بر غربت این پیکرهای جامانده
چه شب ها و روز ها
که خاک، باد، باران ، و ستارهها ...
مرثیه ها خواندند
و بسا همسفران !
که نوحه سر دادند :
" خجل از روی تو در این دشتم "
"حلالم کن که بی تو برگشتم "
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#یاد_شهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
..عبدالمحمد رو به امغالب گفت،
ـ برو دم در ورودی خانه بنشین و خودت را مشغول کن طوری که کسی متوجه نشود و هرچه در بیرون خانه و در کوچه میبینی برای من بگو. من پشت سر تو میایستم.
ـ همین؟
ـ بله ولی نباید اشک بریزی یا بریده بریده حرف بزنی. باید محکم و مقاوم تند و تند به من گزارش بدهی.
همه از این ماموریت ام غالب تعجب کرده بودند ولی ابوعبدالله روی حساب حرف میزد و حواسش بود که چه میکند.
او در حالی که به چهره همسرش نگاه میکرد با لحن حماسی و مادرانه رو به عبدالمحمد کرد و گفت:
ـ ابوعبدالله ! پسرم نگاه به سن و سال بالای من نکن. چین و چروک دست و صورتم را نگاه نکن. من و سیدهاشم چیزی برای از دست دادن نداریم. ما عمرمان را کرده ایم و دوست داریم آخر عمری خدمتی به امام خمینی کرده باشیم. به جده ام زهرا اگر یک آن ترس در من راه پیدا کرده باشد. من و سید هر شب احتمال این روزها را میدادیم و از جدمان میخواستیم در لحظه موعود به ما قدرت و قوت و آرامش بدهد و الان آرامِ آرام هستم. حرفت را بزن پسرم.
ـ همین کاری را که گفتم سریع انجام بده.
ام غالب از جایش بلند شد. به جای اینکه به طرف درب حیاط برود به سمت اتاق دیگری رفت. عبدالمحمد صدا زد ام غالب این طرف. او جواب نداد و وارد اتاق شد و با یک دستگاه نخ ریسی بیرون آمد و گفت: حواسم است. صبر کن. میدانم به کجا بروم. چقدر عجولی پسر؟ الان میروم دم در.
عبدالمحمد از این همه فراست و زیرکی او خنده اش گرفته بود و با چشمانش او را تا پشت در حیاط بدرقه کرد.
او زیر پایش پارچهای پهن کرد و نشست. آرام آرام اول مثل دوربین اطراف را زیر نظر گرفت و شروع به ریسندگی کرد.
عبدالمحمد دقیقاً پشت سر او کنار تلی از پشم گوسفند نشست به طوری که بتواند به آهستگی صدای علویه را بشنود. چند لحظه بعد که صدای سربازان عراقی بیشتر و بهتر به گوش میرسید گفت: ام غالب چه خبر؟ چه میبینی؟ آرام برایم گزارش کن. خیلی عادی باش و حرف بزن.
ـ همه سربازها دارند خانههای مردم را بازرسی میکنند.
ـ چند نفرند؟
ـ حدود ۵۰ نفرند.
ـ اسلحه شان چیست؟
ـ کلاشینکف.
آنقدر راحت و طبیعی حرف میزد که گویی با زنان همسایه درب خانه اش نشسته و دارند برای هم از زندگی هایشان حرف میزنند یا مشغول پاک کردن عدس و لوبیا و برنج هستند.
ـ علویه چندتا ماشین هستند؟
ـ سه ماشین.
ـ الان کجا رسیدند؟
ـ خانهی روبرویی ما را دارند بازرسی میکنند.
ـ آنها را خوب میبینی؟
ـ بله دقیقاً حتی رنگ چهره هایشان را خوب تشخیص میدهم.
ـ اهلاً و سهلاً.
ـ ابوعبدالله؟ ابوعبدالله؟
ـ بله چه شده؟
ـ عدهای دارند به سمت منزل ما میآیند.
ـ بسیار خوب. چند نفرند؟
ـ ۵ نفرند. همه مسلح هستند.
ـ آرام باش. فقط به ریسندگی ات ادامه بده. خیلی نگاه شان نکن. اگر صدای شلیک گلوله را شنیدی تنها دراز بکش و هیچ حرکتی انجام نده. باشد؟
ـ باشد. مطمئن باش. دیدار ما به قیامت پسرم.
ـ حلالم کن ام غالب.
ـ تو هم ما را حلال کن.
