eitaa logo
سرداران شهید باکری
478 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
445 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش می‌شد حال خوب را لبخند زیبا را بعضی دوست داشتن‌ها را خشک کرد لای کتاب گذاشت و نگه شان داشت .... همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۲۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد و سیدناصر حرف می‌زدند و صدای قل قل قلیان سیدهاشم بلند بود. تمام فضای اتاق از بوی تنباکوی سوخته شده محلی پرشده بود. سیدناصر کیسه‌ای را جلوی سیدهاشم گذاشت و گفت: خدمتک. ـ سیدهاشم دست از کشیدن قلیان کشید و با تعجب پرسید: اینها چه هستند؟ ـ امانت هستند. ـ امانت ؟ ـ بله امانت. عبدالمحمد روبه سیدهاشم کرد وگفت: این‌ها حدود ۵۰ هزار دینار عراقی و تعدادی کلت و نارنجک هستند. ـ من این‌ها را چکار کنم؟ ـ آن‌ها را در جایی جاسازی کن تا بعداً کارشان داریم. ـ تاکی؟ ـ به وقتش آنها را از تو خواهم گرفت. ـ روی چشم. ـ امّا فردا باید کاری را انجام بدهی؟ ـ چه کنم؟ ـ دوتا از کلت‌ها و نارنجک‌ها را باید به دست سیدهاشم السیدمعلان در العماره برسانی. مشکلی که نیست؟ ـ نه نه اصلاً. همین صبح علی الطلوع راه می‌افتم و بدست او می‌رسانم. ـ خداخیرت بدهد. باری از دوشمان برداشتی. او شدیداً نیازمند و منتظر این هاست. سیدهاشم که روحیه شوخ و بذله گویی اش را نمی‌توانست ترک کند، گفت: ابو عبدالله این که چیزی نیست. تو اگر تانک هم به من بدهی آنها را به سید معلان می‌رسانم. صدای خنده مثل بمب اتاق را تکان داد. سیدناصر از خنده ریسه می‌رفت و دراز کشیده بود. ـ سید هاشم به آرامی در گوش عبدالمحمد گفت: جای هیچ نگرانی نیست. من فرزند سیدالشهداء هستم. مطمئن باش فردا تمام این امانت‌ها در منزل سیدمعلان هستند. حتماً حتماًً. شک نکن. ـ خداخیرت بدهد. تو مرد شجاعی هستی. من تو را خوب می‌شناسم. راستی سیدهاشم! یک کار دیگر هم باید تو انجام بدهی. بگویم؟ ـ بفرمایید. چه کاری؟ ـ آن دینارهای عراقی را برای کمک به خانواده‌های مجاهد عراقی آورده ام، خودت آنها را هر طوری صلاح می‌دانی بین آنها تقسیم کن. امیدوارم مقداری از مشکلات آنها حل شود. ـ همه را؟ ـ نه مقداری را هم برای ماموریت خودم خرج کن. ـ روی چشم. همه را به بهترین شکل انجام می‌دهم. ـ خدا خیر دنیا و آخرت به تو بدهد. ـ به شما هم. که این قدر فکر مردم عراق هستید. ساعت ۳ نیمه شب بود که حرف‌ها و کارهای گروه تمام شده بود و آنها با خداحافظی از سید هاشم همگی به هور محل زندگی ابوفلاح برگشتند. در راه عبدالمحمد مقداری دینار عراقی به ابوفلاح داد و گفت: اینها را مصرف کن و مقداری را برای خانواده ات بفرست. هرچند کم هستند ولی باز برایت تهیه خواهم کرد. ـ ممنون شما هستم. ـ ما به شما زیاد بدهکار هستیم. ـ نه شما فرمانده من هستید. من انتظاری از شما ندارم. خدا به شما عوض خیر بدهد. آنها تا صبح مدام مشغول نوشتن گزارش هایشان بودند. بعد از نماز صبح هر سه مقداری خوابیدند ولی ساعت۷ بعد از صبحانه باز مشغول بررسی ماموریت‌های جدید شان شدند. هر روز طبق برنامه‌ی از قبل تعیین شده، گروه کارهایش را انجام می‌داد. یکی از روزها که عبدالمحمد بعد از نماز صبح روی سجاده اش مشغول خواندن قرآن بود و آفتاب هنوز از راه نرسیده بود رو به ابوفلاح کرد و گفت: ابوفلاح کارت دارم. ـ بله آقا. ـ امروز حتماً مسیر و خانه سیدهاشم رو چک کن. ـ چرا؟ ـ می‌خواهم او را ببینم. کاری پیش آمده است. ـ روی چشم. ابوفلاح بلافاصله وسایل خودش را جمع و جور کرد و گفت: من می‌روم و برمی گردم. ـ حواست را جمع کن. ـ جمع جمع است. مطمئن باش. ابوفلاح که رفت عبدالمحمد مشغول خواندن ادامه‌ی قرآنش شد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۳۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت ۸ صبح بود که سروکله ابوفلاح پیدا شد. در حالی که می‌خندید گفت: سیدهاشم آدم عجیبی است. عبدالمحمد که متوجه حرف او نشده بود گفت: مگر چیزی شده؟ ـ بله. آن هم چه چیزی. باورت نمی‌شود. ـ چه شده؟ ـ اوگفت تمام امانتی‌ها را همان فردا صبح به دست سیدمعلان رسانده است. ـ این که طبیعی است. کجایش مهم است. ـ نه دنباله اش جالب است. ـ دنباله اش؟ ـ بله. ـ یعنی چه؟ ـ او می‌گوید خودم نرفتم امانتی را دادم کسی ببرد. ـ کی؟ به سیدغالب داده است؟ ـ نه ـ به سیدطاهر داده است؟ ـ نه. ـ پس چه کسی برده است؟ ـ همسرش سیده علویه. ـ چه طور برده است؟ ـ اوگفت: به او گفتم فردا ماهی‌هایی را که صید کرده ایم می‌بری العماره و می‌فروشی. باید در داخل طبق زیر ماهی‌ها کلت‌ها را هم بگذاری و همراهت ببری. کسی به تو شک نخواهد کرد و سریع هم رد می‌شوی. ـ در تور بازرسی خبری نشد؟ ـ نه هیچ کس کمترین شکی به او نکرده بود. ـ خودش چه طور؟ نترسیده بود؟ ـ نه بابا تازه زود برگشت و گفت ماموریتم را انجام دادم. گفتم: سید هاشم تو نترسیدی همسرت گرفتار شود؟ ـ نه اصلاً. مطمئن بودم که او کارش را خوب بلد است. ـ چه طور؟ ـ چون به هرکس غیر از ام غالب می‌دادم ببرد خطرناک بود و ممکن بود گرفتار شود. ـ عجب کاری کردی. از تو انتظار نمی‌رفت. ـ آخر کار دیگری بذهنم نمی‌رسید. این هم لطف خدا بود. عبدالمحمد وقتی این ماجرا را شنید برای لحظاتی درخودش فرورفت ومدام می‌گفت: سبحان الله سبحان الله. سید چه کاری کرده؟ او بعد از چند لحظه رو به ابوفلاح کرد و گفت: وقتی بگذار برویم منزل سیدهاشم. ـ سید هاشم المعلان؟ ـ نه سید هاشم الشمخی. ـ کی برویم؟ ـ همین امشب خوب است. ـ ترتیبش را می‌دهم. ساعت ۹:۳۰ دقیقه‌ی شب بود که هر سه نفر پس از طی کردن مسیر مقابل درب خانه سیدهاشم بودند. ابوفلاح زودتر از همه وارد خانه شد و با سیدهاشم برگشت. سیدهاشم بعد از سلام و خیرمقدم گفتن، همگی را به درون خانه برد و در اتاق مضیف جای داد و تا آنها نشستند با خنده رو به عبدالمحمد کرد و گفت: ابوعبدالله، چه عجب یاد ما کردی؟ به قول ایرانی‌ها بنده نوازی کردید؟ ـ شما بزرگ ما هستید. اختیار دارید. ـ راستی ابوعبدالله تانک نیاوردی همراهت؟ ـ تانک؟ ـ بله. ـ برای؟ ـ ببرم منزل معلان. عبدالمحمد وسیدناصر خندیدند و از او بابت این همه فداکاری و خطرکردن همسرش تشکرکردند. سیدهاشم طبق عادت همیشگی اش قهوه تلخ را برای مهمان هایش آورد و گفت: بخورید. اصل اصل است و خوردن دارد. سیدهاشم برای بار دوم رو به عبدالمحمد کرد و گفت: پس تانک نیاوردی؟ ـ چرا! ـ کو؟ ـ بهتراز تانک را آوردم. ـ کو؟ ـ همان جلسه اول. ـ من ندیدم. ـ چرا دیدی؟ ـ کجا بود؟ ـ همین جا. ـ همین جا؟ ـ بله. ـ ندیدم. ـ چرا بهتراز تانک آوردم و تو هم آن را دیدی. ـ من؟ ـ آره این سیدناصر از پاسدارهای خمینی است که از هزار تانک بهتر است. قبول نداری؟ ـ نه. قبول دارم. حرف حقی می‌زنی. سیدناصر رجل کبیر. ـ میدانی که سیدناصر پسرعموی تو می‌شود؟ ـ بله او هم از سلسله سادات است. سید ناصر سرش را از خجالت بلند نمی‌کرد. و با انگشت هایش گل‌های قالی را می‌شمرد. آنها بعد از خوردن شام حرف‌های آخرشان را زدند و آماده رفتن شدند. سیدهاشم که علاقه زیادی به آنها داشت گفت: ابوعبدالله اگر ممکن است امشب اینجا بمانید. ـ چرا؟ ـ دوست دارم. اگر بمانید من خیلی خوشحال می‌شوم. ـ باشد ولی شرط دارد. ـ چه شرطی؟ ندانسته قبول. فقط بگو چه شرطی داری؟ ـ بشرطی که ام سید غالب برای صبحانه نان سیّاح برایمان درست کند. قبول است؟ روی چشم. حتماً. شما بمانید. بهترین نوعش را درست می‌کند. البته عبدالمحمد با این کار می‌خواست عمق اعتماد خودش را به سیدهاشم نشان بدهد. او هیچ شبی هیچ جا نمی‌ماند و همیشه بعد از هر ماموریتی بلافاصله به هور بر می‌گشت. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بیا مادر بکن شیرت حلالم ... ✍ دست‌نوشته زیبا بر روی پیراهن شهید تازه تفحص شده در منطقه شرق دجله عراق امروز ۲۳ تیرماه ۱۴۰۰
