.
ـ شوخی میکنی؟ چون جلوی تو ایستاده میگویی؟
ـ نه با تمام وجودم راست میگویم. عبدالمحمد نعمت قرارگاه است.
ـ چه طور؟ چه چیزی سبب شده این طور از عبدالمحمد تعریف کنی؟
ـ عبدالمحمد مثل ومانند ندارد. باید در ماموریت همراهش باشی تا او را بشناسی.
عبدالمحمد وسط حرف سید پرید و گفت: نه بابا این طورها هم که سید میگوید نیست. همه کارها را خودش کرده است. دارد به من روحیه میدهد.
ـ نه عبدالمحمد من تواضع نمیکنم. تمام حرف هایم از روی صداقت و حقیقت بودند.
ـ حبیبی عینی سیدی
علی هاشمی از سید پرسید به نظرتو چقدر میشود به نیروهای اطلاعاتی مرتبط با قرارگاه در هور و عراق اعتماد کرد؟ یعنی چقدر میشود به آنها تکیه کرد؟
ـ آنها با تمام جان و دل کار میکنند. از هر کوششی برای ما دریغ نمیکنند.
ـ نه منظورم درصد اطلاعاتی را که به ما میدهند چقدر است؟
ـ من که در این مدت غیر از تدین و غیرت و برادری چیزی از آنها ندیدم.
او سپس رو به عبدالمحمد کرد و گفت: مگر نه عبدالمحمد؟ درست نمیگویم؟
ـ بله سید کاملاً درست میگوید.
شاید دو ساعتی جلسه طول کشید که وقت نماز ظهر شد و آنها مهیای نماز جماعت چند نفره شان شدند. علی هاشمی جلو ایستاد و باقی به او اقتدا کردند ونمازشان را به جماعت بجای آوردند.
پس از نهار عبدالمحمد ماموریت جدید خودش را از علی هاشمی شنید وهمراه سید نور ساعت ۱:۳۰ بعدازظهر از قرارگاه بیرون زدند.
در راه عبدالمحمد از ماموریت جدید حرفهایی زد که سیدناصر گفت: امیدوارم این بار هم موفق شویم.
دو روز بعد باز سیدناصر و عبدالمحمد ضمن خداحافظی با خانواده و دوستانشان به همراه دو نفر دیگر از مجاهدین عراقی با بلم به سمت مقر ابوفلاح راهی عراق شدند.
در راه عبدالمحمد در حال و هوای خودش بود که سید ناصر از او پرسید: به نظرت تا چند مرتبه دیگر باید این مسیر را برویم و برگردیم؟
ـ معلوم نیست.
ـ تقریباً چندبار میشود؟
ـ تاکارمان تمام شود. چرا این سوالها را میپرسی؟
ـ همین طوری.
دو مجاهد عراقی تنها مشغول پارو زدن بودند و هیچ حرفی نمیزدند. همهی شب را در راه بودند و تمام هوش و حواسشان این بود که به کمین عراقیها برخورد نکنند.
ساعت۴ صبح بود که آنها توانستند خودشان را به مقر ابوفلاح برسانند.
ابوفلاح که انتظار آنها را میکشید با خنده از جایش بلند شد و گفت: چقدر دیر آمدید؟ من خیلی وقت است منتظرتان هستم. هر وقت میروید تمام دل من همراه شما میآید ایران. من بدجوری به شماها عادت کرده ام.
عبدالمحمد که از علاقه او به خودش خوب خبر داشت در حالی که با او معانقه میکرد گفت: حالا که آمدیم دیگر ناراحت نباش.
نه الان خیلی هم خوشحال هستم.
تا اذان صبح حدود نیم ساعتی مانده بود که عبدالمحمد گفت:
ـ ابوفلاح بعد از نماز تا قبل از روشن شدن هوا یک ماموریت سریع داریم.
ـ درخدمتم سیدی. چه ماموریتی؟
ـ باید به منزل سید هاشم برویم. با او کاری دارم که خیلی حیاتی است.
ـ مشکلی نیست. من الان میفرستم مسیر را چک کنند. تا ما نمازمان را بخوانیم راه میافتیم
ـ اهلاً و مرحباً یا شیخ
ـ الله یسلمک
نماز صبح را که خواندند، پیشرو هم آمده بود و گفت: مسیر امن است و هیچ مشکلی وجود ندارد.
یک مرتبه عبدالمحمد گفت: نه الان خسته ام و نمیتوانم. بگذارید مدتی دیگر میرویم. الان حالش را ندارم.
ـ چرا؟ چیزی شده؟
ـ نه یک حسی دارم که میگوید فعلاً نرویم.
ـ پس کی؟
ـ امشب بعد از نماز مغرب و عشاء می رویم.
ـ هر جور صلاح میدانید. پس استراحت کنید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
هر دو که تازه از راه رسیده بودند تا ۱۰ صبح خواب راحت و شیرینی کردند تا بلکه خستگی از جانشان بیرون برود
ابوفلاح طبق عادت همیشگی اش برای مهمانها ماهی طبخ کرده و سفره را درکنار آنها پهن کرده و به انتظار نشست.
سیدناصر تا بیدار شد گفت: عجب بوی ماهیای میآید؟
ـ بله آقا برای شما کباب کردم. حالا بفرمایید میل کنید.
ـ چقدر زحمت میکشی ابوفلاح. ما شرمنده تو میشویم.
ـ نه وظیفه است. این عین ارادت من به شماست.
بعد از خوردن غذا هر سه نفر روی اطلاعاتی که ابوفلاح در این مدت جمع کرده بود بحث کردند.
ابوفلاح با زیرکی و فراست، ریز و درشت اطلاعات جمع آوری شده اش را برای سیدناصر و ابوعبدالله توضیح میداد.
آن قدر شیرین حرف میزد که تنها یک بار جلسه تعطیل شد آن هم موقع نماز و نهار که ساعت ۴ عصر بود.
ابوفلاح از اینکه میدید ارائهی گزارشش موجب خوشحالی فرماندهی اش شده بسیار خوشحال بود.
عاقبت جلسه ساعت ۵:۴۵ دقیقهی عصر تمام شد. غروب در آستانهی در ایستاده بود. ابوفلاح از اتاق خارج شد و با سینی چای و قهوه تلخ وارد شد و گفت: حالا بهترین چیز، خوردن چای و قهوه تلخ است.
سید ناصر از این که میدید ابوفلاح مانند پروانه دورشان میچرخد با حالت خاصی گفت: ابوفلاح با این کارها تو ما را شرمنده میکنی. آخر چه طور از تو تشکر کنیم.
ـ دشمنت شرمنده. شما عزیز ما هستی. من وظیفه ام را انجام میدهم.
ـ امیدوارم خدا بهترین برکات را به تو و خانواده ات بدهد. ما که قدرت سپاسگذاری از تو را نداریم.
ـ انشاء الله. شما چشم وچراغ ما هستید. از این حرفها نزنید.
ساعت ۶:۴۵ دقیقه بود که ابوفلاح گفت: نمازمان را اینجا میخوانیم یا برویم منزل سیدهاشم؟
عبدالمحمد گفت: نه همین جا میخوانیم و بعد راه میافتیم.
حدود نیم ساعتی طول کشید تا نماز مغرب و عشاء خوانده شد و همگی راهی منزل سیدهاشم شدند.
در راه هیچ کس حرف نمیزد و همه چشم شده بودند و مسیر را نگاه میکردند. شب کاملاً چادرش را روی سر شهر کشیده بود. تا دو، سه متری جلوی شان بیشتر قدرت دیدن نبود. سکوت خاصی حاکم بود. صدای باد در کوچهها شنیدنی بود.
ابوفلاح خودش را چند قدم زودتر از همه به درب منزل سید رساند و صدا زد:
ـ سید هاشم، انت این؟(توکجایی)
ـ موجودین، مشّرفین، تفضلو خدمتکم.
همگی سلام و احوالپرسی گرمی با سیدهاشم کردند و او به گرمی از همه استقبال کرد.
سیدهاشم از دیدن سیدناصر وعبدالمحمد خیلی خوشحال با عجله صدا زد: سیدصادق، سید غالب، تعلوا هیّا بالسرعه( سیدصادق، سیدطالب، سریع بیایید)
او بعد از گفت و گوی مختصری با آنها بلافاصله سفره شام را پهن کرد و گفت: اول شام میخوریم بعد حرف میزنیم. چطور است؟
عبدالمحمد که از مهمان نوازی او خبر داشت گفت: مگر میشود کسی روی حرف اولاد پیغمبر حرفی بزند؟
ـ شما مهمان خوب و عزیزی هستید ومن وظیفه ام پذیرایی از شماست. فعلاً سیر بخورید. میدانم گرسنهاید.
ـ انشاءالله به حرمت جدتان این سختیها هر چه زودتر تمام و کار صدام یکسره شود.
