مردان غیور قصه ها برگردید
یکبار دگر به شهر ما برگردید
دیروز به خاطر خدا می رفتید
امروز به خاطر خدا برگردید
#خوزستان_آب_ندارد.....😭😭😭
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۳۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت ۷ صبح بود که آنها به قرارگاه رسیدند. از در آهنی قرارگاه که وارد شدند سیدناصر منتظر آنها بود و در حیاط داشت قدم میزد.
او تا ماشین را دید با تکان دادن دست، انتظارش را به رخ آنها کشید. خندهی او نشان میداد که چقدر از دیدن آنها خوشحال شده است.
ـ او هم ده روزی بود ابوفلاح را ندیده بود. هر دوهمدیگر را در آغوش گرفتند و چند جمله صمیمانه دربارهی وضعیت حال و احوال خود و خانواده شان پرسیدند.
ابوفلاح وقتی در مقابل سوال سیدناصر قرار گرفت که آیا خانواده ات احساس راحتی میکنند؟ اوضاع خوب است؟ گفت: زین زین کلنا زین.(وضع شان خیلی خوب است)
آن روز تا غروب هرسه نفر درباره ماموریت جدید بحث کردند.
بعد از نماز مغرب و عشاء طبق قرار قبلی هر سه نفر با بلم در محیط ساکت و آرام هور به سمت عراق راه افتادند. در راه همگی مشغول خواندن دعا و قرآن شدند.
خوشحالی از سر و روی ابوفلاح میبارید و مرتب میگفت: الحمدلله الحمدلله. ابوعبدالله دستت درد نکند. خیر ببینی.
در طول مسیر هیچ مشکلی برای آنها به وجود نیامد و آنها مثل همیشه از راههای امن به مقصد مورد نظرشان رسیدند.
ابوفلاح با دیدن هور و چبایشها خاطرات گذشته یادش آمد و برای لحظاتی به فکر رو رفت.
عبدالمحمد که فکر او را خوانده بود محکم به بازوی او زد و گفت: ابوفلاح کجایی؟ به چه فکر میکنی؟
ـ هیچی همین جا هستم. امر سیدی.
ـ باید برویم منزل سیدهاشم الشمخی.
ـ چه خوب. الان میرویم.
****
آنها ساعت 4 صبح درب خانه سید هاشم را زدند و او که معلوم بود چشمهایش گرم خواب بوده درب را باز کرد. او تا چهره سید ناصر و عبدالمحمد را دید گفت مرحبا بکم نرحب بکم.
سید باورش نمیشد که در این موقع شب میهمان هایش بیایند. آنها را به داخل خانه برد و در اتاق معروف به مضیف جا داد و طبق سنت همیشگی اش در فاصله کمی قهوه گرمی برای آنها تهیه کرد و آورد.
عبدالمحمد بعد از خوردن قهوه رو به سید هاشم کرد و گفت: چه خبر؟ اوضاع و احوال چطور است؟ برایمان چه خبرهایی آماده کرده ای؟
ـ خبر که زیاد است. عرض میکنم.
ـ از مجاهدین عراقی چه خبر؟
ـ همه منتظر آمدن تو هستند.
ـ چه خوب. همه را با احتیاط کامل خبر کن. میخواهم آنها را ملاقات کنم.
ـ روی چشم. همین فردا همه را خبر میکنم.
ـ به تنهایی میخواهی آنها را باخبر کنی؟
ـ نه. خودم، پسرهایم و ام هاشم. ما لشکری هستیم. ناراحت نباش.
همگی از حرف زدن سیدهاشم که لبریز از شوخ طبعی بود خنده کردند و او ادامه داد: شما قبول ندارید من خودم یک فرمانده لشکر هستم؟ سید هاشم یک تیپ، سید طاهر یک تیپ، همسرم علویه هم یک تیپ، و خودم هم فرمانده لشکر هستم. آیا کافی نیست؟ مگر من از فرمانده لشکری چه چیزی را کم دارم؟
آن قدر جدی حرف هایش را میزد که صدای خنده سیدناصر بلند شد.