ـ عبدالمحمد با اشاره دست به تمام اهل خانه گفت ساکت باشند و آماده.
او برای یک لحظه احساس کرد در این دنیا نیست. آرام و مطمئن شروع کرد به سلام دادن. السلام علیک یا رسول الله. السلام علیک یا امیرالمومنین. السلام علیک یا فاطمه الزهرا.
ام غالب باز در حالیکه نخها را میکشید گفت: ابوعبدالله آنها در چند قدمی ام هستند.
ـ حواسم است.
ـ چه کنم؟
ـ همان که گفتم. هیچ عکس العملی از خودت نشان نده.
نفس عبدالمحمد در سینه اش حبس شده و او آماده درگیری شد. او هیچگاه فکر نمیکرد در این موقعیت قرار بگیرد.
زمان مثل برق و باد میگذشت و هر لحظه بر اضطراب همه افزوده میشد.
سیدهاشم از کنار حیاط تمام وجودش چشم شده بود و همسرش علویه را نگاه میکرد. زیر لب چیزی میگفت و هیچکس نفهمید او دارد ذکر میگوید یا دعا میکند یا....
صدای حرف زدن سربازان که در نزدیکی سیده علویه قرار گرفته بودند به راحتی به گوش میرسید و همه یقین کردند الان شروع درگیری است. همه صدای ضربان قلب شان را میشنیدند.
ابوفلاح نارنجک را در دستش طوری گرفته بود که بلافاصله بتواند او را به میان سربازان عراقی پرتاب کند.
عبدالمحمد تمام ذهنش این بود که علویه در مواجهه با سربازان عراقی در اولین حرکت چه خواهد گفت:
صدای خندههای بلند سربازان عراقی در، چند قدمی خانه به گوش میرسید. آنها تا چشم در چشم علویه دوختند صدای سلام کردن پیرزن را شنیدند که میگفت: سلام فرزندانم خسته نباشید.
همه آماده درگیری شده بودند و سربازان چند قدم نزدیک تر آمدند. صدای خنده آنها هر لحظه بلندتر میشد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
4_471972839465943991.mp3
1.58M
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
@bakeri_channel
1_770830506.mp3
17.01M
🎵واحدترکی-بیز کرببلا
#حاج_مهدی_رسولی
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
همراه ما در پیج سرداران شهید آقا مهدی و حمید آقا باکری باشید .
👇👇👇👇👇
https://www.instagram.com/mahdi_va_hamid_bakeri?r=nametag
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
سیده علویه آرام و مطمئن ادامه داد: فرزندانم من امروز برای ناهار نان سیاح و ماهی درست کرده ام. حاضرید ظهر مهمان من باشید؟ شما امروز مهمان من هستید.
عبدالمحمد نگران شد و پیش خودش گفت علویه چه میکند؟ من که گفتم فقط سکوت کن. این چه کاریست که او دارد میکند؟ نکند سربازها به طمع ماهی به داخل خانه بیایند؟ اگر آمدند چه کنیم؟
سربازهای عراقی که ۵ نفر بودند دور علویه جمع شدند و گفتند: راست میگویی که ماهی داری؟
ـ بله. ماهی کباب کرده.
ـ چه ماهی؟
ـ بطی.
ـ به به. آماده است؟
ـ آماده آماده. برویم داخل؟
تمام وجود عبدالمحمد را اضطراب گرفته بود که چرا علویه دارد این طور حرف میزند. برای اینکه آرامش خودش را حفظ کند تند و تند آیه الکرسی و قل اعوذبرب الناس میخواند و به درب خانه فوت میکرد.
لحظات به سختی میگذشت. هر لحظه ممکن بود درگیری شروع شود و اگر این کار انجام میشد اولین کسی که کشته میشد علویه بود.
سربازان داشتند آماده میشدند همراه علویه وارد خانه شوند که صدای تشر زدن فرمانده شان از آن طرف کوچه بلند شد. چه میکنید؟ سریع بیایید و بروید سراغ خانههای دیگر. مگر آمدهاید مهمانی؟
آنها که حسابی از تشر فرمانده ترسیده بودند همگی صدا زدند: نعم سیدی امرک، و از پیر زن دور شدند. با دورشدن آنها عبدالمحمد روی پشمهای گوسفند دراز کشید و نفس راحتی کشید.
باورش نمیشد علویه اینقدر راحت و آرام با سربازان حرف بزند و کم نیاورد. علویه بی خیال داشت ریسندگی میکرد.