ـ ان شاءالله. دورنیست. خدا اراده کند میشود. خدا از زبانتان بشنود.
ـ امیدوارم. امیدوارم. توکل برخدا.
سفره شام را که جمع کردند. پسرهای سید رفتند و آنها بحثهای اصلی شان را شروع کردند.
عبدالمحمد تعدادی سوال از سید هاشم پرسید و او مختصر و مفید جواب میداد. از وضعیت نیروهای عراقی در منطقه. از وضعیت سیاسی شهر و....
حدود یک ساعت سوال پرسیدن عبدالمحمد طول کشید که معلوم بود سید هاشم خسته شده است. او برای دقایقی از اتاق بیرون رفت و همراهش سینی چای و بار دیگر قلیان اش را آورد و گفت: در عراق چای و قلیان ملازم همدیگر هستند. الان وقت خستگی در کردن است. با اجازه من مقداری قلیان بکشم تا بتوانم ادامه بدهم.
سیدناصر گفت: تو راحت کارت را انجام بده ما هم تماشاچی میشویم.
ـ مگر شما اهل دود نیستید؟
ـنه من و نه عبدالمحمد. اصلاً اهل دود نیستیم.
ـ پس من جای شما هم میکشم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
کاش میشد
حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضی دوست داشتنها را
خشک کرد
لای کتاب گذاشت
و نگه شان داشت ....
#رفاقت_ناب
#شهید_مهدی_باکری
#سردار_علی_فدوی
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد و سیدناصر حرف میزدند و صدای قل قل قلیان سیدهاشم بلند بود. تمام فضای اتاق از بوی تنباکوی سوخته شده محلی پرشده بود.
سیدناصر کیسهای را جلوی سیدهاشم گذاشت و گفت: خدمتک.
ـ سیدهاشم دست از کشیدن قلیان کشید و با تعجب پرسید: اینها چه هستند؟
ـ امانت هستند.
ـ امانت ؟
ـ بله امانت.
عبدالمحمد روبه سیدهاشم کرد وگفت: اینها حدود ۵۰ هزار دینار عراقی و تعدادی کلت و نارنجک هستند.
ـ من اینها را چکار کنم؟
ـ آنها را در جایی جاسازی کن تا بعداً کارشان داریم.
ـ تاکی؟
ـ به وقتش آنها را از تو خواهم گرفت.
ـ روی چشم.
ـ امّا فردا باید کاری را انجام بدهی؟
ـ چه کنم؟
ـ دوتا از کلتها و نارنجکها را باید به دست سیدهاشم السیدمعلان در العماره برسانی. مشکلی که نیست؟
ـ نه نه اصلاً. همین صبح علی الطلوع راه میافتم و بدست او میرسانم.
ـ خداخیرت بدهد. باری از دوشمان برداشتی. او شدیداً نیازمند و منتظر این هاست.
سیدهاشم که روحیه شوخ و بذله گویی اش را نمیتوانست ترک کند، گفت: ابو عبدالله این که چیزی نیست. تو اگر تانک هم به من بدهی آنها را به سید معلان میرسانم.
صدای خنده مثل بمب اتاق را تکان داد. سیدناصر از خنده ریسه میرفت و دراز کشیده بود.
ـ سید هاشم به آرامی در گوش عبدالمحمد گفت: جای هیچ نگرانی نیست. من فرزند سیدالشهداء هستم. مطمئن باش فردا تمام این امانتها در منزل سیدمعلان هستند. حتماً حتماًً. شک نکن.
ـ خداخیرت بدهد. تو مرد شجاعی هستی. من تو را خوب میشناسم. راستی سیدهاشم! یک کار دیگر هم باید تو انجام بدهی. بگویم؟
ـ بفرمایید. چه کاری؟
ـ آن دینارهای عراقی را برای کمک به خانوادههای مجاهد عراقی آورده ام، خودت آنها را هر طوری صلاح میدانی بین آنها تقسیم کن. امیدوارم مقداری از مشکلات آنها حل شود.
ـ همه را؟
ـ نه مقداری را هم برای ماموریت خودم خرج کن.
ـ روی چشم. همه را به بهترین شکل انجام میدهم.
ـ خدا خیر دنیا و آخرت به تو بدهد.
ـ به شما هم. که این قدر فکر مردم عراق هستید.
ساعت ۳ نیمه شب بود که حرفها و کارهای گروه تمام شده بود و آنها با خداحافظی از سید هاشم همگی به هور محل زندگی ابوفلاح برگشتند.
در راه عبدالمحمد مقداری دینار عراقی به ابوفلاح داد و گفت: اینها را مصرف کن و مقداری را برای خانواده ات بفرست. هرچند کم هستند ولی باز برایت تهیه خواهم کرد.
ـ ممنون شما هستم.
ـ ما به شما زیاد بدهکار هستیم.
ـ نه شما فرمانده من هستید. من انتظاری از شما ندارم. خدا به شما عوض خیر بدهد.
آنها تا صبح مدام مشغول نوشتن گزارش هایشان بودند. بعد از نماز صبح هر سه مقداری خوابیدند ولی ساعت۷ بعد از صبحانه باز مشغول بررسی ماموریتهای جدید شان شدند.
هر روز طبق برنامهی از قبل تعیین شده، گروه کارهایش را انجام میداد. یکی از روزها که عبدالمحمد بعد از نماز صبح روی سجاده اش مشغول خواندن قرآن بود و آفتاب هنوز از راه نرسیده بود رو به ابوفلاح کرد و گفت: ابوفلاح کارت دارم.
ـ بله آقا.
ـ امروز حتماً مسیر و خانه سیدهاشم رو چک کن.
ـ چرا؟
ـ میخواهم او را ببینم. کاری پیش آمده است.
ـ روی چشم.
ابوفلاح بلافاصله وسایل خودش را جمع و جور کرد و گفت: من میروم و برمی گردم.
ـ حواست را جمع کن.
ـ جمع جمع است. مطمئن باش.
ابوفلاح که رفت عبدالمحمد مشغول خواندن ادامهی قرآنش شد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۳۰
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت ۸ صبح بود که سروکله ابوفلاح پیدا شد. در حالی که میخندید گفت: سیدهاشم آدم عجیبی است.
عبدالمحمد که متوجه حرف او نشده بود گفت: مگر چیزی شده؟
ـ بله. آن هم چه چیزی. باورت نمیشود.
ـ چه شده؟
ـ اوگفت تمام امانتیها را همان فردا صبح به دست سیدمعلان رسانده است.
ـ این که طبیعی است. کجایش مهم است.
ـ نه دنباله اش جالب است.
ـ دنباله اش؟
ـ بله.
ـ یعنی چه؟
ـ او میگوید خودم نرفتم امانتی را دادم کسی ببرد.
ـ کی؟ به سیدغالب داده است؟
ـ نه
ـ به سیدطاهر داده است؟
ـ نه.
ـ پس چه کسی برده است؟
ـ همسرش سیده علویه.
ـ چه طور برده است؟
ـ اوگفت: به او گفتم فردا ماهیهایی را که صید کرده ایم میبری العماره و میفروشی. باید در داخل طبق زیر ماهیها کلتها را هم بگذاری و همراهت ببری. کسی به تو شک نخواهد کرد و سریع هم رد میشوی.
ـ در تور بازرسی خبری نشد؟
ـ نه هیچ کس کمترین شکی به او نکرده بود.
ـ خودش چه طور؟ نترسیده بود؟
ـ نه بابا تازه زود برگشت و گفت ماموریتم را انجام دادم.
گفتم: سید هاشم تو نترسیدی همسرت گرفتار شود؟
ـ نه اصلاً. مطمئن بودم که او کارش را خوب بلد است.
ـ چه طور؟
ـ چون به هرکس غیر از ام غالب میدادم ببرد خطرناک بود و ممکن بود گرفتار شود.
ـ عجب کاری کردی. از تو انتظار نمیرفت.
ـ آخر کار دیگری بذهنم نمیرسید. این هم لطف خدا بود.
عبدالمحمد وقتی این ماجرا را شنید برای لحظاتی درخودش فرورفت ومدام میگفت: سبحان الله سبحان الله. سید چه کاری کرده؟ او بعد از چند لحظه رو به ابوفلاح کرد و گفت: وقتی بگذار برویم منزل سیدهاشم.
ـ سید هاشم المعلان؟
ـ نه سید هاشم الشمخی.
ـ کی برویم؟
ـ همین امشب خوب است.
ـ ترتیبش را میدهم.
ساعت ۹:۳۰ دقیقهی شب بود که هر سه نفر پس از طی کردن مسیر مقابل درب خانه سیدهاشم بودند. ابوفلاح زودتر از همه وارد خانه شد و با سیدهاشم برگشت.