مرا به قصد شهادت دعا کنید: 🍂 🔻 /۳۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن شب تا نیمه شب همه از برنامه هایشان حرف زدند. ساعت ۱ نیمه شب بود که سید هاشم گفت: حالا کمی استراحت کنید که فردا صبح برایتان نان سیاح گرم بیاورم. امشب خیلی خسته شدید. وقتی سیدهاشم از اتاق بیرون رفت، عبدالمحمد رو به ابوفلاح و سیدناصر کرد و گفت: من امشب کشف جدیدی کردم. باورتان نمی‌شود. سیدناصر زودتر از ابوفلاح سوال کرد: کشف جدید؟ ـ بله. ـ چه کشفی؟ ـ ام غالب به دلیل این شجاعت در انجام ماموریت، می‌تواند رابط هور با العماره، القرنه و العزیر شود. ـ اتفاقاً انتخاب خوبی است. ـ ابوفلاح به نظر تو چطور است؟ آیا امکان دارد؟ ـ بله من هم مثل سیدناصر معتقدم انتخاب خوبی کردید. او قدرت و جرأت این کار را دارد. فردا صبح بعد از صبحانه، عبدالمحمد طرحش را با سیدهاشم در میان گذاشت و گفت: بدون رودربایستی اگر نمی‌خواهی بگو نه. اصلاً ناراحت نمی‌شوم. من دیشب این طرح به نظرم آمد و بچه‌ها هم همگی موافق هستند. ـ فعلاً خوب و سیر صبحانه بخورید تا من مطمئن شوم شما تعارف نمی‌کنید. درضمن اجازه بدهید از علویه بپرسم. او از اتاق خارج شد و بعد چند لحظه برگشت و گفت علویه می‌گوید: من حاضرم. این افتخار برای من است. ـ پس مشکلی نیست. کار حل است؟ ـ بله. حل حل است. از آن روز به بعد وظیفه‌ی ام غالب انتقال مدارک، اسلحه و نارنجک‌ها بود. او بخوبی با جاسازی آنها سخت ترین ماموریت‌ها را انجام می‌داد. بارها از میان تورهای بازرسی با طبق ماهی هایش رد می‌شد و اسلحه‌ها را جابه جا می‌کرد و هیچ کس متوجه نمی‌شد. اوآن قدر عادی رفتار می‌کرد که کمتر کسی به او شک می‌کرد. او در هفته، دو روز از الکحلا به العماره می‌رفت و در میان جو شدید پلیسی کارهایش را به بهترین صورت انجام می‌داد و برمی گشت. سید هاشم هربار که همسرش برمی گشت بلافاصله به عبدالمحمد خبر آمدنش را می‌داد. علویه در بسیاری از ماموریت‌ها مجبور بود با پای پیاده مسافتی حدود ۱۵ کیلومتر را به پیماید و پس از رسیدن به هور سوار بلم بشود و بعد از ۳۰ کیلومتر بلم رانی خودش را به شهر الکحلا برساند و از آن جا نیز با وانت یا خودرو‌های سواری از نوع وَن به العماره برود. او تمام این کارها را با علاقه و سرعت و احتیاط انجام می‌داد. علویه آن قدر قوی به عملیات می‌رفت که به عقل جن هم نمی‌رسید او یک مهره‌ی اطلاعاتی است. او برای خودش یک پا نیروی اطلاعاتی شده بود. هر روز کارهای بیشتر و مهم تری به او سپرده می‌شد. او در شروع عملیات لباسی تن خود می‌کرد که بوی زفر ماهی می‌داد و از آن طرف لباسش کاملاً ژولیده و مندرس بود دست‌های چروکیده و پای برهنه و طبق ماهی بهترین پوشش اطلاعاتی بود که همه را فریب می‌داد. علویه عملیات‌های کمرشکن و خطرناکی را تا سه سال زیر نظر عبدالمحمد و سیدناصر انجام داد و هیچ ادعایی هم نداشت. بسیاری از ماموریت‌های سری را براحتی در روز روشن جلوی چشم دشمن انجام می‌داد. هربار که ام غالب راهی ماموریت می‌شد عبدالمحمد با تمام وجودش برای او دعا می‌کرد که او سالم برگردد و کسی متوجه او نشود. او خوب می‌دانست سیدهاشم چقدر به او علاقه دارد. سیدهاشم از این که می‌دید تمام خانواده اش در مبارزه علیه رژیم بعثی عراق فعالیت می‌کنند خوشحال بود و خدا را شکر می‌کرد. همواره از خدا می‌خواست تمام کارهای عبدالمحمد به بهترین وجه حل شوند. عبدالمحمد هم سعی می‌کرد با اهداء دینارهای عراقی بخشی از مشکلات آنها را حل نماید و از طرفی قدری هم از خطر پذیری‌های آنها تشکر کرده باشد. او همیشه می‌گفت: کار شما قیمت ندارد. تا دو هفته، ماموریت اول گروه، منطقه العماره، القرنه و العزیر بود. در هفته سوم عبدالمحمد ماموریت جدید را برای نیروهایش مطرح کرد که از این به بعد محور دوم شناسایی هایمان استان بصره است. همگی از شنیدن نام استان بصره خوشحال شدند که می‌توانند کارشان را توسعه بدهند و اطلاعات جدید و بهتری تهیه کنند. هر روز که از ماموریت عبدالمحمد و سیدناصر می‌گذشت آنها با عبور از تورهای ایست و بازرسی مختلف تجارب خوب و بزرگی را بدست می‌آوردند. هرشب ساعت 10، آنها تمام اطلاعاتشان را می‌نوشتند تا چیزی از قلم نیفتد. آنچه در میان گروه همیشه خودش را خوب نشان می‌داد اول توسل و عبادت گروه بود و دوم احتیاط و بی گدار به آب نزدن آنها. سیدناصر که می‌دید مجاهدین عراقی این چنین طرح دوستی و برادری با عبدالمحمد ریخته‌اند شوق داشت و همیشه می‌گفت: عبدالمحمد ما باید قدر این نیروها را بدانیم. به خدا آنها جواهر هستند. هیج جا مثل آنها پیدا نمی‌شود. ـ همین طور است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۳۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن روز بعد از نماز مغرب و عشاء ابوفلاح می‌خواست موضوعی را برای عبدالمحمد مطرح کند. با خجالت کنار او نشست و گفت: کاری با شما دارم. ـ با من؟ در خدمتم. بگو. چیزی شده؟ ـ خجالت می‌کشم. ـ بگو اصلاً خجالت نکش. راحت باش. زود بگو چه شده است. ـ من همه آرزویم این است که به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(ع) در مشهد بروم. تمام هم و غم من این کار است. ـ خیلی دوست داری که به زیارت امام رضا بروی؟ ـ بله، بیشتر از آن که تصور کنی. برایم یک آرزو شده است. ـ حتماً تو را به مشهد خواهم برد. مطمئن باش و اصلاً ناراحت نباش. ابوفلاح تا این حرف را شنید انگار بال درآورده است. شروع به اشک ریختن کرد و خم شد که دست عبدالمحمد را ببوسد که او دستش را دزدید و گفت: نکن ابوفلاح تو مجاهدی. من وظیفه دارم مشکلات تو را حل نمایم. ـ نمی‌دانی من چه حالی پیدا کرده ام. به عمرم این قدر خوشحال نبودم. تو کار بزرگی را در حق من می‌کنی. ـ ناراحت نباش حتماً. در همین نزدیکی ها. باهم به زیارت امام رضا(ع) می‌رویم. ـ چند وقت دیگر؟ ـ نزدیک است. عجله نکن. خودم خبرت می‌کنم. چند روز بعد عبدالمحمد و سیدناصر آماده رفتن به ایران شدند. او آخرین جلسه اش را برای جمع بندی با مجاهدین عراقی برقرار کرد ولی ابوفلاح حال دیگری داشت و چشم و دلش به دنبال گمشده اش بود. عبدالمحمد وسط حرف هایش گفت: ابوفلاح! کجایی؟ اینجا باش. مشهد میروی. ناراحت نباش. من که قول دادم. حواست پرت نشود. معمولاً وقتی عبدالمحمد به ایران می‌رفت، یک ماهی می‌ماند و مجدداً بر می‌گشت. این بار ایامی که عبدالمحمد در حال رفتن بود، نزدیک ماه مبارک رمضان بود. ابوفلاح یقین کرد که این بار یک ماه بیشتر عبدالمحمد ایران می‌ماند، چون مجبور است روزه بگیرد. از روزی که ابوفلاح بحث مشهد را طرح کرده بود، آرام و قرار نداشت و آرزو می‌کرد هرچه سریعتر کارهایش برای زیارت انجام شود و او به ایران برود. چند روز بعد ماه رمضان از راه رسید. روزه داری در دل هور با تمام خوف و هراس، حال و هوای دیگری داشت. هرشب موقع افطار، تمام دعای ابوفلاح این بود که ماه رمضان هرچه زودتر تمام شود و عبدالمحمد برگردد و او را به ایران برای زیارت ببرد. بیشتر نیمه شب‌ها کار ابوفلاح گریه بود. هرشب زیارت نامه حضرت امام رضا(ع) را می‌خواند و از ایشان طلب زیارت می‌کرد. همه بچه‌های گروه فهمیده بودند که ابوفلاح چرا این قدر گریه و زاری می‌کند ولی به رویش نمی‌آوردند. هنوز هفته اول ماه رمضان تمام نشده بود که ساعت ۱۲ شب، ابوفلاح احساس کرد کسی وارد چبایش شده است. سریع اسلحه اش را آماده کرد و موضع گرفت. وقتی به آرامی گلنگدن اسلحه کلاش را کشید، صدایی آشنا به گوشش رسیدکه گفت: ابوفلاح کجایی؟ مهمان نمی‌خواهی؟ خوب گوش کرد، دید این صدا، صدای ابوعبدالله است. باورش نمیشد. اشک در چشم هایش حلقه زد و با تمام وجودش گفت: حبیبی ابوعبدالله. تفضل خدمتکم. عبدالمحمد چفیه اش را از سر و صورتش بازکرد و ابوفلاح را بغل کرد و گفت: با ماه رمضان چه می‌کنی؟ ـ مثل همه مردم روزه می‌گیرم. ـ اذیت نمی‌شوی؟ ـ چرا، ولی تکلیف است. ابوفلاح دوست داشت حرف‌های ابوعبدالله تمام شود تا او خواسته اش را بیان کند، ولی ابوعبدالله بلافاصله گفت: و اما ابوفلاح، الوعده وفا. آماده ای؟ ابوفلاح انگار دنیا را به او داده‌اند و با حالت بغض گفت: چه شده؟ آماده چه؟ ـ چه شده؟ باید آماده سفر زیارتی شوی! ـ یعنی درست شد؟ ـ درست بود. امام رضا(ع) تو را طلبیده است. سریع آماده شو. ابوفلاح در حالی که آرام اشک می‌ریخت، گفت: ابوعبدالله تو در این روزها تمام خطرها را به جان خریدی که بیایی و این خبر را به من بدهی؟ ـ گفتم که الوعده وفا. زیارت حق تو است. من کاری نکردم. عبدالمحمد او را در بغل گرفت و گفت: چه دیدی، شاید روزی تو ما را به کربلا و نجف ببری. ها؟! در دستگاه خدا همه چیز ممکن است. کافی است او اراده کند باقی مسائل حل می‌شود. ـ امیدوارم. ممنون تو هستم. ولی اجازه بده ماه رمضان تمام بشود، بعد برویم ایران. ـ هرطور که صلاح میدانی. انتخاب با خودت است. عبدالمحمد اصلاً اصرار نکرد چون نمی‌دانست که دلیل آمدن او بعد از ماه رمضان چه چیزی است. او در حالی که کوله پشتی اش را باز کرد، تعدادی کاغذ و پول از آن در آورد وگفت: ابوفلاح! می‌دانی که ماه رمضان، ماه عبادت و قرآن است. در قرارگاه نصرت هزار کار نکرده داشتم ولی چون به تو قول داده بودم تو را برای زیارت امام به مشهد ببرم، قید همه چیز را زدم و آمدم. الان هم هر طور می‌دانی عمل کن. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۳۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن شب هر دو تا سه چهار ساعتی با هم حرف زدند. ابوفلاح گزارش تمام فعالیت هایش را داد. تعدادی فیلم که از مراکز نظامی اطلاعاتی عراق گرفته بود را جلوی ابوعبدالله گذاشت و گفت این فیلم‌ها هم مستندات گزارش هایم هستند. ساعت ۴:۳۰ دقیقه‌ی صبح بود که ابوفلاح دیگر حرفی برای گفتن نداشت. او در حالی که آماده خوردن سحری می‌شد، گفت: تو هم کمی استراحت کن. خسته ای. تازه از راه رسیده ای! ـ نه من باید برگردم. ـ برگردی؟ ـ بله. ـ چرا؟ ـ من فقط برای بردن تو به مشهد آمدم. ـ یعنی برای کار نیامدی؟ ـ نه. هرگز. کار در ماه رمضان تعطیل است. او از این که می‌دید در برابر این همه تلاش و زحمت عبدالمحمد جواب منفی داده، قدری خجالت کشید ولی چیزی نگفت. عبدالمحمد با او خداحافظی کرد و از همان راهی که آمده بود، به ایران بازگشت. **** به دلیل ماه رمضان و مشکلات آن، تمام کارهای اطلاعاتی و شناسایی در قرارگاه تعطیل بود و هرکس تمام وقت مشغول قرائت قرآن و خواندن دعا بود. چهارپنج روزی از رفتن عبدالمحمد می‌گذشت و اوضاع به نظر آرام و عادی بود. یک شب بعد از مغرب، در حالی که ابوفلاح مشغول خوردن افطاری بود، صدای یکی از پسرعموهایش را شنید که سراغ او را می‌گرفت. ابوفلاح احساس کرد این صدا زدن عادی نیست. از جا بلند شد و خودش را به در چبایش رساند که پسرعمویش را دید. قیافه اش معمولی نبود بسیار مضطرب و پریشان بود. ـ ها، علی چه شده؟ ـ پدرم میخواهد هرچه زودتر تو را ملاقات کند. ـ چیزی شده؟ ـ او کار فوری با تو دارد. ـ باشد. بیا قدری غذا بخور بعد باهم می‌رویم. یک ساعت بعد ابوفلاح و پسرعمویش راهی العماره شدند. او خوب می‌دانست به دلیل فعالیت‌های عمویش برعلیه رژیم عراق، خانه شان زیر نظر مأموران اطلاعات عراق است. آن‌ها با هزار احتیاط خودشان را به خانه عمو رساندند و بعد از این که مطمئن شدند کسی در اطراف منزل نیست، وارد خانه شدند. عمو منتظر آمدن آنها بود. شیخ ضمن این که عموی ابوفلاح بود، بزرگ خاندان و عشیره هم بود و لذا به او حاج شیخ می‌گفتند. ابوفلاح دست عمو را بوسید و در گوشه‌ای نشست و منتظر شد ببیند عمو برای چه کاری او را فراخوانده است. ـ ابوفلاح اوضاع چطور است؟ ـ الحمدلله عمو، خوب است. ـ ولی اینجا وضع خوب نیست. ـ چطور عمو؟ چیزی شده است؟ ـ دیروز چند نفر از استخبارات عراق به خانه ام آمدند و در حالی که ناراحت به نظر می‌رسیدند گفتند: شیخ تاکنون حدود ۳۰ نفر از قبیله و عشیره تو از ارتش عراق فرار کرده و مشغول فعالیت برعلیه حکومت هستند. اگر تو آن‌ها را با مکان‌هایی که در آنجا مخفی شده‌اند به ما معرفی نکنی در همین کوچه تو را اعدام خواهیم کرد. آن‌ها باید خودشان را تسلیم حکومت نمایند. ابوفلاح با شنیدن این حرف، چهره اش در هم کشیده شد و آهی کشید. شیخ نگاهی به چهره برادرزاده اش کرد و گفت: عموجان! ناراحت چه هستی؟ من که عمرم را کرده ام و دلبستگی به دنیا ندارم که از مرگ بترسم. ـ عموجان چه کاری از دست من بر می‌آید؟ ـ کلید حل مشکلات من به دست یک نفر است. ـ چه کسی عمو؟ ـ عبدالمحمد. ـ عبدالمحمد؟ ـ بله عموجان. ولی او الان ایران است. ـ کی بر می‌گردد؟ ـ او همین ۵ روز پیش بود که به ایران برگشت. ـ پس باید فکری کرد. ـ دیگر ماندن خانواده در این جا اصلاً صلاح نیست. هرلحظه ممکن است استخباراتی‌ها روی سرمان آوار شوند. آنها به احدی رحم نمی‌کنند. ـ همین طور است. کار آن‌ها وقت نمی‌شناسد. ـ من می‌دانم استخبارات به صغیر و کبیر رحم نمی‌کند. ابوفلاح می‌دانست فرار از ارتش عراق گرچه جرم است ولی این اتهام، بهانه است. آن‌ها به خوبی می‌دانستند ابوفلاح و پسرعموهایش برعلیه رژیم بعث عراق مشغول فعالیت هستند و با جمهوری اسلامی همکاری دارند. در عراق، صدام با تمام مخالفین خود با تمام خشونت برخورد می‌کرد. او دستور داده بود علاوه بر اعدام مخالفین، تمام اموال و املاکشان را نیز مصادره کنند. ـ الان عموجان چه صلاح می‌دانی؟ هرکاری که خودت می‌دانی عمل کن. ـ به نظرم تا برگشت ابوعبدالله، باید تمام اهل خانواده شهرهای مختلف بفرستیم تا زمان بگذرد. این بهترین کار است. ـ یعنی بعد ماه رمضان او حتما برمی گردد عراق؟ ـ بله عموجان. شک نکن. او حتماً خواهد آمد. کارش اینجاست. ابوفلاح طبق برنامه اش خانواده عمو و عموزاده هایش را در برخی از شهرهای استان العماره و بصره جا داد تا روز عید فطر برسد. در ایام عید فطر مردم عراق به دلیل بزرگداشت آن روز ضمن پوشیدن لباس‌های نو، به دیدار همدیگر می‌روند و همین سبب می‌شود که خیابان‌های شهرها شلوغ می‌شود و این بهترین زمان برای بردن فامیل به هور و چبایش بود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