عبدالمحمد به او تأکید کرد: وقت کمی دارد و باید اطلاع رسانی به مجاهدین عراقی را در کمترین زمان انجام بدهید. من کار مهمی با آنها دارم.
فردا شب تعدادی از مجاهدین عراقی در خانه سید هاشم به دیدار عبدالمحمد آمدند و او مفصل دربارهی ماموریت جدید برای شان حرف زد و آخرین جمله او این بود که: فردا صبح ساعت ۸ حرکت میکنیم. آماده باشید.
آن طور که عبدالمحمد در جلسه گفت، هدفهای آنها کاملاً مشخص بود. سایتهای موشکی و توپخانهای ارتش عراق، مقرهای نظامی و استخباراتی عراق و راههای دستیابی به آنها در درجه اول در اولویت قرار داشت.
سیدناصر و عبدالمحمد و ابوفلاح و دونفر دیگر در یک گروه فردا صبح ساعت ۷ با لباس عربی و سبیلهای زوار در رفته با ماشین به سمت هدف هایشان حرکت کردند.
در اولین تور ایست و بازرسی جلوی ماشین آنها گرفته شد. عبدالمحمد بلافاصله در حالی که دست در موهای سرش میبرد گفت: آرام باشید. خونسرد و عادی برخورد کنید.
سربازی که اسلحه کلاش در دست داشت کنار درب سمت راننده آمد و گفت: کارت شناسایی هایتان را نشان بدهید.
همه بچهها کارتهای شناسایی شان را نشان سرباز دادند و او با دقت به چهرههای آنها نگاه میکرد و یکی یکی کارتها را برمی گرداند و عاقبت با تحکم گفت: حرک حرک بالسرعه.(زود حرکت کنید)
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۰
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آن روز آنها تمام ماموریت شان را به بهترین وجه انجام دادند و راحت به منزل سیدهاشم برگشتند و تا پاسی از شب به بررسی اطلاعات تهیه شده پرداختند.
فردا صبح در حالی که همگی نمازشان را خواندند، عبدالمحمد رو به سیدناصر کرد و گفت: سید فکر میکنی الان چه میچسبد؟
ـ یک خواب راحت.
ـ گل گفتی پس همگی بخوابیم.
ـ مگر پشهها ول کن ما هستند؟
من که خوابیدم. پشهها هم هر کاری از دستشان برمیآید کوتاهی نکنند. شما هم خود دانید.
ساعت ۱۰ صبح بود که عبدالمحمد از خواب بیدار شد و همه را بیدار کرد. صدای سیدهاشم به گوش میرسید که میگفت: ابوعبدالله، سیدناصر، ابوفلاح صباح الخیر، صبحکم الله بالخیر(صبح همگی به خیر)
او سفره صبحانه را پهن کرد و آنها که احساس گرسنگی زیادی میکردند با ولع زیادی نان و پنیر و خرما و چای را خوردند. نیم ساعت بعد سید هاشم همسرش را صدا زد و گفت: فکر ناهار باش. مهمان داریم.
ـ چه درست کنم؟
ـ ماهی.
ـ ماهی؟
ـ بله همین ماهیهایی که دیشب صید کردم.
ـ روی چشم. الان درست میکنم.
ـ میدانی که عبدالمحمد خیلی ماهی دوست دارد.
ـ بله بله میدانم. الان آنها را پاک میکنم و کباب خواهم کرد.
او در حالی که وارد اتاق کاهگلی که عبدالمحمد و دوستانش در آن خوابیده بودند شد احساس کرد عدهای در حال رفت و آمد در بیرون خانه اش هستند. بلافاصله صدا زد ابوعبدالله صدا میآید.
ـ چیزی شده؟
ـ نمیدانم. ولی عدهای در کوچه هستند.
ـ سیدغالب را سریع بفرست سر و گوشی آب بدهد و برگردد.
سید غالب با عجله از در خانه بیرون رفت و عبدالمحمد بلافاصله اسلحه کلاش اش را مسلح کرد و گفت: همه آماده باشید. شاید بعثیها باشند.
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که سیدغالب هراسان وارد خانه شد و در را بست و صدا زد: بابا نیروهای ارتش آمدند ودارند تمام خانهها را بازرسی میکنند.
در یک آن همه آماده درگیری شدند.
عبدالمحمد صدا زد: چه شده؟ خودت آنها را دیدی؟ چند نفر بودند؟
او در حالی که حسابی ترسیده بود گفت: یک ماشین آیفای ارتشی ایستاده و نیروهای جیش الشعبی دارند از آن پیاده میشوند.
ـ چه میکنند؟
ـ گفتم که دارند خانهها را یکی یکی بازرسی میکنند.
ـ مشکلی نیست. فقط آرام و خونسرد باشید. اصلاً نترسید.
فضای خانه یک مرتبه عوض شد. ترس و اضطراب چادرش را روی خانه کشید. عبدالمحمد سعی کرد همه را مدیریت کند تا مشکلی پیش نیاید.
او رو به همه کرد و گفت: امکان خارج شدن از خانه برای هیچ کس اصلاً ممکن نیست. چون تمام منطقه در قرق نظامی هاست و حتماً نیروهای استخبارات هم همراهشان هستند. سعی کنید بر اعصابتان مسلط باشید.
سیدهاشم که قدری ترسیده بود گفت: پس چه کنیم؟ آنها دارند خانه به خانه جلو میآیند. نیایند منزل ما. اگر آمدند چه کنیم؟
ـ میدانم ولی آرام باش. سعی کن خودت را کنترل کنی.
ـ به هر حال الان به منزل من خواهند رسید.
ـ سید گفتم که، قدری آرام باش. هیچ مشکلی پیش نمیآید. تو که اینقدر عجول نبودی. قدری تحمل کن. چیزی نشده. همه چیز به خیر و خوشی تمام میشود.
آنقدر آرام و خونسرد حرف میزد که گویی در خیابان نادری اهواز ایستاده و دارد خرید میکند.
ـ اگر به حرف من گوش بدهید هیچ مشکلی به وجود نمیآید.
ـ بگو ابوعبدالله. وقت خیلی کم است.
ـ باز که عجله کردی؟
ـ نه من اصلاً نگران خانواده ام و خودم نیستم .تمام نگرانی من برای شماست. اگر تو دوستانت گیر بیفتید من چه کنم؟
ـ نگران نباش. مطمئن باش خدا با ماست.
ـ بفرما چه کنم؟
ـ اول تمام زن و بچهها را بیاور داخل این مضیف و به سید غالب بگو بالای سر آنها باشد و تحت هیچ شرایطی از آنها جدا نشود.
ـ چرا؟
ـ فقط گوش کن. چرایش را کاری نداشته باش.
سیدهاشم بلافاصله حرف عبدالمحمد را عمل کرد و خودش هم در گوشهای ایستاد تا ببیند حرکت بعدی عبدالمحمد چیست.
عبدالمحمد همراه با ابوفلاح و سیدناصر در حالی که کلت هایشان را مسلح کرده بودند همراه با یک نارنجک در قسمتی از حیاط قرار گرفتند که براحتی بیرون خانه را میدیدند.
او با اشاره دستش به سیدهاشم گفت ساکت.
۵ دقیقهای گذشت که یک مرتبه عبدالمحمد به طرف اتاق مضیف رفت و صدا زد: ام غالب؟ صدای مرا میشنوی؟
ـ نعم سیدی.
ـ کارت دارم.
ـ بفرما در خدمتم.
ـ ما چند ماهی است که غیر از زحمت برای تو چیزی نداشتیم.
ـ شما فرزندان رشید من هستید. من وظیفه ام را انجام دادم.
ـ ممنون ولی میخواهم در این موقعیت هم کمک مان کنی.
ـ من؟ چه کنم؟ در خدمتم. بگو.
ـ میخواهم کار بزرگی را بر عهده ات بگذارم.
ـ هر کاری داری بگو آماده ام.
ـ مطمئن؟
ـ مطمئن. تو فقط بگو. من دختر امیرالمومنین هستم. به جدم قسم هر کاری بگویی میکنم. من اصلاً نمیترسم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
فرازی از وصیتنامه #سیدالشهدا_لشگر_مقدس_۳۱_عاشورا_سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری
#خدایا
چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی!
هیهات که نفهمیدم. #یااباعبداللهشفاعت!
آه چقدر لذتبخش است
انسان آماده باشد برای دیدار ربش،
و چه کنم که تهیدستم،
خدایا تو قبولم کن.
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در ذهن و دلم هستی
شب تا به سحـر جانم
دیوانه شدم از این
خوابـی که نمی آید ...
#سردار_شهید_حمید_باکری
#شب_بخیر
🍃@bakeri_channel
🍂🍃🌺🍂🍃🌼🍂🍃
بر غربت این پیکرهای جامانده
چه شب ها و روز ها
که خاک، باد، باران ، و ستارهها ...
مرثیه ها خواندند
و بسا همسفران !
که نوحه سر دادند :
" خجل از روی تو در این دشتم "
"حلالم کن که بی تو برگشتم "
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#یاد_شهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
..عبدالمحمد رو به امغالب گفت،
ـ برو دم در ورودی خانه بنشین و خودت را مشغول کن طوری که کسی متوجه نشود و هرچه در بیرون خانه و در کوچه میبینی برای من بگو. من پشت سر تو میایستم.
ـ همین؟
ـ بله ولی نباید اشک بریزی یا بریده بریده حرف بزنی. باید محکم و مقاوم تند و تند به من گزارش بدهی.
همه از این ماموریت ام غالب تعجب کرده بودند ولی ابوعبدالله روی حساب حرف میزد و حواسش بود که چه میکند.
او در حالی که به چهره همسرش نگاه میکرد با لحن حماسی و مادرانه رو به عبدالمحمد کرد و گفت:
ـ ابوعبدالله ! پسرم نگاه به سن و سال بالای من نکن. چین و چروک دست و صورتم را نگاه نکن. من و سیدهاشم چیزی برای از دست دادن نداریم. ما عمرمان را کرده ایم و دوست داریم آخر عمری خدمتی به امام خمینی کرده باشیم. به جده ام زهرا اگر یک آن ترس در من راه پیدا کرده باشد. من و سید هر شب احتمال این روزها را میدادیم و از جدمان میخواستیم در لحظه موعود به ما قدرت و قوت و آرامش بدهد و الان آرامِ آرام هستم. حرفت را بزن پسرم.
ـ همین کاری را که گفتم سریع انجام بده.
ام غالب از جایش بلند شد. به جای اینکه به طرف درب حیاط برود به سمت اتاق دیگری رفت. عبدالمحمد صدا زد ام غالب این طرف. او جواب نداد و وارد اتاق شد و با یک دستگاه نخ ریسی بیرون آمد و گفت: حواسم است. صبر کن. میدانم به کجا بروم. چقدر عجولی پسر؟ الان میروم دم در.
عبدالمحمد از این همه فراست و زیرکی او خنده اش گرفته بود و با چشمانش او را تا پشت در حیاط بدرقه کرد.
او زیر پایش پارچهای پهن کرد و نشست. آرام آرام اول مثل دوربین اطراف را زیر نظر گرفت و شروع به ریسندگی کرد.
عبدالمحمد دقیقاً پشت سر او کنار تلی از پشم گوسفند نشست به طوری که بتواند به آهستگی صدای علویه را بشنود. چند لحظه بعد که صدای سربازان عراقی بیشتر و بهتر به گوش میرسید گفت: ام غالب چه خبر؟ چه میبینی؟ آرام برایم گزارش کن. خیلی عادی باش و حرف بزن.
ـ همه سربازها دارند خانههای مردم را بازرسی میکنند.
ـ چند نفرند؟
ـ حدود ۵۰ نفرند.
ـ اسلحه شان چیست؟
ـ کلاشینکف.
آنقدر راحت و طبیعی حرف میزد که گویی با زنان همسایه درب خانه اش نشسته و دارند برای هم از زندگی هایشان حرف میزنند یا مشغول پاک کردن عدس و لوبیا و برنج هستند.
ـ علویه چندتا ماشین هستند؟
ـ سه ماشین.
ـ الان کجا رسیدند؟
ـ خانهی روبرویی ما را دارند بازرسی میکنند.
ـ آنها را خوب میبینی؟
ـ بله دقیقاً حتی رنگ چهره هایشان را خوب تشخیص میدهم.
ـ اهلاً و سهلاً.
ـ ابوعبدالله؟ ابوعبدالله؟
ـ بله چه شده؟
ـ عدهای دارند به سمت منزل ما میآیند.
ـ بسیار خوب. چند نفرند؟
ـ ۵ نفرند. همه مسلح هستند.
ـ آرام باش. فقط به ریسندگی ات ادامه بده. خیلی نگاه شان نکن. اگر صدای شلیک گلوله را شنیدی تنها دراز بکش و هیچ حرکتی انجام نده. باشد؟
ـ باشد. مطمئن باش. دیدار ما به قیامت پسرم.
ـ حلالم کن ام غالب.
ـ تو هم ما را حلال کن.
ـ عبدالمحمد با اشاره دست به تمام اهل خانه گفت ساکت باشند و آماده.
او برای یک لحظه احساس کرد در این دنیا نیست. آرام و مطمئن شروع کرد به سلام دادن. السلام علیک یا رسول الله. السلام علیک یا امیرالمومنین. السلام علیک یا فاطمه الزهرا.
ام غالب باز در حالیکه نخها را میکشید گفت: ابوعبدالله آنها در چند قدمی ام هستند.
ـ حواسم است.
ـ چه کنم؟
ـ همان که گفتم. هیچ عکس العملی از خودت نشان نده.
نفس عبدالمحمد در سینه اش حبس شده و او آماده درگیری شد. او هیچگاه فکر نمیکرد در این موقعیت قرار بگیرد.
زمان مثل برق و باد میگذشت و هر لحظه بر اضطراب همه افزوده میشد.
سیدهاشم از کنار حیاط تمام وجودش چشم شده بود و همسرش علویه را نگاه میکرد. زیر لب چیزی میگفت و هیچکس نفهمید او دارد ذکر میگوید یا دعا میکند یا....
صدای حرف زدن سربازان که در نزدیکی سیده علویه قرار گرفته بودند به راحتی به گوش میرسید و همه یقین کردند الان شروع درگیری است. همه صدای ضربان قلب شان را میشنیدند.
ابوفلاح نارنجک را در دستش طوری گرفته بود که بلافاصله بتواند او را به میان سربازان عراقی پرتاب کند.
عبدالمحمد تمام ذهنش این بود که علویه در مواجهه با سربازان عراقی در اولین حرکت چه خواهد گفت:
صدای خندههای بلند سربازان عراقی در، چند قدمی خانه به گوش میرسید. آنها تا چشم در چشم علویه دوختند صدای سلام کردن پیرزن را شنیدند که میگفت: سلام فرزندانم خسته نباشید.
همه آماده درگیری شده بودند و سربازان چند قدم نزدیک تر آمدند. صدای خنده آنها هر لحظه بلندتر میشد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
Sadegh Ahangaran4_471972839465943991.mp3
زمان:
حجم:
1.58M
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
@bakeri_channel