سیدهاشم بعد از سلام و خیرمقدم گفتن، همگی را به درون خانه برد و در اتاق مضیف جای داد و تا آنها نشستند با خنده رو به عبدالمحمد کرد و گفت: ابوعبدالله، چه عجب یاد ما کردی؟ به قول ایرانیها بنده نوازی کردید؟
ـ شما بزرگ ما هستید. اختیار دارید.
ـ راستی ابوعبدالله تانک نیاوردی همراهت؟
ـ تانک؟
ـ بله.
ـ برای؟
ـ ببرم منزل معلان.
عبدالمحمد وسیدناصر خندیدند و از او بابت این همه فداکاری و خطرکردن همسرش تشکرکردند.
سیدهاشم طبق عادت همیشگی اش قهوه تلخ را برای مهمان هایش آورد و گفت: بخورید. اصل اصل است و خوردن دارد.
سیدهاشم برای بار دوم رو به عبدالمحمد کرد و گفت: پس تانک نیاوردی؟
ـ چرا!
ـ کو؟
ـ بهتراز تانک را آوردم.
ـ کو؟
ـ همان جلسه اول.
ـ من ندیدم.
ـ چرا دیدی؟
ـ کجا بود؟
ـ همین جا.
ـ همین جا؟
ـ بله.
ـ ندیدم.
ـ چرا بهتراز تانک آوردم و تو هم آن را دیدی.
ـ من؟
ـ آره این سیدناصر از پاسدارهای خمینی است که از هزار تانک بهتر است. قبول نداری؟
ـ نه. قبول دارم. حرف حقی میزنی. سیدناصر رجل کبیر.
ـ میدانی که سیدناصر پسرعموی تو میشود؟
ـ بله او هم از سلسله سادات است.
سید ناصر سرش را از خجالت بلند نمیکرد. و با انگشت هایش گلهای قالی را میشمرد.
آنها بعد از خوردن شام حرفهای آخرشان را زدند و آماده رفتن شدند.
سیدهاشم که علاقه زیادی به آنها داشت گفت: ابوعبدالله اگر ممکن است امشب اینجا بمانید.
ـ چرا؟
ـ دوست دارم. اگر بمانید من خیلی خوشحال میشوم.
ـ باشد ولی شرط دارد.
ـ چه شرطی؟ ندانسته قبول. فقط بگو چه شرطی داری؟
ـ بشرطی که ام سید غالب برای صبحانه نان سیّاح برایمان درست کند. قبول است؟
روی چشم. حتماً. شما بمانید. بهترین نوعش را درست میکند.
البته عبدالمحمد با این کار میخواست عمق اعتماد خودش را به سیدهاشم نشان بدهد. او هیچ شبی هیچ جا نمیماند و همیشه بعد از هر ماموریتی بلافاصله به هور بر میگشت.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اختصاصی
🎥 بیا مادر بکن شیرت حلالم ...
✍ دستنوشته زیبا بر روی پیراهن شهید تازه تفحص شده در منطقه شرق دجله عراق
امروز ۲۳ تیرماه ۱۴۰۰
مرا به قصد شهادت دعا کنید:
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۳۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آن شب تا نیمه شب همه از برنامه هایشان حرف زدند. ساعت ۱ نیمه شب بود که سید هاشم گفت: حالا کمی استراحت کنید که فردا صبح برایتان نان سیاح گرم بیاورم. امشب خیلی خسته شدید.
وقتی سیدهاشم از اتاق بیرون رفت، عبدالمحمد رو به ابوفلاح و سیدناصر کرد و گفت: من امشب کشف جدیدی کردم. باورتان نمیشود.
سیدناصر زودتر از ابوفلاح سوال کرد: کشف جدید؟
ـ بله.
ـ چه کشفی؟
ـ ام غالب به دلیل این شجاعت در انجام ماموریت، میتواند رابط هور با العماره، القرنه و العزیر شود.
ـ اتفاقاً انتخاب خوبی است.
ـ ابوفلاح به نظر تو چطور است؟ آیا امکان دارد؟
ـ بله من هم مثل سیدناصر معتقدم انتخاب خوبی کردید. او قدرت و جرأت این کار را دارد.
فردا صبح بعد از صبحانه، عبدالمحمد طرحش را با سیدهاشم در میان گذاشت و گفت: بدون رودربایستی اگر نمیخواهی بگو نه. اصلاً ناراحت نمیشوم. من دیشب این طرح به نظرم آمد و بچهها هم همگی موافق هستند.
ـ فعلاً خوب و سیر صبحانه بخورید تا من مطمئن شوم شما تعارف نمیکنید. درضمن اجازه بدهید از علویه بپرسم.
او از اتاق خارج شد و بعد چند لحظه برگشت و گفت علویه میگوید: من حاضرم. این افتخار برای من است.
ـ پس مشکلی نیست. کار حل است؟
ـ بله. حل حل است.
از آن روز به بعد وظیفهی ام غالب انتقال مدارک، اسلحه و نارنجکها بود. او بخوبی با جاسازی آنها سخت ترین ماموریتها را انجام میداد. بارها از میان تورهای بازرسی با طبق ماهی هایش رد میشد و اسلحهها را جابه جا میکرد و هیچ کس متوجه نمیشد. اوآن قدر عادی رفتار میکرد که کمتر کسی به او شک میکرد.
او در هفته، دو روز از الکحلا به العماره میرفت و در میان جو شدید پلیسی کارهایش را به بهترین صورت انجام میداد و برمی گشت. سید هاشم هربار که همسرش برمی گشت بلافاصله به عبدالمحمد خبر آمدنش را میداد.
علویه در بسیاری از ماموریتها مجبور بود با پای پیاده مسافتی حدود ۱۵ کیلومتر را به پیماید و پس از رسیدن به هور سوار بلم بشود و بعد از ۳۰ کیلومتر بلم رانی خودش را به شهر الکحلا برساند و از آن جا نیز با وانت یا خودروهای سواری از نوع وَن به العماره برود. او تمام این کارها را با علاقه و سرعت و احتیاط انجام میداد.
علویه آن قدر قوی به عملیات میرفت که به عقل جن هم نمیرسید او یک مهرهی اطلاعاتی است. او برای خودش یک پا نیروی اطلاعاتی شده بود. هر روز کارهای بیشتر و مهم تری به او سپرده میشد.
او در شروع عملیات لباسی تن خود میکرد که بوی زفر ماهی میداد و از آن طرف لباسش کاملاً ژولیده و مندرس بود دستهای چروکیده و پای برهنه و طبق ماهی بهترین پوشش اطلاعاتی بود که همه را فریب میداد.
علویه عملیاتهای کمرشکن و خطرناکی را تا سه سال زیر نظر عبدالمحمد و سیدناصر انجام داد و هیچ ادعایی هم نداشت. بسیاری از ماموریتهای سری را براحتی در روز روشن جلوی چشم دشمن انجام میداد.
هربار که ام غالب راهی ماموریت میشد عبدالمحمد با تمام وجودش برای او دعا میکرد که او سالم برگردد و کسی متوجه او نشود. او خوب میدانست سیدهاشم چقدر به او علاقه دارد.
سیدهاشم از این که میدید تمام خانواده اش در مبارزه علیه رژیم بعثی عراق فعالیت میکنند خوشحال بود و خدا را شکر میکرد. همواره از خدا میخواست تمام کارهای عبدالمحمد به بهترین وجه حل شوند.
عبدالمحمد هم سعی میکرد با اهداء دینارهای عراقی بخشی از مشکلات آنها را حل نماید و از طرفی قدری هم از خطر پذیریهای آنها تشکر کرده باشد. او همیشه میگفت: کار شما قیمت ندارد.
تا دو هفته، ماموریت اول گروه، منطقه العماره، القرنه و العزیر بود. در هفته سوم عبدالمحمد ماموریت جدید را برای نیروهایش مطرح کرد که از این به بعد محور دوم شناسایی هایمان استان بصره است. همگی از شنیدن نام استان بصره خوشحال شدند که میتوانند کارشان را توسعه بدهند و اطلاعات جدید و بهتری تهیه کنند.
هر روز که از ماموریت عبدالمحمد و سیدناصر میگذشت آنها با عبور از تورهای ایست و بازرسی مختلف تجارب خوب و بزرگی را بدست میآوردند. هرشب ساعت 10، آنها تمام اطلاعاتشان را مینوشتند تا چیزی از قلم نیفتد.
آنچه در میان گروه همیشه خودش را خوب نشان میداد اول توسل و عبادت گروه بود و دوم احتیاط و بی گدار به آب نزدن آنها.
سیدناصر که میدید مجاهدین عراقی این چنین طرح دوستی و برادری با عبدالمحمد ریختهاند شوق داشت و همیشه میگفت: عبدالمحمد ما باید قدر این نیروها را بدانیم. به خدا آنها جواهر هستند. هیج جا مثل آنها پیدا نمیشود.
ـ همین طور است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۳۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آن روز بعد از نماز مغرب و عشاء ابوفلاح میخواست موضوعی را برای عبدالمحمد مطرح کند. با خجالت کنار او نشست و گفت: کاری با شما دارم.
ـ با من؟ در خدمتم. بگو. چیزی شده؟
ـ خجالت میکشم.
ـ بگو اصلاً خجالت نکش. راحت باش. زود بگو چه شده است.
ـ من همه آرزویم این است که به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(ع) در مشهد بروم. تمام هم و غم من این کار است.
ـ خیلی دوست داری که به زیارت امام رضا بروی؟
ـ بله، بیشتر از آن که تصور کنی. برایم یک آرزو شده است.
ـ حتماً تو را به مشهد خواهم برد. مطمئن باش و اصلاً ناراحت نباش.
ابوفلاح تا این حرف را شنید انگار بال درآورده است. شروع به اشک ریختن کرد و خم شد که دست عبدالمحمد را ببوسد که او دستش را دزدید و گفت: نکن ابوفلاح تو مجاهدی. من وظیفه دارم مشکلات تو را حل نمایم.
ـ نمیدانی من چه حالی پیدا کرده ام. به عمرم این قدر خوشحال نبودم. تو کار بزرگی را در حق من میکنی.
ـ ناراحت نباش حتماً. در همین نزدیکی ها. باهم به زیارت امام رضا(ع) میرویم.
ـ چند وقت دیگر؟
ـ نزدیک است. عجله نکن. خودم خبرت میکنم.
چند روز بعد عبدالمحمد و سیدناصر آماده رفتن به ایران شدند. او آخرین جلسه اش را برای جمع بندی با مجاهدین عراقی برقرار کرد ولی ابوفلاح حال دیگری داشت و چشم و دلش به دنبال گمشده اش بود.
عبدالمحمد وسط حرف هایش گفت: ابوفلاح! کجایی؟ اینجا باش. مشهد میروی. ناراحت نباش. من که قول دادم. حواست پرت نشود.
معمولاً وقتی عبدالمحمد به ایران میرفت، یک ماهی میماند و مجدداً بر میگشت. این بار ایامی که عبدالمحمد در حال رفتن بود، نزدیک ماه مبارک رمضان بود. ابوفلاح یقین کرد که این بار یک ماه بیشتر عبدالمحمد ایران میماند، چون مجبور است روزه بگیرد.
از روزی که ابوفلاح بحث مشهد را طرح کرده بود، آرام و قرار نداشت و آرزو میکرد هرچه سریعتر کارهایش برای زیارت انجام شود و او به ایران برود.
چند روز بعد ماه رمضان از راه رسید. روزه داری در دل هور با تمام خوف و هراس، حال و هوای دیگری داشت.
هرشب موقع افطار، تمام دعای ابوفلاح این بود که ماه رمضان هرچه زودتر تمام شود و عبدالمحمد برگردد و او را به ایران برای زیارت ببرد.
بیشتر نیمه شبها کار ابوفلاح گریه بود. هرشب زیارت نامه حضرت امام رضا(ع) را میخواند و از ایشان طلب زیارت میکرد. همه بچههای گروه فهمیده بودند که ابوفلاح چرا این قدر گریه و زاری میکند ولی به رویش نمیآوردند.
هنوز هفته اول ماه رمضان تمام نشده بود که ساعت ۱۲ شب، ابوفلاح احساس کرد کسی وارد چبایش شده است. سریع اسلحه اش را آماده کرد و موضع گرفت. وقتی به آرامی گلنگدن اسلحه کلاش را کشید، صدایی آشنا به گوشش رسیدکه گفت: ابوفلاح کجایی؟ مهمان نمیخواهی؟
خوب گوش کرد، دید این صدا، صدای ابوعبدالله است. باورش نمیشد. اشک در چشم هایش حلقه زد و با تمام وجودش گفت: حبیبی ابوعبدالله. تفضل خدمتکم.
عبدالمحمد چفیه اش را از سر و صورتش بازکرد و ابوفلاح را بغل کرد و گفت: با ماه رمضان چه میکنی؟
ـ مثل همه مردم روزه میگیرم.
ـ اذیت نمیشوی؟
ـ چرا، ولی تکلیف است.
ابوفلاح دوست داشت حرفهای ابوعبدالله تمام شود تا او خواسته اش را بیان کند، ولی ابوعبدالله بلافاصله گفت: و اما ابوفلاح، الوعده وفا. آماده ای؟
ابوفلاح انگار دنیا را به او دادهاند و با حالت بغض گفت: چه شده؟ آماده چه؟
ـ چه شده؟ باید آماده سفر زیارتی شوی!
ـ یعنی درست شد؟
ـ درست بود. امام رضا(ع) تو را طلبیده است. سریع آماده شو.
ابوفلاح در حالی که آرام اشک میریخت، گفت: ابوعبدالله تو در این روزها تمام خطرها را به جان خریدی که بیایی و این خبر را به من بدهی؟
ـ گفتم که الوعده وفا. زیارت حق تو است. من کاری نکردم.
عبدالمحمد او را در بغل گرفت و گفت: چه دیدی، شاید روزی تو ما را به کربلا و نجف ببری. ها؟! در دستگاه خدا همه چیز ممکن است. کافی است او اراده کند باقی مسائل حل میشود.
ـ امیدوارم. ممنون تو هستم. ولی اجازه بده ماه رمضان تمام بشود، بعد برویم ایران.
ـ هرطور که صلاح میدانی. انتخاب با خودت است.
عبدالمحمد اصلاً اصرار نکرد چون نمیدانست که دلیل آمدن او بعد از ماه رمضان چه چیزی است. او در حالی که کوله پشتی اش را باز کرد، تعدادی کاغذ و پول از آن در آورد وگفت: ابوفلاح! میدانی که ماه رمضان، ماه عبادت و قرآن است. در قرارگاه نصرت هزار کار نکرده داشتم ولی چون به تو قول داده بودم تو را برای زیارت امام به مشهد ببرم، قید همه چیز را زدم و آمدم. الان هم هر طور میدانی عمل کن.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۳۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آن شب هر دو تا سه چهار ساعتی با هم حرف زدند. ابوفلاح گزارش تمام فعالیت هایش را داد. تعدادی فیلم که از مراکز نظامی اطلاعاتی عراق گرفته بود را جلوی ابوعبدالله گذاشت و گفت این فیلمها هم مستندات گزارش هایم هستند.
ساعت ۴:۳۰ دقیقهی صبح بود که ابوفلاح دیگر حرفی برای گفتن نداشت. او در حالی که آماده خوردن سحری میشد، گفت: تو هم کمی استراحت کن. خسته ای. تازه از راه رسیده ای!
ـ نه من باید برگردم.
ـ برگردی؟
ـ بله.
ـ چرا؟
ـ من فقط برای بردن تو به مشهد آمدم.
ـ یعنی برای کار نیامدی؟
ـ نه. هرگز. کار در ماه رمضان تعطیل است.
او از این که میدید در برابر این همه تلاش و زحمت عبدالمحمد جواب منفی داده، قدری خجالت کشید ولی چیزی نگفت. عبدالمحمد با او خداحافظی کرد و از همان راهی که آمده بود، به ایران بازگشت.
****
به دلیل ماه رمضان و مشکلات آن، تمام کارهای اطلاعاتی و شناسایی در قرارگاه تعطیل بود و هرکس تمام وقت مشغول قرائت قرآن و خواندن دعا بود. چهارپنج روزی از رفتن عبدالمحمد میگذشت و اوضاع به نظر آرام و عادی بود.
یک شب بعد از مغرب، در حالی که ابوفلاح مشغول خوردن افطاری بود، صدای یکی از پسرعموهایش را شنید که سراغ او را میگرفت. ابوفلاح احساس کرد این صدا زدن عادی نیست. از جا بلند شد و خودش را به در چبایش رساند که پسرعمویش را دید. قیافه اش معمولی نبود بسیار مضطرب و پریشان بود.
ـ ها، علی چه شده؟
ـ پدرم میخواهد هرچه زودتر تو را ملاقات کند.
ـ چیزی شده؟
ـ او کار فوری با تو دارد.
ـ باشد. بیا قدری غذا بخور بعد باهم میرویم.
یک ساعت بعد ابوفلاح و پسرعمویش راهی العماره شدند. او خوب میدانست به دلیل فعالیتهای عمویش برعلیه رژیم عراق، خانه شان زیر نظر مأموران اطلاعات عراق است. آنها با هزار احتیاط خودشان را به خانه عمو رساندند و بعد از این که مطمئن شدند کسی در اطراف منزل نیست، وارد خانه شدند. عمو منتظر آمدن آنها بود.
شیخ ضمن این که عموی ابوفلاح بود، بزرگ خاندان و عشیره هم بود و لذا به او حاج شیخ میگفتند.
ابوفلاح دست عمو را بوسید و در گوشهای نشست و منتظر شد ببیند عمو برای چه کاری او را فراخوانده است.
ـ ابوفلاح اوضاع چطور است؟
ـ الحمدلله عمو، خوب است.
ـ ولی اینجا وضع خوب نیست.
ـ چطور عمو؟ چیزی شده است؟
ـ دیروز چند نفر از استخبارات عراق به خانه ام آمدند و در حالی که ناراحت به نظر میرسیدند گفتند: شیخ تاکنون حدود ۳۰ نفر از قبیله و عشیره تو از ارتش عراق فرار کرده و مشغول فعالیت برعلیه حکومت هستند. اگر تو آنها را با مکانهایی که در آنجا مخفی شدهاند به ما معرفی نکنی در همین کوچه تو را اعدام خواهیم کرد. آنها باید خودشان را تسلیم حکومت نمایند.
ابوفلاح با شنیدن این حرف، چهره اش در هم کشیده شد و آهی کشید.
شیخ نگاهی به چهره برادرزاده اش کرد و گفت: عموجان! ناراحت چه هستی؟ من که عمرم را کرده ام و دلبستگی به دنیا ندارم که از مرگ بترسم.
ـ عموجان چه کاری از دست من بر میآید؟
ـ کلید حل مشکلات من به دست یک نفر است.
ـ چه کسی عمو؟
ـ عبدالمحمد.
ـ عبدالمحمد؟
ـ بله عموجان. ولی او الان ایران است.
ـ کی بر میگردد؟
ـ او همین ۵ روز پیش بود که به ایران برگشت.
ـ پس باید فکری کرد.
ـ دیگر ماندن خانواده در این جا اصلاً صلاح نیست. هرلحظه ممکن است استخباراتیها روی سرمان آوار شوند. آنها به احدی رحم نمیکنند.
ـ همین طور است. کار آنها وقت نمیشناسد.
ـ من میدانم استخبارات به صغیر و کبیر رحم نمیکند.
ابوفلاح میدانست فرار از ارتش عراق گرچه جرم است ولی این اتهام، بهانه است. آنها به خوبی میدانستند ابوفلاح و پسرعموهایش برعلیه رژیم بعث عراق مشغول فعالیت هستند و با جمهوری اسلامی همکاری دارند.
در عراق، صدام با تمام مخالفین خود با تمام خشونت برخورد میکرد. او دستور داده بود علاوه بر اعدام مخالفین، تمام اموال و املاکشان را نیز مصادره کنند.
ـ الان عموجان چه صلاح میدانی؟ هرکاری که خودت میدانی عمل کن.
ـ به نظرم تا برگشت ابوعبدالله، باید تمام اهل خانواده شهرهای مختلف بفرستیم تا زمان بگذرد. این بهترین کار است.
ـ یعنی بعد ماه رمضان او حتما برمی گردد عراق؟
ـ بله عموجان. شک نکن. او حتماً خواهد آمد. کارش اینجاست.
ابوفلاح طبق برنامه اش خانواده عمو و عموزاده هایش را در برخی از شهرهای استان العماره و بصره جا داد تا روز عید فطر برسد.
در ایام عید فطر مردم عراق به دلیل بزرگداشت آن روز ضمن پوشیدن لباسهای نو، به دیدار همدیگر میروند و همین سبب میشود که خیابانهای شهرها شلوغ میشود و این بهترین زمان برای بردن فامیل به هور و چبایش بود.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۳۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
او میدانست زندگی در هور برای زن و بچه بسیار مشقت بار است و تحمل آن هوا و فضا خیلی مشکل خواهد بود ولی راهی نبود. مامورین استخبارات هرلحظه امکان داشت به خانهی عمو یورش ببرند و آنها را قتل عام کنند.
عاقبت روز عید فطر از راه رسید و ابوفلاح با هماهنگی که با دیگر مجاهدین عراقی انجام داده بود، اقوامش را با چند وَن از شهرها جمع کرد و با هزاران احتیاط و فریب آنها را به هور آورد.
او برای بردن خانواده اش به ایران، نیاز به بلم داشت. در این مدت تعداد زیادی بلم را که نیاز به تعمیر داشتند، بازسازی کرد تا به واسطه آنها کار انتقال فامیلش را انجام دهد.
آنقدر زمان تنگ بود که کار نیمه تمام ماند و با آمدن عموزاده هایش، زن و مرد با هم همکاری کردند و کار تعمیر و بازسازی بلمها را انجام دادند و همه چیز مهیای رفتن آنها به ایران شد.
کار تعمیر بلمها کاری سخت و طاقت فرسا بود. به طوری که بسیاری از مردها و زنها در اثر کار زیاد، دست هایشان زخمی شده بود و خون میآمد.
سرپرستی این همه خانواده در هور کاری سخت و کمرشکن بود. ابوفلاح برای تهیهی آذوقه و مخصوصا آب آشامیدنی هرروز میبایست کیلومترها راه را طی میکرد و برمی گشت.
او برای نجات خانوادهی عمو و عموزاده هایش تمام خطرها را به جان خریده بود و لحظهای کوتاهی نمیکرد.
عمو که میدید ابوفلاح برای راحتی و حفظ خانواده اش سر از پا نمیشناسد و شبانه روز فعالیت میکند، همواره او را دعا و از او تشکر میکرد.
هرروز صبح و شام، تمام چشمها به دروازههای ورودی هور دوخته میشد تا بلکه بلم عبدالمحمد از راه برسد و آنها را از این زندگی مشقت بار نجات دهد.
اضطراب، خوف و هراس همراه تمام اهل هور زندگی میکرد و لحظهای از آنها جدا نمیشد. آنها سعی میکردند با خواندن ذکر و دعا و قرآن و نماز، خودشان را مقاوم نگه دارند.
روز سوم آمدن آنها به هور بود که یکی از مجاهدین خودش را به هور رساند و به دیدن ابوفلاح آمد و خبرهای تلخی داد. او گفت: استخبارات در العماره خانه به خانه دارد دنبال عمو و خانواده اش میگردد و توانسته تعدادی از اقوام و بستگانش شما را دستگیر کند.
ابوفلاح خوشحال بود که هیچ کس فکرنمی کرد خانواده اش بتوانند در جداره مرز جنگی در هور با آن شرایط بد زندگی کنند. اصلاً هور جای زندگی کردن نبود. حتی برای یک روز.
ابوفلاح وقتی خبر را به عمویش داد، او بلافاصله از او سوال کرد: ممکن است به اینجا بیایند؟
ـ نه عمو. به عقل آنها نمیرسد که ما اینجا زندگی کنیم.
ـ مطمئن هستی؟
ـ صد در صد عمو. اصلاً نگران نباشید.
ـ خداراشکر. خیالم راحت شد.
هر از چند روزی مجاهدین اخبار شهر العماره را برای ابوفلاح میآوردند و او احساس میکرد شرایط هور حساس تر شده است. او میدانست رژیم صدام اگر دست شان به آنها برسد با اقوام او چه خواهد کرد.
با اینکه ابوفلاح به همه زن و بچه اطمینان داده بود استخبارات به هور نخواهد آمد ولی اضطراب از حمله ناگهانی و احتمالی مأموران اطلاعات وحشی عراق، آسایش قلبی و روحی همه را گرفته بود.
هرشب تا صبح تمام مردها و حتی زنها دست به اسلحه تا صبح سایهها را در هور رصد میکردند تا بلکه دشمن بر آنها یورش نیاورد و این سخت ترین لحظات عمر آنها به حساب میآمد.
هرشب عمو از ابوفلاح سراغ عبدالمحمد را میگرفت و میگفت: پس او کی بر میگردد؟
ـ نزدیک است عمو.
ـ یعنی کی؟
ـ همین روزها. مطمئن باش. او میآید و مشکل مان حل خواهد شد.
شب پنجم عید فطر بود که همه همچنان نگران آمدن عبدالمحمد بودند که ناگهان بلم او در جداره هور پهلو گرفت و ابوفلاح با دیدن او صدا زد: عمی عمی، جیء ابوعبدالله.(عمو عبدالمحمد آمد)
همه با شنیدن این جمله بیرون آمدند و چشم شده بودند و عبدالمحمد را نگاه میکردند.
عبدالمحمد با دیدن جمعیت شوکه شد و سعی کرد خودش را عادی نشان دهد ولی در معانقه با ابوفلاح گفت: مهمان سرا راه انداختی؟ چه خبره شده اینجا؟ اینها کی هستند؟
ـ نه. اینها قصه مفصلی دارند. فعلاً بیا با عمویم سلام و احوالپرسی کن.
عمو با عبدالمحمد روبوسی کرد و مرتب میگفت خدا را شکر که آمدی. ما همه چشم انتظار تو بودیم.
آنها باهم درون اتاق رفتند تا او را از آمدن این جمعیت مطلع کنند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
Fa:
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۳۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ابوفلاح قصه استخبارات را برای عبدالمحمد توضیح داد و گفت: باید هرطور شده اینها را به ایران ببری.
ـ یعنی این قدر اوضاع خطرناک است؟
ـ بیشتر از آنچه فکر میکنی. این چند وقت که تو نیامدی تا الان همه از اضطراب پیر شدند. مخصوصاً زنها و بچه ها.
ـ پس همه آمادهی رفتن هستید؟
ـ چند روز است. اگر بگویی همین الان هم حرکت میکنیم.
ـ برای انتقال چند بلم لازم داریم.
ـ همه را آماده کرده ام.
ـ پس همهی کارها را کرده ای؟
ـ بله.
ـ پس همه را آماده حرکت کن. همین امشب حرکت میکنیم.
ابوفلاح وقتی خبر را به خانوادهی عمویش داد، همه از خوشحالی بال در میآوردند.
شب ابوفلاح وقتی همه را آماده حرکت کرد، پیش عبدالمحمد برگشت و گفت: ابوعبدالله، میدانی مشکل ما چیست؟ ما دائماً در خوف و هراس هستیم. زیرا در پشت سر ما جوخههای اعدام استخبارات عراق است و در اینجا زندگی نکبت بار در هور و در جلوی رویمان ایران اسلامی است.
- اصلاً ناراحت نباشید. انشاءالله وقتی به ایران برسید، تمام مشکلات حل خواهند شد. توکل بر خدا کنید.
ساعت ۴:۳۰ دقیقهی نیمه شب بود که با همکاری مردان، تمام زنها و بچهها در چند بلم جای داده شدند تا حرکت را شروع کنند.
خستگی، گرسنگی و مریضی از سر و روی تمام خانوادهی عمو میبارید ولی امیدشان در رسیدن به ایران تمام این مشکلات را در نگاه و ذهنشان محو میکرد.
سوارکردن خانوادهها در دل شب، حدود دو ساعتی طول کشید. در طول این مدت، عبدالمحمدکه تازه از راه رسیده بود، در چبایش به خواب رفته بود.
وقتی همه چیز آماده شد ابوفلاح، برای اطلاع دادن به عبدالمحمد درون چبایش آمد که او را در حال خواب دید. دلش نمیآمد او را بیدار کند و از طرفی دیگر ماندن صلاح نبود. دو دل بود چه کند.
آرام کنار او نشست و با مهربانی و ادب گفت: ابوعبدالله، ابوعبدالله... عفواً عفواً.
عبدالمحمد بلافاصله بیدار شد و پرسید: همه آماده شدید؟ آماده رفتن هستید؟
ـ بله. منتظر شما هستیم. نمازمان را هم خوانده ایم.
ـ الان من هم میآیم. خیلی طول نمیکشد. اجازه بدهید نمازم را بخوانم. طول نمیکشد.
او بعد از گرفتن وضو و خواندن دو رکعت نماز صبح، به سجده رفت و با خدای خودش نجوا کرد و ده دقیقه بعد همراه ابوفلاح سوار بلمی شد که عمو هم در آن نشسته بود. هوای خنکی وزیدن گرفته بود.
حرکت و هجرت دمدمای صبح شروع شد. همه شروع به خواندن آیت الکرسی و وجعلنا کردند. حال و هوایشان در آن لحظات دیدنی بود مخصوصاً وقتی که در حال دور شدن از سختی و رنج بودند. انگار همه جانی دوباره گرفتند و زنده شدهاند.
زن عموی ابوفلاح که میدید دوران ترس و هراس تمام شده، مدام برای سلامتی امام خمینی صلوات میفرستاد و او را دعا میکرد .
حرکت شروع شد. آرام آرام بلمها از جدارهی هور جدا شدند و از میان انبوه نیها و تهلها که گاهی ارتفاع آنها به ۶ متر میرسید عبور کردند. در سر راه آنها کانالها و آبراههای هور وجود داشت که با عبور از هرکدام، ابوفلاح نفس راحتی میکشید و میگفت از این هم گذشتیم.
او درحالی که اطراف را نگاه میکرد حواسش را به عبدالمحمد هم میداد که با چهرهی مصمم و جسور، آرام نشسته بود و ذکر میگفت و سعی میکرد به عمو روحیه بدهد که هیچ خبری نیست. عمو که آرامش او را میدید، آرام گرفته بود و با خیال راحت اطراف را نگاه میکرد.
در چهره عبدالمحمد چیزی غیر از استقامت و مقاومت نبود. هر ازگاهی با بلم به کنار یکی از بلمها میرفت و با آنها حرف میزد که تمام سختیها تمام شد. مدتی دیگر مهمان امام خمینی و مردم ایران هستید.
آن قدر صمیمی و مهربان حرف میزد که همه تمام غصه هایشان را فراموش کرده بودند و میخندیدند.
عبدالمحمد رسم مهمان داری را از اول حرکت بلمها شروع کرد و سعی کرد تمام جمعیت همراهش را مدیریت کند. او در خلال حرکت اگر صدای عطسهای را میشنید، سریع خودش را به آن جا میرساند و میگفت مشکلی داری؟ سرما خوردی؟
محبت او چنان چترش را روی سر آنها بازکرده بود که گویی خود را مدیون شان میدانست. شاید فکر میکرد سبب آوارگی این جمعیت او بوده است.
لحظات به سختی میگذشت. هر دقیقه مانند چند ساعت میگذشت. آنچه همه را محکم چسبیده بود و رها نمیکرد، همین مسئلهی زمان بود.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۳۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
وقتی چند ساعت از حرکت آنها گذشت، عبدالمحمد ابوفلاح را صدا زد و گفت که نزدیک او بیاید.
ابوفلاح با ادب همیشگی رو به عبدالمحمد کرد و گفت: نعم سیدی خدمتکم. ما عندکم شغل؟
ـ از تو گله دارم.
ـ از من؟
ـ بله.
ـ چرا؟ خطایی کردم؟ جدی میگویی؟
ـ بله.
ـ چه خطایی؟
چهره ابوفلاح در هم رفت. باورش نمیشد که این عبدالمحمد است که دارد از او گله میکند. خیلی بهم ریخت.
ـ چرا وقتی این وضعیت برای خانواده عمو به وجود آمد، مرا از طریق مجاهدین عراقی اطلاع ندادی؟
ابوفلاح تا علت گله را شنید، نفس عمیقی کشید و گفت: این گله توست؟
ـ بله. مگر کم چیزی است؟
ـ آخر کسی از مجاهدین در دسترس من نبود. هرچه بود به هر حال الان که تو آمدی، همه چیز تمام شده است. همین که آمدی ما الان احساس امنیت میکنیم.
ـ ولی من اگر اطلاع داشتم، با تجهیزات بهتر و کامل تری به هور میآمدم. این زن و بچه خیلی اذیت شدند.
ـ همین که تو آمدی ما تمام سختیها را با جان و دل میخریم تا برسیم ایران. اصلاً ناراحت این مسائل نباش.
ـ شاید تو بتوانی ولی زنها و بچه هایشان ممکن است نتوانند. تحمل آنها خیلی کم است.
ـ به هرحال تقدیر ما این بود. تو را به خدا ناراحت نباش. ما به همین هم راضی هستیم.
بلمها دو روز و دو شب با عبور از میان آبراههای هور، بدون این که با گشتیها و کمین عراقیها مواجه شوند، وارد حریم مرزهای جمهوری اسلامی شدند.
عبدالمحمد وقتی مقداری وارد حریم ایران شدند رو به بلمها کرد و با صدای بلند خطاب به همه گفت:
- نرحب بکم. اهلاً و سهلاً.
این صدای عبدالمحمد فرشته نجات آنها بود. او مرتب به عربی تکرار میکرد به ایران خوش آمدید، به ایران خوش آمدید.
تمام اهل بلمها شروع به گریه کردند. هیچکس آرام و قرار نداشت. آن قدر فضا احساسی و عاطفی شده بود که عبدالمحمد گریه اش گرفت و در حالیکه صورت خودش را از جمعیت دزدید با آستین پیراهنش، اشکهای صورتش را پاک کرد.
شهر رفیع، اولین ایستگاه ورودی مهمانان عبدالمحمد بود. او در حالی که بلند صحبت میکرد، گفت: این شهر، رفیع نام دارد. این جا از شما با تمام وجود پذیرایی میکنیم. اینجا مهمانسرای جمهوری اسلامی است.
رفیع شهری مرزی بود که بوی جهاد و شهادت از هر گوشهی آن احساس میشد.
عمو که گویی نشنیده نام این شهر چیست، دست عبدالمحمد را گرفت و گفت: اسم این شهر چیست؟
ـ رفیع.
ـ چقدر اینجا شبیه شهرهای مرزی خودمان است. ولی نه، آنها گرچه مثل رفیع آبراه دارند ولی آبهای میسان عراق بوی مرگ و هلاکت میدهد ولی اینجا بوی زندگی و حیات میدهد. نه نه بین اینها خیلی فرق است. من از همین الان بوی زندگی را حس میکنم. ابوعبدالله خدا هرچه میخواهی به تو بدهد. تو زندگی ما را از دست صدامیان نجات دادی.
عبدالمحمد تنها گوش شده بود و به جملات این پیرمرد عرب گوش میداد. وقتی عبدالمحمد به همه اشاره کرد که از بلم هایشان پیاده شوند، شور و ولولهای به پا شد.
مردان تا پایشان به زمین رسید و زن و بچهها را پیاده کردند، شروع به یزله و تیراندازی هوایی کردند.
زن و بچهی عمو گریه میکردند. دوران ترس و مرگ تمام شده بود. دیگر خبری از یورش استخبارات صدام نبود. دیگر شبهای اندوه و دلهره تمام شده بود.
زنان برای این که از مردان عقب نمانند، صدا به هلهله بلند کردند. همه حال خوشی داشتند. عبدالمحمد وقتی دید اینها را سالم از ورطهی مرگ و نیستی نجات داده، روی خاک به سجده افتاد و حرفهایی زد که تمام جمعیت را متوجه خودش کرد.
محوری که بلمها توقف کردند، در تیررس بچههای قرارگاه نصرت بود. آنها از دور وقتی متوجه عبدالمحمد شدند، به سرعت خودشان را به او رساندند وبه جمعیت همراهش بدون این که بدانند چه کسانی اند، تبریک وخیرمقدم گفتند.
به دستور عبدالمحمد تمام جمعیت را با ماشین به محل اسکان شان انتقال دادند تا در محل مورد نظر استراحت نمایند.
عبدالمحمد بساط چای را روی چوب و ذغالهای آماده راه انداخت.
او میدانست همراهان عرب، به چای دم کرده گرم چقدر علاقه دارند و میتواند خستگی را از تن آنها خارج سازد.
دو ساعت بعد، نهارگرم برای آنها مهیا شد و آنها پس از چند روز آوارگی، اولین غذای گرم را تناول کردند. هنوز سفره جمع نشده بود که همه احساس کردند برای یک خواب دلچسب باید آماده بشوند.
عمو از ابوفلاح سوال کرد: ما همیشه اینجا میمانیم؟
ـ نمیدانم. باید عبدالمحمد جواب بدهد.
عبدالمحمد در حالی که خنده بر لبش نقش بسته بود، گفت: نه شیخ. اینجا موقت هستید. از اینجا میروید جای دیگری.
ـ به کجا میرویم؟
ـ سوسنگرد.
ـ چرا سوسنگرد؟
ـ اینجا در تیررس مستقیم نیروهای عراقی است و امنیت ندارد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
💔
اعمال شب و روز عرفه
#التماس_دعا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #خاطرات_شما
🔅 دلنوشته
سلام بر آسمان زیبای جبهه ها . سلام بر زمین سیراب شده از خون شهیدان .
سلام بر باز ماندگان روزهای قشنگ دفاع مقدس .
دیر زمانی است که از خاکریزهای سوخته جنوب و قله های سر به فلک کشیده غرب به شهر و دیار خودمان برگشته ایم .ما روزی افتخارمان پوشیدن لباس خاکی بود . بهترین پا پوشمان پوتین و زیباترین زینت ما چفیه ای بود که گاهی سفره ما می شد و برخی اوقات ملافه روی بدن در آفتاب داغ مناطق پدافندی و زمانی هم بهترین دستمال برای بستن زخم . آن روزگار همه جوان بودیم . پر از اشتیاق به اهل بیت . هیچ شبی بدون وضو سر بر بالین نمی گذاشتیم . هر شب جمعه دعای کمیل می خواندیم و صبح جمعه ندبه . آری گذشت . به سرعت . و اکنون آینه با ما رزمندگان دیروز حرف ها دارد .
دیروز بر قله های اخلاص و ایثار و ولایت پذیری قدممی زدیم . اما امروز .... در کدام خاکریز سنگر زده ایم ؟
آی رفقای دلسوخته، یادتان هست با چه کسانی عقد اخوت بسته بودیم؟ یادتان هست ،قبل از عملیات تن و بدن برادرهایمان را در آغوش می کشیدیم و حلالیت می طلبیدیم ؟ یادتان می آید توپ های فرانسوی را ؟ خمپاره ۶۰ و پلامین و کاتیوشا و توپمستقیم تانک را ؟ یادتانهست بدنهای پاره پاره رفیقانِ مظلوم و پاره پاره پیکر را؟
آه ای رفیقان آینه با ما حرفها دارد . موهایمان سپید و ریشهای سیاهمان سفید گشته . اما دل همان دلِ سوخته و عاشق امام و رهبر است ، ان شاءالله . رفقا دست و پای شما متبرک است به خاک خونین جبهه ها . پس قدرش را بدانیم .
صدای طلوع خورشید را می شنوید ؟ آهسته اما پیوسته در حال ظهور است .
که صبح نزدیک است . ظهور نزدیک است . و او عاشقان را می طلبد .
آیا ، عاشق مانده اید ؟ هماناکسیری که دل مرده ما را زنده کرد .
هر که دارد هوس عشق و صفا
بسمالله . هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله .
یا علی مدد .
محمد ابراهیم
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۳۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
فردا صبح تمام زن و بچهها و مردها با چند ماشین به یکی از مدارس در شهر سوسنگرد انتقال داده شدند.
هنوز یک ساعتی از آمدن آنها نگذشته بود که پزشکی با چند پرستار برای معالجه جمعیت مهمان وارد مدرسه شد. عبدالمحمد همراه پزشک، یکی یکی افراد را معرفی میکرد و او بعد از کلی سوال و جواب و معاینه برای هرکدام، مقداری دارو میداد. جمعیت از این مهمان نوازی عبدالمحمد به وجد آمده بودند و مدام به جان او دعا میکردند.
زنان که میدیدند از بدبختی و دربدری و فلاکت نجات یافتهاند مشغول رتق و فتق امورات فرزندانشان شدند. صدای خنده زنها و بچهها مدرسه را روی سرش گذاشته بود.
دو سه روزی از ماندن و جاگیر شدن خانواده شیخ گذشت که همه حالت عادی پیدا کردند و انگار نه انگار عراق، صدام و استخباراتی بوده است. تمام مشکلات از یادشان رفت.
هر روز صبح بعد از صبحانه بچهها با بازیهای کودکانه شان فضای زندگی را به خانوادههای شان برگرداندند.
فردا صبح وقتی عبدالمحمد برای سرکشی به آنها آمد، شیخ در حالی که میخندید گفت: ابوعبدالله! تو در حقیقت زندگی دوبارهای را به ما دادی. خدا هرچه از او میخواهی به تو بدهد. نه ما را زندگی دوبارهای دادی.
ـ نه شیخ شما مجاهد هستید و ما وظیفه مان را انجام دادیم. کار شما کمتر از کار ما نبود. ما مدیون زحمات شما هستیم. مطمئن باشید من با تمام توانم هر کاری لازم باشد برای رفاه و آرامش شما انجام میدهم. اصلاًً نگران هیچ چیز نباشید. هرکاری دارید بگویید. اینجا همه در خدمت شما هستند.
ـ ولی ابوعبدالله اگر تو نبودی معلوم نبود من و پسرهایم الان در کدام زندان بعثیها قرار داشتیم و حتی ممکن بود اعدام شده باشیم. ما جانمان را مدیون تو هستیم.
ـ حالا که سروحال و قبراق هستید، اصلاً فکر این حرفها را نکنید.
ـ بهرحال از محبت هایت ممنونم.
ـ گفتم که وظیفه بود.
ـ راستی ابوعبدالله چرا دیگر آن سبیل کلفت را نداری؟
ـ چه طور؟
ـ قیافه ات با قیافهای که در عراق داشتی خیلی فرق میکند. اصلاً دو چهره متفاوت داری.
ـ آنجا به اقتضای ماموریتم بود.
عبدالمحمد سری به اتاق ابوفلاح زد که دید او نشسته و دارد قرآن میخواند. او ابوفلاح را خوب میشناخت و از خطر کردنهای او خبر داشت. همیشه میگفت: ابوفلاح مرد روزهای سخت است.
ابوفلاح تا عبدالمحمد را دید به احترام او برخاست و او را به داخل اتاق دعوت کرد.
ـ اینجا به ما خیلی خوش میگذرد. خیلی به شما زحمت دادیم.
ـ ولی اینجا هم در تیررس دشمن است و خطرناک است.