🍂 🔻 /۳۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ او می‌دانست زندگی در هور برای زن و بچه بسیار مشقت بار است و تحمل آن هوا و فضا خیلی مشکل خواهد بود ولی راهی نبود. مامورین استخبارات هرلحظه امکان داشت به خانه‌ی عمو یورش ببرند و آنها را قتل عام کنند. عاقبت روز عید فطر از راه رسید و ابوفلاح با هماهنگی که با دیگر مجاهدین عراقی انجام داده بود، اقوامش را با چند وَن از شهرها جمع کرد و با هزاران احتیاط و فریب آن‌ها را به هور آورد. او برای بردن خانواده اش به ایران، نیاز به بلم داشت. در این مدت تعداد زیادی بلم را که نیاز به تعمیر داشتند، بازسازی کرد تا به واسطه آن‌ها کار انتقال فامیلش را انجام دهد. آنقدر زمان تنگ بود که کار نیمه تمام ماند و با آمدن عموزاده هایش، زن و مرد با هم همکاری کردند و کار تعمیر و بازسازی بلم‌ها را انجام دادند و همه چیز مهیای رفتن آن‌ها به ایران شد. کار تعمیر بلم‌ها کاری سخت و طاقت فرسا بود. به طوری که بسیاری از مردها و زن‌ها در اثر کار زیاد، دست هایشان زخمی شده بود و خون می‌آمد. سرپرستی این همه خانواده در هور کاری سخت و کمرشکن بود. ابوفلاح برای تهیه‌ی آذوقه و مخصوصا آب آشامیدنی هرروز می‌بایست کیلومترها راه را طی می‌کرد و برمی گشت. او برای نجات خانواده‌ی عمو و عموزاده هایش تمام خطرها را به جان خریده بود و لحظه‌ای کوتاهی نمی‌کرد. عمو که می‌دید ابوفلاح برای راحتی و حفظ خانواده اش سر از پا نمی‌شناسد و شبانه روز فعالیت می‌کند، همواره او را دعا و از او تشکر می‌کرد. هرروز صبح و شام، تمام چشم‌ها به دروازه‌های ورودی هور دوخته می‌شد تا بلکه بلم عبدالمحمد از راه برسد و آن‌ها را از این زندگی مشقت بار نجات دهد. اضطراب، خوف و هراس همراه تمام اهل هور زندگی می‌کرد و لحظه‌ای از آن‌ها جدا نمی‌شد. آن‌ها سعی می‌کردند با خواندن ذکر و دعا و قرآن و نماز، خودشان را مقاوم نگه دارند. روز سوم آمدن آن‌ها به هور بود که یکی از مجاهدین خودش را به هور رساند و به دیدن ابوفلاح آمد و خبرهای تلخی داد. او گفت: استخبارات در العماره خانه به خانه دارد دنبال عمو و خانواده اش می‌گردد و توانسته تعدادی از اقوام و بستگانش شما را دستگیر کند. ابوفلاح خوشحال بود که هیچ کس فکرنمی کرد خانواده اش بتوانند در جداره مرز جنگی در هور با آن شرایط بد زندگی کنند. اصلاً هور جای زندگی کردن نبود. حتی برای یک روز. ابوفلاح وقتی خبر را به عمویش داد، او بلافاصله از او سوال کرد: ممکن است به اینجا بیایند؟ ـ نه عمو. به عقل آن‌ها نمی‌رسد که ما اینجا زندگی کنیم. ـ مطمئن هستی؟ ـ صد در صد عمو. اصلاً نگران نباشید. ـ خداراشکر. خیالم راحت شد. هر از چند روزی مجاهدین اخبار شهر العماره را برای ابوفلاح می‌آوردند و او احساس می‌کرد شرایط هور حساس تر شده است. او می‌دانست رژیم صدام اگر دست شان به آنها برسد با اقوام او چه خواهد کرد. با اینکه ابوفلاح به همه زن و بچه اطمینان داده بود استخبارات به هور نخواهد آمد ولی اضطراب از حمله ناگهانی و احتمالی مأموران اطلاعات وحشی عراق، آسایش قلبی و روحی همه را گرفته بود. هرشب تا صبح تمام مردها و حتی زن‌ها دست به اسلحه تا صبح سایه‌ها را در هور رصد می‌کردند تا بلکه دشمن بر آن‌ها یورش نیاورد و این سخت ترین لحظات عمر آن‌ها به حساب می‌آمد. هرشب عمو از ابوفلاح سراغ عبدالمحمد را می‌گرفت و می‌گفت: پس او کی بر می‌گردد؟ ـ نزدیک است عمو. ـ یعنی کی؟ ـ همین روزها. مطمئن باش. او می‌آید و مشکل مان حل خواهد شد. شب پنجم عید فطر بود که همه همچنان نگران آمدن عبدالمحمد بودند که ناگهان بلم او در جداره هور پهلو گرفت و ابوفلاح با دیدن او صدا زد: عمی عمی، جیء ابوعبدالله.(عمو عبدالمحمد آمد) همه با شنیدن این جمله بیرون آمدند و چشم شده بودند و عبدالمحمد را نگاه می‌کردند. عبدالمحمد با دیدن جمعیت شوکه شد و سعی کرد خودش را عادی نشان دهد ولی در معانقه با ابوفلاح گفت: مهمان سرا راه انداختی؟ چه خبره شده اینجا؟ این‌ها کی هستند؟ ـ نه. این‌ها قصه مفصلی دارند. فعلاً بیا با عمویم سلام و احوالپرسی کن. عمو با عبدالمحمد روبوسی کرد و مرتب می‌گفت خدا را شکر که آمدی. ما همه چشم انتظار تو بودیم. آن‌ها باهم درون اتاق رفتند تا او را از آمدن این جمعیت مطلع کنند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
Fa: 🍂 🔻 /۳۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ابوفلاح قصه استخبارات را برای عبدالمحمد توضیح داد و گفت: باید هرطور شده این‌ها را به ایران ببری. ـ یعنی این قدر اوضاع خطرناک است؟ ـ بیشتر از آنچه فکر می‌کنی. این چند وقت که تو نیامدی تا الان همه از اضطراب پیر شدند. مخصوصاً زن‌ها و بچه ها. ـ پس همه آماده‌ی رفتن هستید؟ ـ چند روز است. اگر بگویی همین الان هم حرکت می‌کنیم. ـ برای انتقال چند بلم لازم داریم. ـ همه را آماده کرده ام. ـ پس همه‌ی کارها را کرده ای؟ ـ بله. ـ پس همه را آماده حرکت کن. همین امشب حرکت می‌کنیم. ابوفلاح وقتی خبر را به خانواده‌ی عمویش داد، همه از خوشحالی بال در می‌آوردند. شب ابوفلاح وقتی همه را آماده حرکت کرد، پیش عبدالمحمد برگشت و گفت: ابوعبدالله، میدانی مشکل ما چیست؟ ما دائماً در خوف و هراس هستیم. زیرا در پشت سر ما جوخه‌های اعدام استخبارات عراق است و در اینجا زندگی نکبت بار در هور و در جلوی رویمان ایران اسلامی است. - اصلاً ناراحت نباشید. ان‌شاءالله وقتی به ایران برسید، تمام مشکلات حل خواهند شد. توکل بر خدا کنید. ساعت ۴:۳۰ دقیقه‌ی نیمه شب بود که با همکاری مردان، تمام زن‌ها و بچه‌ها در چند بلم جای داده شدند تا حرکت را شروع کنند. خستگی، گرسنگی و مریضی از سر و روی تمام خانواده‌ی عمو می‌بارید ولی امیدشان در رسیدن به ایران تمام این مشکلات را در نگاه و ذهنشان محو می‌کرد. سوارکردن خانواده‌ها در دل شب، حدود دو ساعتی طول کشید. در طول این مدت، عبدالمحمدکه تازه از راه رسیده بود، در چبایش به خواب رفته بود. وقتی همه چیز آماده شد ابوفلاح، برای اطلاع دادن به عبدالمحمد درون چبایش آمد که او را در حال خواب دید. دلش نمی‌آمد او را بیدار کند و از طرفی دیگر ماندن صلاح نبود. دو دل بود چه کند. آرام کنار او نشست و با مهربانی و ادب گفت: ابوعبدالله، ابوعبدالله... عفواً عفواً. عبدالمحمد بلافاصله بیدار شد و پرسید: همه آماده شدید؟ آماده رفتن هستید؟ ـ بله. منتظر شما هستیم. نمازمان را هم خوانده ایم. ـ الان من هم می‌آیم. خیلی طول نمی‌کشد. اجازه بدهید نمازم را بخوانم. طول نمی‌کشد. او بعد از گرفتن وضو و خواندن دو رکعت نماز صبح، به سجده رفت و با خدای خودش نجوا کرد و ده دقیقه بعد همراه ابوفلاح سوار بلمی شد که عمو هم در آن نشسته بود. هوای خنکی وزیدن گرفته بود. حرکت و هجرت دمدمای صبح شروع شد. همه شروع به خواندن آیت الکرسی و وجعلنا کردند. حال و هوایشان در آن لحظات دیدنی بود مخصوصاً وقتی که در حال دور شدن از سختی و رنج بودند. انگار همه جانی دوباره گرفتند و زنده شده‌اند. زن عموی ابوفلاح که می‌دید دوران ترس و هراس تمام شده، مدام برای سلامتی امام خمینی صلوات می‌فرستاد و او را دعا می‌کرد . حرکت شروع شد. آرام آرام بلم‌ها از جداره‌ی هور جدا شدند و از میان انبوه نی‌ها و تهل‌ها که گاهی ارتفاع آن‌ها به ۶ متر می‌رسید عبور کردند. در سر راه آن‌ها کانال‌ها و آبراه‌های هور وجود داشت که با عبور از هرکدام، ابوفلاح نفس راحتی می‌کشید و می‌گفت از این هم گذشتیم. او درحالی که اطراف را نگاه می‌کرد حواسش را به عبدالمحمد هم می‌داد که با چهره‌ی مصمم و جسور، آرام نشسته بود و ذکر می‌گفت و سعی می‌کرد به عمو روحیه بدهد که هیچ خبری نیست. عمو که آرامش او را می‌دید، آرام گرفته بود و با خیال راحت اطراف را نگاه می‌کرد. در چهره عبدالمحمد چیزی غیر از استقامت و مقاومت نبود. هر ازگاهی با بلم به کنار یکی از بلم‌ها می‌رفت و با آن‌ها حرف میزد که تمام سختی‌ها تمام شد. مدتی دیگر مهمان امام خمینی و مردم ایران هستید. آن قدر صمیمی و مهربان حرف می‌زد که همه تمام غصه هایشان را فراموش کرده بودند و می‌خندیدند. عبدالمحمد رسم مهمان داری را از اول حرکت بلم‌ها شروع کرد و سعی کرد تمام جمعیت همراهش را مدیریت کند. او در خلال حرکت اگر صدای عطسه‌ای را می‌شنید، سریع خودش را به آن جا می‌رساند و می‌گفت مشکلی داری؟ سرما خوردی؟ محبت او چنان چترش را روی سر آنها بازکرده بود که گویی خود را مدیون شان می‌دانست. شاید فکر می‌کرد سبب آوارگی این جمعیت او بوده است. لحظات به سختی می‌گذشت. هر دقیقه مانند چند ساعت می‌گذشت. آنچه همه را محکم چسبیده بود و رها نمی‌کرد، همین مسئله‌ی زمان بود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۳۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ وقتی چند ساعت از حرکت آنها گذشت، عبدالمحمد ابوفلاح را صدا زد و گفت که نزدیک او بیاید. ابوفلاح با ادب همیشگی رو به عبدالمحمد کرد و گفت: نعم سیدی خدمتکم. ما عندکم شغل؟ ـ از تو گله دارم. ـ از من؟ ـ بله. ـ چرا؟ خطایی کردم؟ جدی می‌گویی؟ ـ بله. ـ چه خطایی؟ چهره ابوفلاح در هم رفت. باورش نمیشد که این عبدالمحمد است که دارد از او گله می‌کند. خیلی بهم ریخت. ـ چرا وقتی این وضعیت برای خانواده عمو به وجود آمد، مرا از طریق مجاهدین عراقی اطلاع ندادی؟ ابوفلاح تا علت گله را شنید، نفس عمیقی کشید و گفت: این گله توست؟ ـ بله. مگر کم چیزی است؟ ـ آخر کسی از مجاهدین در دسترس من نبود. هرچه بود به هر حال الان که تو آمدی، همه چیز تمام شده است. همین که آمدی ما الان احساس امنیت می‌کنیم. ـ ولی من اگر اطلاع داشتم، با تجهیزات بهتر و کامل تری به هور می‌آمدم. این زن و بچه خیلی اذیت شدند. ـ همین که تو آمدی ما تمام سختی‌ها را با جان و دل می‌خریم تا برسیم ایران. اصلاً ناراحت این مسائل نباش. ـ شاید تو بتوانی ولی زن‌ها و بچه هایشان ممکن است نتوانند. تحمل آنها خیلی کم است. ـ به هرحال تقدیر ما این بود. تو را به خدا ناراحت نباش. ما به همین هم راضی هستیم. بلم‌ها دو روز و دو شب با عبور از میان آبراه‌های هور، بدون این که با گشتی‌ها و کمین عراقی‌ها مواجه شوند، وارد حریم مرزهای جمهوری اسلامی شدند. عبدالمحمد وقتی مقداری وارد حریم ایران شدند رو به بلم‌ها کرد و با صدای بلند خطاب به همه گفت: - نرحب بکم. اهلاً و سهلاً. این صدای عبدالمحمد فرشته نجات آن‌ها بود. او مرتب به عربی تکرار می‌کرد به ایران خوش آمدید، به ایران خوش آمدید. تمام اهل بلم‌ها شروع به گریه کردند. هیچکس آرام و قرار نداشت. آن قدر فضا احساسی و عاطفی شده بود که عبدالمحمد گریه اش گرفت و در حالیکه صورت خودش را از جمعیت دزدید با آستین پیراهنش، اشک‌های صورتش را پاک کرد. شهر رفیع، اولین ایستگاه ورودی مهمانان عبدالمحمد بود. او در حالی که بلند صحبت می‌کرد، گفت: این شهر، رفیع نام دارد. این جا از شما با تمام وجود پذیرایی می‌کنیم. اینجا مهمانسرای جمهوری اسلامی است. رفیع شهری مرزی بود که بوی جهاد و شهادت از هر گوشه‌ی آن احساس می‌شد. عمو که گویی نشنیده نام این شهر چیست، دست عبدالمحمد را گرفت و گفت: اسم این شهر چیست؟ ـ رفیع. ـ چقدر اینجا شبیه شهرهای مرزی خودمان است. ولی نه، آنها گرچه مثل رفیع آبراه دارند ولی آب‌های میسان عراق بوی مرگ و هلاکت می‌دهد ولی اینجا بوی زندگی و حیات می‌دهد. نه نه بین این‌ها خیلی فرق است. من از همین الان بوی زندگی را حس می‌کنم. ابوعبدالله خدا هرچه می‌خواهی به تو بدهد. تو زندگی ما را از دست صدامیان نجات دادی. عبدالمحمد تنها گوش شده بود و به جملات این پیرمرد عرب گوش می‌داد. وقتی عبدالمحمد به همه اشاره کرد که از بلم هایشان پیاده شوند، شور و ولوله‌ای به پا شد. مردان تا پایشان به زمین رسید و زن و بچه‌ها را پیاده کردند، شروع به یزله و تیراندازی هوایی کردند. زن و بچه‌ی عمو گریه می‌کردند. دوران ترس و مرگ تمام شده بود. دیگر خبری از یورش استخبارات صدام نبود. دیگر شب‌های اندوه و دلهره تمام شده بود. زنان برای این که از مردان عقب نمانند، صدا به هلهله بلند کردند. همه حال خوشی داشتند. عبدالمحمد وقتی دید این‌ها را سالم از ورطه‌ی مرگ و نیستی نجات داده، روی خاک به سجده افتاد و حرف‌هایی زد که تمام جمعیت را متوجه خودش کرد. محوری که بلم‌ها توقف کردند، در تیررس بچه‌های قرارگاه نصرت بود. آن‌ها از دور وقتی متوجه عبدالمحمد شدند، به سرعت خودشان را به او رساندند وبه جمعیت همراهش بدون این که بدانند چه کسانی اند، تبریک وخیرمقدم گفتند. به دستور عبدالمحمد تمام جمعیت را با ماشین به محل اسکان شان انتقال دادند تا در محل مورد نظر استراحت نمایند. عبدالمحمد بساط چای را روی چوب و ذغال‌های آماده راه انداخت. او می‌دانست همراهان عرب، به چای دم کرده گرم چقدر علاقه دارند و می‌تواند خستگی را از تن آن‌ها خارج سازد. دو ساعت بعد، نهارگرم برای آن‌ها مهیا شد و آن‌ها پس از چند روز آوارگی، اولین غذای گرم را تناول کردند. هنوز سفره جمع نشده بود که همه احساس کردند برای یک خواب دلچسب باید آماده بشوند. عمو از ابوفلاح سوال کرد: ما همیشه اینجا می‌مانیم؟ ـ نمی‌دانم. باید عبدالمحمد جواب بدهد. عبدالمحمد در حالی که خنده بر لبش نقش بسته بود، گفت: نه شیخ. اینجا موقت هستید. از اینجا می‌روید جای دیگری. ـ به کجا می‌رویم؟ ـ سوسنگرد. ـ چرا سوسنگرد؟ ـ اینجا در تیررس مستقیم نیروهای عراقی است و امنیت ندارد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
🍂 🔻 🔅 دلنوشته سلام بر آسمان زیبای جبهه ها . سلام بر زمین سیراب شده از خون شهیدان . سلام بر باز ماندگان روزهای قشنگ دفاع مقدس . دیر زمانی است که از خاکریزهای سوخته جنوب و قله های سر به فلک کشیده غرب به شهر و دیار خودمان برگشته ایم .‌ما روزی افتخارمان پوشیدن لباس خاکی بود . بهترین پا پوشمان پوتین و زیباترین زینت ما چفیه ای بود که گاهی سفره ما می شد و برخی اوقات ملافه روی بدن در آفتاب داغ مناطق پدافندی و زمانی هم بهترین دستمال برای بستن زخم . آن روزگار همه جوان بودیم . پر از اشتیاق به اهل بیت . هیچ شبی بدون وضو سر بر بالین نمی گذاشتیم . هر شب جمعه دعای کمیل می خواندیم و صبح جمعه ندبه . آری گذشت . به سرعت . و اکنون آینه با ما رزمندگان دیروز حرف ها دارد . دیروز بر قله های اخلاص و ایثار و ولایت پذیری قدم‌می زدیم . اما امروز ....‌ در کدام خاکریز سنگر زده ایم ؟ آی رفقای دلسوخته، یادتان هست با چه کسانی عقد اخوت بسته بودیم؟ یادتان هست ،‌قبل از عملیات تن و بدن برادرهایمان را در آغوش می کشیدیم و حلالیت می طلبیدیم ؟ یادتان می آید توپ های فرانسوی را ؟ خمپاره ۶۰ و پلامین و کاتیوشا و توپ‌مستقیم تانک را ؟ یادتان‌هست بدنهای پاره پاره رفیقانِ مظلوم و پاره پاره پیکر را؟ آه ای رفیقان آینه با ما حرفها دارد . موهایمان سپید و ریشهای سیاهمان سفید گشته . اما دل همان دلِ سوخته و عاشق امام و رهبر است ، ان شاءالله . رفقا دست و پای شما متبرک است به خاک خونین جبهه ها . پس قدرش را بدانیم . صدای طلوع خورشید را می شنوید ؟ آهسته اما پیوسته در حال ظهور است . که صبح نزدیک است . ظهور نزدیک است . و او عاشقان را می طلبد .‌ آیا ، عاشق مانده اید ؟ همان‌اکسیری که دل مرده ما را زنده کرد . هر که دارد هوس عشق و صفا بسم‌الله . هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله . یا علی مدد .‌ محمد ابراهیم همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۳۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ فردا صبح تمام زن و بچه‌ها و مردها با چند ماشین به یکی از مدارس در شهر سوسنگرد انتقال داده شدند. هنوز یک ساعتی از آمدن آن‌ها نگذشته بود که پزشکی با چند پرستار برای معالجه جمعیت مهمان وارد مدرسه شد. عبدالمحمد همراه پزشک، یکی یکی افراد را معرفی می‌کرد و او بعد از کلی سوال و جواب و معاینه برای هرکدام، مقداری دارو می‌داد. جمعیت از این مهمان نوازی عبدالمحمد به وجد آمده بودند و مدام به جان او دعا می‌کردند. زنان که می‌دیدند از بدبختی و دربدری و فلاکت نجات یافته‌اند مشغول رتق و فتق امورات فرزندانشان شدند. صدای خنده زن‌ها و بچه‌ها مدرسه را روی سرش گذاشته بود. دو سه روزی از ماندن و جاگیر شدن خانواده شیخ گذشت که همه حالت عادی پیدا کردند و انگار نه انگار عراق، صدام و استخباراتی بوده است. تمام مشکلات از یادشان رفت. هر روز صبح بعد از صبحانه بچه‌ها با بازی‌های کودکانه شان فضای زندگی را به خانواده‌های شان برگرداندند. فردا صبح وقتی عبدالمحمد برای سرکشی به آنها آمد، شیخ در حالی که می‌خندید گفت: ابوعبدالله! تو در حقیقت زندگی دوباره‌ای را به ما دادی. خدا هرچه از او می‌خواهی به تو بدهد. نه ما را زندگی دوباره‌ای دادی. ـ نه شیخ شما مجاهد هستید و ما وظیفه مان را انجام دادیم. کار شما کمتر از کار ما نبود. ما مدیون زحمات شما هستیم. مطمئن باشید من با تمام توانم هر کاری لازم باشد برای رفاه و آرامش شما انجام می‌دهم. اصلاًً نگران هیچ چیز نباشید. هرکاری دارید بگویید. اینجا همه در خدمت شما هستند. ـ ولی ابوعبدالله اگر تو نبودی معلوم نبود من و پسرهایم الان در کدام زندان بعثی‌ها قرار داشتیم و حتی ممکن بود اعدام شده باشیم. ما جانمان را مدیون تو هستیم. ـ حالا که سروحال و قبراق هستید، اصلاً فکر این حرف‌ها را نکنید. ـ بهرحال از محبت هایت ممنونم. ـ گفتم که وظیفه بود. ـ راستی ابوعبدالله چرا دیگر آن سبیل کلفت را نداری؟ ـ چه طور؟ ـ قیافه ات با قیافه‌ای که در عراق داشتی خیلی فرق می‌کند. اصلاً دو چهره متفاوت داری. ـ آنجا به اقتضای ماموریتم بود. عبدالمحمد سری به اتاق ابوفلاح زد که دید او نشسته و دارد قرآن می‌خواند. او ابوفلاح را خوب می‌شناخت و از خطر کردن‌های او خبر داشت. همیشه می‌گفت: ابوفلاح مرد روزهای سخت است. ابوفلاح تا عبدالمحمد را دید به احترام او برخاست و او را به داخل اتاق دعوت کرد. ـ اینجا به ما خیلی خوش می‌گذرد. خیلی به شما زحمت دادیم. ـ ولی اینجا هم در تیررس دشمن است و خطرناک است. ـ منظورت را نمی‌فهمم. یعنی چه؟ ـ باید از این جا برویم. به صلاح نیست شما اینجا بمانید. ـ کجا برویم؟ ـ حوالی اهواز. ـ چرا؟ ـ آن جا راحت تر زندگی می‌کنید ومشکلی نخواهید داشت. ـ هر طور صلاح می‌دانی عمل کن. ما هم در خدمت شما هستیم. امر بفرما. ـ در ضمن قصد دارم برایت در اهواز کاری دست و پا کنم تا بیکار نمانی. چطور است؟ قبول می‌کنی؟ ـ خیلی خوب است. ـ شما در ایران در امنیت کامل هستید. ـ خدا را شکر ولی... ـ ولی چه؟ ـ ابوعبدالله من در عراق که وطنم بود غریب و فراری بودم حالا که به ایران آمدم می‌خواهم غبار غربت و غریبی را از سر و رویمان برداری. ولی تو داری با من و ما غریبی می‌کنی و می‌خواهی تنهایمان بگذاری. آیا من سزاوار این حرکت تو هستم؟ عبدالمحمد در حالی که از حرف‌های ابوفلاح تعجب کرده بود گفت: نه بخدا من مدیون زحمات تو و پسرعموهایت در عراق هستم. من زحمات و خطر کردن‌های شما را نمی‌توانم فراموش کنم. اگر شما نبودید من بسیاری از ماموریت هایم را هرگز نمی‌توانستم انجام بدهم. من به خاطر راحتی تو و خانواده ات می‌خواهم این کار را بکنم. بخدا قسم هیچ قصدی ندارم. یعنی تو از حرف هایم ناراحت شدی؟ ـ ابوعبدالله یعنی دیگر من با هور و عملیات‌های شناسایی وداع کنم؟ یعنی من دیگر اهل جهاد نباشم؟ یعنی جبهه‌ها را فراموش کنم؟ ـ بخدا من قصدی ندارم. تو که مرا خوب می‌شناسی. ـ نه ابوعبدالله من آدم شهر نیستم. من نمی‌توانم از جبهه و جنگ دور باشم. من راحتی ام در جنگیدن است. من دوست دارم کارسابقم را ادامه بدهم. ـ تو مختار هستی و انتخاب با خودت است. هر طور راحت هستی بگو. ـ من از صمیم قلب می‌گویم که دوست دارم مثل قبل با تو باشم و کار سابقم را در هور و عراق انجام بدهم. هنوز خیلی از کارهایم نیمه تمام هستند. ـ مطمئن هستی؟ بعداً پشیمان نشوی؟ ـ نه هرگز. چون خانواده ام که به برکت تو در امان هستند و لقمه‌ای غذا هم به آنها داده می‌شود. پس من دیگر نگران چه باشم؟ ـ بسیار خوب. خوشحالم کردی. پس فعلاً در مرخصی باش. خودم خبرت می‌کنم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۳۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ابوفلاح، دوسه روزی با خانواده اش به منزل عبدالمحمد در اهواز آمد. آن روزها خانه او در محله آسیه آباد اهواز بود. محله متوسطی بود. با آمدن آنها عبدالمحمد بلافاصله پذیرایی مفصلی از آنها کرد و فردا صبح هم یک ماشین سراغ آنها آمد و آنها را به منطقه تصفیه قند و شکر اهواز برد و در محلی که از قبل برایشان تدارک دیده شده بود جای داد. عبدالمحمد فکر همه چیز را کرده بود. ابوفلاح وقتی دید این قدر عبدالمحمد به آنها محبت می‌کند در هر ملاقات از او تشکر می‌کرد. یک هفته‌ای ابوفلاح زندگی جدیدش را شروع کرد ولی تمام هوش و حواس او در هور و درگیری با بعثی‌ها بود. دعا می‌کرد هرچه زودتر بتواند مثل سابق کارش را با عبدالمحمد شروع کند. هر بار که عبدالمحمد را می‌دید با حالت خاصی می‌گفت: دلم برای عملیات‌های شناسایی تنگ شده است. پس کی می‌رویم هور؟ ـ عجله نکن. می‌رویم و دوباره کارت را شروع می‌کنی. عاقبت یک روز صبح زنگ خانه به صدا در آمد و وقتی ابوفلاح در را باز کرد با چهره خندان عبدالمحمد روبرو شد که با خنده و مهربانی پشت در ایستاده بود. ابوفلاح او را به خانه دعوت کرد و او گفت: آمده است او را جایی ببرد که خیلی مهم است. ـ قرار است برویم هور؟ ـ نه. ـ پس کجا قرار است برویم؟ ـ جایی مثل هور. برو سریع آماده رفتن باش. ـ الان آماده می‌شوم. ـ پنج دقیقه‌ای طول نکشید که او در مقابل عبدالمحمد از در خارج شد و گفت: هر کجا که می‌خواهی برویم من حاضر و آماده ام. در راه عبدالمحمد قدری از وضعیت فعلی و جدید عراق در هور برایش گفت و او مشتاقانه گوش می‌داد. نمی‌دانست عبدالمحمد چه ماموریت جدیدی برای او تدارک دیده است. وقتی حرف‌های عبدالمحمد تمام شد ماشین در مقابل یک مقر نظامی ترمز کرد و هر دو پیاده شدند. او با احترام و احتیاط نگاهی به اطرافش کرد و پرسید: عبدالمحمد اینجا کجاست؟ کجا آمده ایم؟ ـ جای خوبی است نترس. من که جای بدی تو را نمی‌برم. کمی صبر کن. ـ بله می‌دانم تو مرا به جای بد نمی‌بری. ـ قرار است تو را با عده‌ای از بچه‌ها آشنا کنم. ـ چه سعادتی. کار خوبی است. حالا این‌ها چه کسانی هستند؟ ـ کمی تحمل کن می‌فهمی. فقط عجله نکن. آنها با هم وارد ساختمان شدند و سپس در اتاق بزرگی که عده‌ای با لباس سبز سپاه و عده‌ای با لباس‌های خاکی دور هم جمع بودند وارد شدند. همه جمعیت با دیدن عبدالمحمد و دوستش صلوات فرستادند و به احترام آنها بلند شدند. ابوفلاح با تعجب به آنها نگاه می‌کرد و نمی‌دانست قصه چیست. خجالت می‌کشید از عبدالمحمد سوال کند. عبدالمحمد سرپایی ابوفلاح را به دوستانش معرفی کرد و گفت: برادران! امروز می‌خواهم کسی را به شما معرفی کنم که بسیاری از ماموریت‌های من در عراق مدیون زحمات او بوده است. او آچار فرانسه من در عراق بود. او راهنمای من در العماره بود. اگر او نبود من از خیلی کارها جا می‌ماندم. ابوفلاح از خجالت عرق کرده و سرش را پایین انداخته بود. دعا می‌کرد حرف‌های عبدالمحمد زود تمام شود. حرف‌های عبدالمحمد که تمام شد همه‌ی بچه‌ها به طرف آنها آمدند و با ابوفلاح حال و احوال و روبوسی نمودند. آنها، آن قدر با او صمیمی رفتار کردند که انگار عمری است باهم کار کرده‌اند. چند دقیقه بعد عبدالمحمد نقشه‌ای را روی موکت قهوه‌ای کف اتاق پهن کرد و گفت: برادران عزیز، خوب گوش کنید. باید همه شما آماده ماموریت باشید. او با نشان دادن برخی علامت‌ها روی نقشه مکان‌های مورد نظرش را یکی یکی مطرح می‌کرد و درباره شان توضیح می‌داد. بعد از ۲۰ دقیقه توجیه عملیات از روی نقشه، عبدالمحمد در حالیکه نیم نگاهی به ابوفلاح داشت گفت: کسی سوالی ندارد؟ هیچکس نقطه مبهمی نداشت. عبدالمحمد در حالی که نقشه را به صورت لوله‌ای جمع کرد گفت: فردا شروع کارمان است. همه آماده باشید. کارهای زیادی را باید انجام بدهیم. امشب بروید کامل استراحت کنید که از فردا دیگر استراحت تان کمتر می‌شود. ابوفلاح تا جمله شروع کار را شنید خنده‌ای بر لبش نقش بست. فردا روز دهمی بود که ابوفلاح همراه خانواده اش از عراق به ایران هجرت کرده بود. او به خواب نمی‌دید این قدر مورد احترام قرار بگیرد. فردا صبح او و عبدالمحمد بعد از نماز صبح که هنوز هوا تاریک بود، با یک وانت مزدای آبی از اهواز به سمت رفیع که محل قرارگاه نصرت بود راه افتادند. در راه ابوفلاح آرام بود و حرفی نمی‌زد و منتظر بود عبدالمحمد سر بحث را باز کند. همیشه می‌دانست عبدالمحمد موضوعی را مطرح می‌کند و درباره اش حرف می‌زند. چند لحظه بعد عبدالمحمد از ماموریت جدید و محور هایش حرف‌های جدیدی برای ابوفلاح زد و او هم پشت سر هم می‌گفت: نعم سیدی، نعم سیدی. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