هنوز سربازها ۵۰ قدمی دور نشده بودند که علویه نخ هایش را میکشید و سرش را آرام به سمتی که سربازان رفته بودند برگرداند و گفت: ابوعبدالله رفتند. چه کنم؟
ـ هیچ. به کارت ادامه بده.
ـ کسی نیست. همه رفتند.
ـ عیب ندارد. تو همان کارت را بکن.
ـ نیم ساعتی گذشت و هیچکس در اطراف خانه نبود.
علویه صدا زد: ابوعبدالله. مادر زانوهایم درد میکند. چه کنم؟
ـ اطرافت کسی نیست؟
ـ نه همه رفتند. چند بار بگویم. بابا همه رفتند و کسی نیست.
ـ مطمئن هستی؟
ـ دارم میبینم. تو هم چه حرفهایی میزنی؟
ـ پس آرام وسایلت را جمع کن و بیا داخل خانه.
تا علویه وارد خانه شد عبدالمحمد به سیدغالب گفت: برو بیرون ببین اوضاع چطور است.
او هم بلافاصله با احتیاط از در خانه بیرون رفت و بعد چند دقیقه برگشت و با خوشحالی گفت ابوعبدالله همه رفتند. هیچکس نیست. اثری از نیروهای نظامی در کوچه و خیابان نیست.
عبدالمحمد به طرف علویه رفت و در حالی که هم از او گله داشت و هم شرمنده ایثار و فداکاری اش گفت: تو جان ما را نجات دادی.
ـ من کاری نکردم.
ـ تو امروز کار بزرگی کردی. امیدوارم مزد تو را جده ات حضرت فاطمه(س) بدهد.
ـ امیدوارم. شما هم سالم باشید.
ابوفلاح هم خودش را به عبدالمحمد رساند و گفت: تمام ماموریتهای ما در شناسایی مواضع عراقیها یک طرف و این نمایش خارق العاده سیده علویه یک طرف. باورم نمیشد او این قدر راحت نقش بازی کند و نترسد.
سیدناصر در حالی که میخندید گفت: مادر این فریب دشمن را از کجا یاد گرفتی؟
ـ به قلبم الهام شد.
ـ که بگویی بیایید داخل خانه ماهی و نان سیاح بخورید؟
ـ بله فرزندم.
عبدالمحمد طاقت نیاورد و در یک آن خم شد و دست چروکیده علویه را بوسید و گفت: شرمنده ات هستیم.
ـ لا انت ابنی. حبیبی. عینی. (نه تو پسرم هستی. عزیزم تو چشم منی.)
ـ توامروز ما را از یک خطر حتمی و صد در صد نجات دادی.
ـ این کار خدا بود. من کاری نکردم.
ـ به هر حال تو خیلی نقش داشتی. حلالمان کن. من امروز تو را در بد دردسری انداختم.
علویه با دستهای قاچ شده اش که سختی زیادی کشیده بود روی سر عبدالمحمد دست کشید و در حالیکه آرام اشک میریخت میگفت: ابوعبدالله این حرفها را نزن تو هم مثل سید غالب فرزند من هستی. توفرقی با آنها نداری. خدا شما را حفظ کند. کاش من امروز در راه خدا به شهادت میرسیدم.
تمام اهل خانه گریه میکردند. علویه یک مرتبه با آستین پیراهنش اشک هایش را پاک کرد و گفت: راستی ابوعبدالله میدانی ناهار چه داریم؟
ـ اگر بدانی چه برایت طبخ کرده ام؟
ـ ماهی است؟
ـ بله. پس آماده باشید تا سفره را پهن کنم.
همه پس از یک اضطراب نفس گیر کنار سفرهی پارچهای نشستند و علویه ماهیهای کباب شده را یکی یکی وسط سفره گذاشت و پشت سر هم میگفت: کل کل هنیئا لک هنیئا لک.
آن روز شاید این بهترین غذایی بود که پس از یک حادثه خطرناک داشتند به راحتی با هم میخوردند.
هنوز عبدالمحمد باورش نشده بود که به راحتی سیده سربازان عراقی را دست به سرکرده و فریب داده است. او غذا میخورد و میخندید و میگفت: سیدهاشم چقدر علویه راحت و عادی نقش بازی میکرد. واقعاً که بازیگری ماهری است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ابوفلاح توانست از زمانی که به ایران آمده بود شش ماموریت را پشت سر هم همراه عبدالمحمد و سیدنور در عراق انجام بدهد. هربار که ماموریت میرفت کلی قربان صدقه عبدالمحمد میرفت که باز او را به ماموریت آورده است.
آنها در این شش ماموریت به خوبی توانستند بعد از شناسایی مقرهای نظامی عراق، پازل اطلاعاتی را به منظور اطمینان از یافتهها و دادههای اطلاعاتی بررسی کنند.
همه گروه در جلسات بررسی اطلاعات به دست آمده سعی میکردند وضعیت آمادگی ارتش عراق را خوب تشخیص بدهند.
درآخرین جلسه بررسی وضعیت نظامی عراق در العماره و بصره، عبدالمحمد بعد از توضیح کامل سیدناصر و ابوفلاح رو به سیدناصر کرد گفت: به نظرت عراق چقدر در هور هوشیار است؟ یعنی چند درصد احتمال حمله را میدهد؟
ـ از ابوفلاح بپرسیم بهتر است.
ـ ابوفلاح نظر تو چیست؟
ـ عراق هرگز آمادگی درگیری در هور را ندارد و بخواب هم نمیبیند که شما از آبراههای هور روی سرش عملیات نظامی انجام بدهید. اینجا واقعاً سوت و کور است و آنچه را که تصور نمیشود کرد، حمله نظامی ایرانیها از میان نیزارهاست.
ـ چقدر به این حرفت اطمینان داری؟
ـ صددرصد.
ـ سیدناصر نظر تو چیست؟
ـ من هم نظر ابوفلاح را دارم. او حرف دقیقی را میزند.
ـ طبق نظر شما، عراق در این منطقه حساب ویژهای باز نکرده و اینجا را هرگز نقطه تهدیدی برای خودش احساس نمیکند. درست است؟
ـ بله همین طور است.
ـ ولی یک مشکل جدی داریم. اگر گفتید چه مشکلی است؟
ـ چه مشکلی؟
ـ اگر گفتید؟
ـ ابوفلاح: نیرو؟
ـ نه.
ـ سیدناصر: مهمات؟
ـ نه.
ـ پس چه؟
ـ در هور نیازمند اتصال به خشکی هستیم. اگر این اتصال نباشد ضرر میکنیم.
ـ با پل حل میشود. این که مشکلی نیست.
ـ ولی به این سادگی نیست که تو میگویی.
ـ البته ما هم از این طرف نقطهی قوت خوبی داریم.
ـ چه نقطه قوتی؟
ـ عراق درمنطقه باتلاقی هور امکان ترابری نیرو و تجهیزات زرهی را ندارد و این بزرگ ترین شانس ماست و نقطه ضعف آنها است.
دو روز بعد عبدالمحمد و سیدنور با بچههای گروه خداحافظی کردند و از طریق هور به ایران برگشتند. عبدالمحمد در اولین جلسه در قرارگاه نصرت از روی نقشه تمام شش ماموریت را تمام و کمال برای علی هاشمی توضیح داد.
علی هاشمی که خوشحال از اطلاعات بدست آمده بود به رئیس دفترش گفت: به دفتر آقا محسن بگو امروز میخواهم ایشان را ملاقات کنم. کار مهمی دارم. بگو دو ساعت هم وقت میخواهم.
ده دقیقه بعد رئیس دفترش گفت: تماس گرفتم، گفتند ساعت ۵ عصر منتظرت هستیم.
او عصری به گلف رفت و تمام گزارش را به آقا محسن داد و گفت که از نظر من عمده کار قرارگاه جهت شناسایی هور تمام شده است. یعنی دیگر کاری نمانده که ما انجام بدهیم. ماموریت ما تمام و کمال سر و سامان گرفته است.
ـ از استانهای همجوار هور چه قدر اطلاعات دارید؟
ـ چه میخواهید؟ چه اطلاعاتی لازم دارید؟
ـ میخواهم رابطه استانهای هم جوار هور با خط مقدم را برآورد کنید. این برآورد خیلی برایم ارزش دارد.
ـ کار العماره و بصره را انجام دادیم. تمام اطلاعات این دو استان آماده است.
ـ پس روی استانهای کربلا- نجف- تا بغداد و کوت کار کنید
ـ حتماً. گزارش کامل آنها را تهیه میکنم.
ـ سعی کنید در عرض دو هفته این کار را تمام کنید. عجله دارم. دیر نکنید.
ـ تمام سعی مان را خواهیم کرد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