ـ منظورت را نمیفهمم. یعنی چه؟
ـ باید از این جا برویم. به صلاح نیست شما اینجا بمانید.
ـ کجا برویم؟
ـ حوالی اهواز.
ـ چرا؟
ـ آن جا راحت تر زندگی میکنید ومشکلی نخواهید داشت.
ـ هر طور صلاح میدانی عمل کن. ما هم در خدمت شما هستیم. امر بفرما.
ـ در ضمن قصد دارم برایت در اهواز کاری دست و پا کنم تا بیکار نمانی. چطور است؟ قبول میکنی؟
ـ خیلی خوب است.
ـ شما در ایران در امنیت کامل هستید.
ـ خدا را شکر ولی...
ـ ولی چه؟
ـ ابوعبدالله من در عراق که وطنم بود غریب و فراری بودم حالا که به ایران آمدم میخواهم غبار غربت و غریبی را از سر و رویمان برداری. ولی تو داری با من و ما غریبی میکنی و میخواهی تنهایمان بگذاری. آیا من سزاوار این حرکت تو هستم؟
عبدالمحمد در حالی که از حرفهای ابوفلاح تعجب کرده بود گفت: نه بخدا من مدیون زحمات تو و پسرعموهایت در عراق هستم. من زحمات و خطر کردنهای شما را نمیتوانم فراموش کنم. اگر شما نبودید من بسیاری از ماموریت هایم را هرگز نمیتوانستم انجام بدهم. من به خاطر راحتی تو و خانواده ات میخواهم این کار را بکنم. بخدا قسم هیچ قصدی ندارم. یعنی تو از حرف هایم ناراحت شدی؟
ـ ابوعبدالله یعنی دیگر من با هور و عملیاتهای شناسایی وداع کنم؟ یعنی من دیگر اهل جهاد نباشم؟ یعنی جبههها را فراموش کنم؟
ـ بخدا من قصدی ندارم. تو که مرا خوب میشناسی.
ـ نه ابوعبدالله من آدم شهر نیستم. من نمیتوانم از جبهه و جنگ دور باشم. من راحتی ام در جنگیدن است. من دوست دارم کارسابقم را ادامه بدهم.
ـ تو مختار هستی و انتخاب با خودت است. هر طور راحت هستی بگو.
ـ من از صمیم قلب میگویم که دوست دارم مثل قبل با تو باشم و کار سابقم را در هور و عراق انجام بدهم. هنوز خیلی از کارهایم نیمه تمام هستند.
ـ مطمئن هستی؟ بعداً پشیمان نشوی؟
ـ نه هرگز. چون خانواده ام که به برکت تو در امان هستند و لقمهای غذا هم به آنها داده میشود. پس من دیگر نگران چه باشم؟
ـ بسیار خوب. خوشحالم کردی. پس فعلاً در مرخصی باش. خودم خبرت میکنم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۳۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ابوفلاح، دوسه روزی با خانواده اش به منزل عبدالمحمد در اهواز آمد. آن روزها خانه او در محله آسیه آباد اهواز بود. محله متوسطی بود.
با آمدن آنها عبدالمحمد بلافاصله پذیرایی مفصلی از آنها کرد و فردا صبح هم یک ماشین سراغ آنها آمد و آنها را به منطقه تصفیه قند و شکر اهواز برد و در محلی که از قبل برایشان تدارک دیده شده بود جای داد.
عبدالمحمد فکر همه چیز را کرده بود. ابوفلاح وقتی دید این قدر عبدالمحمد به آنها محبت میکند در هر ملاقات از او تشکر میکرد.
یک هفتهای ابوفلاح زندگی جدیدش را شروع کرد ولی تمام هوش و حواس او در هور و درگیری با بعثیها بود. دعا میکرد هرچه زودتر بتواند مثل سابق کارش را با عبدالمحمد شروع کند. هر بار که عبدالمحمد را میدید با حالت خاصی میگفت: دلم برای عملیاتهای شناسایی تنگ شده است. پس کی میرویم هور؟
ـ عجله نکن. میرویم و دوباره کارت را شروع میکنی.
عاقبت یک روز صبح زنگ خانه به صدا در آمد و وقتی ابوفلاح در را باز کرد با چهره خندان عبدالمحمد روبرو شد که با خنده و مهربانی پشت در ایستاده بود. ابوفلاح او را به خانه دعوت کرد و او گفت: آمده است او را جایی ببرد که خیلی مهم است.
ـ قرار است برویم هور؟
ـ نه.
ـ پس کجا قرار است برویم؟
ـ جایی مثل هور. برو سریع آماده رفتن باش.
ـ الان آماده میشوم.
ـ پنج دقیقهای طول نکشید که او در مقابل عبدالمحمد از در خارج شد و گفت: هر کجا که میخواهی برویم من حاضر و آماده ام.
در راه عبدالمحمد قدری از وضعیت فعلی و جدید عراق در هور برایش گفت و او مشتاقانه گوش میداد. نمیدانست عبدالمحمد چه ماموریت جدیدی برای او تدارک دیده است. وقتی حرفهای عبدالمحمد تمام شد ماشین در مقابل یک مقر نظامی ترمز کرد و هر دو پیاده شدند. او با احترام و احتیاط نگاهی به اطرافش کرد و پرسید: عبدالمحمد اینجا کجاست؟ کجا آمده ایم؟
ـ جای خوبی است نترس. من که جای بدی تو را نمیبرم. کمی صبر کن.
ـ بله میدانم تو مرا به جای بد نمیبری.
ـ قرار است تو را با عدهای از بچهها آشنا کنم.
ـ چه سعادتی. کار خوبی است. حالا اینها چه کسانی هستند؟
ـ کمی تحمل کن میفهمی. فقط عجله نکن.
آنها با هم وارد ساختمان شدند و سپس در اتاق بزرگی که عدهای با لباس سبز سپاه و عدهای با لباسهای خاکی دور هم جمع بودند وارد شدند.
همه جمعیت با دیدن عبدالمحمد و دوستش صلوات فرستادند و به احترام آنها بلند شدند. ابوفلاح با تعجب به آنها نگاه میکرد و نمیدانست قصه چیست. خجالت میکشید از عبدالمحمد سوال کند.
عبدالمحمد سرپایی ابوفلاح را به دوستانش معرفی کرد و گفت: برادران! امروز میخواهم کسی را به شما معرفی کنم که بسیاری از ماموریتهای من در عراق مدیون زحمات او بوده است. او آچار فرانسه من در عراق بود. او راهنمای من در العماره بود. اگر او نبود من از خیلی کارها جا میماندم.
ابوفلاح از خجالت عرق کرده و سرش را پایین انداخته بود. دعا میکرد حرفهای عبدالمحمد زود تمام شود.
حرفهای عبدالمحمد که تمام شد همهی بچهها به طرف آنها آمدند و با ابوفلاح حال و احوال و روبوسی نمودند. آنها، آن قدر با او صمیمی رفتار کردند که انگار عمری است باهم کار کردهاند.
چند دقیقه بعد عبدالمحمد نقشهای را روی موکت قهوهای کف اتاق پهن کرد و گفت: برادران عزیز، خوب گوش کنید. باید همه شما آماده ماموریت باشید.
او با نشان دادن برخی علامتها روی نقشه مکانهای مورد نظرش را یکی یکی مطرح میکرد و درباره شان توضیح میداد.
بعد از ۲۰ دقیقه توجیه عملیات از روی نقشه، عبدالمحمد در حالیکه نیم نگاهی به ابوفلاح داشت گفت: کسی سوالی ندارد؟
هیچکس نقطه مبهمی نداشت. عبدالمحمد در حالی که نقشه را به صورت لولهای جمع کرد گفت: فردا شروع کارمان است. همه آماده باشید. کارهای زیادی را باید انجام بدهیم. امشب بروید کامل استراحت کنید که از فردا دیگر استراحت تان کمتر میشود.
ابوفلاح تا جمله شروع کار را شنید خندهای بر لبش نقش بست.
فردا روز دهمی بود که ابوفلاح همراه خانواده اش از عراق به ایران هجرت کرده بود. او به خواب نمیدید این قدر مورد احترام قرار بگیرد.
فردا صبح او و عبدالمحمد بعد از نماز صبح که هنوز هوا تاریک بود، با یک وانت مزدای آبی از اهواز به سمت رفیع که محل قرارگاه نصرت بود راه افتادند. در راه ابوفلاح آرام بود و حرفی نمیزد و منتظر بود عبدالمحمد سر بحث را باز کند. همیشه میدانست عبدالمحمد موضوعی را مطرح میکند و درباره اش حرف میزند.
چند لحظه بعد عبدالمحمد از ماموریت جدید و محور هایش حرفهای جدیدی برای ابوفلاح زد و او هم پشت سر هم میگفت: نعم سیدی، نعم سیدی.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