🕋عرفه آمد ومن باز مصفا نشدم 🕋حاجی معتکف یوسف زهرا نشدم 🕋همه گشتند سفید و دل من هست سیاه 🕋باز هم شکر که پیش همه رسوا نشدم 🎊 روز عرفه روز دعوت عاشقانه بسوی خدا و عید قربان ، مبارک🎊
مردان غیور قصه ها برگردید یکبار دگر به شهر ما برگردید دیروز به خاطر خدا می رفتید امروز به خاطر خدا برگردید .....😭😭😭
🍂 🔻 /۳۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت ۷ صبح بود که آنها به قرارگاه رسیدند. از در آهنی قرارگاه که وارد شدند سیدناصر منتظر آنها بود و در حیاط داشت قدم می‌زد. او تا ماشین را دید با تکان دادن دست، انتظارش را به رخ آنها کشید. خنده‌ی او نشان می‌داد که چقدر از دیدن آنها خوشحال شده است. ـ او هم ده روزی بود ابوفلاح را ندیده بود. هر دوهمدیگر را در آغوش گرفتند و چند جمله صمیمانه درباره‌ی وضعیت حال و احوال خود و خانواده شان پرسیدند. ابوفلاح وقتی در مقابل سوال سیدناصر قرار گرفت که آیا خانواده ات احساس راحتی می‌کنند؟ اوضاع خوب است؟ گفت: زین زین کلنا زین.(وضع شان خیلی خوب است) آن روز تا غروب هرسه نفر درباره ماموریت جدید بحث کردند. بعد از نماز مغرب و عشاء طبق قرار قبلی هر سه نفر با بلم در محیط ساکت و آرام هور به سمت عراق راه افتادند. در راه همگی مشغول خواندن دعا و قرآن شدند. خوشحالی از سر و روی ابوفلاح می‌بارید و مرتب می‌گفت: الحمدلله الحمدلله. ابوعبدالله دستت درد نکند. خیر ببینی. در طول مسیر هیچ مشکلی برای آنها به وجود نیامد و آنها مثل همیشه از راه‌های امن به مقصد مورد نظرشان رسیدند. ابوفلاح با دیدن هور و چبایش‌ها خاطرات گذشته یادش آمد و برای لحظاتی به فکر رو رفت. عبدالمحمد که فکر او را خوانده بود محکم به بازوی او زد و گفت: ابوفلاح کجایی؟ به چه فکر می‌کنی؟ ـ هیچی همین جا هستم. امر سیدی. ـ باید برویم منزل سیدهاشم الشمخی. ـ چه خوب. الان می‌رویم. **** آنها ساعت 4 صبح درب خانه سید هاشم را زدند و او که معلوم بود چشمهایش گرم خواب بوده درب را باز کرد. او تا چهره سید ناصر و عبدالمحمد را دید گفت مرحبا بکم نرحب بکم. سید باورش نمی‌شد که در این موقع شب میهمان هایش بیایند. آنها را به داخل خانه برد و در اتاق معروف به مضیف جا داد و طبق سنت همیشگی اش در فاصله کمی قهوه گرمی برای آنها تهیه کرد و آورد. عبدالمحمد بعد از خوردن قهوه رو به سید هاشم کرد و گفت: چه خبر؟ اوضاع و احوال چطور است؟ برایمان چه خبرهایی آماده کرده ای؟ ـ خبر که زیاد است. عرض می‌کنم. ـ از مجاهدین عراقی چه خبر؟ ـ همه منتظر آمدن تو هستند. ـ چه خوب. همه را با احتیاط کامل خبر کن. می‌خواهم آنها را ملاقات کنم. ـ روی چشم. همین فردا همه را خبر می‌کنم. ـ به تنهایی می‌خواهی آنها را باخبر کنی؟ ـ نه. خودم، پسرهایم و ام هاشم. ما لشکری هستیم. ناراحت نباش. همگی از حرف زدن سیدهاشم که لبریز از شوخ طبعی بود خنده کردند و او ادامه داد: شما قبول ندارید من خودم یک فرمانده لشکر هستم؟ سید هاشم یک تیپ، سید طاهر یک تیپ، همسرم علویه هم یک تیپ، و خودم هم فرمانده لشکر هستم. آیا کافی نیست؟ مگر من از فرمانده لشکری چه چیزی را کم دارم؟ آن قدر جدی حرف هایش را می‌زد که صدای خنده سیدناصر بلند شد. عبدالمحمد به او تأکید کرد: وقت کمی دارد و باید اطلاع رسانی به مجاهدین عراقی را در کمترین زمان انجام بدهید. من کار مهمی با آنها دارم. فردا شب تعدادی از مجاهدین عراقی در خانه سید هاشم به دیدار عبدالمحمد آمدند و او مفصل درباره‌ی ماموریت جدید برای شان حرف زد و آخرین جمله او این بود که: فردا صبح ساعت ۸ حرکت می‌کنیم. آماده باشید. آن طور که عبدالمحمد در جلسه گفت، هدف‌های آنها کاملاً مشخص بود. سایت‌های موشکی و توپخانه‌ای ارتش عراق، مقرهای نظامی و استخباراتی عراق و راه‌های دستیابی به آنها در درجه اول در اولویت قرار داشت. سیدناصر و عبدالمحمد و ابوفلاح و دونفر دیگر در یک گروه فردا صبح ساعت ۷ با لباس عربی و سبیل‌های زوار در رفته با ماشین به سمت هدف هایشان حرکت کردند. در اولین تور ایست و بازرسی جلوی ماشین آنها گرفته شد. عبدالمحمد بلافاصله در حالی که دست در موهای سرش می‌برد گفت: آرام باشید. خونسرد و عادی برخورد کنید. سربازی که اسلحه کلاش در دست داشت کنار درب سمت راننده آمد و گفت: کارت شناسایی هایتان را نشان بدهید. همه بچه‌ها کارت‌های شناسایی شان را نشان سرباز دادند و او با دقت به چهره‌های آنها نگاه می‌کرد و یکی یکی کارت‌ها را برمی گرداند و عاقبت با تحکم گفت: حرک حرک بالسرعه.(زود حرکت کنید) ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۴۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن روز آنها تمام ماموریت شان را به بهترین وجه انجام دادند و راحت به منزل سیدهاشم برگشتند و تا پاسی از شب به بررسی اطلاعات تهیه شده پرداختند. فردا صبح در حالی که همگی نمازشان را خواندند، عبدالمحمد رو به سیدناصر کرد و گفت: سید فکر می‌کنی الان چه می‌چسبد؟ ـ یک خواب راحت. ـ گل گفتی پس همگی بخوابیم. ـ مگر پشه‌ها ول کن ما هستند؟ من که خوابیدم. پشه‌ها هم هر کاری از دستشان برمی‌آید کوتاهی نکنند. شما هم خود دانید. ساعت ۱۰ صبح بود که عبدالمحمد از خواب بیدار شد و همه را بیدار کرد. صدای سیدهاشم به گوش می‌رسید که می‌گفت: ابوعبدالله، سیدناصر، ابوفلاح صباح الخیر، صبحکم الله بالخیر(صبح همگی به خیر) او سفره صبحانه را پهن کرد و آنها که احساس گرسنگی زیادی می‌کردند با ولع زیادی نان و پنیر و خرما و چای را خوردند. نیم ساعت بعد سید هاشم همسرش را صدا زد و گفت: فکر ناهار باش. مهمان داریم. ـ چه درست کنم؟ ـ ماهی. ـ ماهی؟ ـ بله همین ماهی‌هایی که دیشب صید کردم. ـ روی چشم. الان درست می‌کنم. ـ می‌دانی که عبدالمحمد خیلی ماهی دوست دارد. ـ بله بله می‌دانم. الان آنها را پاک می‌کنم و کباب خواهم کرد. او در حالی که وارد اتاق کاهگلی که عبدالمحمد و دوستانش در آن خوابیده بودند شد احساس کرد عده‌ای در حال رفت و آمد در بیرون خانه اش هستند. بلافاصله صدا زد ابوعبدالله صدا می‌آید. ـ چیزی شده؟ ـ نمی‌دانم. ولی عده‌ای در کوچه هستند. ـ سیدغالب را سریع بفرست سر و گوشی آب بدهد و برگردد. سید غالب با عجله از در خانه بیرون رفت و عبدالمحمد بلافاصله اسلحه کلاش اش را مسلح کرد و گفت: همه آماده باشید. شاید بعثی‌ها باشند. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سیدغالب هراسان وارد خانه شد و در را بست و صدا زد: بابا نیروهای ارتش آمدند ودارند تمام خانه‌ها را بازرسی می‌کنند. در یک آن همه آماده درگیری شدند. عبدالمحمد صدا زد: چه شده؟ خودت آنها را دیدی؟ چند نفر بودند؟ او در حالی که حسابی ترسیده بود گفت: یک ماشین آیفای ارتشی ایستاده و نیروهای جیش الشعبی دارند از آن پیاده می‌شوند. ـ چه می‌کنند؟ ـ گفتم که دارند خانه‌ها را یکی یکی بازرسی می‌کنند. ـ مشکلی نیست. فقط آرام و خونسرد باشید. اصلاً نترسید. فضای خانه یک مرتبه عوض شد. ترس و اضطراب چادرش را روی خانه کشید. عبدالمحمد سعی کرد همه را مدیریت کند تا مشکلی پیش نیاید. او رو به همه کرد و گفت: امکان خارج شدن از خانه برای هیچ کس اصلاً ممکن نیست. چون تمام منطقه در قرق نظامی هاست و حتماً نیروهای استخبارات هم همراهشان هستند. سعی کنید بر اعصابتان مسلط باشید. سیدهاشم که قدری ترسیده بود گفت: پس چه کنیم؟ آنها دارند خانه به خانه جلو می‌آیند. نیایند منزل ما. اگر آمدند چه کنیم؟ ـ می‌دانم ولی آرام باش. سعی کن خودت را کنترل کنی. ـ به هر حال الان به منزل من خواهند رسید. ـ سید گفتم که، قدری آرام باش. هیچ مشکلی پیش نمی‌آید. تو که اینقدر عجول نبودی. قدری تحمل کن. چیزی نشده. همه چیز به خیر و خوشی تمام می‌شود. آنقدر آرام و خونسرد حرف می‌زد که گویی در خیابان نادری اهواز ایستاده و دارد خرید می‌کند. ـ اگر به حرف من گوش بدهید هیچ مشکلی به وجود نمی‌آید. ـ بگو ابوعبدالله. وقت خیلی کم است. ـ باز که عجله کردی؟ ـ نه من اصلاً نگران خانواده ام و خودم نیستم .تمام نگرانی من برای شماست. اگر تو دوستانت گیر بیفتید من چه کنم؟ ـ نگران نباش. مطمئن باش خدا با ماست. ـ بفرما چه کنم؟ ـ اول تمام زن و بچه‌ها را بیاور داخل این مضیف و به سید غالب بگو بالای سر آنها باشد و تحت هیچ شرایطی از آنها جدا نشود. ـ چرا؟ ـ فقط گوش کن. چرایش را کاری نداشته باش. سیدهاشم بلافاصله حرف عبدالمحمد را عمل کرد و خودش هم در گوشه‌ای ایستاد تا ببیند حرکت بعدی عبدالمحمد چیست. عبدالمحمد همراه با ابوفلاح و سیدناصر در حالی که کلت هایشان را مسلح کرده بودند همراه با یک نارنجک در قسمتی از حیاط قرار گرفتند که براحتی بیرون خانه را می‌دیدند. او با اشاره دستش به سیدهاشم گفت ساکت. ۵ دقیقه‌ای گذشت که یک مرتبه عبدالمحمد به طرف اتاق مضیف رفت و صدا زد: ام غالب؟ صدای مرا می‌شنوی؟ ـ نعم سیدی. ـ کارت دارم. ـ بفرما در خدمتم. ـ ما چند ماهی است که غیر از زحمت برای تو چیزی نداشتیم. ـ شما فرزندان رشید من هستید. من وظیفه ام را انجام دادم. ـ ممنون ولی می‌خواهم در این موقعیت هم کمک مان کنی. ـ من؟ چه کنم؟ در خدمتم. بگو. ـ می‌خواهم کار بزرگی را بر عهده ات بگذارم. ـ هر کاری داری بگو آماده ام. ـ مطمئن؟ ـ مطمئن. تو فقط بگو. من دختر امیرالمومنین هستم. به جدم قسم هر کاری بگویی می‌کنم. من اصلاً نمی‌ترسم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
فرازی از وصیتنامه ۳۱_عاشورا_سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم. ! آه چقدر لذتبخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش، و چه کنم که تهیدستم، خدایا تو قبولم کن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ذهن و دلم هستی شب تا به سحـر جانم دیوانه شدم از این خوابـی که نمی آید ... 🍃@bakeri_channel 🍂🍃🌺🍂🍃🌼🍂🍃
بر غربت این پیکرهای جامانده چه شب‌ ها و روز ها که خاک، باد، باران ، و ستاره‌ها ... مرثیه ها خواندند و بسا همسفران ! که نوحه سر دادند : " خجل از روی تو در این دشتم " "حلالم کن که بی تو برگشتم "
🍂 🔻 /۴۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ..عبدالمحمد رو به ام‌غالب گفت، ـ برو دم در ورودی خانه بنشین و خودت را مشغول کن طوری که کسی متوجه نشود و هرچه در بیرون خانه و در کوچه می‌بینی برای من بگو. من پشت سر تو می‌ایستم. ـ همین؟ ـ بله ولی نباید اشک بریزی یا بریده بریده حرف بزنی. باید محکم و مقاوم تند و تند به من گزارش بدهی. همه از این ماموریت ام غالب تعجب کرده بودند ولی ابوعبدالله روی حساب حرف می‌زد و حواسش بود که چه می‌کند. او در حالی که به چهره همسرش نگاه می‌کرد با لحن حماسی و مادرانه رو به عبدالمحمد کرد و گفت: ـ ابوعبدالله ! پسرم نگاه به سن و سال بالای من نکن. چین و چروک دست و صورتم را نگاه نکن. من و سیدهاشم چیزی برای از دست دادن نداریم. ما عمرمان را کرده ایم و دوست داریم آخر عمری خدمتی به امام خمینی کرده باشیم. به جده ام زهرا اگر یک آن ترس در من راه پیدا کرده باشد. من و سید هر شب احتمال این روزها را می‌دادیم و از جدمان می‌خواستیم در لحظه موعود به ما قدرت و قوت و آرامش بدهد و الان آرامِ آرام هستم. حرفت را بزن پسرم. ـ همین کاری را که گفتم سریع انجام بده. ام غالب از جایش بلند شد. به جای اینکه به طرف درب حیاط برود به سمت اتاق دیگری رفت. عبدالمحمد صدا زد ام غالب این طرف. او جواب نداد و وارد اتاق شد و با یک دستگاه نخ ریسی بیرون آمد و گفت: حواسم است. صبر کن. می‌دانم به کجا بروم. چقدر عجولی پسر؟ الان می‌روم دم در. عبدالمحمد از این همه فراست و زیرکی او خنده اش گرفته بود و با چشمانش او را تا پشت در حیاط بدرقه کرد. او زیر پایش پارچه‌ای پهن کرد و نشست. آرام آرام اول مثل دوربین اطراف را زیر نظر گرفت و شروع به ریسندگی کرد. عبدالمحمد دقیقاً پشت سر او کنار تلی از پشم گوسفند نشست به طوری که بتواند به آهستگی صدای علویه را بشنود. چند لحظه بعد که صدای سربازان عراقی بیشتر و بهتر به گوش می‌رسید گفت: ام غالب چه خبر؟ چه می‌بینی؟ آرام برایم گزارش کن. خیلی عادی باش و حرف بزن. ـ همه سربازها دارند خانه‌های مردم را بازرسی می‌کنند. ـ چند نفرند؟ ـ حدود ۵۰ نفرند. ـ اسلحه شان چیست؟ ـ کلاشینکف. آنقدر راحت و طبیعی حرف می‌زد که گویی با زنان همسایه درب خانه اش نشسته و دارند برای هم از زندگی هایشان حرف می‌زنند یا مشغول پاک کردن عدس و لوبیا و برنج هستند. ـ علویه چندتا ماشین هستند؟ ـ سه ماشین. ـ الان کجا رسیدند؟ ـ خانه‌ی روبرویی ما را دارند بازرسی می‌کنند. ـ آنها را خوب می‌بینی؟ ـ بله دقیقاً حتی رنگ چهره هایشان را خوب تشخیص می‌دهم. ـ اهلاً و سهلاً. ـ ابوعبدالله؟ ابوعبدالله؟ ـ بله چه شده؟ ـ عده‌ای دارند به سمت منزل ما می‌آیند. ـ بسیار خوب. چند نفرند؟ ـ ۵ نفرند. همه مسلح هستند. ـ آرام باش. فقط به ریسندگی ات ادامه بده. خیلی نگاه شان نکن. اگر صدای شلیک گلوله را شنیدی تنها دراز بکش و هیچ حرکتی انجام نده. باشد؟ ـ باشد. مطمئن باش. دیدار ما به قیامت پسرم. ـ حلالم کن ام غالب. ـ تو هم ما را حلال کن. ـ عبدالمحمد با اشاره دست به تمام اهل خانه گفت ساکت باشند و آماده. او برای یک لحظه احساس کرد در این دنیا نیست. آرام و مطمئن شروع کرد به سلام دادن. السلام علیک یا رسول الله. السلام علیک یا امیرالمومنین. السلام علیک یا فاطمه الزهرا. ام غالب باز در حالیکه نخ‌ها را می‌کشید گفت: ابوعبدالله آنها در چند قدمی ام هستند. ـ حواسم است. ـ چه کنم؟ ـ همان که گفتم. هیچ عکس العملی از خودت نشان نده. نفس عبدالمحمد در سینه اش حبس شده و او آماده درگیری شد. او هیچگاه فکر نمی‌کرد در این موقعیت قرار بگیرد. زمان مثل برق و باد می‌گذشت و هر لحظه بر اضطراب همه افزوده می‌شد. سیدهاشم از کنار حیاط تمام وجودش چشم شده بود و همسرش علویه را نگاه می‌کرد. زیر لب چیزی می‌گفت و هیچکس نفهمید او دارد ذکر می‌گوید یا دعا می‌کند یا.... صدای حرف زدن سربازان که در نزدیکی سیده علویه قرار گرفته بودند به راحتی به گوش می‌رسید و همه یقین کردند الان شروع درگیری است. همه صدای ضربان قلب شان را می‌شنیدند. ابوفلاح نارنجک را در دستش طوری گرفته بود که بلافاصله بتواند او را به میان سربازان عراقی پرتاب کند. عبدالمحمد تمام ذهنش این بود که علویه در مواجهه با سربازان عراقی در اولین حرکت چه خواهد گفت: صدای خنده‌های بلند سربازان عراقی در، چند قدمی خانه به گوش می‌رسید. آنها تا چشم در چشم علویه دوختند صدای سلام کردن پیرزن را شنیدند که می‌گفت: سلام فرزندانم خسته نباشید. همه آماده درگیری شده بودند و سربازان چند قدم نزدیک تر آمدند. صدای خنده آنها هر لحظه بلندتر می‌شد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF